نکته:
ممکن است توسط گروه تحقیقاتی عباس منش، اصلاحات بسیار کوچکی از نظر ساختار جمله و املا در متنهای نوشته شدهی دانشجوی این دوره ایجاد شده باشد.
نکته:
ممکن است توسط گروه تحقیقاتی عباس منش، اصلاحات بسیار کوچکی از نظر ساختار جمله و املا در متنهای نوشته شدهی دانشجوی این دوره ایجاد شده باشد.
سلام به استاد توانا و عزیزم، مردیکتا پرست و سخاوتمندو یه سلام و دست مریزادِ مخصوص به مریم خانم که واقعا شایسته هستید.و سلام به هم خانواده ای های بهترینم که در این جمعیتِ چندمیلیاردی زمین، جز دسته ای خاص و کمیاب هستید و من به همه تون افتخار میکنم.
چندروز هست که الهام ازم خواسته این کار رو انجام بدم ولی من گوش ندادم وامروز از یک ساعت پیش بیدارم کرده که پاشو عزیزم، پاشو و اینکار رو انجام بده!!! نمیدونم چرا!
ولی دیگه تسلیمم و انجامش میدم
حالا میپرسیدچکار؟!
چند وقته که یه داستان رو بهم الهام کرده و میگه
این داستان رو کتاب کن ولی من انجامش ندادم و حتی روی کاغذ هم نیاوردمش، فقط توی ذهنمه، و
بِهم میگه حالا که کتابش نمیکنی، توی سایت بنویسش!
منم چون واقعا تایپ کردن برام آسون نیست، پشت گوش انداختمش
و الان میخوام این داستان رو برای شما بنویسم، البته در حد خلاصه،
و اصلا درکش نمیکردم که چرا میگه توی سایت بنویس!!!
تا اینکه پریروز، باز هم به صورت هدایتی،این دوره ی بینظیر و نایاب رو خریدم،زمانی خریدم که داشتم میرفتم سفر کوتاهی اطراف شهر و ایستاده بودم جلوی آپاراتی تا لاستیکای ماشین رو تنظیم باد کنه و اومدم توی سایتو همون موقع دوره رو خریدم و اولین جلسه رو توی جاده گوش دادم و دیدم
خداااااای من بازم قانونمندی جهان!!!
و به قولِ استاد
اگر قانون هر چیزی رو بدونیم،
میتونیم به راحتی ازش استفاده کنیم
و لذتش رو ببریم و زندگیمون رو دلچسب تر کنیم و
اونجا بود که تازه فهمیدم
که چرا
اینقده اصرار میکنه
که من داستانم رو توی سایت بنویسم!!
تقدیم به چشمای ارزشمندتون
که تمامه تلاششون اینه که جز خوبیها رو نمیبینه،
یکی بود یکی نبود،
در گذشته های دور، پدران و مادرانم
در یک سَیاره ی دیگه،
زندگی میکردن
،ما(گُذشتگانِ ما) ، توی سیاره ی خودمون از گیاهانی که کاشته بودیم، تغذیه میکردیم و بقیه ش رو میفروختیم و خیلی خوشحال و ثروتمند زندگی میکردیم،
اونجا ما سوله های بزرگی رو داشتیم که کاملا تاریک بودن و گیاهانِ ما در تاریکی مطلق رشد میکردن ومحصول میدادن، همه چی اونجا عالی بود تا اینکه
بعد از یه اتفاق، به زمین نقل مکان کردیم،
وقتی اومدیم روی زمین،
باز هم سوله های بزرگ ساختیم، و گیاهان رو توی سوله های بزرگِ تاریک کاشتیم،ولی…
گیاهان سبز نمیشدن و رشدی نمیکردن!!!!! و اَجدادِ من در زمین زندگی سخت و طاقت فرسایی رو داشتن،
چون با اینکه خیلی توی سوله های تاریکشون، گیاه میکاشتن، ولی محصولِ به درد به خوری بهشون نمیداد
و اونها هر روز تلاشِ خودشون رو برای تاریک تر کردنِ اون فضاها بیشتر میکردن ولی کمتر نتیجه میگرفتن،
طی صدها سالی که اَجدادِ من روی زمین زندگی کردن،
با فقر و سختی، در حد بخور و نمیر از اون گیاهانی که زرد و پژمرده بودن، تغذیه میکردن و زندگی خودشون رو میگذروندن
و منم که میدیدم پدرم هم مثله پدرانش، گیاهای خودش رو توی سوله میکاره، یاد گرفته بودم که منم همینکار رو بُکنم، و همیشه سوالم از پدرم و دیگران که اونها هم مثله ما از سیاره ی دیگه اومده بودن این بود که، پس چرا دیگرانی که ماله سیاره ی ما نیستن، اینقدر گیاهانشون سبزه و نه تنها یه سوله، بلکه باغهای بزرگی از درختانِ سبزی رو دارن که هر سال مقدار زیادی محصول بهشون میده و اونا خوشحال و ثروتمند هستن؟!
و پدرم میگفت، منم یک بار از پدر و پدر بزرگم این سوال رو پرسیدم، و اونها گفتن که اَهالی زمین، خوش شانس هستن و خدا خیلی دوستشون داره!!
ولی این جوابی نبود که منو راضی کنه،
چون از هر کدوم از دوستای هم سیاره ای خودمون که میپرسیدم، اونها هم همین دیدگاه رو داشتن،
میگفتن اهالی زمین خوش شانسش!!
منم طبقِ چیزی که از پدرم یاد گرفته بودم، یه سوله ی بزرگ رو با سختی برای خودم آماده کردم و به امید اینکه بتونم، من محصول بهتری برداشت کنم، با اشتیاق، بذرهای خودم رو کاشتم و نهایتِ دقت رو بکار گرفتم و کلی ذوق داشتم که بتونم یه تغییری در این روندِ بیمار بدم، دیگه دلم نمیخواست، منم مثله همه ی اونهای دیگه، با سختی زندگی کنم، پس گفتم من تمامه تلاشم رو میکنم، و خیلی اشتیاق داشتم که بهنرینِ خودم رو ارائه بدم، با دقت سوله رو تاریک کردم و مطمئن شدم که حتی یه روزنه ی ورودِ نور نداره، و بذرها رو با دقت توی سبدهای مخصوص کاشتم، و شروع به نگهداری و محافظت ازشون کردم، روزها گذشت ولی بذرهای من هم زرد و بی حال بودن، و رشد خاصی نمیکردن، تا اینکه یه اتفاقِ دیگه افتاد، سوله ی من مشکل گیدا کرد و میباست تعمیر شه!!! نه خدای من، قرار بود که در این مسیر کمکم کنی!! آخه چرااا!؟!! حالا من مجبور بودم که سوله رو کاملا تخلیه کنم!! اولش حالم خیلی بد شد و شروع کردم به غُرغُر کردن که خدای من حالا که من تصمیم گرفتم، تمامه تلاشه خودمو بکنم، میباس این اتفاق بیوفته؟! ولی بعد از مدتی خودمو آروم کردم که حتما اتفاق خوبی توی راهه، با کمک دگستام تمامه سبدهای کاشتِ بذرها رو گذاشتیم توی حیاط، خیلی نگران بودم که گیاهای عزیزم توی فضای باز و زیر نور خورشیدن! نمیدونستم چی میخواد بشه ولی یه حسی در دلم بود، که آرومم میکرد! سبدها رو گذاشتیم توی حیاط و سوله ای که قرار بود یه روزه تعمیراتش تموم شد، تا چهار هفته ی بعد تعمیرش طول کشید، ولی اتفاق عجیبی که من و همه رو شوکه کرده بود این بود که، گیاهای من از همون روزای اول داشتن سبز میشدن و رشد میکردن، من و همه ی دوستا و فامیل از این موضوع شگفت زده شده بودیم، یکی میگفت وای چه شانسی آوردی، یکی میگفت یه کاری کردی که خدا توجه خاص بهت کرده و منم پراز احساسِ شَعف و شادی بودم و کلی ذوق میکردم و دل توی دلم نبود که حالا که شانس بهم رو کرده،چند تا سوله ی دیگه هم بگیرم و گیاهای بیشتری رو بکارم، تگی اون مدت از خوشحالی روی هوا بودم، چقدر فکر میکردم که با پول فروش محصولاتم چکارا که بکنم، وای خدای من، بالاخره تو بهم رو کردی و کلی با خودم حرف میزدم و ذوق میکردم تا اینکه…
بالاخره تعمیر سوله تموم شد و من با شادی و اشتیاق فراوان، با کمک دوستام، سبدهای گیاهام که حالا دیگه سبز و بزرگ شده بودن رو با سرعت توی سوله گذاشتیم و البته با دقت و حساسیتِ فراوان،
و درها رو بستیم، خیالم راحته راحت بود که کوچکترین اشعه ی نوری به داخلِ سوله وارد نمیشه، همه چی عاالی شده بود، همه داشتن از خوش شانسی من حرف میزدن و بهم تبریک میگفتن ولی این خوش شانسی دَوامی نداشت، چند روز بعد از اینکه گیاها رو گذاشتیم توی سوله، دوباره زرد و پژمرده شدن، وااای خدای من آخه چرااااا!!!!؟!؟!؟!
دیگه خسته و ناامید شده بودم، وقتی به روزایی که شانس بهم رو کرده بود فکر میکردم، احساس لذت میکردم ولی گقتی میشنیدم که بقیه میگن،
شانس یه وقتایی در خونه ی آدم رو میزنه!
شانس فقط یه بار در خونه ی آدم رو میزنه!
پدرم میگفت
که برای پدربزرگت هم یه بار این اتفاق افتاد و چند وقتی شانس آورد ولی دیگه تا آخر اون شانس براش تکرار نشد، واای این حرفا خیلی حالمو بد میکرد
ولی یه چیزی در درونم میگفت
میتونم دوباره شانس بیارم،
تا اینکه…
دوستای خوبم داستانم رو همینجا تموم میکنم،
این داستانِ من نبود، مثالِ ارزشمندی از الهامِ عزیزم بود که هر لحظه در حال هدایته من و شماست،
واقعا این مثال منو خیلی روشن کرده،
که فهمیدم،
وقتی قانونِ هر چیزی رو بدونیم، به راحتی میتونیم ازش نتیجه های دلخواهمون رو بگیریم،
من در طول زندگی، تا اینجا چندین بار
به صورت هدایتی
به مسیرهایی هدایت شدم که پولهای کَلان درآوردم
و همیشه برام سوال بود که خدایِ من
فلان موقع چه اتفاقی افتاده بود، حداقل پنج بار در طولِ زندگیم
به مسیرهایی هدایت شدم
و کارهایی رو کردم
که دهنِ همه باز میموند
بدونِ سرمایه
بدونِ پشتوانه ی مالی
بدونه پارتی
پولهایی رو در میاوردم که برای نود و نه درصد مردم، خواب و خیاله،
ولی بعد از مدتی
دوباره برمیگشتم به مسیر قبلیم
و میگفتم توی اون مدت چی شد؟! من چکار میکردم که اون اتفاقای عجیب میوفتاد، و همیشه برام سوال بود
و حالا که دارم
به کمک استاد ارزشمندم
قانون رو یاد میگیرم، فهمیدم
که در اون زمانها
من بصورت ناخودآگاه، داشتم از قانون استفاده میکردم، ولی از یه جایی از مسیر، وقتی دچار ترس و نگرانی و احساس بد شدم، دیگه همه چی برگشته به حالت قبل و دوباره همه چی رو از دست دادم،
و همیشه فکر میکردم
که شانس آورده بودم
فکر میکردم
اونموقع ها یه کارای خوبی کرده بودم که خدا توجه ی ویژه بهم داشته
و
و
و به کلی چیز فکر میکردم
ولی حالا که دارم قانونمندی رو یاد میگیرم
فهمیدم
که شانس، دستِ خودمه
واااااااای که چه حس فوقالعاده ای دارم
حالا که فهمیدم، قدرت دستِ خودمه، و بی نهایت خوشحال و سپاسگزارم از استاد خوبم
از مریم بانوی شجاع و مهربان و شایسته
که
در این مسیر
دوست داشتنی و ارزشمند
هر روز بهتر و بیشتر راه رو برای ما هموار میکنن،
جلسه ی اول دوره ی شیوه ی حل مسائل
منو مصمم کرد که داستانِ هدایتی خودم رو بصورت خلاصه برای شما هم بنویسم،
واقعا تا به حال به مسائل از این دیدگاه نگاه نکرده بودم و مثال های مریم عزیز، چقدددر برام روشن کننده تر بود، و دیدم هر جا در طول زندگیم، مسئله ای رو حل کردم، چقدر لذت بردم و احساسِ ارزشمندیم بیشتر شده،
و با هر مسئله ای که حل کردم، احساسِ قدرتم بیشتر شده، و حالا که استاد خوبم
قدم به قدم
دارن روشِ حل مسئله رو بهم یاد میدن،
دل توی دلم نیست که
چه حس های فوق العاده ی بیشتری رو در روزهای آینده تجریه خواهم کرد و چقدددر قدرتمند تر خواهم شد، چون قراره
قانونِ حلِ مسئله رو یاد بگیرم
از وقتی فهمیدم
زندگی قانونمنده
و همه چی قانونمنده
دیگه نمیخوام با زگر و فشار
مسئله ای رو حل کنم،
چند روز پیش دستگیره ی ماشین مسئله پیدا کرد و با خودم گفتم
به جایی اینکه با مشت بزنم روش که جا بِره،
ببینم قانونش چیه؟!
با پیچ گوشتی بازش کردم و دیدم یه پینِ مخصوص داره که اون پین
شکسته
و وایستادم دم لوازم یدکی، و پینش رو گرفتم و خودم درستش کردم، اونروز اینقد احساس خوبی بهم دست داد که خودم تونستم دستگیره ی ماشین رو درست کنم که توی تمرین ستاره قطبی، شب به عنوانِ یه اتفاق ِ خوب نوشتمش و حالا که هدایتی واردِ دگره ی شیوه ی حل مسائل شدم،
یه دنیا ذوق دارم
که پشت سر هم مسئله حل کنم و لذت ببرم و بزرگ تر شم و البته قدرتمندتر با احساسِ ارزشمندی بیشتر
خدا رو شکر میکنم برای شما استادِ بی نظیرم
شما مریم خانمِ عزیز و دوست داشتنی
و برای شما خانواده ی نایابم
در پناه خدا جون
مسئله حل کنید
و لذت ببرید
اگر مسئله ی برای حل کردن هست یعنی ما زنده و پویا هستیم
عمرتون طولانی و با عزت و اقتدار و آرامش و لذت
سلام به شما رضوان جان، دوست ارزشمندم
چه زیبا نوشتید و چه لطیف توصیف کردید، ممنونم از این درک و توجه عمیقتون که با منم به اشتراک گذاشتید بهترین ها براتون عزیزم.
دوره ی حل مسائل فقط توی همین چند روز انقلابی در من بوجود آورده
خدا رو هزاااران بار برای این موضوع سپاسگزارم
برای استاد خوبم
مریم جان
و دوستان ارزشمندی مثله شما