آگاهی های این فایل زنگ های هشدار دهنده و بیدار کننده ای را در وجود ما به صدا در می آورد تا “اصل را از فرع” و “راه را از گمراهی” تشخیص دهیم و با این تشخیص، مسیر خود به سمت آسان شدن برای تجربه خوشبختی را دوباره تصحیح کنیم.
این آگاهی ها به قول قرآن رفتارهای جاهل گونه را به ما می شناساند تا به جای اتلاف انرژی خود در مسیر ناهماهنگ با قوانین خداوند، این انرژی خلاق را در مسیر هماهنگ با قوانین برای خلق زندگی دلخواه بکار ببریم.
این آگاهی ها را با دقت گوش دهید، در آگاهی های آن تعمق کنید، از کلیدهای این فایل نکته برداری کنید و در پایان، برای ماندگاری این آگاهی ها در ذهن خود، مواردی را در زندگی خود بیاد بیاورید و در بخش نظرات این فایل بنویسید که:
الف) از این آگاهی ها به نفع خود استفاده کردید و نتایج حاصل از این “عملکرد هماهنگ با قوانین خداوند” را بنویسید؛
ب) همچنین مواردی را به یاد بیاورید که بر خلاف این آگاهی ها عمل کردید و عواقب حاصل از این “عملکرد خلاف جهت با قوانین خداوند” را بنویسید؛
منتظر خواندن نظرات تأثیرگذارتان هستیم.
آیا من می توانم زندگی دیگران را تغییر دهم؟ | قسمت 2
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری آیا من می توانم زندگی دیگران را تغییر دهم؟ | قسمت 1298MB41 دقیقه
- فایل صوتی آیا من می توانم زندگی دیگران را تغییر دهم؟ | قسمت 140MB41 دقیقه
سلام به رفقای عزیزم
سال 76، فوتبال بازی میکردم. مدافع جلو بودم، تو سیستم 4/4/2 لوزی. هرچی توپ اول بود، میبایست با سر بزنم. بعد از همه بازیها، ملاجم اومده بود تو دهنم!!
یه روز هم تیمی ها اومدن در خونه مون و گفتن: علی بیا بریم ارسنجون، یه یازی دوستانه داریم.
گفتم: نمیام… پول ندارم بیام شهرستان.
کاپیتان گفت: پاشو بیا، مینی بوس دربست کرده م، پول نمیخواد. دفاع جلو نداریم. ملاجت رو هم بیار! خودت خیلی مهم نیستی!!
من کم سن ترین بازیکن اون تیم بودم. هنوز تین ایجر بودم و اونا بصورت میانگین 30 ساله. ولی، خیلی وقتا بیشتر از معمول بهم احتیاج داشتن، چون جور کناریها رو میکشیدم.
خلاصه رفتم. بازی توی اطراف شهرستان ارسنجان، حوالی شیراز بود. توی یک زمین قشنگ خاکی، کنار یک درخت گردوی بزرگ، وسط کشتزارها.
تماشاچی زیادی داشتیم. حس میکردم مهم هستم توی تیم. بهم توجه میشد. نیمه اول سه بر صفر جلو افتادیم.
بین دونیمه، رفتیم تو سایه یک دیوار خرابه، کنار زمین نشستیم.
یهو دیدم یه سیگار داره بین بچه ها دست بدست میشه… خب، به من که نمیدادند، چون کوچولوتر از همه بودم، خیلی تعجب کردم…توش ماری گذاشته بودند! فکر کردم: مگه ما عقبیم و امکان تغییر نتیجه نیست؟ مگه غمگینیم و بدبختی داریم؟ خب، اینو برا چی میکشن؟؟
نیمه دوم، امید ، فرواردمون که سیگاری رو اون روشن کرد، گفت: علی، کاکو، هوای منو داشته باش، سرگیجه گرفتم! اصلا این مدافع کنار من، چرا ایقدر دراز شده؟
گفتم: تیمشون 11 تا تعویض کرده! اصن یه تیم دیگه ست!! نگران نباش، فقط رسما به فنا رفتیم، کاکو!
اون نیمه، 5 تا گل خوردیم و 5 تا هم بهمون رحم کردن، نزدن! همه تو زمین قیقاج میرفتن و زمین میخوردن، غیر از من و کاپیتان، که از بس خاک خوردیم ، شدیم خاکعلی!!
بازی تموم شد.
امید دوباره گفت: بچه ها، خیلی سه شدیم! کسی سیگاری نداره؟ داغونم!!
خب، همه رو قبلا کشیده بودن!
اونجا یاد گرفتم این بحث امروز رو. قانون رو هم نمیدونستم، ولی اصلا نمیشد اون همه آدم بزرگتر از خودم رو نصیحت کنم… فایده ای هم نداشت.
استاد ، میخواستم ازتون تشکر کنم. من از شما یاد گرفته م که برای بچه هام هم، کمتر موعظه کنم. هرچی میپرسن، معمولا میگم: خودت چی فکر میکنی؟
اینطوری یاد میگیرن که خودشون هستند که افسار زندگیشون رو دارند… قضاوت من پشیزی ارزش نداره. فقط در مسائل علمی که میپرسن، اول سرچ میکنم و بعد با هم ، مطلب رو سر و شکل میدیم.
بچه هام کتابخون شده ن. با کتاب خوابشون میبره. هر روز به خاطر این نعمت بزرگ، خدا رو شکر میکنم.
خوشبخت و خوش شانس و پولدار باشید.
سلام به فاطمه خانم عزیز و توحیدی
سپاسگزارم که کامنت من رو خوندید. باعث افتخار بنده بود.
خیلی خوشحالم که این کامنت باعث شادی و خنده شما شده است.
حقیقتش، وقتی کامنت را نوشتم، برای خانمم خوندمش و خودمون هم کلی خندیدیم! خودم بارها خوندمش.. باورم نمیشد که چنین داستان عجیبی را توی زندگیم از سر گذرانده ام! این داستان از نوجوانیم، همیشه گوشه ذهنم خاک میخورد، ولی این فایل ارزشمند استاد باعث شد که این داستان به منصه ظهور برسه و خودم و دیگران، بتوانیم ببینیمش.
فاطمه جان، این ِلحن طنز آمیز ، حاصل زندگی مشترک من با خانمم است. قبلا آدم جدی و عبوسی بودم و طنز را نمیفهمیدم. ملیحه، خانمم، آدم شادی است که 18 سال هست که باهاش هم کلامم. این رگه های طنز، مال ایشان است!
به نظرم خداوند بلند مرتبه، طنز را میفهمد و شادی و حال خوب را لحظه به لحظه برایمان مقدر کرده است. این است که دوست دارم بخندم و چهره دیگران را خندان بیابم.
به نظرم میاد که برای داشتن یک جامعه خوب در آینده، هر چه زودتر باید هتلداری را در خانه هایمان تعطیل کنیم و بچه ها یمان مسئولیت زندگی خودشان را بپذیرند. من با آموزه های استاد، به این جمع بندی رسیده ام و فعلا درگیر اجرای آن توی خانه مان هستم. چالشهای هر روزه این رویه، فعلا کچلم کرده! ولی از پسش بر میام.
خوشبخت و خوش شانس و پولدار باشید. باز هم از لطف شما ممنونم.