آیا من می توانم زندگی دیگران را تغییر دهم؟ | قسمت 1 - صفحه 2

612 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «سیده ملیکا مرتضوی» در این صفحه: 14
  1. -
    سیده ملیکا مرتضوی گفته:
    مدت عضویت: 759 روز

    به نام خدایی که هرچه دارم از اوست

    سلام مریم عزیزم

    امیدوارم حالت عالی باشه

    ممنونم از کامنت قشنگت …

    وقتی داشتم کامنتت رو میخوندم

    رسیدم به اینجا که

    هر روز خودمو مقید کردم که شکر گذاری کنم و تمرین لیست دستاوردها و انجام بدم خودباوریم اضافه شد و اینکه دیدم واقعا با ادامه تمرین ها با یک فاصله زمانی ای نتایج بمب بمب وارد میشه …..

    به خودم گفتم …

    ملیکا …

    تو هم باید این کارو بکنی …

    باید شکر گزاری رو بازم بیشتر و بهتر انجام بدی

    یه ایده ی فوق العاده که خدا بهم داد این بود که به در هر چیزی …

    هر کمدی که وسایلت رو میزاری …

    در اتاقت …

    کمد لباست ..

    و حتی روی میز…

    یه برگه بچسبون و هر دفعه بگو که توی اون کمد …یا روی اون میز چه نعمت هایی داری …و اونا رو بشمار

    ..

    یه روز اونم در حد چند دقیقا بیشتر این کارو انجام ندادم ولی آنچنان حس شکر گزاری در من ایجاد میشه که نگو …

    هنوز شاید 10 از نعمتا رو توی هر برگه بیشتر ننوشتم ولی بعد که با اون حس خوب به خودن نگاه کردم …گفتم ببین ملیکا …اینا یادته یه روزی آرزوت بود …

    از تک تک لباس سرهمی و راحتی که توی کمدم…تا همین موبایل و هنسفیری که دستمه …تا تک تک کلکسیون زیور آلاتی که دارم …

    تا همین فلاکس کوچیک چایی …

    این میز …این کمد این تخت …

    این فضا …

    حتی این قلب رنگی خوشگلی که خودم با آل ای دی درست کردم …

    آخ عاشقتم خدا …

    این کامنتت باعث شد یادم بیاد که هر روز به اون لیستا چند تا چیز دیگه رو هم اضافه کنم …

    و در ادامه ی کامنتت که گفتی

    و دارم این باورو میسازم که هنوز باید این نتایج بیشتر و بهتر بشه یعنی اگر تا این رقم رفته خیلی بالاتر هم میتونه بشه همه اینا لطف خدا بود و نتیجه عمل به اموزه های شماست

    به خودم گفتم …

    آفرین…

    آفرین

    ببین…

    این باور پیشرفته …

    این باور حرکته …

    چه باور خوبی رو گفتی …

    عاشقتم …

    مرسی برای کامنت زیبایت …

    با تمام وجود دوستت دارم …

    منتظر نتایج بی نظیرت هستم

    در پناه الله یکتا باشی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  2. -
    سیده ملیکا مرتضوی گفته:
    مدت عضویت: 759 روز

    به نام خدای هدایتگرم که هرچه دارم از اوست

    سلام برادر محمد

    امیدوارم حالت عالی باشه …

    ممنونم از کامنت زیبایت …

    من قبلا خیلی اینطوری بودم که تا یه آگاهی رو می‌شنیدم و میدیدم به درد بخوره سریع می خواستم با فکو فامیل و دوست و آشنا در میون بزارم …ُکه بعد از یه مدت دیگه گذاشتم کنار اما آخرین باری که با یکی از فامیلامون که یکی دوسال بود همو ندیده بودیم صحبت کردم …البته درباره ی مسیر های هدایتی ام …و اون هم با اشتیاق گوش می‌داد و تحسین می‌کرد ولی بعدش من یکم حسم بد بود …و همش برام سوال بود که آخه چرا…من که نصیحت نکردم که …

    تا اینکه به کامنت شما هدایت شدم …

    مخصوصا اون جمله ای که گفتین

    آقا چه کاریه من بیام همش به دوست و خانواده ام بگم من ضد ضربه هستم که بعدش بشینم یک عالمه مراقب باشم که طوریم نشه که بقیه منو و باورهام رو مسخره کنن،من بیام این زمان و انرژیم رو بذارم برای بهتر کردن باورهام تا نتایج بیان و من لذت بیشتری ببرم

    و یا اونجا که گفتی یکسری از حرفا از ادعا کردن میاد …

    دیدم واقعا همینطور بود …با اینکه مسیر هدایتی ام رو طی کردم ولی در بعضی مواقع واقعا یکسری جاها ادعا کردم و شاید یه جورایی حس میکردم که با اون حرف به شخص مقابلم بگم ببین من چه قدر با ایمانم ک ایمانم رو نشون دادم ولی ته ذهنم به خودم میگفتم اگه الان برگردی به یه سال پیش آیا بازم جرات و ایمان همچین کاری رو داری و جواب 100درصد بله نبود….

    از طرفی مسیر من هنوز تکمیل نشده بود و خودم تا نصفه رفته بودم و برای اینکه حرفام و داستانم تموم نشه ادامه میدادم …تا اینجوری انگار یه جورایی توجه اونو بیشتر به خودم جلب کنم …

    از طرفی ته ته ته وجودم میخواستم به اون یه کمکی کرده باشم تا اونم با ایمان تر باشه…

    از طرفی مادرش تقریبا یه متری ما نشسته بود و من خیلی چیزا رو دوست نداشتم اون بشنوه و همش یه ترسی بود که نکنه حالا گوشاش رو تیز کنه و اینا

    عجب

    حالا میفهمم دلیل اون همه حس بدی که ای کاش های زیادی رو به بار آورد…

    ای کاش اینو نمیگفتم

    ای کاش اونو نمیگفتم …

    اصلا لازمم نبود همه چیزو با این جزئیات بگی …

    و……

    واقعا ازت ممنونم …

    عاشقتم …

    امیدوارم بهترین ها برات اتفاق بیوفته

    منتظر نتایج بی نظیرت هستم

    در پناه الله یکتا باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  3. -
    سیده ملیکا مرتضوی گفته:
    مدت عضویت: 759 روز

    به نام خدای هدایتگر عزیزم که بهترین هدایتگر است

    خدایا ما را تو …خودت با دستان خودت هدایت کن

    همونجور باید …

    چون هرچه دارم از توست و فقط فقط ققط و تنها و تنها و تنها از تو یاری می خواهم …

    سلام آقا روح الله

    راسش مطمئنم اصلا توی جایگاهی نیستم که بخوام نصحیتی چیزی بکنم یا حتی اظهار نظر کنم …

    اما یه جورایی درکتون میکنم …

    دوست داشتم یه چیزی بهتون بگم …

    منم مثل شما دانشجو هستم و چیزی که دوست دارم با رشتم کاملا متفاوته …

    می خواستم مرخصی بگیرم و تمرکزی بشینم پاش اما با مخالفت زیاد خانوادم مواجه شدم …از طرفی از نظر مالی زیاد اوکی نیستیم و منم دانشگاه آزاد درس میخونم…

    و فقط هزینه ی رفت و آمدم ماهی 500هزار تومن میشه دیگه از خورد و خوراک و اینا نگم…

    تازه 10 ملیون هر ترم هم هست …

    اما یه چیزی وجود داشت …

    منم اون موقع با ورودی های کمبودی که توی کامنتتون توضیح دادید هی خودمو قانع میکردم که نه من درست میگم خانوادم اشتباه می‌کنند…

    و هی اونا رو قضاوت میکردم …

    وقتی داشتم کامنتتون رو میخوندم داشتم فکر میکردم آیا من اینجوری فکر میکردم آیا همچین باور های مخفی هم درون من بوده و هست و دیدم اره …منم مثل شما و حتی بیشتر شما این شرک ها درونم هست …

    حالا میفهمم منظور استاد از اینکه همه چیز باوره چیه.. …چون ما اگه به یه چیزی باور داشته باشیم یا حتی باور نداشته باشیم اون مشخص میکنه که ما چه کار هایی بکنیم یا به چه ایده هایی دسترسی پیدا کنیم ..در خودم و در کامنت شما به صورت واضح دیدم که

    آقا باور کمبود چقدر خطرناکه …

    یا باور به اینکه برای اینکه یه کار خوب و درآمد خوب داشته باشی باید حتما یه سرمایه اولیه داشته باشی

    یا باور به اینکه من هنوز وابسته به خانوادم هستم

    یا باور به اینکه خانوادم منو رها کردن

    یا اینکه من نمیتونم به خواسته و علاقم بپردازم …

    یا اینکه من وقت کم دارم و نمیتونم همه رو با هم هندل کنم ….

    .

    بعد دعوام با مامانم درباره ی اینکه می خوام مرخصی بگیرم و یه جورایی تو و پدر همه ی خرجا رو باید بدی و منم فقط تنبل بازی در بیارم …..

    نشستم با خودم صحبت کردم …

    صادقانه …

    و به خودم گفتم

    ملیکا

    عین آدم…

    فقط جواب سوالم رو بده …آیا تو واقعا می خوای مرخصی بگیری که بری دنبال علاقت ..؟ یا می خوای از درس فرار کنی …

    کلمه ی تمرکز رو از استاد گرفتی و می خوای با این کار مثلا نشون بدی می خوای تمرکزی یه کاری رو بکنی ؟

    یکم فکر کردم …دیدم نه راسش …من می خوام از درس فرار کنم …

    می خوام رها بشم از درس خوندن …

    می خوام مسئولیت زندگیم رو بندازم روی دوش پدرو مادرم …می خوام اونا خرجمو بدن …

    انگار یه چیزی توی وجودم ازم پرسید …اکه تو واقعا عشق و علاقت این کاره پس باید حداقل روزی در حد کم هم به فکرش باشی و یه قدم کوچیک براش برداری …

    الان که ظاهرا وقتت تنگه هیچ کاری نمیکنی مطمئن باش بعدا هم همینه …

    الان که درآمد نداری و هیچ ایده ای نداری اگه با همین روند و باور پیش بری مطمئن باش بعدا هم همینه و اگه خودتو اصلاح نکنی اوضاع همینطور بدتر و بدتر میشه …

    علاوه بر اون تو فکر میکنی وقت کم داری ؟

    واقعا ؟

    به خودت نگاه کن …

    تو دو سه روز پشت سر هم دانشگاه نداری …

    ولی همینجوری مثل باد میگذره

    ..

    یا بعد از ظهر یا حتی دو سه ساعت از شبت مثلا توی این روزا خالیه …ولی ابا برای خواستت استقلال مالیه …آیا حداقل از نظر متافیزیکی روش کار میکنی ؟ آیا خودتو کالبد شکافی کردی و باکرای مخرب رو در بیاری و با همین گوشی تو دستت باور درست رو برای خودت منطقی کنی ….

    معلومه که نه …

    تو تمام اون وقت ها رو با فکر کردن با همین مزخرفات حروم میکنی …

    هیچ کاری هم نمیکنی …اصلا تو در حد حتی نوشتن و واضح کردن خواستت و علاقت چیزی نوشتی …آیا اصلا از خودت پرسیدی چه مهارت هایی لازم داری …یا با این ایده چطور میتونم درآمد کسب کنم که به ایده های پولساز هدایت بشی …

    برادر عزیزم …

    من هم در این شرایط هستم و فقط دیگه با کسی دربارش صحبت نمیکنم و سعی میکنم سوال بپرسم از خودم و دلیل این رفتار هامو پیدا کنم و حرکت کنم ..و دچار روزمرگی فقط فکر کردن و نشخوار کردن رفتار های بقیه و مقاومت هام نشم …

    ممنونم ازت …

    مطمئنم بیشتر باید راجبش فکر کنم …

    بازم ممنونم که منو به فکر فرد بردی …حتما یه دفتر برمی‌دارم و دوباره داین سوالات رو از خودم میپرسم تا قدم هام برام واضح تر بشه ….

    بسیار سپاسگزارم

    منتظر نتایج بی نظیرت هستم

    در پناه الله یکتا باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  4. -
    سیده ملیکا مرتضوی گفته:
    مدت عضویت: 759 روز

    به نام خدایی که هرچه دارم از اوستتت

    سلااام

    سلام

    سلام مریم عزیزم …

    سلام مریم دوست داشتنی من که با وجودت چقدر در ها رو برام باز کردی

    ..

    ممنونم از تک تک کامنت هایت …

    وای خدای من

    نمیدونم بگم تو هم راهنمای مادرانه ی من شدی که الان به این حد حس خوب داشته باشم…

    تو مثل یک مادر …ولی یک دوست بودی توی این چند هفته برای من …

    عاشقتم …

    دیدین میگن یه دختر ممکنه یه حرفی رو به مادرش نزنه ولی به دوست صمیمیش بزنه …

    آخ من چقدر خوشبختم که دوستم به همچین مادر فوق العاده ای هست …

    ممنونم ازت …

    می خوام درباره ی اتفاقی که افتاد بگم …

    اولین بار که کامنت برای شما گذاشته بودم چند روزی از دعوام با مامانم می‌گذشت…اونم درباره ی اینکه من می خوام یک ترم مرخصی تحصیلی بگیرم …

    و الان که دارم اینا رو مینویسم یکی دو روز از حرف زدنم با همون مامان گذشته ….

    و می خوام درباره ی تغییراتم بگم …

    این دفعه دیگه مقاومت نکردم و یه جورایی سعی کردم مثل اون به خودم نگاه کنم …

    دیدین میگن که وقتی خودت درون یک روند باشی متوجه خیلی از مسائل نمیشی ولی یکی که از بیرون ببینه و از دور نگاه کنه متوجه میشه ؟

    دقیقا وقتی با مادرم صحبت می‌کردم متوجه همچین قضیه ای درون خودم شدم …

    درسته مادر من به خاطر تجربیاتی که داشته و دوست نداره من ضربه بخورم با حرصو جوش حرف میزنه ….

    همیشه وقتی این نوع تن صدا و این نوع حرص خوردن رو می‌شنیدم مقاومت میکردمو حس میکردم سعی داره منو کنترول کنه …

    نگو اون به خاطر ضربه های سنگین جهان اینقدر حرص میخوره…

    یه جورایی میبینه که ممکنه چه اتفاقی بیوفته …

    بنابر این سعی می‌کردم صدای حرص خوردنشون کم کنمو بفهمم…

    به خودم میگفتم …

    آقا گوش کن …نمیگم قبول کن

    ..گوش کن تحلیل کن …خودت فکر کن ….

    و بعد دیدم خیلی از چیزایی که میگه دقیقا مشکل منه…

    که خودم بهش رسیدم و خیلی موقع ها از خودم می‌پرسیدم که چرا …

    اون خیلی وسطاش اشاره می‌کرد به موضوع مرخصی …و من صادقانه و رک و پوسکنده بهش گفتم که من فکرم رو کردم و متوجه شدم واقعا هدفم اون نبوده و اون بهونه بوده و از این کار منصرف شدم …ولی…

    اصلا انگار یه آبی روی یخ بود

    و با این جمله آنچنان مکالمه ی ما خوب پیش رفت که تونستم مسائلی که شاید بگم 3یا 4 سال به خاطر اون یه مسیری رو رفتم و همش توی ذهنم با مقایسه کردن میگفتم چرا آخه…یکمی حل بشه و بتونم از نظر و دیدگاه اونم بفهمم …

    مامانم خیلی از این کلمه ی کنترول استفاده می‌کرد ولی بعد متوجه شدم منظورش واقعا این کلمه نیست و منظورش هدایت کردن به مسیر درسته …

    مثل وقتی که یه بچه به دنیا میاد و مادرش باید بهش بگه که چی بخوره یا غذا و چیزای تیز رو از دستش بگیره …و وقتی بزرگ تر شد و به اون بلوغ فکری درباره ی اون وسیله رسید اونو بهش بده ….

    حالا اگه همه بیان بگن …ولش کن بابا تو داری کنترول میکنی …و اینا که …اره بچه رو رها کن …ببین چه بلایی سر خودش میاره …

    عاشقتم…

    عاشقتم

    عاشقتم …

    واقعا به معنای واقعی اون روز لذت بردن از حرف زدن با مامانم …و بعد این مکالمه …که خیلی با آرامش و خوب تموم شد به خودم گفتم من قطعا قطعا قطعا باید برم پیش مریم همه رو براش بگم …

    باید برم پیش آجی عزیزم و همشو بگم و تعریف کنم و این یکی دو روز به خدا میگفتم خدایا برم توی پروفایلش یکی از کامنتاش انتخاب کنم و در جوابش براش بگم …و اون میگفت نه بابا خودش برات کامنت میزاره اونجا برو بگو …

    و دیروز دیدم بلههههه

    مامان مریم دوست داشتنی برام کامنت گذاشته ….

    عاشقتم …

    ممنونم…

    ازت بی نهایت ممنونم …

    و عاشقتم …

    بی نظیری …

    منتظر نتایج بی نظیرت هستم …

    در پناه لله یکتا باشی قربونت برم

    عاشقانه از اعماق وجودم دوستت دارم …

    و بهت افتخار میکنم که همچین مادر فوق العاده ای هستی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای: