دیدگاه زیبا و تاثیرگزار یزدان عزیز به عنوان متن انتخابی این قسمت:
هنوز فقط ۳ دقیقه از فایل گذشته بود که با این جمله فایل رو استاپ کردم!
پسرم رو فرستادم ایران، برای اینکه بیشتر قدر داشتههاش رو بدونه و سپاسگزارتر باشه!
چقدر این جمله تامل برانگیز بود! رد پای قانون در مورد “نحوه نگاه به جایگاه خانواده” رو میشه بیرون کشید.
همون تضادی که اخیرا به شدت منو تحت تاثیر قرار داد!
خداروشکر میکنم الآن که دارم این متن رو مینویسم، این تضاد تا حدود مناسبی حل شده و حالم خوبه خوبه!
تضاد با خانواده برای من، از اونجایی شروع شد که یهو از این طرف بوم افتادم!
مشکل ما همینه! یا از این طرف بوم میافتیم و یا از اون طرف بوم!
حالا این یعنی چی؟!
طبیعتا تا قبل از اینکه با قانون آشنا بشیم، یعنی از بچگی، فکر میکردیم خانواده موظف هستن هرآنچه که میخوایم رو برامون تهیه کنن. حتی خیلی از افراد با اینکه بالغ شدن اما کماکان به پدر تکیه دارن و همیشه از خانواده انتظار دارن که هزینههاشون رو بده!
خب از وقتی با قانون آشنا شدم و فهمیدم که نباید روی هیچ کسی حساب باز کنیم، دیدگاه من تغییر کرد. خصوصا زمانی که افرادی رو دیدم با وجود تشکیل خانواده، هنوزم محتاج پدرشون هستن!
همه اینا باعث شد دیدگاه من نسبت به خانواده تغییر کنه و به هیچ وجه چشمم به دست خانواده نباشه.
تا اینجای کار ظاهرا مشکلی نیست و از نظر قانون خیلی هم درست و منطقی به حساب میاد.
اما امان از زمانی که ما قانون رو کج درک کنیم!
یعنی چی؟ یعنی از اون طرف بوم بیفتی و نخوای چیزی از خانوادت دریافت کنی! یعنی با اینکه هنوز زیر یک سقف باهاشون زندگی میکنی اما نخوای چیزی ازشون دریافت کنی! رفته رفته این باعث شد از بوم سقوط کنم و به یکی از بزرگترین ترمزهای مالی من تبدیل شده بود!
یعنی با این باور سر کار میرفتم که از خانوادم هیچی نگیرم و خودم از صفر بخوام زندگیم رو بسازم. شاید شمایی که داری این متن رو میخونی با خودت بگی این درسته! ولی نه!
دو سال تمام با این شاه ترمز سر کار رفتم. نه یک کار خاص! بلکه هزار و یک شغل مختلف در هزار جنبهی متفاوت امتحان کردم و از آخر، دریغ از یک ریال! باورتون میشه! یعنی انگار دروازه ورودی مالی رو بسته باشن! هیچی! حتی زمانی که برای یک مجموعهای کار میکردم و طبق قانون باید از اون سرپرست مجموعه حقوق دریافت میکردم، به طرز عجیبی حقوق چندین ماه من رو ندادن! در صورتی که اون آقا اصلا چنین سابقهی بدی نداشت و اتفاقا یک مرد فوقالعاده بود!
وقتی این اتفاقها افتاد، ماهها طول کشید تا با خودم فکر کردم و دوتا دوتا چهار تا کردم دیدم به طرز عجیبی دست به هرکاری میزنم، هیچ ورودی مالی برای من نداره! نه اینکه ورودیش کم باشه ها … نه! بلکه هیچ ورودی مثبتی نداشتم!
میدونستم پای یک ترمز بزرگ در میونه اما به این راحتی ها نمیشد تشخصیش داد!
تا اینکه اخیرا به تضاد بزرگی به خانواده برخوردم و خواستم ازشون جدا بشم اما … خداروشکر زود فهمیدم مسیر رو دارم اشتباه میرم!
یه لحظه با خودم فکر کردم و گفتم، در این شرایط این چه کاریه که من دارم انجام میدم؟! شرایط الان من چه فرقی داره با اون دختری که برای فرار از خانواده سریع شوهر میکنه اما از چاله به چاه میفته؟!
غیر از اینه که من دارم به هردری میزنم تا از خانواده جدا بشم؟!
غیر از اینه که دارم سعی میکنم با اقدامات فیزیکی، کار رو جلو ببرم؟!
غیر از اینه که احساس بدی رو دارم تجربه میکنم؟!
مگه قانون اصلی جهان نمیگفت، احساس بد، اتفاقات بد؟!
مگه قانون اصلی جهان نمیگفت زمانی که احساست از یه کاری خوبه، یعنی در مسیر درست هستی؟!
پس چی باعث میشه من بخوام این همه سختی رو متحمل بشم تا بخوام از خانواده فرار کنم؟!
کجای قانون گفته سختی بکش که من الان با این ساک سنگین دارم در شهر غریب قدم میزنم؟! بدون جا و مکان و بدون درامد!
فهمیدم مشکل اصلی اینجاست که ما حتی به منطق کارای استاد فکر نمیکنیم و فقط تقلید کورکورانه میکنیم! تقلید از اون حرکت استاد که از بندر عباس به تهران رفت در حالی که فقط یک ساک با خودش برده بود! فکر کردیم اون کار خاص استاد بود که باعث شد به اینجا برسه و ماهم تقلید میکنیم!
مدام با خودمون یه سری جملات اپیدمی رو تکرار میکنیم و فکر میککنیم داریم طبق قانون جلو میریم در صورتی که مسیر کاملا متضاد قانونه ولی ما حواسمون نیست! حواسمون نیست چون در اعماق این مسیر داریم جلو میریم و هیچ وقت نخواستیم از دید بالاتر و جامع تری به قضیه نگاه کنیم! از دید قانون کلی و اصلی جهان نه از دید تقلید کورکورانه و تکرار یه سری جملات شِبه قانون!
همونجا بود که در اوج خستگی رفتم ترمینال و بلیط خونه رو گرفتم. با شور و شوق به مامان اس ام اس دادم که دارم برمیگردم و داخل اتوبوس گرفتم خوابیدم. خوابیدم با حالت بچهای که گم میشه و حسابی دلش هوای خونه رو کرده! هوای همون اتاق باصفایی که خانواده براش فراهم کرده بود! همون تخت راحتی که خانواده براش فراهم کرده بود. همون غذاهای خوش طعم و مزهای که مامان براش میپخت و همون حموم گرم و روح نوازی که خانواده براش تهیه کرده بود!
دلم هوای تمام نعمتهایی رو کرد که تا قبل از اون ندیده بودم و شکرگزار نبودم!
با خودم میگفتم اینا نعمت نیست چون خدا نداده! چون در اوج گمراهی خودم فکر میکردم که خدا خودش باید پایین و بهم بگه من خدا هستم و این نعمت مال تو!
غافل از اینکه خداوند با دستان مقدسی که برات بسیج کرده بهت روزی میرسونه!
خانوادت دستانِ ارزشمند خدایی تو هستن که خودت، قبل از اینکه به دنیا بیای انتخابشون کردی تا در همین کانون، با توجه به شرایطی که تجربه میکنی به سمت خواستههات حرکت کنی اما تو …
به جای شکرگزاری و سپاسگزاری کردن، هم از خداوند و هم از دستانش، با لگد همه رو پس میزنی و به خیال خودت داری طبق قانون پیش میری! طبق قانون نانوشتهی ذهنی که اشتباه درک کرده بود و نمیدانست!
این چه قانونی بود که تو لحظات رو با احساس بد سپری میکردی!
چه دیدگاه و باور نادرستی بود که با اون دیدگاه، چیزی جز عذاب و سختی از خانوادت نمیدیدی؟!
مگه قانون نمیگه زندگی تو، نتایج دیدگاه توعه؟!
مگه قانون نمیگه برخورد و رفتار خانوادت با تو، حاصل دیدگاهها و باورهای توعه؟!
مگه قانون نمیگه هر تضادی، هر اتفاقی، ساخته خوده توعه و تو باید اول ذهنیتت رو تغییر بدی و بعد اقدام فیزیکی بکنی؟!
پس چی باعث شده بود این همه مدت به جای اینکه دیدگاه و باورت رو نسبت به خانوادت تغییر بدی، تلاش میکردی با اقدامات فیزیکی مختلف ازشون دور بشی تا به خیال خودت کار درست رو بکنی؟!
چرا یادت رفته قانون میگه اول تغییر باور بعد تغییر عملکرد؟!
پس چرا توقع داشتی این همه مدت با تغییر عملکردت بدون تغییر باورت، نتایجت تغییر کنه!؟
مگه قانون نمیگفت تو روی خودت کار کن و اطرافیانت در ۹۰ درصد مواقع با تو همراه میشن؟!
مگه قانون نمیگفت در ۱۰ درصد مواقع اگه اطرافیان باهات همراه نشن، خیلی راحت و ساده به جایی بهتر منتقل میشی ولی بدون سختی؟!
پس چرا داشتی به خودت این همه سختی میدادی؟!.
.
.
.
اینا همه حرفهایی بود که تو اتوبوس به خودم میزدم!
.
.
.
من اگه باور داشته باشم که خانوادهعزیزم، همون شرایط و افرادی هستن که پیش از تولد انتخاب کردم تا با شرایط پیش روم (خواه تضاد و خواه کمک) رشد کنم، دیگه سعی نمیکنم ازشون فرار کنم.
من اگه باور داشته باشم که خانوادم، همون دستان مقدس خداوند هستن که انتخاب کرده بودم، دیگه مرتکب شرک نمیشم! با فراخ بال و بدون انتظار، با کمال میل تمام امکانات و نعماتی که در اختیارم قرار میدن رو دریافت میکنم و با کمال شکرگزاری از خداوند و خانوادم، اوج سپاسگزاری رو به جا میارم!
اینجوری تمام اون نعمات رو روزی خداوند میدونم که از سمت خانوادم داره بهم میده و این اصل قانونه!
مگه قانون نمیگفت برای شروع کردن فقط کافیه با هر آنچه که داری و اون شرایطی که داری شروع کنی؟! پس چی باعث میشه به اشتباه قانون رو درک کنی و با خودت بگی باید همه اینا رو که خانواده بهم داده نگیرم و خودماز صفر شروع کنم؟! کجای قانون گفته داشتههاتون رو پس بدین و از صفر مطلق شروع کنین؟!
حتی اگه بتونی همه داشته ها رو پس بدی و از صفر شروع کنی، میخوای چی رو ثابت کنی؟! تکلیف اون ۲۵ سالی که خانوادت بزرگت کردن، مراقبت بودن، هزینههاتو دادن، درمانت کردن، سقف بالای سرت شدن چی میشه؟! میخوای اینا رو انکار کنی؟! نه! این راهش نیست!
تو باید باور کنی که خداوند از طریق خانوادت این ۲۵ سال بهت روزی رسانده. پس خانوادت در جایگاه خودشون خیلی محترم و ارزشمند هستن و به همون اندازه، نعماتی که خداوند از طریق خانوادت بهت داده ارزشمند و مقدس هستن چون…. نعمت خداست و از سمت خداست! پس شکر بگو و سپاسگزار تمام این نعمات مقدسی باش که خداوند از یک روزگی تا الآن بهت داده.
.
.
.
لحظه شماری میکردم اتوبوس سریع تر برسه.
بالاخره رسید و من سریع خودمون به خونه رسوندم و با آغوش گرمتر از همیشه خانوادم و لبخند خشنودی مادرم روبرو شدم.
من آرام تر از همیشه، با چشمانی پر و گلویی بغض کرده وارد اتاقم شدم.
اتاق نبود! اقیانوس نعمات خداوند بود! اون سقف اتاق، اون تخت نرم و راحت، اون رادیاتور گرم، اون فرش زیبا، اون کامپیوتر مجهز …
دلم میخواست کنار همون رادیاتور، روی پتویی که کنارش پهن کرده بودم بشینم و عین مار چُمباتمه بزنم و سکوت کنم.
نمیدونستم گریه کنم از این همه مدت و مسیر اشتباهم یا بخندم از هدایت خداوندم.
فقط میدونستم که عاشق خونه و خونواده و مادرم شدم. عاشق تمام نعماتی که بوی خدا رو میدن. نشان از خداوند دارن و نوید روزی رسان بودن خداوند رو دارن.
حتی اگه بخوام دوباره سر کار برم، دیگه با اون هدف جدایی و اضطرار نیست!
چون میدونم من بورسیه خداوند هستم که از طریق خانوادم نیازهام برطرف بشه.
این بار، دنبال پول نمیرم! بلکه دنبال علاقه ای میرم که از انجام دادنش خسته نشم و لذت ببرم.
و پولی که به موقش از این طریق وارد زندگیم میشه رو صرف احساس خوبم میکنم تا ثروت رو حس کنم!
ثروت نه به معنای رقم بالای حساب بانک! بلکه به معنای لذت حقیقی و درونی از تک به تک رقمهای پولی که دارم.
حال الان من عالیه و خوشحال خشنودم که با هدایت خداوندم، هم بزرگترین ترمز مالی رو تونستم بردارم و هم عاشق خانوادم شدم و باهاشون به صلح رسیدم و هم احساس سپاسگزاری دارم از این داشتهها!
بههمین خاطر بود که استاد گفتن پسرم رو فرستادم ایران تا بیشتر سپاسگزار داشتههاش باشه
سهم من از فایل امروز، باز کردن این حرف تامل برانگیز استاد بود.
مابقی نکات با دوستان …
برای دیدن سایر قسمتهای «سریال زندگی در بهشت»، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD423MB35 دقیقه
- فایل صوتی پاسخ به سوالات تان درباره سریال زندگی در بهشت | قسمت 332MB35 دقیقه
بنام رب
سلام❤️😍
استاد چقدر این فایل محشر بووووووددددددددددددددددد
یه عالمه جواب سوالای منو داد خدای من
سوالایی که نمیدونستم دارم
کج فهمی هایی که خبر نداشتم
وای استادجونم مرسی که دارید جواب سوالارو میدید
اینم هدایته دیگه
و فردی مثه شما بهش عمل میکنه که اینقد ارام و رها و ریلکسه دیگه😍
اصن اونجاش که داشتید،کل پیامهای اینستگرام رو تا بالا میرفتید تا به اولین کامنت برسین،تعجب کردم.گفتم واقعا؟!
ولی چقد خوب شد😍😍
چ جوابای خوبی بود وای خدایا
بازم هدایت بود که اول فایل گفتید ،درسته که فایل رایگانه ولی خیلی فایل مهمیه
چون دقیقا فایلی بود که خیلی حرفهای مهمی زده شد
درسهایی بیشماری که میتوان ازین فایل گرفت رو یه کوچولوشو که با یه بار دیدن درک کردم رو مینویسم:
وقتی از مایک گفتید، گفتم خدایا چقدر شما ساده گیر هستید
❣️پس ساده بگیرم
گیر ندم به یه چیز
گیر ندم به ادما
بقول خودتون تو جلسه یک رابطه
ما میدونستیم قبل تولد که میتونیم هرچیو که بخوایم داشته باشیم.پس نگران نبودیم که یوقت بهشون نرسیم.
پس اشکال نداره بذار هرکی هرجوری میخواد رفتار کنه یا باشه.اشکالی ندارههه.دنیا با تفاوتهاش قشنگه.و قشنگتر ازون اینکه اگر من حالم خوب باشه و از الان هایم لذت بیشتری نسبت به قبل بیرم،خدا همه چیو با تموم تفاوتهاش هماهنگ میکنه
خدایاشکرت😊
خیلی ساده بگیرم بگم اقا،اطرافیانم هم باید درسهاشون رو بگیرند.نیازی نیس این دو روز دنیا رو سخت بگیرم که.اتفاقات خودشون میوفتند😍خدایی که این کهکشانهارو مدیریت میکنه،همه چیو تو زندگی من هم مدیریت میکنه.
کامنت اقا یزدان عزیز رو که خوندم یاد تجریبات اخیر خودم افتادم
دقیقا منم چند ماه پیش داشتم ازون ور بوم میوفتادم تااینکه هدایت شدم اروم اروم و اینقدر این مدت لذت بردم درکنار خانوادم که یادم رفته بود عه یه مدت گیر داده بودم که الا و بلا باید مستقل شم همه هزینه هامو خودم بدم
و جالب اینکه ما اسباب کشی کردیم به یه خونه دیگه .دوتا خونه مستقل روی هم هستند.چون این دو خونه از خونه قبلی کوچکتر بودند،من پیشنهاد دادم که تو دوتاش باشیم بخاطر عزت نفسی که پیدا کرده بودم.من فقط پیشنهاد دادم و کلا ولش کردم و تو فکرشم نبودم
خیلی جالبه که خانوادم موافق نبودند چون خیلی بازسازی میخواست.اما بطرز عجیبی وقتی محله رو دیدند خوششون اومد و تصمیم گرفتند که بیایم به همین خونه.حالا قراره طبقه پایین منو خواهرم باشیم.یعنی یجورایی از مامان بابام مستقل میشیم.اولش مامانم زیاد خوشحال نبود ولی الان خوشحاله میگه فرصت خوبیه که خودت یادبگیری همه کارهای خونه رو انجام بدی چون خودتیو خواهرت
و به این شکل کاملا طبیعی بدون اینکه من کاری کنم،داره یه شرایطی جور میشه که مستقل باشم و محیط ایزوله داشته باشم این درحالیه که من امشب داشتم فکر میکردم من کاملا اوکی ام که تااخر عمرم باخانوادم تو یه خونه کوچولو باشم ،اینقد که باهاشون درصلح قرار گرفتم و شبها لذت میبرم کنار هم بخوابیم و روزها درکنارشون هستم و شوخی میکنیم و همین که کنار هم هستیم لذت میبرم
این درحالیه که قبل ازینکه به این خونه بیایم،من یه مدت شدیدا مقاومت داشتم باهاشون و میگفتم خدایا یعنی میشه یه روزی اینقدر باخودم و اطرافیانم درصلح قرار بگیرم که از بودن درکنارشون لذت ببرم؟
و میبینم که کمتر از چند ماهه که ازین ارزوم گذشته و مستجاب شده
بازهم درحالیه که من چند تا تصمیم گیری شدیدا غیر مامعمول گرفته بودم چند ماه پیش که شدیدا روابطمون رو تحت تاثیرگذاشته بود.چون تو ذهنم خیلی بت کرده بودم خانوادمو و فکر میکردم امکان نداره بااین تصمیماتم کنار بیاند ولی الان میبینم که چقدر مامانم اروم شده و باهام درصلح قرار گرفته
ازوقتی که این اتفاقها افتاده دیگه این ایمان در من شکل گرفته که بابا هرچیزی امکان پذیره هرچیزی
اینقدر انفاقات عجیب میوفته که بعضی وقتا شک میکنم به همه چی
میگم خدایا واقعا؟اخه چطوری اینقدر همزمانی؟!
مثلا پریروز فهمیدم یه پاشنه اشیل دارم که محصولم رو اونقدر که باید خوب نمیدونم چون هنوز اون مهارتی رو که باید ندارم
دقیقا روز بعدش مشتریم که محصولم رو خریده بود،یه عکس فرستاد،و پرسید بنظرت واقعا با محصول تو میتونم به این مهارت برسم؟(همون مهارتی که نگرانش بودم که ندارم(درواقع نداشتم))
بعد همون موقع الهامات شروع شد اومدن
شروع کردم ویس گرفتن که جواب سوالشو بدم،اینقدر الهامات پشت سر هم اومد که ۱۰دقیقت جواب یه سوال یه جمله ای شد
من درواقع داشتم پاشنه اشیل خودمو برمیداشتم
بااون الهامات پاشنه اشیلم شل شد شدیدا و دقیقا همون روز هدایت شدم به یه پیجی که هیچ وقت ندیده بودم که دقیقا همون عکسی که مشتریم فرستاده بود رو داشت تدریس میکرد😍😍😍🥺🥺🥺🥺🥺
و من به همین راحتی اون مهارت رو کسب میکردم
البته اینم بگم
خیلی نکات ساده ای گفت
و برام ساده بود چون با همین هدایتها من تکاملم رو طی کرده بودم
برای من خیلی مهمه که یه محصول باکیفیت بالا ارائه بدم و برام خیلی مهمه که محصولم واقعا مسئله انسانهارو حل کنه
من همین رو دیروز به خدا گفتم و ازش هدایت خواستم از ته قلبم
گفتم خدایا درمورد این موضوع نمیدونم چیکار کنم و به همین راحتی هدایتم کرد
اینقدر طبیعی و راحت بود که من درون لحظه واقعا متوجهش نشدم.درون لحظه به عنوان یه پست معمولی دیدم
اما بعد خدا باز هم هدایتم کرد و گفت دیدی عزیزم کمکت کردم🥺
خدایاشکرت😭
استاد بعضی وقتا نجواها شک میندازه فکر میکنم من که نتیجه نگرفتم
ولی استادجونم اینقدر نتیجه گرفتم اما طبیعی اومدند تو زندگیم که نمیفهمم
شخصیت قوی که پیدا کردم
این نتیجه نیست؟
مسائلی بود که تاهمین چند هفته پیش صبح تا شب حالمو بد میکرد.ولی الان اینقدر ظرفم بزرگ شده که حتی دیگه برام تضاد نیست
فقط حالمو عالیتر میکنه
دارم به این ارزومم میرسم که تضادها هم حالمو عالیتر کنه
خدای مهربونم شکرت
داشتم فکر میکردم حتی تو این داستان بیماری هم که پیش اومده،همه چیز به نفع من تموم شد
دقیقا زمانی اومد،که من قبلش حسابی خیابونهای رُم رو تنهایی با خودم گشته بودم و کنار رودخونه و پارکهای مختلف نقاشی کشیده بودم.درحالی که قبلش هیچ وقت به عمرم یه ذره اش رو هم نکرده بودم
قبلش همیشه باید یه دوستی میداشتم ،تا بهم خوش بگذره،اما من قبل قرنطینه اینهمه تنهایی بهم خوش گذشت.روزانه سه ساعت از دانشگاه تا خونه پیاده روی میکردم
از خیابونهایی که هیچ وقت حسشون نکرده بودم لذت میبردم.از ماشینهای گرون قیمتی که شقفشون میره کنار لذت میبردم.پارکهای جدید کشف میکردم و میرفتم نقاشی میکشیدم تنهایی
بااینکه هوا سرد بود و دستام یخ میزد ولی من لذت میبردم
بعدشم که قرنطینه شد دقیقا زمانی بود که میخواستم کسب و کار اینترنتیم رو روش تمرکز کنم.البته هنوز شروع نشده بود.ولی بامهدی همون موقه اشنا شدم و ایده ی فروش محصول اموزش نقاشی رو بهم داد و بهم کمک کرد باورهامو درست کنم.دقیقا زمانی که بخاطر قرنطینه مردم بیشتر به سمت خرید محصولات مجازی رفتند.و دقیقا زمانی که من باخودم در صلح بودم و میتونستم از روزها موندن در خونه فقط لذت بیرم درحالی که همه داشتند زجر میکشیدند.من همون موقشم رفتم همه پارکها ومناظر نزدیک خونمونو کشف کردم.کاری ک ۳سال گذشتش نکرده بودم.چون زمان قرنطینه فقط میشد نزدیک خونه یبار در روز پیاده روی کرد.اما من گاهی حتی دوبار میرفتم.گاهی دو سه ساعت فقط داشتم نزدیک خونمون رو کشف میکردم.وای خدای من هنوز جاهای زیادی برای کشف کردن بود
