کلیپ انگیزشی شماره ۲ | "درمان سگ سیاه افسردگی"

این کلیپ فوق العاده زیبا برای تغییر زندگی و رهایی از تنش های روزانه و افسردگی طراحی شده است

در این انیمیشن، «سگ سیاه» نماد «افسردگی» است. این ویدئو نشان می‌دهد که سگ چگونه زندگی راوی را تحت تاثیر قرار می‌دهد. در این انیمیشن که توسط سازمان بهداشت جهانی معرفی شده، افسردگی به یک سگ سیاه‌رنگ تشبیه شده که در وجود همه آدم‌ها هست. نکته مهم اینست که بتوانیم این سگ را تحت کنترل خود درآوریم و نگذاریم تا بر زندگی ما مسلط شود.

گروه تحقیقاتی عباس منش آن را به فارسی دوبله کرده و با کیفیت بالا در اختیار هموطنانمان قرار داده است تا به امید خدا همه ما زندگی شاد تر، سالم تر و موفق تری داشته باشیم.

این فایل تصویری را هر روز بارها و بارها ببینید تا همواره بالاترین سطح انرژی را در خود احساس کنید. در صورتی که این کلیپ را تاثیرگذار احساس کردید به دوستانتان هم هدیه دهید و یا در شبکه های اجتماعی خود به اشتراک بگذارید تا به این طریق احساس خوب را به کل جهان منتشر کنیم.

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری کلیپ انگیزشی شماره ۲ | "درمان سگ سیاه افسردگی"
    49MB
    6 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

258 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «Rojina» در این صفحه: 1
  1. -
    Rojina گفته:
    مدت عضویت: 1822 روز

    سلام به دوستای عزیزم

    روز دوم تعهدم

    من متوجه نبودم که دلیل اصلی مشکلات من وجود همین سگ سیاهه.

    اول بگم که من هیچوقت فکر نمی‌کردم، بتونم بیام و اینقدر شفاف از خودم بگم. اما من اینجا راحتم. و می‌دونم که نوشتن اینها باعث رشدم می‌شه.

    من تا سه سال پیش یه دختر بسیار باهوش، شارپ، کنجکاو و بشدت باانگیزه و یادگیرنده بودم. حافظه ی بسیار خوبی داشتم، درحدی که تقریبا هر روز و هر لحظه ی زندگیم با دقت کامل یادم می‌موند و همیشه و همیشه خندون بودم و باعث خنده دیگران با شوخ طبعی های زیرکانه ام.

    دوستای زیادی داشتم و ارتباط اجتماعی خوبی رو برای خودم خلق کرده بودم. بسیار دوست داشتنی بودم و بدون اینکه بدونم روی خودم کار می‌کردم و همیشه با خودم حرف می‌زدم.

    درسم عالی بود همیشه جز 3 نفر برتر کلاس بودم و تصور crystal clear واضحی از آینده ام داشتم و سرشار از اعتماد به نفس بودم. و بسیار خودم رو باور داشتم.

    تا اینکه پندمیک شد و من ایزوله شدم، ارتباطاتم با دوستام محدود شد و من خودمو به مرور گم کردم. همزمان با استاد هم آشنا شدم و جسته گریخته آموزشها رو دنبال می‌کردم. درسی که می‌خواستم بخونم، دندونپزشکی بود. با اینکه نسبتا دوستش داشتم به واسطه ی تصورات جذابی که با ذهن بی‌نهایت خلاقم ساخته بودم، اما 90 درصد به خاطر اینکه شنیده هام راجب درآمد بسیار خوب دندونپزشکا رفته بودم سراغش. و توی برنامه ام دنبال مردن همزمان علایقم هم گذاشته بودم در سطح حرفه ای.(بازیگری)

    وقتی با آموزشها جلو رفتم، متوجه این اصل شدم که شغل خاص دلیل بر ثروتمند شدن یا فقیر بودن افراد نیست و تو می‌تونی در هر شغلی بی‌نهایت ثروت بسازی، همه ی معادلات ذهنی و حساب و کتاب هایی که کرده بودم به هم ریخت…

    راجب بازیگری هم گفتم خب من ممکنه مجبور باشم نقش منفی بازی کنم و احساسم رو گونه های مختلف بد کنم و از اونجایی که می‌خوام توی این حوزه قوی باشم و حرفه ای عمل کنم، نمی‌تونم ادا دربیارم و باید خالصانه احساسم رو ایجاد کنم. و با آشنایی با قانون احساس خوب = اتفاقات خوب، گفتم خب پس اینم هیچی! چون اگه اینجوری باشه من باید زندگی‌ام نابود بشه… (چون بیشتر هم نقشهایی که قدرت دارن رو تصور کرده بودم که خیلی موقع ها توی احساسات سخت قرار می‌گیرن و یا از جایی که فکرش رو نمی‌کنن ضربه می‌خورن و … .)

    درنتیجه یه مدت سردرگم شدم.

    هی دورم خودم می‌چرخیدم.

    یه مدت رفته بودم توی خط آدمای سوپر موفق مثل ایلان ماسک و بیل گیتس و … و فکر می‌کردم که منم باید فیزیک، کامپیوتر، برنامه نویسی، هوش مصنوعی یا یه چیزی که توی این فضاهاست بخونم. و نمی‌فهمیدم اون باوره که شغل خاص دلیل ثروت افراد نیست، داره به شکل دیگه ای گریبانم رو می‌گیره.

    پارسال همین موقع ها که امتحانات نهایی ام داشت تموم می‌شد و من هنوز نمی‌دونستم می‌خوام چی بخونم و اصلا چه آینده ای رو می‌تونم برای خودم متصور بشم (چون طبیعتا وسط این سردرگمی ها اعتماد به نفسم خیلی پایین اومده بود)، یک ترس و استرس وحشتناک افتاد به جونم.

    آها این رو هم بگم که من باز هم بعد از آموزش ها تابوی ذهنی‌ام نسبت به مهاجرت شکسته شد و این باور در من شکل گرفت که اصلا نمی‌شه من مهاجرت نکنم!

    و در یک کلام کل کاری که کردم این بود که بدون اینکه دست به عمل بزنم افکارم رو هی بزرگ و بزرگتر کردم و به خیال خودم بالاتر رفتم.

    اما غافل از اینکه من روی هوا داشتم می‌رفتم بالا و اینقدر کله ام داغ بود که فقط بالا رو می‌دیدم و اصلا ندیدم که خیلی وقته زیر پام خالیه.

    و نتیجه ی این کمال گرایی و این فکر که اصلا دانشگاه های ایران بدرد نمی‌خورن و من می‌خوام فقط برم آمریکا یا کانادا با بورس درس بخونم توی لیسانس (توهم محض…)، اون رعب و وحشتی بود که به جان من افتاده بود و نذاشت توی اون مدت یه آب خوش از گلوم پایین بره و بشدت منو تضعیف کرد.

    این فکر باعث شده بود که من دیگه برای آزمون سراسری هم آماده نشم و اینقدر به خودم اطمینان نداشته باشم، که حتی جرئت مواجه شدن با ضعف خودم رو هم نداشته باشم و کنکور هم ندم. همزمان چون باور نداشتم که می‌شه به غیر از زبان خوندن و مدرکش رو گرفتن، هیچ اقدام دیگه ای انجام ندادم و مهاجرت هم هیچ شد.

    چون هنوز خودم رو پیدا نکرده بودم و طبیعتا هیچکس هم نمی‌تونه توی اون حالت ترس و استرس بسیار زیاد قدم از قدم برداره چه رسد به اینکه بخواد خودش رو کشف کنه، اون ترس ها بیشتر و بیشتر شد تا تقریبا می‌تونم بگم به افسردگی رسید.

    مسیرم از دوستام هم جدا شده بود و دیگه دوستی هم آنچنان نداشتم.

    این وسط با همون اوضاع روحی باز آموزشا رو دنبال می‌کردم اما ایمانم خیلی ضعیف شده بود.

    ولی همون کورسوی امیدی شد تا خداوند هدایتم کنه و یه لول از اون شرایط بهتر بشم.

    متوجه شدم می‌تونم با شرط معدل برم دانشگاه.

    این وسط ها یه سری نشونه از معماری دیدم. البته قبل از دندونپزشکی هم به معماری علاقه داشتم و یه تجربه ی کوچیک هم داشتم و ازش خوشم اومده بود.

    خداروشکر توی رشته در همین حوزه قبول شدم و تحصیلم رو شروع کردم.

    اعتماد به نفس پایین همچنان همراه من بود. افسردگی هم همینطور. و احساس می‌کردم که اونجا جای من نیست.

    یکم که جلو رفتم اوضاع بهتر شد. توی درسام بهتر عمل کردم، چند تا دوست پیدا کردم و درسا رو خیلی خوب می‌خوندم و تقریبا همه نمراتم 20 بود.

    اما بازم ته قلبم راضی نبودم. می‌گفتم من باید توی یه دانشگاه بهتر درس بخونم.

    خلاصه اش کنم،

    کلی تکامل طی کردم تا الان به این رسیدم که بله معماری اون چیزیه که من می‌خوام یادش بگیرم و توش ماهر بشم. خداروشکر به الگوهای خیلی خوبی هم هدایت شدم توی این مسیر.

    و برای معماری کجا بهتر از ایتالیا؟!

    حالا،

    بعد از پشت سر گذاشتن تمام این فراز و نشیب ها، هدفم رو گذاشتم برای قبولی توی دو دانشگاه برتر ایتالیا و تقریبا 2 ماه دیگه هم آزمون دارم.

    و تمام تلاشم رو می‌کنم و دارم از وجودم مایه می‌ذارم تا مطالب رو از بهر بشم و بالاخره بعد از 3 سال چیزی رو رقم بزنم که واقعا می‌خوام و یک قدم مهم اما طبق تکامل و رو به جلو بردارم.

    خداوند خیلی خوب داره هدایتم می‌کنه و انصافا من هم دارم تمام سعی ام رو می‌کنم.

    همزمان هم دارم عزت نفسم رو بازسازی می‌کنم. تا الان خیلی بهتر شدم اما باز هم خیلی راه دارم تا به سطح خوب و مطلوبی از عزت نفس برسم.

    این کامنت رو خیلی با دقت نوشتم. دلیلش هم اینه که می‌خوام از خودم ردپا به جا بذارم و این لطف رو به خودم بکنم و جلوی بد شدن شرایط زندگیم رو بگیرم و به جاش فرمون رو به سمت زیبایی ها، هدایت ها و اتفاقات خوبی که می‌تونم تجربه کنم بچرخونم. دارم سعی می‌کنم درونم نهادینه کنم که این خداست که قدرت مطلق در این جهانه، و ازش ممنونم که داره من رو به سمت بهترینها هدایت می‌کنه به آسانی و زیبایی.

    این تعهد به امید خدا ادامه داره…

    برای همتون سلامتی، زیبایی، شادی، آرامش و ثروت و نعمت بی‌حساب رو آرزو می‌کنم.

    خدایا شکرت

    شاد و سلامت باشید؛)

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای: