آیا من می توانم زندگی دیگران را تغییر دهم؟ | قسمت 1

آگاهی های این فایل زنگ های هشدار دهنده و بیدار کننده ای را در وجود ما به صدا در می آورد تا “اصل را از فرع”  و “راه را از گمراهی” تشخیص دهیم و با این تشخیص، مسیر خود به سمت آسان شدن برای تجربه خوشبختی را دوباره تصحیح کنیم.

این آگاهی ها به قول قرآن رفتارهای جاهل گونه را به ما می شناساند تا به جای اتلاف انرژی خود در مسیر ناهماهنگ با قوانین خداوند، این انرژی خلاق را در مسیر هماهنگ با قوانین برای خلق زندگی دلخواه بکار ببریم.

این آگاهی ها را با دقت گوش دهید، در آگاهی های آن تعمق کنید، از کلیدهای این فایل نکته برداری کنید و در پایان، برای ماندگاری این آگاهی ها در ذهن خود، مواردی را در زندگی خود بیاد بیاورید و در بخش نظرات این فایل بنویسید که:

الف) از این آگاهی ها به نفع خود استفاده کردید و نتایج حاصل از این “عملکرد هماهنگ با قوانین خداوند” را بنویسید؛

ب) همچنین مواردی را به یاد بیاورید که بر خلاف این آگاهی ها عمل کردید و عواقب حاصل از این “عملکرد خلاف جهت با قوانین خداوند” را بنویسید؛

منتظر خواندن نظرات تأثیرگذارتان هستیم.


آیا من می توانم زندگی دیگران را تغییر دهم؟ | قسمت 2

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری آیا من می توانم زندگی دیگران را تغییر دهم؟ | قسمت 1
    298MB
    41 دقیقه
  • فایل صوتی آیا من می توانم زندگی دیگران را تغییر دهم؟ | قسمت 1
    40MB
    41 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

612 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «ناعمه احمدی» در این صفحه: 2
  1. -
    ناعمه احمدی گفته:
    مدت عضویت: 1292 روز

    به نام خداوند بخشاینده و مهربانم، هدایتگر،حمایتگر، خدایی ک نمیزاری من یه ذره ب راه کج برم، سریع دست نوازش میکشی ب سرم و منو ور میداری میزاری تو مسیر درست. خدایی ک میگی بنده ی خاص من، من تورا برای خودِ خودم آفریدم، من تو رو بیهوده نیافریدم، بیا بزارمت تو راه راست ک داری میزنی جاده خاکی.

    سلام استاد عزیزم، سلام خانم شایسته دوست داشتنی

    استاد بخدا اگر بدونید از چه ضرری جلوگیری کرد این فایل، وااای اصن دیوانه شدم از کجا شروع کنم خداجانم، چه خوشبختم، ضرر روحی، ضرر انرژی و تمرکزم، من فراموش کرده بودم قوانین رو استاد، با اینکه همین دیروز جلسات قدم 6 ک گفتید تمرکزتون ب طور خودخواهانه روی شخص خود خودتون باشه، اونجا هشدارهای خدا شروع شد و با این فایل ب اتمام رسید.

    خدایا تو چقدررر خوبی آخه، وقتی آدم تو مسیر درسته و داره خوب رو خودش کار میکنه انگار خدا بهش اجازه نمیده ک راه کج رو بده و آگاهش میکنه چون لحظات بیشتری وصل عه ب خدا، لحظات بیشتری آرام عه.

    استادجان اعتراف میکنم ک من در مورد روابط با جنس مخالف داشتم کاملا برعکس با خانواده ام رفتار میکردم، ینی ب این نتیجه رسیده بودم ک در مورد خانواده ام نصیحت نکنم و دخالت نکنم چون دیده بودم هرچه ب مادرم میگفتم انقد دلسوزی بیجا نکن ب خواهرام انقد هواشونو نداشته باش برا خودت ارزش قائل باش اینو بخور ووووو دیدم آقا هیچ فایده ای نداره گفتم ب من چه و دیگه کلا رهاش کردم، ولی هنوز حرصم می گیره و اتفاقا بدترین رفتار رو هم از خواهرام می گیره و درسش رو نمی گیره بعد من کله ام داغ میکنه میگم ینی نمی بینی این بی احترامی رو؟؟؟ بازم حمایت میکنی.

    حالا تو روابط با جنس مخالف، با اینکه من نمی زاشتم روابط ب جلسه سوم برسه و می فهمیدم طرف مقابل طبق معیارهای من نیست، ولی داشت یه روندی تکرار میشد، با اینکه هربار افراد بهتر و آگاه تر ب قوانین جهان و در مقایسه با قبلی کلی بخوام بگم بهتر میشن، ولی ولی الگوی تکراری این بود ک

    من مسکن افراد میشدم، من دلیلِ حال خوب افراد میشدم و اصلا یه احساس ضعف میکردم بعدش ک چرا من باید حال خوب کن باشم؟ چرا جسم من باید دلیل حال خوب فرد باشه؟ چرا تاچ کردن من باعث حس خوب میشد ولی وجودِ خودم نه؟

    بهشون هم میگفتم فقط تایید میکردن و باز اون حسِ نیاز رو در اونها می دیدم. اصن حرفامو درک نمیکردن. چرا حضور خودم ارزشمند نبود؟ چرا حرف های مشترک و تبادل اطلاعات مون اون حس خوب رو در ما ایجاد نمیکرد؟ و بعدش دیگه گفتم آقا از اول یه حد و حدود میزاری و اگر ذره ای حسِ مسکن و حال خوب کن گرفتی با تمام خوبی های فرد مقابل ک دخترای دیگه خودشونو می کشن تا با این انسان های سالم دوست بشن، دیگه ادامه نمیدی و کااااات، الفرار.

    دیدم آقا لیاقت من خیلی بیشتر از ایناست، من یک خانم هستم و اینطور احساس لیاقت میکنم ک فردِ مقابلم منو بخاطر خودم بخواد، همونطور ک من فرد مقابلم رو بخاطر ماشین و پول و تیپ اش نمیخوام، اولویت های من با 99 درصد دخترای دیگه فرق داره.

    استاد باارها شده تو ذهنم میگفتم وای با پارتنرم بریم دور دور آهنگ و اینا، شده رفتم ولی بعدش دیدم باباااا اون عشق بازی ای ک من با خدای خودم میکردم کجا، اون پیاده روی هایی ک من با خدام میکردم کجا، اون هم صحبتی های منو خدام کجااااا و اینا کجا

    چون من از درون از عشق رب پر بودم ک علاوه بر وابسته نشدن بلکه خدا سریع بهم میگفت قطع کن و از این حاشیه دوری کن. با اینکه تو این 5 رابطه آشناییت من اصن بصورت خودخواهانه برای افزایش عزت نفسم و بالا بردن مهارتم و رفتن تو دل ترسهام قبول کردم اونم میگم اجازه دادم خدا خودش ب راحتی وارد زندگیم کنه اون فرد متناسب با مدارم رو، و حتی با اشاره ی چشم هم تو کار خدا دخالت نکردم، و همین باعث شد با افراد متناسب با مدارم و باشخصیت آشنا بشم، با اینکه درسها گرفتم ولی دیدم آقااااا بخدا عشق خدا یه چیز دیگه است، ینی هربار من توحیدی تر شدم، هربار ب خدا نزدیک تر شدم، هرر بار گفتم خدایا باشه فهمیدم بخدا ثابت شد بهم ک خودت عشق اول و آخرمی، خودت عشق راستین و واقعی منی، منو تو از اول باهم بودیم تا آخرشم هستیم، تو همیشه جات وسط وسط قلب مه، ینی بهم ثابت کرده منم گفتم باشه شما درست می فرمایید چشم.

    یه اشتباه رفتاری دیگه ام، اینکه تو همون دقایق ابتدایی آشناییتم با اون افراد، میخواستم سریع برم سراغ حرف زدن از قوانین، ک بگم آقا من حالیمه، من خیلی عاقل فهمیده، آگاه از قوانین جهان، من روی بهبود شخصیتم دارم کار میکنم، حتی زودی اسم شمارو تو حرفام می اوردم و میخواستم شمارو معرفی کنم، و اونا تو ذهن شون میگفتن به به چه خانم فهمیده ای، چه مشاور خوبی میتونه در آینده باشه برام

    و فهمیدم آقا در مورد قوانین ک خواستی حرف بزنی زیپ دهن تو ببند و سکوت کن و دنبال تحسین نباش. استاد همین ک این فایل تموم شد یه دوستی رو خیلی صریح قطع کردم، چون طبق معیارهام نبود و اصن انگار اون تحسین شدنه کورم کرده بود، یه سری معیارها ک خیلییی برام ارزشمند بودن رو و ایشون نداشت رو نمی دیدم و یه جورایی خودم رو قانع میکردم و میگفتم درستش میکنم، و حتی میگفتم این فایل استاد ب دردش میخوره اون یکی ب دردش میخوره، وایستا ب موقع براش میفرستم تا تغییر کنه. تو 2 جلسه ای ک صحبت کردیم باهم من مثه بلبل از قوانین و چیزهایی ک یاد گرفته بود چه چه میزدم و ایشون طبق تجربیاتش تایید میکرد، ینی با اینکه از سایت آگاهی نداشتن ولی کلی قانون رو از تجربه های زندگیشون می دونستن و من میگفتم به به چه دانا چه فهمیده و دیگه معیارهای دیگه رو چشمم نمی دید، وای خدا منو از شکم یونس نجات دادی، اره دیدم چقد ذهنمو درگیر میکرد تو طول روز، چقد فکرم درگیرش بود ک چطور میتونم این بنده رو رام کنم؟ چطور مسخر خودم کنم؟

    چقد حس مادر ترزا گرفتم، گفتم واای خدا رسالتی رو بر گردن من گذاشته، این حتما همون رسالت منه، بچه ها همه این توهمات کمتر از 4،5 روز بودهاا ولی الان ک دقت میکنم می بینم چه نشتی انرژی و فکری از من گرفت، نتونستم خوب رو دوره ها کار کنم و ذهنم همش میرفت سمت ایشون ک ینی چطور تغییرش بدم، چطور مثه موم تو دستم باشه؟ آقا جان به من چه مربوووطه، اون فرد اگر خواست خودش تغییر بده زندگیش رو اگرم نه خب به همون افکار و باوراش ادامه بده، من میخوام با فردی آشنا بشم ک از اول همه چیزش عالی باشه و همه ی معیارهای مدنظر منو داشته باشه، چون من لایقش هستم، چون دارم از خودم چنین شخصیتی میسازم و هر روز رو خودم کار میکنم، پس ب کمتر از بهترین قانع نیستم.

    استادجان نمی دونم چطور از شما و خدای خودم تشکر کنم، انشالله خدا همیشه شمارو برای ما نگه داره، دوست تون دارم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای:
  2. -
    ناعمه احمدی گفته:
    مدت عضویت: 1292 روز

    سلام پاکیزه جانم

    سلام خدا جانم

    پاکیزه یه سوال خدا بهت گفت اینو برام بنویسی؟ این کامنتت بخدا تلگرافی اختصاصی از طرف خدا بود برای شخص خودم.

    میدونی 5 تا دستمال کاغذی استفاده کردم برای چشم و بینی ام، میدونی از شدت گریه یه آن سرم درد گرفت و بخدا گفتم خدایا صبر کن من تحمل انقدر عشقت را ندارم قلبم داره درمیاد از سینه ام.

    من امروز یه رابطه ی زمینی رو قطعی کات کردم، رابطه ای ک پول ک چه کنم جونش رو برام میزاشت، ولی یه کلمه اش قلبم رو ب درد اورد و روز بعدش گفتم نه این برای من نیست، ب قول استاد این اهل تو نیست جاهل نباش، این هم مسیر تو نیست جاهل نباش.

    میدونی روز قبلش بهم چی گفت، گفت تو مالِ منی. همین یک کلمه کافی بود برای قطع کردن این وابستگی.

    شب اش ب خودم گفتم خدایا این بنده ات چی گفت؟ من مالِ تو ام، مالک من فقط تویی، براش خوندم من تو رو میخوام تو رو میخوام اونارو نمی خوام نفسم تویی تو میدونی هوا رو نمی خوام، بی تو هیچ چیزی از عالم نمی خوام، میدونم خیلی زیادی واسه من، همیشه عادتمه کم نمیخوام

    میدونی چقدر قلبم پاک تر شد، چقدر عاشق تر شدم، چقدر باتجربه تر شدم، اون فرد اومده بود ک مرا ب تابلوی دریم بوردم برسونه و زودی بره هههه، خدابهش گفت خب حالا این حس و حالا رو ب این بنده عزیزم دادی، این تجربیات رو در نهایت عزت براش برآورده کردی، حالا برو پی کارت ک خودم میخوام تا آخر عمر باهاش باشم.

    پاکیزه جان من در تمام تجربیاتم خدا را دیدم نه آن فرد را، در چشمهایی ک درخواست کرده بودم، در نگاهش، در هیکل و تیپ اش، در اخلاقیات و عزت و احترام و عشقی ک ب من میگذاشت، در تحسین هایش، در چشم گفتن هایش، در عاشقتم گفتن هایش، او مسخرِ من شده بود، این قدرت خدایم هست، این قدرت توحید است.

    در خنده هایمان، در کافه ها، در پیاده روی ها، در شنیدن تجربیات ارزشمند زندگی اش، در معاشرت های پرمحتوایمان، خدا نفر سوم مان بود. خدا مرا ب خواسته هایم رساند و سیرم کرد تا ب خودش نزدیک ترم کنه، حالا میفهمم ک استاد میگن وقتی ب خواسته هاتون رسیدید اون وقت خدا رو پیدا می کنید.

    تمامش خوبی بود، با اینکه طولی نکشید و من ک بوی وابستگی را شنیدم با کمال احترام قطع کردم این رشته را ک ادامه پیدا نکنه، چون لیاقتم بالاتر از اینهاست، ارزشِ من ب حضور خودم ب روحِ خودم هست. همانطور ک برای خودم در وهله ی اول روحِ خدایی آن انسان ارزشمند است.

    نمی دانم دقت کردی هرچه عاشق تر میشوی عاشق خدا منظورم هست، هرچه ب او نزدیک تر میشوی انسانها بیشتر عاشقت می شوند، این احترامات این عشق و محبت ها، این طرز نگاه متفاوت انسان ها، این رفتار متفاوت همه از فضل اوست.

    در همان 3 بار بیرون رفتن ب من گفت چقدر همه با تو خوب رفتار میکنن، چقدر نگاه متفاوتی نسبت ب تو دارن، عجیبه برام.بخاطر باتجربه بودنش در زمینه ارتباطات، خیلی زرنگ بود، گفت من میفهمم نگاه انسانها ب تو متفاوته. و من فقط گفتم پارتی ام کلفت عه ؛)

    این فایلهای استاد ب موقع برای من بود، من فکر میکردم میتونم تغییر بدمش، میتونم قهرمان زندگی او شوم، ولی زود ب خودم اومدم و این رابطه را با تمام تجربیات شیرین اش تمام کردم، و خدا را دیدم وقتی با احترام داشت پشت تلفن ب من گوش میداد و سکوت میکرد، میدونم چقدررر دلش میخواست با من باشه، بهش گفتم من دوستت دارم ولی خودم رو بیشتر از تو دوست دارم ؛)  وقتی بهش گفتم ب خدا برگرد او منتظر توعه بغضی گلوم رو گفت، نمی دونم شنید یا نه، ولی من فقط باید حرف هایی رو بهش گوشزد میکردم، و این رو بدونم من برای اون نمی تونم کاری کنم، من نمی تونم زندگیش رو تغییر بدم. خدا هم نمی تونه فقط خودش هست ک می تونه.

    گفتم خدایا اون انسان تویی، اون پاره ای از من است، در آخر مکالمه مون بغض کردم ک چرا وجودِ ارزشمندش رو فراموش کرده، چرا خدا رو فراموش کرده، و خدا همون لحظه بهم گفت ما انت علیهم بوکیل، تو حرفت رو زدی، تو رسالتت رو انجام دادی، دیگه تمام.

    میدونی خدا اون شاهزاده سوار بر اسب سفید رو اورد ک بهم ثابت کنه، عشق اول و آخرم خودشه، ک بهم بگه دیدی با من بودن چقد لذت بخش تر بود، دیدی موقعی ک تجسم میکردی بیشتر لذت می بردی؟ بهم گفت تو الماسِ منی، گفت بودن با تو بها دارد.

    گفتم باشه من این بنده ات رو ب خودت می سپارم و میدانم جهان جهان فراوانی هاست، پس در زمان مناسبش، خود ب خود، بدون زور زدن من، آن فردی ک لایقش هستم رو وارد زندگیم میکنی. من ازت پاداش بزرگتری میخوام.

    پاکیزه جانم آنقدر در قلبم جای گرفته ک سیرابم کرده، و این نهایت شکرگزاری برای من است، ک نمیتوانم وابسته کسی بشوم، آنقدر پر شده ام از عشقش ک همه را دوست دارم، روح همه را، چون همه را تکه ای از خدا می بینم.

    دلم خواست از تجربیاتم اینجا حرف بزنم، باهات درد و دل کنم و از عشقش بگم برات، تو خیلی عشقی میدونی، برامون ب زودی بنویس ک بورسیه شدی و مهاجرت کردی، چون تو لایقش هستی، می بوسمت، در پناه الله باشی جانم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای: