آگاهی های این فایل زنگ های هشدار دهنده و بیدار کننده ای را در وجود ما به صدا در می آورد تا “اصل را از فرع” و “راه را از گمراهی” تشخیص دهیم و با این تشخیص، مسیر خود به سمت آسان شدن برای تجربه خوشبختی را دوباره تصحیح کنیم.
این آگاهی ها به قول قرآن رفتارهای جاهل گونه را به ما می شناساند تا به جای اتلاف انرژی خود در مسیر ناهماهنگ با قوانین خداوند، این انرژی خلاق را در مسیر هماهنگ با قوانین برای خلق زندگی دلخواه بکار ببریم.
این آگاهی ها را با دقت گوش دهید، در آگاهی های آن تعمق کنید، از کلیدهای این فایل نکته برداری کنید و در پایان، برای ماندگاری این آگاهی ها در ذهن خود، مواردی را در زندگی خود بیاد بیاورید و در بخش نظرات این فایل بنویسید که:
الف) از این آگاهی ها به نفع خود استفاده کردید و نتایج حاصل از این “عملکرد هماهنگ با قوانین خداوند” را بنویسید؛
ب) همچنین مواردی را به یاد بیاورید که بر خلاف این آگاهی ها عمل کردید و عواقب حاصل از این “عملکرد خلاف جهت با قوانین خداوند” را بنویسید؛
منتظر خواندن نظرات تأثیرگذارتان هستیم.
آیا من می توانم زندگی دیگران را تغییر دهم؟ | قسمت 2
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری آیا من می توانم زندگی دیگران را تغییر دهم؟ | قسمت 1298MB41 دقیقه
- فایل صوتی آیا من می توانم زندگی دیگران را تغییر دهم؟ | قسمت 140MB41 دقیقه
به نام خدای مهربان
سلام بر استاد عزیزم و مریم بانوی نازنین و همه دوستانم در این سایت الهی
موضوع این فایل منو به گذشته خودم برد. من نوجوان بودم که مادرم به زانو درد شدید مبتلا شد، زانودردی که مرتب بدتر و بدتر می شد. از 22،3 سالگی من درگیر پیدا کردن دکتر و درمان برای مادرم شدم. چند تا دکتر طب سنتی، دکتر جراح، توصیه گرفتن از این و اون و جالبه که مادرم این درمانها رو برای زمان کوتاهی پیگیری می کرد و بعد می گفت اینها فایده ای نداره و رها می کرد. حتی بعضی وقتا که توصیه ای بهش می کردم باهام پرخاش و تندی می کرد و من ناراحت می شدم . چند سال پیش توی دوران پندمیک دچار اون بیماری شد و بعد از اومدن به خونه قادر به هیچ کاری نبود. من شماره فیزیوتراپ از یکی از فامیل گرفتم و زنگ زدم و در ذهنم می گفتم هیچ کس به فکر مامان نیست و من باید اقدامی بکنم. خدا منو ببخشه که اینقدر به خودم قدرت داده بودم. جالبه فیزیوتراپ اومد و یه سری توصیه ها کرد و لابلای صحبتهایش گفت که خیلی ماساژ به کمر و پاهاتون ندید که ممکنه بیشتر صدمه ببینید و جالبه که مادر من فقط به این توصیه عمل کرد و من که مثلا داشتم روی خودم کار می کردم کور بودم و نمی فهمیدم که مادر من از اعماق وجودش باور داره که هیچ درمانی فایده ای برای او نداره و این باور باعث شده که هیچ درمانی را ادامه نده و اصلا هیچ درمانی هم فایده نداشته باشه.
من همین طور درگیر پیدا کردن درمان و دکتر بودم. حتی از روشهای متافیزیکی براش حرف می زدم و تنها چیزی که نصیبم می شد تمسخر بود و باز اون احساس دلسوزی و وظیفه اینقدر شدید بود که به این روند ادامه می دادم. بعد از شرکت در دوره 12 قدم این تلاشها کمتر شد ولی هنوز وجود داشت تا در دوره احساس لیاقت استاد در مورد این مساله حسابی توضیح دادن. یک ماه پیش یه فیلم از یه دکتر طب سنتی توی یوتیوب دیدم و دوباره اون حس دلسوزی و وظیفه اومد سراغم رفتم اینستاگرام نصب کردم و رفتم پیج اون دکتر ولی بعد به خودم تشر زدم که دوباره چکار داری می کنی؟ توجهتو داری میبری روی مریضی هنوز فکر می کنی می تونی به مادرت کمک کنی فکر می کنی کی هستی؟ خدا، که بتونی به مادرت سلامتی بدی، اگه مادرت در مدار درست باشه خدا به بی نهایت طریق اونو به سمت سلامتی هدایت می کنه، تو کاره ای نیستی. و همون وقت از پیجش بیرون اومدم. هنوز هم گاهی ذهنم میاد سرزنشم می کنه که مادرت داره اینقدر درد می کشه و تو عین خیالت نیست. ولی مرتب به خودم می گم خدا به همون اندازه که به من نزدیکه به مادرم هم نزدیکه و می تونه بهش کمک کنه، من کاری از دستم بر نمیاد. تلاشهامو به خودم یادآوری می کنم و می گم ببین هیچکدوم فایده نداشت و اینجوری خودمو آروم می کنم.
بعد از آشنایی با مباحث مثبت اندیشی تنها کسانی که تلاش کردم تغییر بدم پدر و مادرم بودن. چون هردو به شدت افسرده بودن و بیمار. چون کلا آدم کم حرفی ام کاری به کار کس دیگه ای به اون صورت نداشتم ولی مرتب با پدر و مادرم حرف می زدم. می گفتم شکرگزاری کنید، حرص نخورید. به مادرم که با تلفن با بقیه فقط در مورد بیماری حرف می زد می گفتم این کارو نکن، می گفتم در مورد بیماری با کسی حرف نزن، به این آدمها زنگ نزن. می گفتم کینه و نفرتو کنار بگذارید ولی نتیجه اش چی بود؟ مادرم من و همسرمو مورد انتقاد قرار می داد که شماها غیر عادی هستید که با کسی رفت و آمد نمی کنید مسخره ام می کرد و من ناراحت و رنجیده می شدم . بهش می گفتم کینه و نفرت باعث بیماریهای خطرناک میشه و اون در مورد فلان آدم مریض حرف می زد که بهم ثابت کنه که من دارم چرت و پرت می گم. خدا رو شکر در این مورد زودتر از خواب غفلت بیدار شدم و کمتر این حرفا رو زدم و به همسرم هم گفتم که کاری به کار پدر و مادرم نداشته باش، فایده ای نداره.
اما این دلسوزی یه بعد دیگه هم داشت. وقتی ازدواج کردم خب من فرزند آخر خانواده بودم، خونه خودم دور از خونه پدر و مادرم بود، از صبح تا 3 بعدازظهر سرکار بودم و همسرم هم شبها خونه نبود و از طرفی هم می گفت که نمی خوام با آدمهای منفی رفت و آمد کنم. من هر روز به مادرم زنگ می زدم و اون می گفت که کاش اینجا بودی کاش نزدیکم بودی چرا نمیای؟ و من سرشار از احساس گناه می شدم که اینکه پدر و مادرم شاد نیستن تقصیر منه، اگه من الان پیششون بودم چقدر خوشحالتر بودن. بعد از بچه دار شدنم، این حس گناه شدیدتر شد چون مادرم می گفت کاش بچت اینجا بود و من می دیدمش. بعد از اینکه به یه شهر دیگه که نزدیک بود مهاجرت کردم برای رهایی از این احساس گناه با بچه کوچک و اسباب و وسایل با اتوبوس می رفتم خونه والدینم تا شادشون کنم. فکر می کردم می تونم با حضور خودم و بچم اونا رو از غم نجات بدم. این ذهنیت غلط باعث شده بود که حتی منطق من از کار بیفته و نبینم که بودن من هیچ تاثیری بر روحیه اونها نداره. خونه هم که بودم درگیر احساس گناه. خوشبختانه دوره عزت نفس به دادم رسید استاد اونجا خیلی خوب در مورد رهایی از احساس گناه توضیح میدن. چقدر نوشتم که من نمیتونم کسی رو شاد کنم برای خودم مثال زدم که ببین فلان وقت نتونستی شادشون کنی، ببین برادرت با چه ذوقی می برتشون مسافرت و اونها اونجا هم غمگینن. واقعا نفهمیدم کی اون احساس گناه از بین رفت .
اون زمان من عالم بی عمل بودم. خودم غرق در افکار منفی بودم و تمرکزمو گذاشته بودم روی شاد کردن والدینم، روی سالم کردن اونها و طبیعتا خودم هیچ نتیجه ای نمی گرفتم.
خدا رو شکر که از پارسال و با دوره 12 قدم بیشتر دارم روی خودم کار می کنم و به لطف خدا خیلی بهتر شدم خیلی آرامشم بیشتر شده، شخصیتم تغییر کرده.
هرچند هنوز وقتی ناراحتی های مادرمو می بینم ناراحت می شم ولی تلاش می کنم خودمو از اون وضعیت خارج کنم. دیگه کاری ندارم که چرا پشت تلفن اینقدر حرف های منفی می زنه فقط سعی می کنم نشنوم. وقتی اطرافیانمو می بینم که از بیماری رنج میبرن ازشون دوری می کنم بجای اینکه مثل قبل برگردم توصیه کنم. وقتی مادرم از برخورد اطرافیان گله می کنه و حتی اشک می ریزه توی ذهنم به خودم می گم اون با افکار خودش این اتفاقاتو خلق کرده چون کلا تمرکزش روی عیبهای اون آدمه. جدیدا تلاش می کنم که حتی در ذهنم هم از اون آدم انتقاد نکنم. و به وضوح دارم نتیجه این تغییر دیدگاهمو می بینم. تقریبا همه فامیلمون از مدار من خارج شدن، خیلی کم می بینمشون جلوی کنجکاویهامو می گیرم و احوالشونو اصلا نمی پرسم؛ جلوی دلسوزیهامو می گیرم.
دیروز اتفاقا با خودم فکر می کردم که از بچگی به ما گفتن که حسادت خیلی بده و روح آدمو می خوره. کاش اینم بهمون می گفتن که دلسوزی هم مثل حسادت نابودگره. دارم دور و بر خودم می بینم که آدمهایی که دلسوزی کمتری دارن و کمتر احساس عذاب وجدان می گیرن چقدر راحت ترن.
دلسوزی جهله. خدا به حضرت نوح گفت دلت واسه پسرت نسوزه جاهل نباش.
همسر من از وقتی با من ازدواج کرد در مورد مباحث مثبت اندیشی صحبت می کرد خدا رو شکر الان خیلی کم در مورد اینها با کسی حرف میزنه. از خونواده من فقط یکی از خواهرام و دخترش اومدن و عضو سایت شدن . همیشه هم من و هم همسرم به خودمون می گیم که اونها در مدار تغییر بودن و اگه ما هم نبودیم به طریقی هدایت می شدن. الان به این جمله صد در صد باور دارم.
خدا کمکم کنه که بتونم توحیدی عمل کنم و از جاهلین نباشم.
ازتون سپاسگزارم استاد عزیزم به قول خودتون اینقدر آروم دارم عوض می شم که گاهی متوجه تغییراتم نیستم و حتی ناسپاس می شم ولی این فایلها به یادم میاره که کجا بودم. تا مدتی پیش چقدر غرق در گذشته می شدم، غرق در خشم و نفرت و احساس قربانی بودن. دیروز که با یه تضادی روبرو شدم و ترس از آینده به سراغم اومد. به خدا گفتم تو میگی مومنان نه غمی دارن و نه ترسی. چطور ایمانمو تقویت کنم؟ انگار اون لحظه به درکی رسیدم. به این درک که من خیلی وقته که به گذشته فکر نمی کنم، خیلی وقته که محزون نمی شم ولی خب همچنان خوف توی وجودم هست. همون وقت به خودم گفتم خدایی که بدون اینکه بفهمی حزن رو از تو برداشته خوف هم برمیداره فقط به مسیرت ادامه بده.
سلام مریم خانم عزیز
من کامنت دوم شما هم خوندم و خیلی خوشحالم که تغییراتو در دخترتون دیدید. پسر من 6 سالشه و من به وضوح اینو دیدم که وقتی بابت مساله ای در موردش نگرانم اتفاقاتی رخ میده که بیشتر نگرانش بشم نه تنها اینو در مورد پسرم دیدم بلکه فهمیدم که هروقت نگرانم اتفاقاتی رخ میده که نگرانیهام بیشتر میشه. قانون احساس بد، اتفاقات بد.
برای همین چند روزه که جدی تر دارم افکارمو کنترل می کنم. اینو خواستم از تجربیات خودم بگم که نگرانی فقط نگرانی بیشتر با خودش میاره و فایده ای نداره.
من خودم توی اطرافیانم آدمی هست که به شدت بی خیاله یعنی همسرش می گفت بعد از سی و خورده ای سال زندگی باهاش من هنوز صدای دادشو نشنیدم. این آقا سه تا پسر داره و هر سه بسیار خوب. جالبه که حتی ازدواج پسر بزرگش به سادگی انجام شد و یه عروس خیلی خوب داره. تنها دخترشو به راحتی عروس کرد و یه داماد خیلی خوب داره یعنی شرایط جوری پیش رفته که اصلا حرصی برای بچه هاش نخورده. خدا شرایطی فراهم کرد که پسر بزرگش راحت خونه دار شد. شاید شما هم این الگوها رو اطرافتون دیده باشید. من خودم خیلی استرسی بودم الان خیلی بهتر شدم ولی هنوز هست و بعضی وقتا آزاردهنده میشه برای همین جدی تر دارم ذهنمو کنترل می کنم.
امیدوارم روزبروز رابطتون با دخترتون بهتر بشه و از دیدن رشدش لذت ببرید.