اون اواخر قبل از اومدنمون به ایران،نت نداشتم و نمیتونتسم از مپ استفاده کنم،هدایتی با افرادی اشنا شدم که اتفاقا به قانون علاقه داشتند و افراد مثبتی بودند.اونا به من چندتا پارکی که حتی با مپ هم نمیتونستم پیداشون کنم رو نشون دادند و سگاشون رو میاوردند ،منم که عاشق حیواناتم کلی لذت میبرم.یکی از اون خانوم ها یکی از سگهاش که کوچولوی پشکمالو بود رو میداد و من لذت میبردم
این درحالی بود که همه از کرونا میترسیدند ولی من لحظه ای نترسیدم
خدیاشکرت
بارها پا روی ترسم گذاشتم
سحر یا شبها که هوا تاریک بود،از خونه میزدم بیرون برای اینکه برم تو دل ترسم
از مهدی یادگرفتع بودم
اخه هی میگفت من توتاریکی شب میرم تو جنگل
میگفتم بابا تو نمیگی بیوفتی توی دره هیچ جا رو نمیبینی؟میگفت خدا هدایت میکنه
اون موقه همزمان شده بود با قدم ۹ و من برای اینکه ترسم رو کنترل کنم،بارها باخودم تکرار میکردم خدا حافظ منه
تکرار این جمله یقینی در من ایجاد میکرد که هیچی نمیشد و من به چشم دیدم که هیچی نشد
نه مردی اذیتم کرد و نه حیوونی اصن دیدم که بخوام بترسم
هیچی هیچی
چون هیچی نیس
چون هیچ چیزی وجود خارجی نداره
ترسهای ماست که به شکل مردم ازارها و حیوانات ازاردهنده تبدیل میشنوند
وقتی که اجازه میدیم نجواها به کار خودشون ادامه بدهند،اونوقت،اون نجوا چنان قدرت میگیره که ،سرزمین وجودت،قلبت تهی میشه از خدا.تهی میشه از خورشید.وجایی هم که خورشید نباشه،فقط سرماست.یخبندانه.تاریکیه مطلقه.و معلومه که مرگت قطعیه!
اولش ممکنه یکم زخمی شی اما اگر به غوطه ور شدن در خون ادامه بدی و به خودت نیای و جلوی ترسهاتو نگیری،تو میمیری.این یه قانونه.و کل مردم جهان هم اگر سعی کنند نذارند که تو نمیری،بازم نمیتونی نمیری.تو میمیری.به دردناکترین شکل هم میمیری
و جهان در عین حال که به بی رحمانه ترین شکل میکشه،به زیباترین شکل و به مهربونترین شکل هم برای انسانهایی که اگااهانه زندگی میکنند،بهشت میسازه
مثه استاد
مثه ابراهیم که کل مردم اون سرزمین اقدام به کشتنش کردند ولی اتش به گلستان تبدیل شد
مثه سلیمان که کل جهان به خدمتش بود.باد و جنیان و همه حیوانات!!!!!و حتی خردمندترین و زبده ترین انسانها که علم غیب میدونستند و میتونستند در یک لحظه،تخت بلغیس رو جابجا کنند از کشوری به کشور دیگر!!!
بله !تکنولوژی؟خدا همه چیو به خدمت کسی که روی ایمان خودش کار میکنه درمیاره!
ابراهیم حتی حاضر شد چند بار مال و فرزندشو قربانی کنه.ابراهیم بارها و بارها رفت تو دل ترسش
رفت تمام دارایی های یه سرزمین رو نابود کرد.بتهایی که سالیان سال،مال و زمان و عمرخودشون رو صرفشون کرده بودند رو نابود کرد.مثه این میمونه که برم هرچی خونه و ماشین دارند مردم یه روستا،حالا نمیگم یه شهر بزرگ ،میگم یه روستا،رو بشکونم.بعد بگم اگ راس میگین که ایمان دارید،خب پس نشون بدید.
خونه و ماشین چیه؟!ابراهیم خدای اونا،اعتقادهای اونا رو لگدمال کرد!!!چه چیزی دردناک تر از نابود شدن اعتقادهای سالیان یه انسانه؟
و ابراهیم اینجوری برای خودش ایمان ساخت
سلیمان وقتی که یه مرده تو تختش پیدا کرد،بجای اینکه غر بزنه بگه ای بابا خدایا توام بیکاریا.خب الان من اینهمه کار ریخته سرم.چجوری اینو جمع کنم عجب بدبختیم.بجای این حرفا گفت خدایا قصری بهم بده که نه به کسی تاحالا دادی و نه به کسی خواهی داد!!
🌷
استاد گفتید تنها راه غلبه بر ترسها رفتن تو دلشونه
برای اینکه جلوی نجواهای شیطان رو بگیرم به هنگام ترس،چون شیطان کارش اینکه یه چیزیو ک در من حس بد ایجاد میکنه رو بارها وبارها تکرار میکنه
خب من باید چیزیو ک بهم تو اون شرایط حس خوب بهم میده،ایمانم رو قوی میکنه،رو بارها و بارها تکرار کنم
اینقدر تکرار کنم که ایمانم قوی شه خدا همه چیو حل میکنه
ابراهیم هم میگند وقتی میخاست پسرشو قربانی کنه،بسمت شیطان سنگ پرتاب کرد
اما بنظرم درواقع ابراهیم با تکرار اینکه این امر خداست و قوی کردن ایمانش،به نجواها و شکهایی که شیطان ایجاد میکرد غلبه کرد!
و بنظرم اون ایمانی که داشت به خدا که خدا کمکش میکنه درین امر و همه چیو به نفعش تموم میکنه،باعث شد که درنهایت قربانی شدن پسرش اتفاق نیوفته.
استاد من اینارو تند تند نوشتم چون الهامات خدا بود که داشت تند تند میومد و چقدر برای خودم خوب بود
چقدر ایمانم رو قوی کرد
چون بقول خانم شایسته یه فرکانسیه که باید ساخته شه
بار اولی که این جمله رو خوندم نفهمیدم .نمیفهمیدم یعنی چی ایمان باید ساخته شه
ولی الان دارم درک میکنم
که هربار که میرم تو دل یه ترسم، و سعی میکنم به این ایده تکیه کنم که خدا همه چیو ردیف میکنه،و وقتی درنهایت همه چی اروم اروم به نفعم میشه،درنتیجه این ایده هم بیشتر در من نفوذ میکنه و درحد ایده نمیمونه و کم کم میشه باور😍
❣️استادجونم فقط ترس از تاریکی که نیست
ترس دیگری که دارم ترس اینکه نکنه از نقاشی نشه نکنه باید برم مهندسی
درحالی که میدونم و میدونم که میشه اما گاهی میترسم
خب الان فهمیدم باید به همون شیوه رفتن تو دل تاریکی و استفاده از جملات تاکیدی که خدا کمکم میکنه من هدایت شده هستم،کار نیکو رو زمین نمیمونه خدا به بهترین شکل هدایتش میکنه،من پول ساز حرفه ای هستم،
میتونم بااین جملات براین ترسها غلبه کنم
درواقع پیاده روی در تاریکی ها داره بهم کمک میکنه که تو دل این ترس بزرگترم برم خدایا شکرت😍
🌷وای استااااااددد منو دیوونه کردیید بااین جمله!
چرا به اخرش فکر کنم؟!باید از الانم لذت ببرم
باید به الهامات این لحظم عمل کنم
لحظه بعد گفته میشه
بخدا گفته میشه
مثه همون مهارتی که گفتم کاملا هدایتی یادش گرفتم وکلیییییییی عزت نفسم رفت بالا 😍😍😍
❣️استاد این جملتون هم منو دیوونه کرد
گفتید بنظرم بهترین و مفیدترین کاری که الان میتونم کنم همین مرغداریه😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
واییییییییس استاد استاد عاشقتونممم
منم مفیدترین کاری که الان میتونم انجام بدم نقاشیه و سرمایه گزاری روی خودمه
بخدا استاد این زندگی جدیدم چنان رضایتی بهم میده
این زندگی توحیدی که تکیه گاهش خداست نه رضایت مردم،این این معرکست😍محشره😍
❣️خیلیا پربار بودن رو رضایت مردم میدونند درحالی که بابا هرچقدر که دنبال راضی کردن مردم باشیم بازم راضی نمیشند
پس چرا خدا رو راضی نکنم خداهم که میخواد من راضی باشم.تموم شد رفت
❣️من فردا ممکنه بمیرم.این زندگی روتجربه نکنم و بمیرم؟!😍😍😍😍😍
استاد عاشقتونم
خیلی دوستتون دارم خانم شایسته و استاد محشرم