آیا من می توانم زندگی دیگران را تغییر دهم؟ | قسمت 1 - صفحه 1

612 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «سیده ملیکا مرتضوی» در این صفحه: 14
  1. -
    سیده ملیکا مرتضوی گفته:
    مدت عضویت: 756 روز

    به نام خدایی که هرچه دادم از اوست

    سلاااامممم

    سلاااام خدای جانم

    سلام خدای قشنگم …

    عشقم

    نفسمممم

    سلاممممم

    سلام استاد عزیزم

    سلام مریم جونم….عزیز دلم که با حرف هات و اون صدای قشنگت همیشه دستی میشی از دستان خداوند …

    سلاممممم

    سلام خانواده ی دوست داشتنی منننن

    خواهر و برادران توحیدی منننن

    نمیدونید چقدر ذوق زده شدم …

    اصلا این فایل خود خودش بود

    همونی که لایو الان توی همین لحظه میومدددد

    آخ عاشقتونمممممم

    و دقیقا مشکل منم بود ….

    خب بزار داستانو از اینجا بگم …

    من وقتی حدودا 9 سالم بود به یکی از دوستام کمک کردم که دست خوب بشه …و درس نخون ترین بچه کلاس یه روزی که معلم داشت درس می‌پرسید مثل بلبل بلند شد جواب داد …و چه تشویق و تحسینی که آفرین که تو کمکش کردی …آفرین فلان و بیسار و جایزه و اینا….

    و انگار یه حس غرور و خوبی به من داد …

    آر اون روز انگار در وجود من این اهرمی شد که من نجات دهنده ی زندگی دیگرانم. .

    و اولیش عم پدرم بود که سعی می‌کردم مشکلاتش رو گوش کنم و حل کنم ولی مغز یه بچه 12 یا13 ساله کجا و 40 ساله کجا …

    خلاصه این روند ادامه داشت و حتی درباره ی بقیه هم ادامه داشت …تا حدودا 16 و 17 سالگی که من فهمیدم آقا نمیتونم به زور کسی رو تغییر بدم و من بادوتا خانم دکتر روانشناس با هدایت خداوند توی یک کتابخونه هم صحبت شدم ..و اونحا انگار یه تلنگری برای من خورد که آقا نکنه جدی جدی یه اهرمی توی وجودم میخواد کل زندگیمو پای یه نفر بزارم و زندگی یه نفرو تغییر بدم …

    از طرفی توی همون سن 16تا18 سالگی خودمو بسته بودم به سریال های ترکی که چکیده ی همشون این بود که با اومدن یک دختر توی زندگی یک پسر زندگی اون پسر از این رو به اون رو میشه و همیشه انگار همچین حسی درون من فوران می‌کرد که من می خوام اون دختر باشم …دختر فوق العاده ای که زندگی هر فرد جدیدی که توی زندگیش هست رو به صورت فوق العاده ای تغییر میده …و معمولا اون افراد مقابل آدمای خشک و بی روح و زندگی یکنواخت دارند …

    همین موضوع قهرمان زندگی یه نفر بودن رو برای داداشم اجرا کردن و سال کنکورم به جای اینکه بشینم خودم درس بخونم به درسای کلاس هفتمی داداشم تا صبح رسیدگی میکردمو یادش میدادم ….

    امین موضوع رو پارسال اولای اینکه با شما آشنا بشم فهمیدم که آقا من همیشه دوست داشتم قهرمان آدمای دیگه باشم …که اصلا بگن نقطه عطف زندگیمون به خاطر این دختر فوق العاده بود …

    و…….

    اما چون راهکاری براش نداشتم رهاش کردم ….

    خب

    خب

    خب

    حالا

    می‌رسیم به امسال

    سال 1403

    که من با استادی آشنا شدم و تحت تاثیر این فرد قرار گرفتم …

    و با کار ایشون …من یه وابستگی خاصی به ایشون پیدا کردم …

    وقتی فهمیدم که چه مشکلاتی داره خواستم که بهش کمک کنم …

    دقیقا

    فردی به ظاهر خشک بازنگری پر از روزمرگی و مشکلات و من سعی کردم ایده بدم سعی می‌کردم اونو احیا کنم و بهش کمک کنم و یه جورایی به زور عباسمنشی کنم …

    خندم میگیره واقعاااااا

    و من از دقیقا روز 4خرداد تا همین یک ماه پیش یعنی تقریبا اولای آبان….به مدت 5یا 6 ماه خودمو درگیر این ادن کردم .و از هر چیزی برای کمک بهش استفاده میکردم …حتی به جایی رسیده بود که من چون میدونستم این آگاهی ها بهش کمک میکنه خودم رفتم براس یه ایمیل معتبر ساختم و اینجا ثبت نامش کردم ولی غافل از اینکه بابا جان اون آماده ی دریافتش نیست …

    جالبه داستان اون روزی که با ذوق اون ایمیل ساختم و توی سایت ثبت نامش کردم رو بگم ….

    .

    من رفتم توی دفترش …گفتم خب باید یه کاری انجام بدین گفت می ؟ گفتم بزنید توی اینترنت عباسمنش …گفت خب

    ..

    گفتم نه الان انجام بدین…

    زو…

    گفتم اولی رو بزنید …

    گفت خب …

    گفتم خب حالا بزنید روی ورود یا ثبت نام …

    حالا برین روی ورود این ایمیل رو بزنید …حالا رمزشم بزنید این ….

    همونجور که داشت ایمیل میزد با لحنی نق آور گفت آخه من خودم ایمیل داشتم برای چی …

    باورتون نمیشه رمز کار نمی‌کرد…

    هرچی امتحان می‌کردم…

    هرچی تغییر میدادم …

    اصلا هیچی به هیچی …

    بعد چند دقیقه که خسته شد گفت خب حالا چی بود؟

    گفتم می خواستم برین توش بزنید روی دکمه ی نشانه ی من …تا حرف خدا رو بشنوید …گفت عه …گفتم آره…

    ولی نشد …گفت خب باشه …

    مطمئن بودم یادش میره …تا چند دین دقیقه بعدم داشتم فکر میکردم رمز چی بود …که آخرشم که یادم آوند با ایمیل نوشتم روی یک برگه و دادم منشی ببره …

    در این حدددد

    بعدم که یه بار دیگه دوباره معرفی کردم به صورت خیلی بد و نادلخواهی هش فیلم شمارو میزد جلو و عقب …

    و خیلی بد که این دیگه ویه داره برامون حرف می،نه نگاه می‌کرد…

    خلاصه من دیدم اصلا انگار نمیخواد …

    گفتم اشکال نداره من که هستم …

    وای وای …و شده بود ساعت ها به حل مشکل یا ایده برای بهتر کردن کارش فکر میکردم …

    توی این چند ماه هرکاری کردم تا تغییر کنه ولی …

    هیچی به هیچی

    و نه تنها هیچی به هیچی بلکه خودم رو هم فراموش کرده بودمو اهدافم رو کامل فراموش کردم …وای خدای من …

    تا تقریبا چند هفته پیش که دیگه از تغییر اون ناامید شدم به خودم گفتم ملیکا

    دست بردار …

    تو هیچ قدرتی توی زندگی دیگران نداری …

    قدرتت فقط به درد خودت میخوره …اگه اون بدهکاری مالی داره تو نمیتونی بهش کمک کمی…در بهترین حالت هم بتونی کمک کنی که یک هزارم درصده باید حرف و عملت یکی باشه …

    آیا تو خودت هنوز تونستی بدهی خودتو صاف کنی …تو کل زندگیتو به مادرت بدهکاری …از خرجا و مدرسه و خوراکی که از بچگی برات محیا کرده تا الان …تو و خونوادت الان هنوز توی مشکلات مالی دارید دست و پا می‌زنید…اونو ول کن …بچسب به خودت به بادرای خودت ..به رویا های خودت …بس کن آیت بازی قهرمان بازی رو …تو اگه رایت میگی قهرمان زندگی خودت باش …

    خلاصه تا الان …

    که دختری هستم …

    20 ساله …با کلی آرزو و امروز دوباره با مادرم دعوام شد …

    سر اینکه نی خوام یک ترم مرخصی تحصیلی بگیرم و برای اولین بار جرات کنم و بشینم به چیزی که علاقه دارم که نویسندگی بپردازم …و مقاومت و مقاومت …که چمیدونم نه و اینا و کل حرفش تین بود که تا وقتی تو توی این خونه زندگی میکنی و خرجت با مته حق نداری سرپیچی کنی و من (یعنی مامانم ) جوونیمو حروم نگردم که تو الان بیای اینجوری جلوم وایسی …….

    و من دیدم وای ببین این مسئله مالی که حل نشده چقدر داره به من ضربه میزنه و من حتما باید حلش کنم و این آزادی مالی چقدر به من آزادی تصمیمات میده……

    البته که هربار خواستم حرفشو پیش بکشم یه حسی بهم میگفت لازم نیست الان بگی …با اینکه خود خدا بهم الهام کرده بود …

    چمیدونم فعلا …

    ولی باور دارم آخرش کار ها رو خود خدا درست میکنه …

    راسش استاد خندم میگیره …

    اونجا که گفتین نخواین از این فیلم برای تغییر دیگران استفاده کنیدااااا

    راسش تا قبل اون تیکه

    داشتم با خودم میگفتم …به استناد همین فایل میرم با مامانم دعوا میکنم که تو نمیتونی زندگی منو تغییر بدی …خخخخخخ

    عالی بوددددد

    عاشقتونم …

    بی صبرانه منتظر قسمت بعدی و قرآنی هستم …که مطمئنم اون آیه ی معروف حضرت نوح برای پسرش که از عذاب شدگان بود هم توش هست …

    عاشقتونم …

    منتظر نتایج بی نظیرم باشید ….

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 13 رای:
  2. -
    سیده ملیکا مرتضوی گفته:
    مدت عضویت: 756 روز

    به نام خدایی که هرچه دارم از اوست

    سلام خواهر عزیزم

    سلام محبوبه جانم …

    وهی به محض اینکه کامنتت رو خوندم یادم افتاد به اون داستانی که همیشه و هر سال بزرگ داشته رو می‌گیرند…

    دو تا داستان در واقع …

    تیتر وار میگم که یادم باشه تعریفش کنم

    لباس عروس حضرت زهرا توی روز عروسی

    گردنبند مرواریدی به گدا

    3 روز روزه گرفتن برای خوب شدن حال امام حسن و حسین …

    اولین چیز همون آخریه خست …

    که دوست دارم توضیح بدم برای خودم ….

    اول بزار اینو بگم …

    من که توی یک خانواده ی مذهبی بزرگ شدم همیشه از بچگی از امام علی و حضرت زهرا و پیامبر برامون میگفتن و یه جورایی اونا رو برامون الگو حساب کردن

    اما چیزی که بود توی حرف هاشون از سادگی رو فقر برامون تعریف گردن

    بهترین بودن و خیر خواهی رو در کمک کردن توی ذهنمون گنجاندن…

    راسش الان که استاد رو میبینم میگم ببین …

    پیامبر هم همینطور بودن …

    ساده زیست بودن نه به معنای اینکه هیچی ندارند به معنای اینکه هرچیزی که می خواهند رو می‌خرند و تجمل گرایی رو ندارند …

    پیامبر هم گساکر بودن …باغ و خونه داشتم …مثل اسناد و دیگران رو به راه راست هدایت می‌کردن بدون توقع ….و خدا هم آدمای درست رو به سمتش می‌آورد حتی از چین …

    ساده اند و اصلاخودشون رو نمی‌گیرند و مغرور نیست حالا به خاطر وضع مالی بهتر با اینکه پیامبر اند و در اون زمان به روش خودشون هر روز صبح و ظهر و شب توجهشون رو و فرکانسش رو با خدا تنظیم می‌کردن….

    ….

    خب …

    ولی اینا چیزایی که الان یکم درک کردم ….

    باتوجه به داستان ها این ها اصلا برای من قابل فهم نبود و حتی برعکس در فقز بودن و کمک به دیگران و حتی از خود گذشتگی رو به ما یاد دادند …

    یه جورایی ته ذهن مم اینکه من دوست دارم مثل حضرت زهرا باشم پس باید از خود گذشتگی داسته باشم …باید تا میتونم به دیگران کمک کنم …

    3تا از داستان هایی که توی ذهنم خیلی تکرار میشد رو می خوام برای خودم شرج بدم و ببینم آیا واقعا حقیقته یا نه …

    داستان اول

    یه روز امام حسین و امام حسن مریض میشن و امام علی و حضرت زهرا تصمیم گیرند برای خوب شدنشون روزه بگیرند …توی اون داستان میگفت وضع مای اکثر مسلمونا خوب نبود و اینا و حضرت زهرا برای این 3 روز مثلا یه جورایی قرض گرفتن آرد گرفت …که حالا مثلا بعدا در ازاش پشم گوسفند بده ….

    یکی نیست بگه آخه بابا جان اگه می خواست پشم گوسفند بده یعنی گوسفندی بوده دیگه …خب چرا اونو قربانی نکردن برای غذا خوردن ….چرا می خواستن نون خالی با آب بخورند ….

    عجب ….

    عجیبه …

    حالا …خلاصه حال این دوتا بچه خوب میشه حضرت زهرا و کلفتشون و امام علی روزه می‌گیرند

    ..

    یکی نیست بگه بابا جان زندگی اونا که فقط همین 3 روز نبوده که پس روزای دیگه چطوری شکمشون رو سیر می‌کردن….

    تازه‌ها

    امام علی …که اینقدر باغ و ملک داشته یهنی توی خونشون میوه نداشتن که حداقل میوه بخورند …

    بابا جان ….

    اصلا باغ های امام علی رو بزنید توی اینترنت خودشون میگن اینقدر محصول می‌داده که شکم همه مسلمانان رو سیر میکرده ….

    جالبه توی همون مقاله میگفت با اینکه امام علی اینقدر مثلا ثروتمند بودند ولی میگفتن نه خدا گفته ما باید مثل فقرا زندگی کنیم تا حال اونا رو درک کنیم و باید در پایین ترین سطح فقر باشیم تا جایی که فقر منو از پا دربیاره…

    وا این دیگه چه مزخرفاتیه

    اول اینکه کسی که این همه باغ و محصول داره و امتش رو هم با همون ها روزی میرسونه دیگه برای چی باید گرسنگی به خودش بده …دوما یه جوری صحبت میکنند انگار که مثلا امام علی نمیخواد کسی مثلا حصرت بخوره ‌….حصرت اینکه امامش وضع خوبی داره و اون نه یا امامش چیز میخوره ولی اون فقیر نه …و یه جورایی آه اون بگیره …

    وای …

    چه مسخره …

    امامی که کاتب و حافظ قرآن بوده باید از تاثیر دیگران توی زندگیش بترسه ؟ یا باید حرف مردم براش مهم باشه ؟

    عجب….

    خب ادامه ی داستان …

    خلاصه این 3 روز روزه می‌گیرند و هر شبی که می خواستن افطار کنند یه مسکینی یا از زندان آزاد شده آی میاد دم خونشون و اونا با آب افطار می‌کنند و فردا دوباره روزه می‌گیرند…

    عالی شد …

    یعنی اینا به جز یه تیکه نون چیزی نداشتن …

    امام علی هم از اون فقیرا که نمیتونه پول بسازه یا باغ هاش همه خشک و علف زار …

    نه گندمی نه میوه ای نه چیزی ؟

    حالا مسکین اومده اونا فقط همینو دارند میدن به اون …

    عجب …

    یه سوال اینو کی گفته ..؟

    این داستان از استناد چه کسی اینقدر واضح به گوشمون رسیده اصلا …

    خب حالا ادامه ی داستان …

    اونا سه روز ابن کارو می‌کنند و از شدت گرسنگی امام علی دست حسن و حسینو میگره میره پیش پیامبر …

    این مدلی که پیامبر ببین بچه هام دارند از گرسنگی می‌میرند…

    وای ما

    غذامون دادیم به فقیر …

    بعد پیامبر با ترس و لرز میاد خونه حضورت زهرا و اونو میبینه که صورتش از گرسنگی زرد شده ولی داره عبادت میکنه و بعد رو به آسمون میکنه و میگه وای امت من دارند از گرسنگی میماند خدایا …

    و خدا هم میگه به اون توجه نکن به چیزی که بهتون دادم توجه کن …

    و تازه جالبه آیه ی 7 سوره ی انسان رو استناد میکنه ….

    عجب …

    خب حالا بیا باهم تحلیل کنیم …

    اول اینکه این داستان هز اولم پایه و اساس نداره …بزار از اینجا بگم …

    آقا مگه این اتفاق توی خانواده ی پیامبر نیوفتاده … خب جالبه که نه پیامبر نه امام علی و نه امام حسن و حسین هیچ روایتی ندارند که این اتفاق افتاده …

    دوما …

    توی اون زمان …

    پیامبر و بچه هاش کنار مسجد زندگی می‌کردند…پس این خیلی مسخره که بگیم امام علی دست بچه هاشو میگیره میبره پیش پیامبر …

    تون روزا که آپارتمان و اینا نبوده …

    همه در کنار هم خودشون خونه میساختن …

    تازه…اینجوری انگار امتم علی می خواد به پیامبر بفهمونه که ببرن من چقدر خوبم …

    وای …

    به چیز دیگه …

    اینا که روزه گرفتن

    یه تیکه نون داشتن …امام علی و حضرت زهرا عمه قسشون رو دادن جالبه که غذای 3 نفرو میدن به یه نفر …

    بعد تازه امام حسن و امام حسین که جزو این ماجرا و روزه نبودن اونا چرا ضعف کردن الله و اعلم …

    حالا جالبه که راوی تعریف میکنه که صورت حضرت زهرا زرد شده یود از شدت گرسنگی ولی حضرت داشته عبادت میکرده …

    خب راوی که پیامبر و امام علی کا نبوده …

    حسن و حسینم که پیش باباشون بودن …

    کی صورت زرد حضرت و دیده و کی ابن داستان رو اینطوری با این جزئیات دیده که داری تعریف میکنه

    خدا میدونه …

    حالا جالبیش اینکه میاد استناد میکنه به این آیه….

    وَیُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَى حُبِّهِ مِسْکِینًا وَیَتِیمًا وَأَسِیرًا ﴿8﴾

    و به [پاس] دوستى [خدا] بینوا و یتیم و اسیر را خوراک مى‏ دادند (8) إِنَّمَا نُطْعِمُکُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لَا نُرِیدُ مِنْکُمْ جَزَاءً وَلَا شُکُورًا ﴿9﴾ما براى خشنودى خداست که به شما مى ‏خورانیم و پاداش و سپاسى از شما نمى‏ خواهیم (9)

    این آیات به جوریه که حس میکنم انگار از روی این آیه ها داستان رو نوشتن …چون توی این آیه به ترتیب مسکین و یتیم و اسیر اومده پس روز اول مسکین روز دوم یتیم روز سوم اسیر ….

    جالبه …

    حالا من نمیدونم این راوی از کجا میدونسته کدومشون مسکین بوده کدوم یتیم کدوم اسیر …

    خب جالبه که فقط هم همین دوتا رو آورده…

    و میگه شان نزول چمیدونم ابن داستان بوده …

    ولی توی آیه های قبل دارهددرلاره ی انسان صحبت میکنه که ما اونو از نطفه آفریدیم..

    بعد میاد میگه ما روزی رسانیم و ما 6دایت میکنیم این انسان رو چه کافر باشید چه شاکر …

    بعد میاد درباره ی عاقبت شاعران و کافران میگه …

    جالبه تا اینجا حتی اشاره به مومنن هم نکرده یا اینکه بگه مسلمان …

    بعد میاد میگه که اونایی که به عهد خودشون وفا کردم و به خاطر دوستی ما بدون هیچ چشمداشتی کمک کردند و میگن ما هیچ چیزی نمیخوایم و این یه محبته …

    میدونی چی توی ذهنم میاد …

    اینکه آقا مثل یه هدیه ای که من الان میبرم برای دوستم چون دوسش دارماااا

    هیچ انتظاری هم ندارم فقط از محبتم ابن کارو میکنم ..

    اینم میگه اونایی که وعده های خودشون عمل کردند ‌….

    حالا باز این چند تا آیه که دنبال هم بودن خیلی کلمه ی جدید برای من داشت که بطور مزخرفی مثل کلمان یخاف و اینا ترجمه شده که حتما باید برم ریشه اش رو دربیارم ….

    و یاد بگیرم …

    جالب بود …

    ….چه مزخرفاتی .به خورد ما دادند …..

    حس میکنم بکی نشسته بوده پای قرآن و میگفته خب حالا چه داستان مزخرفی آر این سه آیه برای بقیه درباره ی پیامبر و خاندانش تعریف کنم ؟

    خخخخخخخ

    عالی بود …

    گرچه هنوز یکم مقاومت دارم چون آیه ها و سوره هارو کامل نخوندم و نفهمیدم ولی تا همینجاشم به نظر خیلی خوب بلدوزر رو برداشتم افتادم به جونش ….

    عاشقتونم …

    دیگه این داستان معروفه که اینقدر باگ داشت خدامیدونه اون دو تا داستان چقدر مسخره است….

    شبیه همون که استاد میگن که امام علی گفتن نمک هم خورشت حساب می‌شده و امام علی گفتن یا نمیدونم نمک خالی یا چمیدونم نون خالی ک گفتن اینا همش دروغه …

    واقعا همینه …

    همش ساختگیه …

    همش دروغه

    ….

    عاشقتونم

    ممنونم به خاطر کامنت های زیبایت …

    منتظر نتایج زیبایت هستم …

    و راستی بچه ها اگر کسب درباره ی سوره ی انسان تحقیقی انجام داد که به نظرش یکسری نکات مهم میاد اطفا حتما بگه …ممنون میشم …

    عاشقتونم …

    در پناه لله یکتا باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  3. -
    سیده ملیکا مرتضوی گفته:
    مدت عضویت: 756 روز

    به نام خدایی که هرچه دارم از اوست

    سلام هانیه ی عزیزم

    ..

    عاشقتم دختر ..

    ممنونم از کامنت زیبایت …

    مخصوصا اون سوالات پایانی که واقعا فکر میکنم بار ها و بار ها باید از خودن بپرسم ….

    و اون جمله ی پایانی که گفتی ؛

    جهان با فرکانس کار میکنه نه با کمک های تو اون اگه توی اون مدار نباشه اصلا تو خودتو پاره کن هیچ چیز تغییر نمیکنه

    وای وای

    من اینو با گوشت و پوست استخونم تجربه کردم …که یه فردی رو دوسش داشتم….می خواستم بیارم توی این مسیر ولی به معنای واقعی خودمو کشتم …

    و توی اون چندماه از خودم تقریبا غافل شدم‌….

    عاشقتم دختر …

    ممنونم به خاطر کامنت زیبایت …

    منتظر نتایج بینظیرت هستم

    در پناه الله یکتا باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  4. -
    سیده ملیکا مرتضوی گفته:
    مدت عضویت: 756 روز

    به نام خدایی که هرچه دارم از اوست

    سلام مریم عزیزم

    ..

    سلام خواهر خوبم …

    امیدوارم حالت عالی باشه …

    میتونم ازت که دست از تغییر دخترت برداشتی …

    یه کامنت طولانی از تجربه ام نوشتم اما همش پرید و متوجه شدم که شاید نباید می‌نوشتم….

    اما دوست داشتم اینو بگم که من الان 20 سالمه …و دوست دارم از نگاه دختر به قضیه نگاه کنم …

    درسته خیلی بی تجربه ام …اما خدایی دارم و در جهانی زندگی میکنم که بزرگ ترین معلم دنیاست …

    درسته خیلی اشتباه میکنم ولی از درس هایی که از اون اشتباهات میگیرم جوری قوی تر و قدرتمند تر میشم که تا عمر دارم میتونم بهدخوبی زندگی کنم …

    مطمئنا شما دوست ندارید یک دختر ضعیف داشته باشید …اما با نصیحت و کنترول کردن و محدود کردن بیش از اندازه دخترتون اونو ضعیف تر میکنید و اجازه نمی‌دید رشد کنه و حتی اگه می خوره زمین بلند بشه و قوی تر حرکت کنه ….

    با اینکه تجربیاتشون رو باهاش در میون بزارید و خیلی صاف و صادقانه و منطقی باهاش صحبت کنید و باعث بشین به فکر فرو بره و تا تصمیم بهتری بگیره مشکلی ندارماااا اما اینکه تمام این چیز ها رو درون خودتون تحلیل کنید و یه خط و نشون براش بکشید و اونو وادار کنید تصمیمی که از نظر شما منطقیه رو انجام بده مشکل دارم….

    ممنونم ازتون …

    و مطمئن باشید حدا بیکار نیست …و از هزاران دست اونو راهنمایی میکنه …

    مگه شما وقتی بچتون توی شکمشون بود راهنماییش میکردین که الان باید قلبت تشکلی بشه یا الان باید به این شکل دستت تکاملشو طی کنه یا الان باید اینطوری بتابی؟

    معلومه که نه …خدا با دقت تمام حواسش بود …

    همون خدا الانم حواسش هست و راهنماییش میکنه

    …..

    به هر حال …ممنونم که متوجه شدین و دست از تغییر دلسوزانه ی دخترتون برداشتید …

    عاشقتونم

    ..

    مرسی که هستید …

    درپناه لله یکتا باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 20 رای:
  5. -
    سیده ملیکا مرتضوی گفته:
    مدت عضویت: 756 روز

    به نام خدای نفسم که هرچه دارم از اوست

    سلام فرشته ی عزیزم …

    امیدوارم حالت عالی باشه …

    ممنونم از کامنت خوبت …

    زایش وقتی داشتی میگفتی که

    ازونروز هیچوقت پای درد و دلای دختر خالم ننشستم بااینکه بهم میگفت وقتی بهت پیام میدم دردو دل میکنم همراهیم کن با احترام بهش گفتم عشقم تو شادیات همه جوره هستم ولی من تو درد و دل کسی شریک نمیشم

    انگار به چیزی درونم پیدا کردم …

    تا حالت کلی پست و استوری و حرف و حدیث شنیدم با این مضمون که آدمایی گه توی سادیا باهات همراه هستن که فایده ندارند …آدمی ارزش داره که توی غم هات هم شریک باشه نه فقط شادیات…

    وای خدای من …

    چه باوری …

    پس برای همینه که من توی درد و دلا و غم های آدما خودمو وارد میکنم و دوست دارم کمکشون کنم یا حداقل اگه کاری نمیکنم گوس بدم و احساس هم دردی باهاشون داشته باشم …

    وای خدای من …

    باز اون باور که مربوط می‌شد به اینکه این دوستان که میبینی مگسانند دور شیرینی …

    چیزی که همیشه توی مغزم تکرار میشد این بود که الان که اوضاع خوبه که مهم نیست تو باشی …وقتی اوضاع سخت میشه باید دوستات رو بشناسی ….

    غافل از اینکه یک فرد قوی متنفره از اینکه یه نفرو توی غم و مشکلش وارد کنه ….

    مثل استاد ….

    یه فرد قوی و توحیدی میگه اگه مشکلی هست من خودن اینقدر لایق و قدرتمند هستم که بتونم حلش کنم لازم نیست کسی غم خوار من باشه که حالا تازه بخواد پیاز داغشو بیشتر کنه ….

    توی شادی ها هم من خودم میتونم خودمو شاد کنم نیازی به کسی ندارم ولی اگه کسی خواست بیاد تا بیشتر شادی کنیم ….

    آهان این باور درسته …

    ممنونم ازت …

    عاشقتم …

    منتظر نتایج بی نظیرت هستم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  6. -
    سیده ملیکا مرتضوی گفته:
    مدت عضویت: 756 روز

    به نان خدایی که هرچه دارم از اوست

    سلام پرستو عزیزم

    سلام خواهر دوست داشتنی من

    امیدوارم حالا عالی باشه

    بهت تبریک میگم که وارد این خانواده ی بی نظیر شدی و این عالیه که اینقدر خوب داری روی خودت کار میکنی …

    مطمئن باش الان وصل شدی به منبع که خداوند هست …و اینجا فوق اعاده ترین جاییه که میتونم ازش یاد کنم …

    آدمایی که هست …دوستانی که همکاری می‌کنند…کامنت ها …فایل ها …آگاهی ها …و توحیدی ها که عمل به اون اصل این سایته …خداروشکر واقعا …

    چقدر خوبه که هستی ….

    و خداروشکر که اینجایی …

    یادم افتاد به اوایل خودم که با ذوق وارد این سایت شدم …

    کامنت اولم هنوز مزه ی شیرین و بچگی ام رو نشون میده …

    خلاصه که ممنونم که کامنت گذاشتی و خوش اومدی به خانواده ی بزرگ عباسمتش

    منتظر نتایج بی نظیرت هستم

    در پناه لله یکتا باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  7. -
    سیده ملیکا مرتضوی گفته:
    مدت عضویت: 756 روز

    به نام خدای هدایتگرم که هرچه دارم از اوست

    سلام برادر فرهاد

    امیدوارم حالت عالی باشه

    ..

    راسش وقتی داشتم کامنتت رو میخوندم …جمله ی به من چه به تو چه مثل یه صدای بلندی توی ذهنم تکرار میشد …

    با خودم گفتم …

    وای ملیکا …

    ببین

    ببین

    واقعا همینه….

    به من چه …به توچه…

    به من چه کی چه غلطی میکنه یا نمیکنه …

    به تو چه …

    تو کجای زندگی اونایی….؟

    اولش آخرش یا وسطش ؟

    هرکسی زندگی خودشو خلق میکنه …

    تو وظیفه نداری به کسی کمک کنی …نمیتونی هم کمک کنی …پس به تو …

    مسائل تو به کسی ربطی نداره مسائل دیگران هم به تو ربطی نوآره…چون تو و زندگی تو به کسی ربطی نداره و همه چیز زندگی به خودت و خودت وخودت وابسته است …نه کس دیگه….

    عاشقتم …

    ممنونم به خاطر کامنت زیبایت

    منتظر نتایج بی نظیرترین هستم …

    در پناه لله یکتا باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  8. -
    سیده ملیکا مرتضوی گفته:
    مدت عضویت: 756 روز

    به نام خدایی که هرچه دارم از اوست

    سلام

    سلام

    سلام خواهر قشنگ من …

    با اون عکس زیبایت …

    ممنونم از کامنت قشنگت …

    همچنین رفتم و داستان هدایت شدنت رو خوندم

    و به خودم گفتم وای ملیکا یه آجی هم سن پیدا کردی …

    و اون موقع که گفتی الان سالن زیبایی خودمو زدم و تا هر موقع بخوام بیرونم …

    گفتم …

    ببین

    ببین ملیکا …

    ببین آجی فرشته رو …

    دو ساله …تقریبا …

    ببین چطوری زندگیشو خلق کرده …

    ببین …

    اونم مثل تو محدودیت های زیادی داشته…

    آخ عاشقتم …ممنونم ازت …

    به خاطر تغییر زندگیت

    به خاطر مستقل شدن. …

    حسم گفت اینجا یه چکاب فرکانسی بنویسم تا بعدا بیامو از تغییراتم بگم …خوشحال میشم که اگه تجربه ای داری بهم بگی …

    خب بیشتر چکاب رو روی مستقلی می خوام بگم .

    .درباره ی مستقلی هنوز درآمد ندارم و دانشجو هستم و حتی پول خورد و خوراک و رفت آمدم رو به کلی عذاب وجدان از پدرم میگیرم …

    یه جورایی علاقمو پیدا کردم و دوست دارم کتاب بنویسم …و یه ایده اَپ خفن براش دارم و حتی آموزش هاشم پیدا کردم ولی هنوز استارت نزدم …

    خیلی برام رفت آمد سخته برای دانشگاه و هر روز انگار به زور بلند میشم و تقریبا 3تا4 ساعت توی راهم ….

    دوست دارم مستقل بشم …

    خودم خرج خودمو بدم …

    بتونم روی پای خودم وایسم …

    دنبال چیزی که علاقه دارم برم

    آزادی زمانی داشته باشم…

    مشکل رفت و آمدم حل بشه و به‌راحتی برم و بیام …

    یه بیزینس همه جانبه راه اندازی کنم که ایدشو دارم …

    عاشقتونم

    امروز 19 آذر 1403

    مرسی مرسی به خاطر تمام جملتاتت …

    ممنونم ازت …

    امیدوارم بهترین اتفاقات برات بیوفته …

    و منتظر نتایج بی نظیرت هستم …

    در پناه لله یکتا باشید ..

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  9. -
    سیده ملیکا مرتضوی گفته:
    مدت عضویت: 756 روز

    به نام خدای دوست داشتنی ام که هرچه دارن از اوست

    سلام خواهر عزیزم

    سلام سعیده ی قشنگم …

    امیدوارم حالت عالی باشه …

    دوباره یک پیغام جدید از ایمیلم دریافت کردم که از طرف شما توی سایت یک کامنت جدید اومده ..

    کنجکاو شدم و زدم روش…

    من که تا قبلش داشتم توجه میکردم به اینکه یک فردی منو حتما دوست نداره که حداقل یه پیام به من بده وقتی صفحه ی سایت باز …یوهو جمله ی بُلد شده ی کامنت شما منو در آغوش گرفت …

    سعیده خیلی دوستت داره!بی دلیل! بی قید وشرط!

    اونقدر حس خوبی گرفتم که نگو …

    انگار از یه طرفی تحسین های من رو …حرف هایی که پشت سرت میزنم که چقدر این دختر با تفکره چقدر فوق اعاده چه خانواده ی خوبی دارم الان جواب همشجمع شده بود توی این جمله ….

    آخ…عاشقتم دختر …برای همین بدون اینکه کامنتت رو بخونم رفتم بالا و کامنت آقا محمد رو خوندم و بعدش رسیدم به کامنت شما و با دلو جون اونو خوندم …

    ممنونم ازت …

    عاشقتم …

    منن با تمام وجود دوست دارن

    ..بی قید و شرط …و ممنونم که هستی…خوشحالم خواهر اینچنینی دارم …

    ممنونم ازت …

    به خدای عزیزم میسپارمت …

    منتظر نتایج بی نظیرت هستم …

    در پناه لله یکتا باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  10. -
    سیده ملیکا مرتضوی گفته:
    مدت عضویت: 756 روز

    به نام خدایی که هرچه دارم از اوست

    سلام مریم عزیزم …

    سلام مادر دوست داشتنی …

    سلامممممم

    یه سلاممم گرمممم

    ممنونم ازت …واقعااا

    چقدر تحسین کردم …رفتارتون رو

    اعراض از ناخواسته هاتون

    اینکه باور درست رو درونتون کاشتید و اینطوری جوانه زدنش رو به بهترین شکل توصیف میکنید …

    چقدر خوشحال شدم …

    چقدر اصلا دلم باز شد …

    ممنونم که به کامنتم پاسخ دادید …و الان با این هدایت بی نظیر من تغییر و نشانه های تغییر رو واقعا دیدم ….

    چقدر از این رابطه ی دختر مادری خوشم اومد …

    یه چیزی هست درباره ی خود من …که وقتی بهش توجه کردم متوجه این موضوع شدم…

    اول بزار اینو بگم …

    یه واقعیتی هست که میگن وقتی یک خلبان در حال پروازه ولی چاله هوایی وجود داره …اون آدمی که از برج مراقبت داره راهنمایی میکنه هیچ وقت به خلبان نمیگه مراقب چاله های فضایی باش! …و فقط راه درستو بهش میگه …

    چون این واقعیت رو میدونه که اگر خلبان تمرکزش بره روی اینکه توی چاله هوایی نیوفته قطعا خودشو کل مسافرا رو توی دردسر عظیمی میندازه و برعکس انتظار ،درگیر چاله های هوایی میشه …..

    خب حالا این چه ربطی داشت ؟

    مریم عزیزم …

    مادر خوب و هدایتگری که عاشقانه دوست داری دخترت زندگی عالی داشته باشه …

    وقتی توی زندگی خودم توجه کردم …

    دیدم وقتی مامان من منو محدود تر میکنه تا ازم محافظت کنه تا من یکسری ضربه ها رو نخورم …یا می خواد که انگار منو تغییر بده که آقا این کار درسته اون کار غلط

    جوری اعصابم خورد میشد که نتیجه کاملا برعکس بود …و با توجه مامانم به اینکه من یوهو دست از پا خطا نکنم و اینجوری بهم گیر می‌داد به طرز باور نکردنی منم می خواستم کار اشتباهی نکنم که مامانم گیر نده و تمرکزم روی این بود که کاری که میکنم حداقل از نظر مامانم درست باشه و اشتباه نباشه اَد جلوی اون یه کار بچگانه میکردم …که موجب عصبانیتش مشد و محدودیت بیشتر و دوباره توجه من و احساساتی شدن من دوباره سرزش خودم و ….این روند بازم ادامه داشت …

    چون مادر من توی همه ی چاله فضایی ها افتاده بود همش به من می‌گفت مراقب چاله های فضایی باش …

    (البته که یه نکته بگم ….خودم با افکارم این مدل مامانم رو آورده بودم بالا …در ادامه میگم )

    حالا این یه طرف قضیه است…از طرف دیگه وقتی من میدیدم مثلا با گفتن یکسری اتفاقاتی که برام میوفته مورد محدودیت بیشتر و اینکه تو هنوز بچه ای و اینا قرار میگرفتم …ناخود آگاه سعی می‌کردم خیلی چیز ها و مشکلات رو اصلا نگم …و یا صادق نباشم …

    ولی مگه به غیر از مادر هست ؟چه کسی با تجربه تر از اون … که هم هم جنسم باشه هم قبلا این تجربه ها رو کرده …هم خیر خواهم باشه میتونم پیدا کنم …

    اما چون حس میکردم مامانم می خواد منو تغییر بده نمیگفتم …

    خداروشکر توی اون چندتا مسئله خدا باهام بود و تا حدودی یکمی تونستم عاقلانه حلش کنم …اما اینکه خودم همشو باید تجربه میکردم خیلی سخت تر بود …

    حالا اون طرف قضیه هم هست …

    وقتی مامانم یکم منو رها کرد …من کارام و حرفام عاقلانه تر شد …

    چیز هایی خدا به ذهنم میرسوند و کارایی انجام می‌دادم که از نظر مامانم خیلی به جا و درست بود ..

    خود به خود با منطقی بودن حرفاش بدون هیچ مقاومتی قبول میکردم …و خیلی کار ها بود که مثلا خدا بهم میگفت حالا اینو بردار یا این کارو بکن و بعد مامانم به من که نگاه می‌کرد میگفت اینو برداشتی میگفتم ارهه میگفت آفرین خوب کردی

    ..

    و کم کم حتی خودم وقتی میدیدم مامانم بدون قضاوت و سرزنش برخورد میکنه خودم پیش قدم میشدم و باهاش صحبت میکردمو ازش راهنمایی میگرفتم …و شاگردی که آماده باشه قطعا معلم محیا هست …و تازه اینطوری خودم حرفاش رو الگو قرار می‌دادم چون جواب سوال خودم بود

    ..نه بکن یا نکن های پر از محدودیت …..

    .

    .

    .

    چون ما در جریان های هدایتی خودمون هستیم …

    ما در مدار خودمون با تجربیات خودم و با خدای تعریف شده ی خودمون در این جهان حرکت می‌کنیم…

    و جریان هدایتی هر کدوم از ما اسپیشیال و مخصوص خودمون هست …

    پس

    اگر بخوایم یه نفر دیگه رو هم جهت با مداری که افکار و باور و تجربه ها و از همه مهم تر خدا و جریان هدایت خدا هست وارد کنیم …

    نه تنها جلوی این جریان رو برای خودمون می‌بندیم

    بلکه اون فرد مقابل …مهم نیست کی باشه یا چقدر از لحاظ فیزیکی نزدیک باشه …

    اون فرد در مدار مقاومت و اشتباهی قرار میگیره که خیلی وقتا شده که حتی کمک که بهش نکردیم هیچی تازه اونو از کلی نعمت که قرار بوده از اون تجربیات بدست بیاره دور کنیم …تازه هم …

    .

    .

    آدمی که ،سنگ ،سرش را زیبا تر کند

    چه بخواهی چه نخواهی

    سر به سنگش می‌خورد…

    چه الانش

    چه به ده سال

    یا که 100 سالی به بعد…

    .

    .

    ای جان این شعر هم هدایت خدا بود و از زبان خدا نوشته شد …

    مادر دوست داشتنی ستی….

    من از زبان خودم صحبت میکنم …دختری که اینقدر مادرش مراقبش بود که کسی بهش تا حداقل سن 19 سالگی ضربه ی عاطفی نزنه …آخرش اون ضربه رو خورد و با قدرت بلند شد و متوجه شده الان چطور توی یک رابطه مخصوصا با جنس مخالف باید جسارت و حس لیاقت داشته باشه ….

    من این باگ رو داشتم …این ایراد رو داشتم …و بالاخره باید سرم به سنگ می‌خورد تا می‌فهمیدم…و با هیچ آموزشی چیز هایی که الان یاد گرفتم رو نمیتونستی بهم یاد بدی….

    ….

    حالا اینو ببر توی همه چیز ….

    خلاصه ازت ممنونم ….

    برای همه چیز …

    برای تک تک کلماتت …

    برای تگ تک کار هایت …

    و توحیدی بودنت …که اونو بسپاری به خدا

    عاشقتم

    منتظر نتایج بی نظیرت هستم

    در پناه الله یکتا باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای: