آگاهی های این فایل زنگ های هشدار دهنده و بیدار کننده ای را در وجود ما به صدا در می آورد تا “اصل را از فرع” و “راه را از گمراهی” تشخیص دهیم و با این تشخیص، مسیر خود به سمت آسان شدن برای تجربه خوشبختی را دوباره تصحیح کنیم.
این آگاهی ها به قول قرآن رفتارهای جاهل گونه را به ما می شناساند تا به جای اتلاف انرژی خود در مسیر ناهماهنگ با قوانین خداوند، این انرژی خلاق را در مسیر هماهنگ با قوانین برای خلق زندگی دلخواه بکار ببریم.
این آگاهی ها را با دقت گوش دهید، در آگاهی های آن تعمق کنید، از کلیدهای این فایل نکته برداری کنید و در پایان، برای ماندگاری این آگاهی ها در ذهن خود، مواردی را در زندگی خود بیاد بیاورید و در بخش نظرات این فایل بنویسید که:
الف) از این آگاهی ها به نفع خود استفاده کردید و نتایج حاصل از این “عملکرد هماهنگ با قوانین خداوند” را بنویسید؛
ب) همچنین مواردی را به یاد بیاورید که بر خلاف این آگاهی ها عمل کردید و عواقب حاصل از این “عملکرد خلاف جهت با قوانین خداوند” را بنویسید؛
منتظر خواندن نظرات تأثیرگذارتان هستیم.
آیا من می توانم زندگی دیگران را تغییر دهم؟ | قسمت 2
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری آیا من می توانم زندگی دیگران را تغییر دهم؟ | قسمت 1298MB41 دقیقه
- فایل صوتی آیا من می توانم زندگی دیگران را تغییر دهم؟ | قسمت 140MB41 دقیقه
فاطمه سادات
سلام استاد عزیز و خوشتیپ و دوست داشتنیم.
سلام مریم جون مهربان و با سلیقه.
اول سپاسگزار شما استاد عزیزم هستم برای این جریان مداوم آگاهی بخشی و مریم خانوم زیبا برای پیشنهاد خوبشون که این فایل تهیه بشه.
و دوم میرم سراغ نکاتی که از صحبتهای شما تیتروار یادداشت کردم تا درباره اش کامنت بنویسم.
مسجد که گفتید واقعا درسته.تازه در هر مکان عبادتی،اون نامی که از خدا برده میشه اغلب روخوانی یک متنه که متوجه نیستن معنیشو ولی در این سایت توحیدی،اگر نام خداوند میاد،از تمام وجود و قلب برخواسته.
منو الیاس جان،قبلا بخاطر تقویت سیستم ایمنی،دنبال طب سنتی بودیم.
کلی هزینه و دارو و جلسات طب سنتی با اساتید بزرگ این حوضه داشتیم.
و مخصوصا الیاس جان،مطالعات زیادی در این باره داشت.
کم کم به حدی رسیدیم هردومون که من چون پرستاری خونده بودم،و ایشون هم در طب سنتی مطالعات زیاد داشت،همه ی اطرافیان برای درمان بیماری هاشون از ما مشورت میگرفتن.
منم واسه تزریقات تا یه نفر آب دماغش آویزون میشد سراغم رو میگرفت واسه وصل سرم یا تزریقات.
منم دیگه اطلاعات کامل داشتم واسه انواع داروهای تقویتی یا درمان عفونت ریه یا انواع آنتی بیوتیک.و تا حدودی میدونستم که واسه هر علایمی چه دارویی مناسبه.
حتی چون با متخصصین درارتباط بودم،شماره مطب اونهارو هم از من میگرفتن یا میگفتن واسشون نوبت بگیرم.
ما همینطور به مصرف داروهای طب سنتی ادامه میدادیم و مشاوره به بقیه هم همینطور ولی خودمون روز به روز مریض تر و بیحالتر و ضعیفتر میشدیم.
تا جاییکه یکی از نزدیکان که واقعا سپاسگزارشم بخاطر رک بودنش،گفت بابا شماها هی میگید این بلغمه اون شلغمه این اون سرده پس چرا این الیاس یه روز درمیون مغازه اش تعطیله و زیر سرمه؟(استاد دارو و آمپولی نبود که من رو این بنده خدا امتحان نکنم.اصلا ترس من از تزریقات بواسطه ی همسرم از بین رفت!!)
اینجور حرفها میشنیدیم و خودمون هم خسته شده بودیم از اون وضع و یک روز من به الیاس گفتم دقت میکنی که هرکس مارو میبینه یاد درداشو مشکلاتشو مریضیاش میفته؟
میبینی که هیچکس حال خوب و شادیشو واسمون نمیاره؟
آروم آروم ما با کتاب شکرگزاری و بعدش جناب عرشیانفر اشنا شدیم.
استاد عباسمنش عزیزم من دقت کردم متوجه شدم انگار تمام اساتید موفقیت شدن زیرگروه های شما تا مردم در پله های کمتر آمادگی با اونها آشنا بشن و مراحل اولیه رو بگذرونن و بعد از اینکه آماده تر شدن،هدایت بشن به سایت شما.
تو همون حال و هوای تغییرات بودم که برای چندمین بار رفتم پیش متخصص طب سنتی و دقیقا یادمه همینطور به من گفت((ببین،دیگه نیا پیش من.تو هرچی هم که آب بهترین چشمه ها و بهترین روغن ها و بهترین موادغذایی رو مصرف کنی ولی فکرت بیمار باشه،جسمت درمان نمیشه.))
این جمله واقعا برام یک شوک بود.البته که من آماده ی شنیدن این جمله بودم چون در مسیر سپاسگزاری قرار گرفته بودم.اگرنه میتونست مثل چندین جلسه ی قبل یک لیست از انواع دمنوشها و داروها بده.
مثل تمام بیماران دیگه ای که بهش مراجعه میکردن و مدتها مراجعاتشون ادامه داشت.
من ازونموقع نرفتم مطبش.
حتی بنظرم الان اگر به خودش بگم همچن حرفی به من زده بوده شاید خودش تعجب کنه ازین حرف.
و من فهمیدم باید بشینم پای خودشناسی و مرحله مرحله پاکسازی کنم وجودم رو.با دوره از رنجش تا بخشش استاد عرشیانفر آشنا شدم و این دوره کمک زیادی به من کرد تا آماده تر بشم برای مراحل بالاتر و در یک لایو که ایشون با شما داشتن،با شما آشنا شدم و در تمام این مراحل،همسرم هم مثل من حرکت کرده و ما هردو دو نفر جدید شدیم.
و من فهمیدم اصلا علاقه به پرستاری ندارم.علاقه ی من بواسطه ی تحول در زندگی بقیه و اینکه بگن چقدر آدم دلسوزی هستم و اینکه ازم تشکر کنن که از استراحتم میزنم تا به مردم خدمت کنم بوده.
کلا من از زمانی که در دبیرستان تحصیل میکردم این ویژگی که دختر آروم و مهربان و دلسوزی هستم رو دوست داشتم به بقیه نشون بدم.
اینکه یک مسیر درست رو دارم میرم.
همون مسیری که از دید بقیه برگزیده اس.
نفر اول شدنم در مسابقات انشای نماز،قرآن صبحگاه،مکبر نماز،اینکه تو مدرسه قبل از غذا برم اول نماز بخونم هم همون خوب نشون دادن خودم بوده.که بعدش من شدم همیار مشاور مدرسه که مشکلاتی که بچه ها راحت نبودن به مشاور بگن، به منکه دوستشون بودم بگن و من براشون از مشاور مدرسه راهنمایی بگیرم.
اینم یه احساس خوب به من میداد که من یک سمت مهم دارم تو مدرسه .
من همیشه چون علاقه به مطالعه ی کتاب های مختلف شعر،داستان،قانون جذب و… داشتم ،خوب صحبت میکردم.
احساس میکردم یه چیزایی از بقیه بیشتر میدونم.و همین احساسم که من اطلاعاتم خوبه ،این صحبت از مامانم رو شنیدم که تو روانشناسی تو خیلی بلدی،یکم صحبت کن با خواهرت.
خودم جذب کردم این شرایط رو.جالبه که من با خواهرم صحبت میکردم و اثری در خواهرم نداشت ولی مامانم لذت میبرد و خوشحال بود که حالا که خواهرم از مامان و بابام حرف شنوی نداره،من هستم که براش صحبت کنم.
به مرور چون زمان ازدواجم رسید و خواهرم مسیر خودشو ادامه میداد و من دیگه زیاد باهاش وقت نمیذاشتم،وقتی براش مشکلاتی پیش اومد،بابام گفت اینا همش مقصرش تویی ک خواهرتو تنها گذاشتی.
حالا که بررسی میکنم همه ی اون مشاوره دادنام علاوه بر اینکه واسه هیچکس فایده نداشت،آخرش به ضرر خودم هم شد.
در صورتی که داداش بزرگم تو همون حال و هوا مسیر خودش واسه خوندن کنکور رو ادامه داد و همش میگفت من اینجا نمیمونم و تو یه شهر دیگه تو یه دانشگاه خوب قیول میشم.و تونست و با رتبه ی عالی در رشته مورد علاقه اش قبول شد و کلا رفت از شهرستانمون و اون واقعا واسه هممون یک الگویه و کاری که خواست رو انجام داد و جالبه که علاوه بر اینکه رفت و هیچکس براش مهم نبود،همه از خوشحال و راضی هم بودن چون دانشگاه دولتی قبول شد ولی من با فداکاری کردن ها با اینکه میخواستم نشون بدم بچه ی غمخوار و دلسوز خانواده هستم،مشکلی پیش بیاد خودم هستم،کسی کمر درده یه غصه داره یا گوش واسه درد دل کردن میخواد من هستم.
داداش کوچیکم که به دنیا اومد من بودم که کلی از کارهارو انجام میدادم.و دانشگاه آزاد قبول شدم که باعث افتخار خانواده نبود.
و الان تازه دارم میفهمم من ظرفیت اضافی ندارم واسه مشکلات و درد و غصه ی بقیه.
من متوجه شدم با شنیدن درد دل بقیه،سردرد میشم.کاملا احساس میکنم زمانیکه فرکانس منفی از بیقه درافت میکنم،داره انرژیم تحلیل میره.
چند قدم من برای دور شدن از فرکانس های منفی برداشتم و چندین قدم هم خداوند برداشت و الان به لطف خداوند وهاب،مدتهاست نمیبینم اون چیزهایی که قبلا میدیدم و نمیشنوم اون حرفهایی که قبلا میشنیدم.
چون خودم تغییر کردم،اطرافیانم هم تغییر کردند.
حتی حلما جان،دخترم،نصفه شبا با جیغ و گریه درخواست آب میکرد الان مدتهاست خودش به راحتی میخوابه و نصفه شب اگر تشنه بشه متوجه میشم که آروم بیدار شده و حتی تو تاریکی میره آب میخوره یا توالت میره و بعدش آروم میخوابه و صبح ها به راحتی واسه مدرسه بیدار میشه و صبح بخیر میگه کیفشو آماده میکنه موهاشو شونه میزنه لباساشو میپوشه و کاملا مستقله.یه دختر کوچولوی کلاس اولی هفت ساله که همه ی اینکارا رو پارسال واسه پیش دبستانیش من انجام میدادم.
دارم هر روز بیشتر از روز قبل با خودم به صلح میرسم و نتیجه ی این کار کردن هاروی خودم رو با تغییر جهان اطرافم متوجه میشم.
باز هم بی نهایت سپاس گزارم…