آیا من می توانم زندگی دیگران را تغییر دهم؟ | قسمت 1

آگاهی های این فایل زنگ های هشدار دهنده و بیدار کننده ای را در وجود ما به صدا در می آورد تا “اصل را از فرع”  و “راه را از گمراهی” تشخیص دهیم و با این تشخیص، مسیر خود به سمت آسان شدن برای تجربه خوشبختی را دوباره تصحیح کنیم.

این آگاهی ها به قول قرآن رفتارهای جاهل گونه را به ما می شناساند تا به جای اتلاف انرژی خود در مسیر ناهماهنگ با قوانین خداوند، این انرژی خلاق را در مسیر هماهنگ با قوانین برای خلق زندگی دلخواه بکار ببریم.

این آگاهی ها را با دقت گوش دهید، در آگاهی های آن تعمق کنید، از کلیدهای این فایل نکته برداری کنید و در پایان، برای ماندگاری این آگاهی ها در ذهن خود، مواردی را در زندگی خود بیاد بیاورید و در بخش نظرات این فایل بنویسید که:

الف) از این آگاهی ها به نفع خود استفاده کردید و نتایج حاصل از این “عملکرد هماهنگ با قوانین خداوند” را بنویسید؛

ب) همچنین مواردی را به یاد بیاورید که بر خلاف این آگاهی ها عمل کردید و عواقب حاصل از این “عملکرد خلاف جهت با قوانین خداوند” را بنویسید؛

منتظر خواندن نظرات تأثیرگذارتان هستیم.


آیا من می توانم زندگی دیگران را تغییر دهم؟ | قسمت 2

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری آیا من می توانم زندگی دیگران را تغییر دهم؟ | قسمت 1
    298MB
    41 دقیقه
  • فایل صوتی آیا من می توانم زندگی دیگران را تغییر دهم؟ | قسمت 1
    40MB
    41 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

612 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «سعیده» در این صفحه: 1
  1. -
    سعیده گفته:
    مدت عضویت: 426 روز

    سلام مریم جان عزیزم.

    امیدوارم حال خودت و دختر گلت عالی باشه و روز به روز رابطتون بهتر وبهتر بشه.

    من کامنت اولتون هم خوندم.

    ازت متشکرم که سخاوتمندانه تجربه قشنگت رو با ما به اشتراک گذاشتی.

    اول میخوام تحسینتون کنم.

    افرین به این تصمیم‌ جسورانتون.

    افرین به این اراده.

    افرین به این فهم و شعورتون.

    من هم مادرم.

    دوتا پسر دارم.

    یکیشون11 ساله و یکیشون هم 5 ساله.

    پسر بزرگم کلاس پنجم هست.

    و دقیقا میدونم احساس شما چیه.

    منم از پیش دبستانی پسرم تا الان که 6 سال میگذره،همش دنبال تغییر پسرم بودم.

    اینکه درس بخونه،مشق بنویسه. و و و….

    هیچوقت هم تمومی نداشت.

    همش بهش گیر میدادم.

    و بعضا هم وقتی با مقاومتش رو به رو میشدم،اخرش به ناراحتی هر دومون ختم میشد.

    اینده اش رو توی چند تا کتاب خوندن و چند صفحه مشق نوشتن میدیدم.

    انگار میخواستم با این کارهام،ایندش رو تضمین کنم.

    فک میکردم اگر درس نخونه و مشق ننویسه دیگه همه چی تماااام.

    دیگه ایندش خراب میشه.

    یعنی ارزشش رو در خوندن چندتا کتاب میدیدم.

    چون خودم و خواهر برادرام که تعدادمون هم کم نبود،خیلی درس خون بودیم.

    همیشه رتبه اول کلاس بودیم و مدرسه نمونه دولتی میرفتیم و الان هم تو خانواده با 8 تا فرزند،5 تا از خواهر برادرهام و پدرم کارمند دولت هستن.

    خلاصه با دیدگاهی که خودم از بچگی داشتم با پسرم رفتار میکردم.

    و روز به روز هم ناراحتی ها و دلخوری های بیشتر میشد.

    و‌ همیشه هم‌ جسمم بیمار میشد به طرق مختلف و من علتشو میدونستم.

    حتی مواقعی که من با عصبانیت وتندی به بچم میگفتم مشقاتو بنویس یا میگفتم فردا امتحان داری، هیچی نخوندی،همسرم هم تحریک میشد.

    اون هم با من همراه میشد و حتی تند تر از من با بچم برخورد میکرد.

    خلاصه تقریبا دو سه روز قبل از اینکه استاد این فایل رو بگذارند،من دستام رو بردم بالا.

    گفتم خدایا من تسلیم هستم.

    من نمیدونم چکار کنم.

    تو بهم بگو.

    خدایا من بچمو دوست دارم.

    نگرانش هستم.

    دلم میخواد در اینده موفق بشه.

    دلم میخواد برای خودش کسی بشه.

    ولی میبینی که روز به روز مقاومتش بیشتر میشه‌.

    روز به روز ناراحتی بحث پیش میاد.

    خدایا تو دستمو بگیر.

    بهم بگو چکار کنم.

    خلاصه در حال ظرف شستن بودم.

    خدا باهام حرف زد….

    اروم اروم اروم شدم.

    خدا بهم گفت ببین سعیده

    کی این بچه رو تو شکمت قرار داد؟

    گفتم خب معلومه تو.

    گفت وقتی این بچه تو شکمت بود،کی بهش مواد غذایی رسوند؟

    گفتم خب معلومه تو.

    گفت اصلا مگه وقتی جنین بود،تو میدیدیش یا بهش دسترسی داشتی؟

    گفتم معلومه که نه.

    گفت کی براش بند ناف قرار داد؟

    گفتم که تو

    گفت:تو بهش دست و پا دادی؟

    گفتم‌خب معلومه نه.

    گفت تو بهش قلب و مغز و کلیه دادی؟

    گفتم خب معلومه که نه.

    گفت تو بهش چشم و گوش و بینی دادی؟

    گفتم نه.

    خلاصه کللللی اینجوری با هم صحبت کردیم.

    بعدش هم گفت،اصلا از بچت بگذریم.

    خودت چی؟

    خودت رو هم ما از هیچ افریدیم.

    الان چی شده که اینقدر مغرور شدی و میخوای برای بنده عزیز من خدایی کنی؟

    چی شده که فکر کردی تو خدا داری ولی بچت خدا نداره‌؟

    چرا فکر کردی که من فقط تو رو هدایت میکنم‌ ولی بچت رو فراموش کردم؟

    بعدش هم گفت حق نداری این بچه عزیزی رو که بهت دادم ناراحتش کنی.

    تو هیچ مالکیتی نسبت به این بچه نداری.

    تو حتی مالک خودت هم نیستی.مالک هیچ چی نیستی.

    تو فقط باید از وجود این بچه لذت ببری.

    تو فقط باید خدا رو تو این بچه ببینی.

    تو فقط باید نور خدا رو ببینی تو این بچه.

    خلاصه بعد از این گفت و گو،اولین ایده ای که به ذهنم رسید این بود که لینک گروه کلاسی رو براش فرستادم که خودش عضو بشه و از تکالیف مدرسه با خبر بشه‌.

    و از اون روز تا الان اصلا بهش نگفتم مامان مشق بنویس.

    خودش قبل خواب دفترش میاره و به صورت ناقص مینویسه.و منم هیچ دخالتی نمیکنم.ههههه

    البته اینم باید تکاملش بشه.

    و چقدرررر حال من و خودش و پدرش بهتره.

    دیگه ناراحتی وجود نداره.

    و من مطمعنم همه چی درست میشه.

    باورت نمیشه مریم جان تی این چند روز که من این تصمیمو گرفتم،پسرم خودش با شوق و ذوق زیاد قبل از خواب ساعت میذاره بالا سرش برای اینکه زود بیدار شه.

    تازه اون منو از خواب بیدار میکنه.ههههه.

    میگه مامان پاشو بهم صبحونه بده و تغذیه برام بذار.

    همین و تمااام.

    دیشب وقتی پسرم خواب بود داشتم به چهره ی معصومش نگاه میکردم.

    به اجزای صورتش نگاه کردم و گفتم،خدایا همه این ها رو تو دادی.

    ممنونم ازت.

    به نفس کشیدنش دقت کردم.

    گفتم خدایا،پسر من که خوابه.

    این تویی که داری براش نفس میکشی.

    ازت ممنونم.

    خلاصه خدا رو تو چهرش دیدم.

    فهمیدم که پسر من به خودی خود خیلی خیلی ارزشمنده و اینکه درس بخونه یا نه اصلا تاثیری توی ارزشمندیش نداره.

    فهمیدم که پسر من تکه ای از وجود خداست.

    خلاصه خدا رو شکر اموزش استاد عزیز هم مهر تاییدی شد روی گفت و گوی و من و خدا.

    مریم‌جان داستان هدایتت رو خوندم.

    خیلی صادقانه بود و خلوص توش موج میزد.

    خدا شکر که اینقدررر نتیجه گرفتی.

    راستی چهره ات هم خیلی نورانی و زیباست.

    و پر از حس خوبه.

    مریم عزیزم شما و دختر نازنینت رو به خدای یکتا میسپارم.

    در پناه نور خدا شاد و سعادتمند باشید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای: