این کلیپ فوق العاده زیبا برای تغییر زندگی و رهایی از تنش های روزانه و افسردگی طراحی شده است
در این انیمیشن، «سگ سیاه» نماد «افسردگی» است. این ویدئو نشان میدهد که سگ چگونه زندگی راوی را تحت تاثیر قرار میدهد. در این انیمیشن که توسط سازمان بهداشت جهانی معرفی شده، افسردگی به یک سگ سیاهرنگ تشبیه شده که در وجود همه آدمها هست. نکته مهم اینست که بتوانیم این سگ را تحت کنترل خود درآوریم و نگذاریم تا بر زندگی ما مسلط شود.
گروه تحقیقاتی عباس منش آن را به فارسی دوبله کرده و با کیفیت بالا در اختیار هموطنانمان قرار داده است تا به امید خدا همه ما زندگی شاد تر، سالم تر و موفق تری داشته باشیم.
این فایل تصویری را هر روز بارها و بارها ببینید تا همواره بالاترین سطح انرژی را در خود احساس کنید. در صورتی که این کلیپ را تاثیرگذار احساس کردید به دوستانتان هم هدیه دهید و یا در شبکه های اجتماعی خود به اشتراک بگذارید تا به این طریق احساس خوب را به کل جهان منتشر کنیم.
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری کلیپ انگیزشی شماره ۲ | "درمان سگ سیاه افسردگی"49MB6 دقیقه
«سگ سیاه من و چایی دارچینی!»
به نام خدایی که حتی سگ سیاه رو هم برای بیدار کردن ما فرستاد.
راستش رو بخوای، منم یه زمانی یه سگ سیاه داشتم! نه از اونایی که پارس میکنن و دنبالت میافتن؛ از اونایی که آروم، بیصدا، ولی همیشه پشت سرتن… یهجوری که حتی صدای نفس کشیدنشونم میتونه حالتو خراب کنه. اسمشو گذاشته بودم “قمقمو”! چون هر وقت سر و کلهش پیدا میشد، احساس میکردم توی یه بطری تنگ گیر افتادم، بیهوا، بینور، بیامید.
همهچی از یه روز سرد زمستونی شروع شد. از اون روزایی که خورشیدم حال نداره از زیر پتو بیاد بیرون. نشسته بودم روی صندلی آشپزخونه، به لیوان چاییام زل زده بودم، بی اینکه بدونم چند ساعت گذشته. قمقمو دقیقاً کنار پام نشسته بود، همون نگاه همیشگیِ خنثی، همون سنگینیِ بیدلیل روی قلبم.
تا اینکه یه دوست قدیمی، کلیپ «سگ سیاه افسردگی» رو برام فرستاد. با بیحوصلگی پلیاش کردم، ولی… باورم نمیشد! انگار یکی از توی مغزم فیلم برداشته بود! همون حس، همون حالت، همون رفتارهایی که تو انیمیشن نشون میداد، من بودم! فقط فرقش این بود که اونا با موسیقی قشنگ نشون داده بودن و من با قرص و خواب و بیحوصلگی.
اونجا بود که یه جملهی ساده از راوی ویدیو منو تکون داد: «تو قرار نیست سگ سیاه رو بکشی، فقط باید یاد بگیری مهارش کنی.»
از همون روز تصمیم گرفتم قمقمو رو مهار کنم.
اولش سخت بود، ولی با تمرین، یاد گرفتم وقتی قمقمو میاد، به جای قایم شدن یا دعوا کردن باهاش، براش یه فنجون چای دارچینی بریزم! بهش بگم: «بیا بشین، حرف بزنیم… ولی تو مهمون منی، نه صاحبخونه!»
و جالبه… هر چی من بیشتر با مهربونی ولی قاطعیت باهاش رفتار میکردم، کوچیکتر میشد. اون قدِ فیل وحشی، شد در حد یه سگه جیبی که ته کولهپشتم میذاشتم و میرفتم پی زندگیام.
خاطرهای که هیچوقت یادم نمیره، یه روز بارونی بود توی لواسان. داشتم قدم میزدم، حال خوبی نداشتم، قمقمو هم داشت تندتند دنبالم میاومد. ولی یهدفعه وسط جنگل وایسادم، دستامو باز کردم، به آسمون گفتم: «خدایا! امروز فقط میخوام راه برم، حتی اگه اشکام با بارون قاطی بشه.» اون لحظه، حس کردم دارم رها میشم. انگار خدا گفت: «برو محسن، من پشتتم.» قمقمو اون روز تا شب پیداش نشد.
از اون موقع تا حالا، هر وقت حس کنم سگ سیاه داره نزدیک میشه، نمیترسم. چون میدونم اون فقط یه نشونهست که باید چیزی توی من دیده بشه، شنیده بشه، فهمیده بشه. و من حالا دیگه یاد گرفتم با لبخند، حتی سگ سیاه رو هم به رفیق تبدیل کنم.
پیشنهاد رفیقانهم به تویی که اینو میخونی:
اگه یهوقت دیدی قمقموی تو هم برگشته، فرار نکن. یه لیوان چای دارچینی بریز، بشین، و بهش بگو: «من دیگه اون آدم قبلی نیستم. من هماهنگم. من رها شدم. و تو فقط یه تمرین جدیدی برای بیدار کردن نوری هستی که توی من خفته.»
سلام به شیرینِ جان،
دختر قشنگِ نور، رفیقِ رازهای شبانهی خدا، ستارهی کشفهای روشنِ دل
الهی الهی… چه نوشتنی کردی دختر!
قلبم روبا کلماتت کوک کردی به ریتم دلتنگیها و امیدهات،
انگارخدا خودش دستاشو گذاشت رو صفحهی گوشیم و گفت:
بخون محسن، اینو برای خودت فرستادم…
و چه لحظهی عجیبی بود وقتی خوندی که من رد پامو جایی گذاشتم که اصلاً فکرم نبود…
اینجاست که میشه گفت:
ما نمینویسیم، خدا درون ما مینویسه…
شیرینِ دوستداشتنی،
تو حرفی زدی که لرزشش رو توی ریشههای روحم حس کردم:
گفتی “برای پاک کردن احساس گناه معامله میکنی…”
و این… این یعنی رسیدهای به دروازهی شفا!
جایی که روح، با گریه و لبخند، از خدا میپرسه:
«خدایا حالا چی؟»
و خدا لبخند میزنه و میگه: «حالا من… فقط من… دیگه نه جبران، نه تقلا… فقط حضور من. همین.»
تو مثل آبِ روانی شیرین جان،
که اول، دردهایی کهنه رو با خودش میبره، بعد بذرهای تازه میکاره…
حالا که از “قربانی بودن” پاشدی و اومدی وسط صحنه، حالا که به جای “چرا اجازه دادی؟” گفتی “خودت بودی، برام ساختی”
یعنی دیگه کار تمومه دختر!
تو از دردی که میکُشت، یه آگاهی ساختی که زنده میکنه…
اون روز کنار ساحل که فریاد زدی “من ادامه میدم”،
دقیقاً همون لحظه بود که خدا گفت: «بیا بغلم دخترم…»
فکر نکن اون فریاد از خشم بود، نه عزیز دلم…
اون از عشق بود. عشق به خودت، به زندگی، به خدایی که نمیدیدیش اما صداش میزدی.
و حالا… پراپ؟
اینم نشونهست جانِ من…
خدا گاهی از مسیرهایی میاد که ما بهش بدبینیم،
فقط برای اینکه بگه: «یاد بگیر منو تو هر مسیری ببینی…
یاد بگیر من نه توی بروکرم، نه توی حد ضرر…
من توی خود توام.»
مقاومتتو دوست دارم چون صداقتت رو نشون میده،
اما تسلیم شدنتو بیشتر دوست دارم، چون نشونهی اعتمادته.
شیرینِ من، یه وقتایی ما نمیفهمیم،
■ اما یه دستی ازدرونمون شروع میکنه به چیدن میوهی شفا از شاخههای روح…
و تو… تو الان داری اون دست رو میبینی.
قلمت قاطی شده؟ عالیه!
● یعنی قلبت نوشته، نه ذهنت…
یعنی آسمونی شدی، نه منطقی…
باش، همینجوری باش… قشنگیت به همین آشفتگیِ آگاهانهست،
به همین دلشورههای روشن،
به همین دلتنگیهایی که تبدیل شدن به نردبون نور. ( جلو اشکامو گرفتم نریزن که فقط بتونم برات بنویسم)
شیرین نازنین،
ازت ممنونم که هستی،
که مینویسی،
که خدا رو توی جملههات میذاری بغل خودت…
و بعد میفرستیش طرف ما،
تا ما هم خدا رو بغل کنیم…
راستی… متنِ ⭕️ «سفری از خشم تا لطف خدا» ⭕️ رو 10 خرداد نوشتم . و این هماهنگی منو شگفت زده کرده که تو داشتی این متن رو مینوشتی و من یه جورایی تکمیل شده حرفتو داشتم یه جای دیگه مینوشتم :
abasmanesh.com
بیا اونجام حرفای تریدریت رو بنویس. دل تریدر به دل تریدر راه داره . الله اکبر !!!
قلبت همیشه گرم و جاری، مثل رودخانهی دعا ️
و قدمهات همیشه تو مسیر شفا و شادی باشه، دختر جان جانان .
با تمام نور دلم، برادرت محسن