توانایی تمرکز بر نکات مثبت

این فایل در مرداد ماه 1399 بروزرسانی شده است

یکی از جالب ترین موضوعاتی که در جریان سفرهایم به نقاط مختلف جهان، به وفور با آن برخورد داشتم، تجربه آدمهایی بود که به طرزی باورنکردنی‌، قادر به  تمرکز بر نکات مثبت بودند.

آن‌ها با خودشان در صلح‌ بودند. برای آنها، دیدن نکات مثبت آدمهای اطرافشان و همه تجربه‌های دور و بر، کاری بدیهی و ذاتی بود. همان کاری که من در طی چندین سال و با تلاش ذهنی بسیار زیاد، خودم را آموزش دادم تا اینگونه باشم.

تا به حال از خودت پرسیده‌ای که چقدر توانایی تمرکز بر نکات مثبت هر موضوعی را داری؟!

چقدر قادری در لحظه‌ای که فرزندت مرتکب اشتباهی شده و قصد محاکمه‌اش را داری، نکات مثبتش را به یاد بیاوری و تصمیم بگیری تنها آنها را ببینی؟!

وقتی از همسرت به شدت دلخور شده‌ای، چقدر قادری آن دلخوری را نادیده و بر نکات مثبت اش متمرکز شوی؟

وقتی کارفرمایت توانایی تو را نمی‌بیند و به فرد دیگری ارتقاء شغلی می‌دهد، چقدر می‌توانی نکات مثبت او را ببینی؟

وقتی در شرایطی به شدت ناخواسته‌ای گرفتار می‌شوی، چقدر قادری سایر نکات مثبتی را به خاطر آوری که در آن لحظه در زندگی‌ات وجود دارد؟!

پاسخ تو به این سؤالات، عامل اصلی تجارب زندگی‌ات است. زیرا پاسخ‌هایت از جنس فرکانس‌هایی است که غالباً ارسال می‌کنی و اتفاقاتی است که غالباً تجربه می‌کنی

این پاسخ‌ها، دلیل اصلی حضور تو در جایی است که الان هستی و تجاربی که در هر جنبه‌ای از زندگی‌ات داری.

پاسخ‌های تو نشان دهنده‌ی میزان رضایت ات از زندگی است.

یعنی  اگر آنچه که هستی، داری و تجربه می‌کنی، تو را راضی نکرده، تغییر آن تجارب و رسیدن به رضایت، از تمرکز بر نکات مثبت موضوعات زندگی‌ات آغاز می‌شود.

پس همین حالا لیستی از نکات مثبت همین لحظه  تهیه کن. زیرا  منشأ اتفاقات خوب از اینجاست که چقدر توانایی تمرکز بر نکات مثبت را، داری.

اول به نکات مثبت هر موضوعی توجه کن و به احساس خوب برس و آرام شو تا جاییکه بتوانی، آن موضوع را واقعاً دوست داشته باشی و تحسین نمایی، سپس درباره‌اش حرف بزن، سپس تعامل کن، سپس حرکت کن، سپس اقدام کن ،سپس درخواست کن، سپس تصمیم بگیر و…

زیرا درون ما که تکه‌ای از خداست، فقط  نکات مثبت هر موضوعی را می ببیند

فقط قادر است عشق بورزد و دوست بدارد، حتی در لحظه‌ی دلخوری از همسرمان، رئیس، همکار، فرزند و…

و ما تنها زمانی با این انرژی، هماهنگ می‌شویم و از راهکارهایش سود می‌بریم و الهاماتش را دریافت می‌کنیم و از هدایت اش برخودار می‌شویم که قادر می‌شویم بر نکات مثبت هر فرد، موضوع و جنبه‌ای متمرکز شویم. ایجاد این هماهنگی، همه چیز است.

سید حسین عباس منش


اطلاعات بیشتر درباره دوره روانشناسی ثروت۳ (کسب و کار فوق العاده)

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    162MB
    13 دقیقه
  • فایل صوتی توانایی تمرکز بر نکات مثبت
    12MB
    13 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

516 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «شیوا میرمحمدصادقی» در این صفحه: 1
  1. -
    شیوا میرمحمدصادقی گفته:
    مدت عضویت: 3008 روز

    استاد عباس منش، سلام خسته نباشید ، میخواستم زندگینامه ی کوتاهم را از وقتی با شما آشنا شدم تعریف کنم… من 15 سالمه ، سال پیش برادرم از طریق یکی از فامیلامون چند تا از فایلاتونو گرفت ، وقتی برای اولین بار گوش دادیم اصلا نمیفهمیدیم، نمیفهمیدیم باور چیه و یعنی چی که باید تغییرش بدیم …

    برای همین دیگه گذاشتیم کنار تا موقع انتخابات آمریکاو فایلی که به ایمیل برادرم فرستادین… از اونروز منو برادرم باز شروع کردیم ولی اینبار تمام سعیمونو کردیم تا بفهمیم و الان قوانین شده جزئی از زندگیمون…هرچند هنوز خیلی خیلی جای کار داریم… همون روزا این قوانینو به چند تا از دوستامم گفتم و خب خیلی خوب شد چون تو مدرسه هم دیگه تنها نبودم و باهم این راهو طی میکردیم…البته توی خونه فقط من و برادرم بودیم و مادر عزیزم که حرفامونو تائید میکرد ولی پدرم اصلا موافق نبود هرچند توی دوران جوونیش زندگی فوق العاده ای داشت جوری که هنوزم بعضی چیزایی رو که تعریف میکنه دهنمون باز میمونه ، توی هر کاری که میخواست بره براش به راحتی جور میشد ، موقعیتایی براش پیش میومد که برای کمتر کسی معمولا پیش میاد تا اینکه اوایل ازدواجشون بهش دزد زد و یهو پدرم خیلی مومن شد جوری که تمام اون باورهای خوبشو خراب کرد، و از اونموقه زندگیمون خیلی سخت شد ، پدرم باور داره باید توی زندگی سختی کشید تا اون دنیا جات توی بهشت باشه (مثل باور خیلیا) منو برادرم وقتی قانونو فهمیدیم زندگیمون عوض شد و دیگه با خیال راحت میتونستیم به رویاهامون فکر کنیم ، بدون هیچ غیرممکنی…همیشه از اینکه مادرمو میدیدم که چقد برامون زحمت میکشه (نمونه یه مادر فوق العاده مهربون و فداکار بدون شک مادر من بود) و من نمیتونم کار خاصی براش بکنم ناراحت بودم ، بهش قول داده بودم به هرچی میخواد برسونمش تا حداقل بخش کوچیکی از وظیفمو براش انجام داده باشم… باور میکرد ، مطمئنم… همه ی آرزوش دیدن موفقیت منو داداشم بود… فکر میکردم خیلی وابسته ی مادرم نیستم و بعد فهمیدم فقط یه توهم بوده… خلاصه گذشت و گذشت تا چند هفته پیش که یه روز به دوستام گفتم اخه چرا من هیچ نتیجه ای نمیبینم … چرا هرچی فکر میکنم میبینم زندگیم قبل از اینکه این فایلارو گوش بدم خیلی بهتر بود… چرا من باید استرس داشته باشم از اینکه چند روزه فایل گوش ندادم و …. اونروز تصمیم گرفتم تا وقتی وارد عمل نشدم خودمو گول نزنم و دیگه گوش نکنم (اشتباه محض) تا وقتی که… وسط امتحانای خرداد و ماه رمضون ،همین سه روز پیش سحریو دور هم خیلی خوش و خرم خوردیم و بعد رفتیم بخوابیم… ساعت نزدیگ 10 ونیم و اینا بود که یه صدای خیلی بدی اومد، انگار یه چیزی افتاده باشه، از خواب بیدار شدم گفتم ایشالا از پشت بوم یه چیزی افتاده رو سقف میخواستم بخوابم دیدم بابامو داداشم بلند شدن دارن میگن چیشده و اینا… بلند شدم… مامانم سرش گیج رفته بود خورده بود زمین… با گریه داشت به بابام میگفت نمیدونم چرا سرم گیج رفت… میخواست بره دستشویی بابام منتظر بود بیاد بیرون کمکش کنه… دیدیم هیچ صدایی نمیاد…بابام درو باز کرد دید مامانم بی حال دوباره افتاده… با هر زحمتی بود آوردیمش بیرون، اورژانس خبر کردیم یه ربع طول کشید تا بیان… مامانمو صدا میکردم جواب نمیداد… بالاخره رسیدن و آخرش به من گفتن که یه پارچه بیار… خیلی بد بود… حالم خیلی بده… خیلی سخته… منو داداشم یه هفته بود با هم قهر بودیم، شب قبلش مامانم گفت قهرتون طولانی شده ها… باهم آشتی کردیم… چند روز قبلش به دختر دایی هامم زنگ زده بود حالشونو بپرسه… انگار میدونس… همش تقصیر من بود ، من بودم که شب قبلش توی دفترم نوشتم میخوام تغییر کنم … بعد رفتنش بود که فهمیدیم وابسته که هیچ، مامانم که رفته ما فلج شدیم انگار…. شرایطمون خیلی سخته خیلی… وقتی رفت پدرم حرفایی میزد که مامانم یه عمر میخواست بشنوه ازش… تازه یادش افتاده بود مامانم یه آرزوهاییم داشت ، دلم میخواست بش بگم تو که میگفتی من نمیخوام ثروتمند باشم چون مسئولیتش زیاده و ترجیح میدم همینجوری زندگی کنم حالا بکش… ولی میدونم نامردیه… اونم حالش خرابه گریشو قبل از این بیشتر دو سه بار ندیده بودم، حداقل خودم درس گرفتم.‌. مامانم خیلی غریب بود حتی مامانش دوستش نداشت و توی بچه گیاش خیلی سختی کشیده بود …. همه رو برام تعریف کرده بود و حالا مثه یه فیلم جلوی چشممه… نمیدونم حالم رو چجوری توصیف کنم ولی همش با خودم میگم این یه امتحانه… اگه خدا یه درو روم بسته صد تا در دیگه رو باز میکنه… با خودم میگم دیدی خدا انتخابت کرده… من یه دختری بودم که انرژیش خیلی زیاد بود خیلی آرزو داشت حتی قبل از این که باشما آشنا بشم مطمئن بودم میرسم به آرزوهام..‌ برای همین در حالی که هیچ کدوم از فامیلامون رشته ای که میخواستم برمو نرفته بود و در حالی که حتی بابام بهم میگفت آینده نداره و خیلیای دیگه من معماریو انتخاب کردم و رفتم جلو… ولی الان احساس میکنم همه چی تموم شده یه آدم جدیدی شدم… دیگه خیلی چیزا مهم نیست برام… دیگ مادی نگر نیستم انگار ، اخه دیدم مامانم همه چیشو گذاشت و رفت حتی مارو… وای خیلی سخته نمیدونم چیکار کنم امیدوارم زمان همه چیزو حل کنه..‌. تنها چیزی که الان برام مهمه اینه که در آینده فقط کمک کنم به دیگران… من بودم که قول جبران به مادرم رو داده بودم و نشد…. به بقیه به نیت مادرم کمک میکنم و خواهم کرد… نمیدونم کدوم تیکه از حرفامو دارم اشتباه میرم… نمیدونم ولی میخوام بگم ممنونم… من خیلی زیاد آهنگ گوش میدادم حتی به مامانم گفته بودم نمیدونم چیکار کنم ترک کنم اونم گفت من برات دعا میکنم( خداییش مادرم، عشقم تموم زندگیش برای ما از هیچ چیز کم نزاشت..‌.توی تموم زندگیش فقط برامون دعا کرد… هیچ کمبودی حس نمیکردم توی زندگیم با اینکه رابطم با بابام خیلی پدر و فرزندی نبود ولی مادرم از محبت برام کم نزاشت… همیشه باهامون دردودل میکرد و میگفت فقط برای رضای خدا دارم تحمل میکنم، پای شما وایمیسم تا موفق بشین ..‌. همیشه میگفت باید به خدا و چهارده معصوم توکل کنیم… خیلی اذیت شد خیلی… بخدا میخواستم جبران کنم براش) الان دیگه فقط میخوام فایلای شمارو گوش بدم فقط اینا بهم آرامش میده… از خدا طلب صبر میکنم درحالی که هنوز باورم نمیشه… ابدا ،انگار یه خواب بود..‌ همین سه روز پیش بود… مامان عزیزم نیست دیگه هی خاطراتش میاد جلوی چشمم… هی میگم خدا که گفته بود بازگشت همه به سوی اوست… ولی مامانم خیلی یهویی رفت شب قبلش خیلی اتفاقا افتاد که گفتم … همون شب به داداشم گفتم نگا چقدر خوشبختیم ما که هم پدرو مادر بابامون زندس هم پدرو مادر مامان… مرگ عزیزیو تاحالا توی عمرم درک نکرده بودم… عوض شدم خیلی زیاد…. خیلی قشنگ تر میشد حالا که 100 درصد مطمئنم به جایی میرسم که میتونم به راحتی کمک کنم اونموقه میومدم اینارو مینوشتم ولی نشد… من 15 سالمه و افتخار میکردم که وقتی هنوز باورام کامل شکل نگرفته یا حداقل وارد جامعه نشدم با این قوانین آشنا شدم… نمیدونم ته این قصه چی میشه… ولی صدای شما و حرفاتون تو این شرایط سخت بهم آرامش میده… میدونم باید به خدا ثابت کنم که قویم میدونم مادرم تو اوجش رفت دقیقا مثه یه بازیکن برای همین همه دوستش داشتن… استاد من کتاب حکایت دولتو فرزانگی رو خوندم و اولین مبلغی که نوشتم توی دفترم 140 میلیارد بود طی دو سال دیگه… به نظرم بعید نبود و نیست دیگه نمیدونم باید از کم شروع کنم اولین چیزی بود که به ذهنم خورد ولی فکر میکنم به خاطر همین نوشته هام بود که حالا باید ثابت کنم… اول از خدا و بعد از شما ممنونم .. حالا که امیدم فقط و فقط خداست و چاره ی دیگه ای ندارم جز تحمل… یه چیزیو همونطور که گفتین تحت هیچ شرایطی فراموش نمیکنم : مشکلات دلیل اصلی موفقیته…یه روزیم میام شرح حال موفقیتامو مینویسم… مطمئنم.

    امیدوارم اینو بخونین همین هرچند خیلی طولانی شد ..‌.بهترینارو براتون آرزومندم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای: