آیا من می توانم زندگی دیگران را تغییر دهم؟ | قسمت 1 - صفحه 27 (به ترتیب امتیاز)

612 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    مجید عزیزی پیردوستی گفته:
    مدت عضویت: 1547 روز

    به نام خدای مهربان

    سلام به استاد عزیزم و بانو شایسته ی مهربان

    سلام به خانواده ی بهشتیم

    داستان یک سال قبل از آشنایی با استاد عباسمنش :

    در شهر های مختلف مشغول کار کردن بودم و انواع شغل مثل ایزوگام ،کلوپ و گیم نت ، متصدی پمب بنزین ،نجاری،مغازه داری ،کامبوزیت ،کارگر گچ کار،کارگر سفت کار ،کارگر سنگ کار ،نگهبانی،پاستور فروشی ،دست فروشی ،ترقه فروشی ،شاگرد قهوه خانه ، کارخانه ی چسب ،خلاف ،دزدی ،مواد فروشی را تجربه کردم درواقع بعد از اینکه نتونستم دانشگاه را ادامه بدم هر چند ماه یک شغل عوض میکردم که دیگه حساب کنید چه ذهن زیبایی داشتم (: که این همه تنوع به خرج میدادم و در هر شغلی که بودم به شدت دلسوز بودم و در هر کاری که وارد میشدم خیلی خوب هم یاد می‌گرفتم و اتفاقا واسه صاحب کار خوب کار میکردم .

    چند وقتی بود که از خونه دور شده بودم و مدام خانوادم زنگ میزدن و میگفتن برگرد شهرستان که داداشت داره تو دام اعتیاد غرق میشه و تو مسئول هستی که نذاری و حواست بهش باشه منم به شدت تحریک شدم و عذاب وجدان مثل یه غول بزرگ بالای سرم ول کنم نبود تا اینکه رفتم شهرستان

    داداشمو نجات بدم (:

    داداشم 3 سال از من کوچیکتر و از 12 سالگی مشغول صافکاری و استاد خوبیه ،زمانی که افتاده بود تو دام اعتیاد خانوادم از فامیل خودمون یه دختر بیوه که اتفاقا شوهر قبلیش معتاد بوده و سر همین اعتیاد تلاق گرفته بود را واسش انتخاب کردن و نامزدی کردن .

    خلاصه من شدم شاگرد داداشم و برای نجات و تغییر داداشم قرار بود همه کار بکنم و بعد از چند هفته من با داداشم دو نفری خودمونو میساختیم (: و به خیال خانواده که من دیگه کنار داداشم هستم و خیالشون راحت بود درواقع خیال داداشم بیشتر راحت بود چون دیگه منم افتاده بودم تو خط .

    خلاصه چند ماهی گذشت و من خیلی زود خودمو از مواد کشیدم بیرون ولی داداش همچنان با قدرت ادامه میداد تا اینکه تصمیم گرفتیم مراسم عروسی را واسش بگیریم و اینطوری به صورت موقت آشغالها را ریختیم زیر مبل و اوایل سال 98 که باران شدیدی در کشور اومد و مغازه داداشم رفت زیرسیل ومن جدا شدم و اومدم تهران که به پیشنهاد یکی از دوستام اومدم تو عصر جدید شرکت کنم که تکاملشو طی نکردم (دوبلور حرفه ای هستم و بیش از 50 نوع صدا درمیارم و مهارت خوبی در خوانندگی دارم و صدای بسیار زیبایی دارم )

    خلاصه که در عصر جدید موفق نشدم و مجددا به یه کار جدید دیگه که تراکت پخش کنی بود هدایت شدم و بعد از چند روز به یک فروشگاه عرقیات هدایت شدم و از اونجا بود که با استاد عزیزم آشنا شدم .

    به خوبی با عرقیات آشنا شدم با گیاهان داروی آشنا شدم و خیلی خوب یاد می‌گرفتم و خیلی خوب افراد راهنمایی میکردم و هرکسی میومد کلی واسش وقت میذاشتم و خوشم میومد که افراد ازم تشکر میکنن و به دنبال آموزش رفتم و در مجموع دو سال در دانشگاه خصوصی طب سنتی را با استاد بسیار خوب ومعروفی گذراندم و مهارت خیلی خوبی کسب کردم این اولین کاری بود که تونستم سه سال در آن مشغول باشم و تازه واسش خیلی خوب آموزش دیدم و مهارت بیشتری کسب کردم و(در هر کاری که وارد میشدم خیلی خوب یاد می‌گرفتم و اگر علاقه میداشتم دیگه کن فیکون میشد) ،خلاصه که به خوبی افراد راهنمایی میکردم و کلی از بیماریهاشون درمان میکردم و آنقدر سرگرم مشتری و حال خوب کردن افراد بودم که اصلا سایت فراموش کردم و دقیقا یادم اوایل که در این فروشگاه کار میکردم و می‌دیدم که دیگران چطور مشاوره میدن و حال افراد خوب میکنن با چشمان اشک آلود از خدا خواستم که منم دوست دارم حال دیگران خوب کنم و زندگیشون تغییر بدم و داستان های من باز اوج گرفت .

    دوباره خانوادم زنگ زدن و گفتن داداشت خیلی خراب شده بیا نجاتش بده که طلاهای زنشو برده و میخواد همه را بفروشه و اصلا معلوم نیست کجاست و جواب گوشی ما نمیده …

    من ایندفعه دیگه طبیب شده بودم و همه در محل بهم میگفتن آقای دکتر و خلاصه که روم حساب می‌بردن و قدرت افکار من برای تغییر دیگران بسیار زیاد شده بود

    صبح زود رفتم شهرستان (نورآباد لرستان شهر زیبا و عزیز من ) تقریبا عصر بود که رسیدم و دیدم که داداش طلاهای زنش را فروخته به پول تبدیل کرده و از خونه فرار کرده و بعد از چندین تماس گوشی منو جواب داد و بهم گفت رفتم تهران و منم آدرس خوابگاه خودمو که یک اتاق تک نفره کرایه کرده بودم بهش دادم تا بره اونجا و من هم همین امشب با خستگی دوباره راه بیفتم و برگردم تهران و با خوابگاه برای داداشم هماهنگ کردم

    من برگشتم تهران و رفتم خوابگاه وقتی رسیدم به اتاقم دیدم تمام اتاقم بهم ریخته و بازهم داداشم نیستش و دوباره بهش زنگ زدم و این بار رفته بود اصفهان (:

    به هرحال چون مصرف داشت هر بار که خودشو می‌ساخت به یک جایی فکر میکرد و می‌رفت خدایی خیلی دست به عملش خوب بود (:

    خلاصه همون روز با کلی التماس و صحبت کردن برگشت تهران و بردمش به خوابگاه خودم و دیدم که هنوز مقدار زیادی مواد با خودش داره ،بهش گفتن اینا را بنداز بره و پیش من بمون ازت مراقبت میکنم تا ترک کنی گفت بذار اینو بزنم بعدش دیگه قول میدم ترک کنم ((واسه اینکه همشو نکشه و ضرر نکنه منم باهاش کشیدم و به اتمام رسوندیم )

    مدتی پیش من موند ترک کرد و بعدش یکی از دوستان مشترکمون که ایشون هم مثل ما در دام اعتیاد بودن اومد پیش م(( که اونم داستان خودشو داره )) و سه نفری در اتاق من زندگی میکردیم

    داداشم مشغول صافکاری شد و دوستم با من اومد در همون فروشگاه مشغول کار شد و دیگه همه چی تموم شد(:

    نه بابا شوخی میکنم تازه داستان اصلی شروع شده :

    مدت چند روزی با سلامتی و حال خوب کنار هم زندگی میکردیم و من هرزگاهی فایل های استاد را دنبال میکردم و به داداشم و دوستم میگفتم که استاد میگه که تمرکز بذار رو خودت و تو نمیتونی زندگی کسی تغییر بدی چون این یک قانون ،بعدش میخندیدم و میگفتم من قانون عباسمنش نقض میکنم (:

    بعد از چند روز داداشم مشکوک میزد و دیگه پیش ما نمیومد و من مدام چک میکردم که کجایی و چیکار می‌کنی و می‌گفت که اینجا جا گرفتم و شب همینجا میمونم و دوباره شروع کرده بود و دوستم هم با یک برنامه ی دیگه ای سر کار واسم دردسر شد و اخراج شد و دوباره برگشت و دوباره اخراج شد بعد از این همه اتفاقات دیگه خیلی خسته و عاجز شده بودم و از خدا طلب هدایت کردم که چسبیدم به سایت استاد و داداشم برگشت شهرستان و رفیقم ازم دور شد اما من این مسئله را از ریشه حل نکردم و فکر میکردم که دیگه تموم شد.

    تو همین فروشگاه مشغول بودم و بعضی روزها هم میرم میرفتم نتورک کار میکردم و همش میگفتم تو میتونی زندگی دیگران تغییر بدی و در باتلاقی از تغییر زندگی دیگران گرفتار شده بودم اما هنوز نمی‌دانستم چطور باید این مسئله را حل کنم

    در دانشگاه خصوصی که طب سنتی میخوندم با چهره شناسی آشنا شدم و خیلی عالی یاد گرفتم در حدی که یه سری از بچه ها به من چهره میدادن تا تحلیل کنم و از روی چهره یه سری ویژگی ها و سلامتی و بیماری افراد میگفتم که در بیش از 80 درصد درست بود و من مدام به افرادی هدایت میشدم که درست تر بتونم بگم و خوشحال بودم که میتونم چهره شناسی کنم و در فروشگاه هرکسی میومد سریع دوتا بیماری ازش میگفتم و اوناهم میگفتن وای چطوری ممکن و من بیشتر انگیزه میگرفتم تا یاد بگیرم و هر کجا که میرفتم سریع به چهره نکته میکردم و کلی باهاشون صحبت میکردم و راهکار میدادم و ارزش خودم به چهره شناسی وصل کرده بودم ((در هر چیزی که علاقه داشته باشم بسیار خوب یاد میگیرم ))

    این مدت که چهره شناسی میکردم رو سایت استاد هم کار میکردم و قدم اول خریدم و شرایطی پیش اومد ک تونستم قدم 2 و3 را به همراه راهنمای عملی دست یابی به رویاها نیز بخرم و با گرفتن نشانه های هدایتی از سایت من کم کم متوجه شدم که دارم به بیماری توجه میکنم و افراد اطرافم این توجه را تایید میکردن و تصمیم گرفتم از فروشگاه بیام بیرون و در سوئیتی که کرایه کرده بودم در اینستا گرام فعالیت کنم و مسئله ی تغییر افراد این بار از اینستا گرام ولکنم نبود و بازهم من از ریشه حلش نمیکردم و فکر میکردم باید اعراض کنم ازش و اینستا را هم گذاشتم کنار .

    اوضام طوری پیش می‌رفت که کرایه خونه نداده بودم و کلی بدهکار شده بودم هر روز یک عدد نان بربری اونم به صورت رایگان می‌خوردم ولی مدام حالم خوب بود و با خواهرم صحبت میکردم و میگفتم احساس میکنم که میرم یه جایی و با این علمی که دارم از یک نفری مراقب میکنم و پول خوبی بهم میدن ((در همین کلاسهای خصوصی طبابت کلی مطلب و طب سوزنی و طب شرقی یاد گرفته بودم و بازهم به دنبال این بودم از کسی مراقبت کنم و هنوز متوجه این نبودم که باید از ریشه مسئله را حل کنم ))

    یه روز خواب دیدم که مهاجرت کردم وقتی بیدار شدم بهم الهام شد که تمام وسایلتو بفروش سوئیت پس بده و کرایه و بدهکاری هاتو هم پس بده و برو شیراز

    چند هفته ای این اقدامات طول کشید و من در بهمن سال 1402 رفتم شیراز و اصلا نمی‌دانستم که کجا قرار بدم و چیکار باید بکنم اما قلبم محکم بود و رو خدا حساب میکردم و با کمتر از یک میلیون رسیدم شیراز و ماجراهایی که واسم پیش اومده همه را قبلا گفتم بعد از 40 روز نشونه ای گرفتم که برم کیش و دقیقا یک روز قبل از سال تحویل رفتم کیش در اونجا بعد از یک هفته با یک فردی آشنا شدم که بسیار ثروتمند بود و بهم پیشنهاد داد تا از پسرش که یک فرد اوتیسم هست مراقبت کنم و درواقع مربیش بشم و خونه و امکانات بهم داد و اردیبهشت هم که آمدیم تهران چون در فصل گرم میان پردیس و شما و در فصل سرد میرن کیش

    ارتباط بسیارخوبی با این فرد اوتیسم گرفتم که یک جوان 21 ساله است و همه تعجب میکردن که چطور انقدر خوب تونستم یاد بگیرم و با هاش ارتباط برقرار کنم چون اگر از فعل امر براش استفاده میکردی قاطی میکرد و احتمال داشت کتک بزنه تو این مدت خیلی خوب رو خودم و دورهایی که خریدم کار میکردم و با استفاده از قوانین و تسلیم بودن در برابر خداوند باعث شده بود که خیلی خوب باهاش زندگی کنم و مشکلی پیش نیاد و البته که در هرکاری وارد شدم و علاقه داشتم خیلی خوب یاد گرفتم به مدت 7 ماه باهاش یه سر کار کردم و بعد از یه مدت اوضاع سخت شد و نشانه هایی اومد که باید باهاش خداحافظی کنم و متوجه شدم دیگه باید بچسبم به علاقه ام و همه چیز به خدا سپردم که در زمان مناسب واسم ردیفش کنه و در زمان مناسب من به شهرستان اومدم

    بعد از یک سال و نیم من برگشتم شهرستان

    قبل از اینکه من بیام داداشم با خانوادم یک سال زندگی میکرد و به محض اینکه من رسیدم بعد از سه روز خونه گرفت و از پیش ما رفت و نشان از کار کردن رو خودم و باورهام هست که خداوند به موقع هدایتم کرد و الان روی صدام دارم کارمیکنم روی دوره ها کارمیکنم و در اتاق خودم همیشه با یک هدفون در گوشم مشغول کارهای خودم هستم و دارم لذت میبرم و تنها با یک نفر از بیرون خونه ارتباط دارم که اونم کمرنگتر شد

    باورهای خانواده ی من برای تغییر زندگی افراد به طوری هست که مادرم آرزو داره یک مرکزی را تأسیس کنه که بتونه به یتیم ها و افراد کمک کنه

    انقدر خانواده ی احساس دارم که با یک خبر احساسی همه اشک میریزن مخصوصا پدرم (:

    حالا هدایت شدن تا اول بتونم اینجا به نکات مثبت توجه کنم و زیبایی ها را ببینم و پاشنه ی آشیلم که تغییر و دلسوزی و حمایت از دیگران است را حل کنم و بعدش هدایت میشم یه شرایط و موقعیت بهتر و افراد بهتر در مدار بالاتر با یاری خدا

    خیلی دوستون دارم

    استاد عزیزم سپاس گذارم بابت همه چیز

    شکی ندارم که میام می‌بینمتون و با صدام می‌خوام قرآن بخونم مثل دوران مدرسه سرصف(:

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  2. -
    Yalda khodabandelu گفته:
    مدت عضویت: 1306 روز

    سلام استاد عزیزم و مریم نازنینم

    خدارو شاکرم هر روز صبح ک دخترم رو ب مدرسه میرسونم در مسیر برگشت ب فایلی ک استاد بارگزاری می‌کند گوش میدهم

    امروز ک صفحه رو باز کردم با فایل جدید روبرو شدم برایم جالب بود ک هنوز نظری ثبت نشده

    گفتم شاید باید بنویسم نوشتن برایم سخت هست و بگمانم این دومین نظری هست ک ثبت میکنم باید این موضوع راهم تمرین کنم

    استاد عزیزم خدارو شکر این موضوعی ک صحبت کردید از موضوعاتی بود ک من قبلا مثل همه ی آدمها در آن بسیار ضعیف بودم کسی ک خودش را مسئول زندگی دیگران می‌داند رنگ آرامش را در زندگی نمی‌بیند

    از وقتی برای اولین بار این قانون رو ک هر کس مسؤل زندگی خودش هست را از شما شنیدم از خیلی وقت پیش واقعا سعی کردم ب آن عمل کنم اولین قدم در برخورد با نزدیکانم بود حتی فرزندانم وهمسرم.. وقتی خدای بزرگ ک فرمانروای جهان هست گفته ک ما توانایی تغییر دیگران را نداریم مگر اینکه هر کس خودش بخواهد ک تغییر کند …ومن تسلیم شدم در برابر این موضوع وایمان دارم ک الخیرُ فی ما وقَعَ..و خدای مهربانم ب من آرامش رو هدیه داد..

    استاد عزیزم

    وقتی از خدا میخوام منو آسان کنه برا آسانی ها

    خدا هم منو هدایت میکنه

    موضوع جدا شدن از همسرم ک توی این مدت 2 ساله ک جدا از هم زندگی می‌کنیم ودر رفت وامدهای دادگاه ومحیط ش همیشه سعی کردم طبق آموزه های شما عمل کنم

    بشدت ذهنم رو کنترل میکردم واقعا برای خودم هم قابل تحسین میشدم وقتی حال درونی خودم رو میدیدم ک همراه با ارامش و سپاسگزاری هست و هروز کارها واوضاع بهتر از روز قبل پیش می‌رفت دیگران رونده دادگاه طلاق رو بسار پیچیده و سخت می‌دانستند اما من ایمان داشتم ک چون سپردمش ب خدا پس برای خدا ک کاری نداره و همینطور هم شد ک قاضیِ بشدت سخت گیر همون مرحله اول رای جدایی رو صادر کرد ..

    استاد عزیزم من توی همه این روزهای سخت و پر تنش پر از ارامش بودم چون قوانین خدا رو فهمیدم و طبق آموزه های شما عمل کردم و میکنم

    در ازای حس و حال خوب هست ک جهان ب شما هرآنچه را ک بخوایید می‌دهد

    من قدر دان زحمات شما و مریم عزیزم هستم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  3. -
    سحر احمدی گفته:
    مدت عضویت: 2628 روز

    سلام به همه دوستان

    چند سال پیش پدرم مریض شد اون فردی بود که همیشه در حال تلاش بود و اصلا نمیدونست مریضی چی هست. به ندرت مریض میشد. بعد از بیماری که مجبور شد عمل کند کلا خودش باخت همش مریض بود اصلا غذا نمیخورد. کلا طوری بود که هر ماه چند روز میرفت بیمارستان و یکی دو هفته بستری میشد.

    من بارها باهاش حرف زدم هر کاری که به عقل جن نمیرسید میکردم که از مدار مریضی خارج شود و نشد. هر چی دکتر میشناختم بردمش و…..

    آخرش هم نمیدونم به چه دلیلی فوت کرد. من نتونستم به پدرم کمک کنم که ذهنش عوض کنم .اما کلا با من بد شده بود چون من اجازه نمیدادم هرچیزی بخورد یا هرکاری انجام دهد. فهمیدم نمی شود هیچکس عوض کرد به هیچ روش…

    من تبدیل به شخصیتی شدم که همش میخاد کارهای دیگران را انجام دهد. دارم تلاش میکنم به هیچ کس کمک نکنم مگر اینکه ازم بخواهد و جدی باشد. من یه طوری هستم که حتی وقتی از من کاری نمیخواهند خودم کارهاشون میکردم. الان یکی و دو سال جلوی خودم می گیرم نمیتونم بگم عالی شدم اما خیلی خیلی بهتر شدم. تمام تلاش میکنم اما بارها شده مچ خودم وسط کار می گیرم. استاد ممنونم و امیدوارم این فایل شماکمک کند من اهرم رنج قویتری بسازم. و دست بردارم از کمک بی مورد به دیگران.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  4. -
    علی گفته:
    مدت عضویت: 1745 روز

    بنام خداوندی که اگر پیروی کنیم از قوانینش ما را به خودش میرساند

    دوستان قبل از هرچیزی سپاسگذاری کنیم از اینکه ما از این قوانیم مطلعیم، بخدا نعمت بینهایت بزرگیه که هرچقدر قدردانش باشیم کمه…

    دوستان 90٪ آدم ها از این قوانین بیخبرن و تمام زندگیشون در جنگو تشویشه

    ما با این جامعه متفاوتیم…

    بابت این تفاوت، هزاران بار شکر کنیم خدارو…

    سلام استادِ جان و خانم شایسته زیبا

    و تمام دوستای گلم

    استاد شما روز به روز خوش استایل تر و جذابتر میشه بگردم دور شما..

    الله جاری سازد کلامم را…

    وای استاد من با دونه به دونه حرف هایی که میزنی بزرگ شدم.. با پوست و گوشت و استخونم درک میکنم که چی میگید

    و چقدر حق و بجا میگی…

    تعریف میکنم‌ براتون

    – (مادرم) –

    خانواده مادری من 5 برادر و دو خاهر هستن، یعنی 7 نفر..

    که مادر من فرزند بزرگ این خانوادس

    و سال ها پیش، این خانواده پدر و مادر خودشون رو از دست دادند

    از همون موقه مامان من احساس مسئولیت خیلی زیادی در قبال این خانواده میکرد، و یه جورایی از تمام زندگی خودش زده بود، از زمان، از مکان، از انرژی، از تعالی خودش زده بود تا به این خانواده برسه…

    با وجود اینکه اونها همشون توی سنی بودن و شرایط این رو داشتن که از پس خودشون بر بیان

    اما مادر من دوست داشت که راهنمایی کنه، که نصیحت کنه، که مشاوره بده، که به دیگران راه و چاه رو نشون بده و… چرا؟چون عقیده داشت اینجور به خداوند نزدیکتر میشه

    دوستان دقیقا طبق گفته استاد، سالهای سال از اون دوران میگذره، همه دایی هام و خاله هام دو سه تا بچه دارن، خونه زندگی دارن، اما تا کوچکترین مشکلی براشون پیش میاد، زود میان سراغ مادر من، یعنی تمام خوشیاشون در کنار خانواده خودشونه، تا یه بحث کوچیک پیش میاد میان سراغ مادر من، تا یک آشوب، یه بیماری، یک اتفاق، یک حادثه، یک درگیری پیش میاد، زود میان سراغ مادر من، و متاسفانه همچنان به کار خودش ادامه میده مادرم…

    البته اخیرا بهتر شده…

    جالبه بدونید نه فقط خانوادش، بلکه افرادی که دورش جمع میشن، از قبیل هم باشگاهی هاش، دوستاش، همسایه هاش و… ایشون رو به عنوان یک مرحم میدونن، و هرکی در اطرافش هست راجب مشکلاتش باهاش حرف میزنه…، برای همین مامانم 80٪ روزش فقط درگیر افکار و تخیلات و تلاطم و آشوب ذهنیه فقط برای مشکلات دیگران که هیچوقت تمومی نداره…

    این فایل رو که شنیدم، صداشو بلند کردم که شاید مادرم بشنوه ولی چیزی نگفتم، ولی دیدم خود استاد گفت بعضی از شما همین فایل رو برای یکسریا میزارید که زندگیشون تغیر کنه…

    درسته، هیج تغیری پیش نیومد، چون مادرم آماده نبود، چون درخواست نکرده بود از خدا که هدایت بشه و از این مورد خارج بشه، برای همین هیچ تاثیری نداشت… برای همین هدایت رو نشنید..

    اما برای من عین وحی منزل بود چون به چشم دیدم نتایچ این باور مخرب رو…

    نتیجه:

    هرگز نباید تلاش کنم برای اینکه بخوام زندگی یک شخص رو تغیر بدم

    چون نتیجش دقیقا میشه هدر رفتن انرژیم، بهم خوردن آرامشم، هدر رفتن زمانم، و در نهایت حال و احساس بد که نتیجش میشه شرایط و اتفاقات ناخوش‌آیند

    کامنتم رو با غزلی از حضرت مولانای جااان تمام میکنم:

    هر کسی گَر عَیْبِ خود دیدی زِ پیش

    کِی بُدی فارغ وِیْ از اِصْلاحِ خویش؟

    غافل‌اَند این خَلْق از خود ای پدر

    لاجَرَم گویند عَیْبِ هَمدِگَر

    من نَبینَم رویِ خود را ای شَمَن

    من بِبینَم رویِ تو، تو رویِ من

    آن کسی که او بِبینَد رویِ خویش

    نورِ او از نورِ خَلْقان است بیش…

    در پناه قادرِ مطلق باشد️

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  5. -
    مهدیه ح گفته:
    مدت عضویت: 427 روز

    به نام خدای مهربونم

    سلام به استاد عزیزومریم جانم

    سلام به دوست های هم فرکانسم

    استاد من در طی این مدتی که باشما وقوانین آشنا شدم این موضوع در من بوده اون اوایل که دوست داشتم همه رو به راه راست هدایت کنم بعد دیدم نه این راهش نیست وتو فایلهای شما شنیدم که گفتین این کاررو نکنیم ولی درک نکردم که چرا برای خودم مشکل ایجاد میشه بعدهااگ بحثی میشد دوست داشتم که بگم آره درست اینه واعتقادات خودموبگم که درسته وثابت کنم چند روز پیش در گام چهاردهم داشتم با یک نفر صحبت میکردم که گارد داشتم نسبت بهش چون خیلی آدم مذهبیه درباره قرآن بود موضوع وگرنه درباره قوانین و اینا اصلا دیگ با کسی حرفی نمیزنم وسط مکالمه مون حسی بهم گفت تمومش کنم انگار که مکالمه مون رو از دور داشتم میدیدم یه لحظه به خودم گفتم چرا من دارم دست وپا میزنم دوباره که بگم من راهم درسته؟وقتی من درک کردم خدای هدایتگرم رو که چطور راهنمایی میکنه برای هرقدمی که میخوام بردارم .آروم شدم همون لحظه از خدا خواستم که تموم بشه و حواس هامون به مهمونها رفت و تمام و در مکالمه های عادی دیدم چقدر اون آدم خوبیه ما فقط عقایدمون باهم فرق داشت و لذت بردم از هم کلامی باهاش و اونشب نوشتم که من حق ندارم دیگ حتی درباره قرآن یا خدا هم حرفی بزنم و روز بعدش گام پانزدهم دوباره جایی بودیم و چون زیاد رفت وامد داریم شناخته شده ست رفتارها واخلاقیاتش و اون شخص که صحبت می‌کرد و با دیدن رفتارهاش باز تو ذهنم بود که این غلطه براچی داره اینطوری میکنه یا مثلا چون اینطوری میکنه این تجربه هم براش پیش میاد

    وقتی شب اومدیم خونه موقع خواب داشتم به عملکرد اون روز فکر میکردم که چطور بودم چون وقتی در جمع قرار میگیرم بیشتر خطا میکنم و دارم کار میکنم روی خودم که بتونم رفتار طبق قوانین درست داشته باشم و هم اینکه در این گام به گام که تعهد دادم به خودم که بیشتر رفتارهای رو بررسی کنم خلاصه یه لحظه حسم گفت این یه جاییش غلطه فهمیدم که بلههههههه من در همین یکسال هرکسی رو که دیدم تا حرفی زده سریع تو ذهنم قضاوت کردم و فکر کردم و تمام وجودم بهم میگفت دلیل این نتایج همینه

    من چرا مثبت هارو نمیبینم؟آیا اون رفتار ونتیجه اشتباهی که در افراد دارم کشف میکنم رو خودم دارم درست وعالی انجام میدم؟من فقط همونارو وارد زندگیم کردم .اون آدم کلی رفتار ونتیجه مثبت داره چرا چشم من اونارو توجه نمیکنه وداره دنبال چیزهای ناجالب میگرده؟این قفل بزرگی بود که من باید پیداش میکردم واصلاحش میکردم من مدتیه از نظر سلامتی یکمی چالش دارم داشتن فک میکردم به این موضوعات و این به ذهنم رسید که من مدتها هر آدم بیماری رو که میدیدم همینطوری تو ذهنم میگفتم این باید فلان کار رو بکنه که خوب بشه شده بودم عالم بی عمل درسته نمیگفتم اما به خودم که میگفتم خب حالا بیا خودتو خوب کن تو که 6 ماهه درگیری چرا این همه علمت رو به کار نمیگیری .انگار رو سرم آب یخ ریختن موندم همه ی این ذهنیتم تو این مدت مرور شد برام منی که فک میکردم دیگ خیلی عالی دارم عمل میکنم .من اونشب به خدا گفتم که بهم کمک کنه که بتونم این موضوع رو در خودم حل کنم. همه ی ما برای خداوند عزیز هستیم و همه ی ما قدرت تصمیم گیری وانتخاب داریم همه ما در هر جایی که هستیم در هر موقعیتی درست ترینه و این عدالته من از خداوند بسیار خواستم که سوالهای ذهنم رو جواب بده وهدایت شدم خدا جواب همه رو میده .حالا من باید فقط به خودم فکر کنم و درست ترین کار رو انجام بدم .اگ دوست دارم پیدا کردن قوانین رو در دیگران حداقل بیام به نتایج خوبی که گرفتن فک کنم تا کم کم بتونم این عادتم رو بذارم کنار .اینکه اون شخص مثلا عاشق خونه بزرگ بوده و الان به دستش آورده یا یکی از نزدیکان خیلی دوست داشت تو محیط بهتری باشه واقعا خیلی هدایتی به یک جای خوب هدایت شد و خونه خرید که ما اصلا فکرشو نمی‌کردیم. و…خیلی الگوهای خوبی تونستم پیدا کنم بعد متوجه شدم چقدر قشنگی ونتیجه خوبی رو آدم های اطرافم گرفتن که من اصلا نمیدیدم چونکه من فقط درحال ایراد گرفتن بودم .

    حتی متوجه شدن این اشکالات برام ناراحت کننده بود که اینقدر دیر من متوجه شدم اما الان خوشحالم و این بنظرم بخاطر این گام به گام حرکت کردنه .

    یه مشکل دیگ ای که بود این بود که مدتها میخواستم جهاد اکبری راه بندازم و دوباره یه خونه تکونی داشته باشم اما با یه اشتباه میگفتم نه باید از دوباره شروع کنم این بود که من مدتها هرروز از اول شروع میکردم وحس بدی بهم میداد اما یه روز یاد خوابم افتادم و با خودم گفتم که بهتره همینطوری که خدا بهم گفت هرروز تلاشم رو بیشتر کنم و حسم بهم گفت هفته ای یک ارزیابی بکنم عملکردم رو ،و این شد که امروز 18 روز میگذره و توی این 18 روز هرروز یه دری برام بازشده یه روز هدایت شدم به یک کامنتی که خییلی تاثیر گذار بود برام یه روز پیجم رو که مدتهاست میخواستم راه بندازم رو انجام دادم ووووو هر روز من رشد کردم و چیزی یاد گرفتم و اصلاح کردم و خداروشاکرم برای بودن در جمع شما وقتی از نتایجتون میخونم وقتی از تجربه هاتون میخونم کلی لذت میبرم و یاد میگیرم ازتون. از خداوند برای همه سلامتی وحال خوب و جیب پر پول میخوام

    از استاد عزیزم و مریم قشنگم بینهایت ممنونم

    عاشقتونم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  6. -
    علیرضا طاهرزاده اصفهانی گفته:
    مدت عضویت: 1773 روز

    درود بر شما استاد عزیزم.

    خداروشکر میکنم با یه استاد عالی در این مسیر همراه هستم.

    نقشی که شما در زندگی ام دارید این هست که من عملا میانبر میزنم توی رسیدن به خواسته هام.

    و باز هم مثل همیشه یک فایلی آماده شد که دقیقا برای اکنون من هست و چقدر عالی این جریان هدایت کار می‌کند.

    ان شاءالله شخص علیرضا طاهرزاده همواره بیاد بیاره که باید تو این مسیر زیبا حرکت کنه و موحد باشه و مشرک نباشه.

    ان شاءالله همواره بتونم درک کنم جریان هدایت را و عمل کنم به آگاهی ها. که در این مسیر هم از خداوند کمک و هدایت میطلبم.

    واقعا توی چند فایل قبلی یه موضوعی را شما خیلی عالی بهش اشاره کردید و وقتی نشستم و تفکر کردم به این موضوع دیدم واقعا همینه.

    اون موضوع این هست:

    هر آنچه در زندگی ام دارم را خداوند به من عطا کرده است

    این جریان هدایت.

    این جریان خیر حاکم بر جهان هستی.

    این جریان قانون گذار.

    این جریانی که قادر مطلق هست.

    این جریانی که عالم و دانای مطلق هست.

    این جریانی که خالق هست.

    این جریانی که قدرت خلق به من داده است.

    این جریانی که بینهایت هست.

    این جریانی که تنها فرمانروای هستی است.

    رب العالمین هست.

    این جریانی که وهاب هست

    این جریانی که رحمان رحیم هست

    این جریانی که قطعا هدایت می‌کند.

    این جریانی که مارا آگاه می‌کند.

    این جریان هست که هر آنچه میخواهیم را به ما عطا می‌کند. هدایتمون می‌کند به مسیری که میخواهیم. وظیفه خودش کرده هدایت کند. این جریان قطعا مارا آسان میکند برای آسانی ها

    و استاد بینهایت از شما سپاسگزارم که این آگاهی ها را با ما به اشتراک می‌گذارید.

    استاد در مورد موضوع این فایل باید بگم، که شخصا توی همین چند وقت اخیر دوباره داشتم درگیر این موضوع میشدم.

    که بخواهم بقیه را راهنمایی کنم و هدایت کنم. و پیگیر باشم.

    ولی همواره شکر خدای یکتا این احساس و این نوار در ذهنم تکرار می‌شد که تو خدا نیستی

    تو فقط توانایی ایجاد تغییر در زندگی خودت را داری.

    تو هیچ مسئولیتی در قبال دیگران نداری.

    از بودن با دیگران لذت ببر.

    از زندگی هاشون یاد بگیر.

    ببین قوانین چجوری داره عمل میکنه.

    ولی نخواه که تغییری ایجاد کنی.

    اتفاقا توی همین کار جدیدی که رفتم یه موردی را برخوردم.

    یک شخصی هست که از شرایط عالی، به شرایط نازیبایی رسیده. به دلیل اعتیاد.

    و یک شخص دیگه ای خیلی دلش میخواد به اون کمک کنه.

    من این وسط یه چیزی به اون نفر دوم گفتم.

    این قانون که هر کسی هر شرایطی داره، خودش برای خودش ساخته. وگرنه اون شخص میتونست الان در بهترین درجات کاری و اجتماعی باشه.

    بنابراین دل نسوزان برای این دست از افراد.

    ولی در همان لحظه به خودم اومدم دیدم خودم هم دارم این کار را میکنم.

    اول سپاسگزار خداوند شدم، که درک کردم، دوم به همینجا بسنده کردم. و به قول شما زیپ دهنمو بستم.

    همیشه توی یسری از جمع ها به من می‌گویند تو خیلی ساکتی.

    ولی موضوعی که هست همواره دارم سعی میکنم، شرایط هر کسی را نسبت به قانون بسنجم.

    تا درس بگیرم و خودم را بدرستی اصلاح کنم.

    این ها درسهایی است که از شما آموختم. و البته خداوند هم در قرآن گفته است از پیرامونتان و از نگاه به آسمان ها و زمین بیاموزید.

    خلاصه استاد نمیگم خیلی عالی دارم علم میکنم. البته میدونم هر چقدر موحد تر و با ایمان تر باشم، بهتر و راحت تر مسیر را طی میکنم.

    اما دارم عمل میکنم و راضی هستم از این عملکردم.

    که البته اینها همه اش بخاطر ایمان به خداوند هست.

    خداروشکر. یه قدرتی بهم میده که عمل میکنم.

    واقعا خداروشکر.

    نمیدونم خوب منظورم را رسوندم یا نه.

    اما بینهایت از خداوند بخاطر هدایتش سپاسگزارم.

    هدایت به سایت شما.

    هدایت برای مومن بودن و موحد بودن.

    هدایت برای عمل به آگاهی ها.

    عاشقتونم استاد عزیزم.

    ان شاءالله هرکجا هستید در پناه رب العالمین شاد، سالم، ثروتمند و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  7. -
    علی ممبینی گفته:
    مدت عضویت: 1502 روز

    به نام خدای رزاق و وهاب

    سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته عزیز

    این آگاهی واقعا چیزی نیست که بشه ازش ساده گذشت،باید بارها و بارها گوش داد تا بشینه روی ذهن و قلبت و قشنگ درکش کنی

    استاد من تک به تک حرفاتون رو تجربه کردم،جهان هم خیلی بهم خواست اینو بفهمونه اول با ناز و نوازش بعد یواش یواش به چک و لگد رسید! برای همین تصمیم گرفتم این فایل رو دوباره و دوباره گوش کنم

    وقتی به این آگاهی عمل نکردم چی شد:

    فرض کن کلی زمان گذاشتی،کلی صحبت کردی و کلی انرژی مصرف کردی و مثل یه مربی کوچ بالا سر یه نفر بودی(یا چندین نفر) به بهونه اینکه اینا خانوادت هستن یا دوستاتن یا هم‌ مسیرت هستن و از این بهونه ها و انصافا قوی هم کارتو رو انجام دادی بعد همون فرداش میبینید اون آدما ریست فکتوری شدن! انگار که زمان برگشته عقب و هیچ وقت اون صحبت ها انجام نشده

    نه تنها این بلکه طرف با شدت بیشتری مسیر قبلیش رو میره و روی افکار قبلیش پافشاری میکنه

    چقدر بحث و جدل و….. که هممون تجربش کردیم

    حالا بدترین قسمت ماجرا کجاست؟

    اون عزت نفس و احساس لیاقتی که روش کار نشد،اون پاشنه آشیل هایی که رها شدن و مهارتی که داخلش حرفه ای تر نشدیم و عقب افتادن کارهامون و به تعویق افتادن خواسته هامون به خاطر اینکه به جای خسیس بودن در خرج انرژیمون اون رو به دلایل گفته شده حروم کردیم! و نه تنها این بلکه خودمون هم به مسیر کسایی که نصیحتشون میکردیم کشیده شدیم چون تمرکزمون به اون سمت بوده و این قانون جهان هستیه

    حالا وقتی به این آگاهی عمل کردم چی‌ شد؟

    وقتی بدون اینکه بخوام با کسی بحث کنم یا نصیحتش کنم به هر بهونه و دلیلی کاری که باید انجام میدادم رو انجام دادم و اون افراد رو به خدا سپردم نتایج پشت سر هم وارد زندگیم شد و دلیلش چیه؟

    تمرکزم صد در صد روی خودم بود که باعث میشد با انرژی و تمرکز بسیار بالا کارمو انجام بدم و نتیجه بگیرم و اتفاقا وقتی نتیجه میگرفتم یک سری افراد هم تاثیر میگرفتن یا شروع به تغییر میکردن و یک سری ها هم جایگزین میشدن با افراد هم مسیر

    تصور کن هم وقت و انرژیت خیلی بالاتره و آزادی هم به خواسته هات رسیدی و هم افراد هم مسیر بدون اینکه بخوای زور بزنی توی زندگیت هستن

    مشخصا تفاوتش خیلی زیاده

    اینجا بود که من یاد گرفتم باید تا جای ممکن به این آگاهی و باقی آگاهی ها پایبند باشم و هیچ بهونه و راهی برای دور زدنشون نیست چون شاید من بتونم خودم رو و دیگران رو گول بزنم اما جهان رو نه و از نتایجم به روشنی روز مشخصه مسیرم درسته یا اشتباه

    سپاسگزارم استاد عزیز و دانا و مهربانم برای به اشتراک گذاشتن این آگاهی ها

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
    • -
      نسترن نیشابوری گفته:
      مدت عضویت: 1300 روز

      سلام و درود فراوان جناب ممبینی بزرگوار

      چقدر درست و به جا به بحث جایگزینی اشاره فرمودین

      الان یاد این نکته از استاد جان افتادم که میفرماین

      ما انسان ها روح های مجرد و آزاد هستیم

      پس هرگز نباید گو القاب و عناوینی که ساخته خود ما هست بخوریم

      د باز هم وام میگیرم از صحبت های خود استاد جان که طبق قانون بی تکرار جهان هستی دقیقااا اولین و قشنگ ترین نتیجه برداشتن تمرکز از روی دیگران و پرداختن به خودمون اینه که اگر اون افراد فارغ از نسبی یا سببی بودن هم فرکانس ما نباشه جهان به راحتی بین ما فاصله ایجاد میکنه

      فاصله ای از جنس زیبایی عزت احترام و از همه مهم تررررر آرامش و عشق الهی

      نور و عشف الهی روشنگر مسیر همه ما

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  8. -
    سعید صادق زاده گفته:
    مدت عضویت: 1226 روز

    سلام بر استاد عزیز

    سلام بر دوستان خوبم

    من هم همین گونه بودم

    همیشه دنبال حال خوب دیگران بودم

    همیشه دنبال این بودم که باید دیگران و افرادی که تحت نظر من کار می کنند باید حالشان خوب باشد

    باید همیشه سرحال باشند

    اصلا رسالت خودم این را می دانستم که من وظیفه دارم به دیگران کمک کنم

    آنوقت چه می شود ؟

    کلی برای آنها زمان صرف می کردم

    کلی از آنها می خواستم که مطابق با حرف های من رفتار کنند

    در نهایت اگر مثل حرف های من رفتار نمی کردند حالم بد می شد

    ناراحت می شدم

    خیلی اوقات افسرده می شدم

    خیلی اوقات درگیر این حس بودم که برای دیگران مهم نیستم

    اگر هم کسی به حرف های من گوش می داد و از من تعریف می کردند یک حس خوب در درون من به وجود می آمد

    دچار غرور می شدم

    اکنون می فهمم که این حال از کمبود عزت نفس بوده است که من حال خوب خودم را در تعریف و تمجید دیگران از خودم می دانستم

    خداوند را ممنون هستم که به این آکاهی رسیدم که مسیر درست را انتخاب کنم

    اکنون به این درک رسیده ام که حال خوب و بد دیگران تقصیر من نیست و دیگران خودشان در سرنوشت و تعیین زندگی خود نقش دارند

    همه ما خودمان خالق زندگی خودمان هستیم

    چرا بخواهم خودم را درگیر دیگران کنم

    چرا بخواهم انرژی صرف کنم برای کسانی که دنبال راه و روش خودشان هستند

    اکنون که آن اخلاق را کنار گذاشته ام آرامش سهم همیشگی من است

    حال خوب همیشه برای من وجود دارد

    در کنار همه اینها درگیر مسائل خصوصی زندگی دیگران نخواهم بود

    اکنون همه اطرافیان من می دانند که من دنبال حاشیه های زندگی آنها نیستم

    سهم من حال خوب است

    هر چه این حال خوب برای من بیشتر باشد بی شک روند زندگی من آسان تر و روان تر خواهد بود

    سپاس از خدای هدایتگر. خوب خودم

    سپاس از خدای فراوانی ها

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  9. -
    Shahla گفته:
    مدت عضویت: 2614 روز

    سلام استاد عزیزم. سلام خانم شایسته نازنین

    و سلام دوستان عزیز.

    استاد دقیقا منم سلولی چنین تجربه ای را قبلا داشتم توی زندگیم و چقدر دردش را هم کشیدم.

    چقدر دلسوزانه و بخیال خودم خیرخواهانه با اطرافیانم یا دوستانم حرف میزدم. یموقع هایی کارهای خودم نیمه کاره مونده بود و داشتم ساعتها مثلا با فلان دوستم صحبت می‌کردم که هم آرومش کنم هم کمکش کنم برای تغییر ولی درنهایت آدم بده داستان من میشدم.

    که تمام این رفتارهای من ریشه در چندین نقص داشت.

    یکی ازون ریشه ها نداشتن اعتماد به نفس و عزت نفس بود که اون خلأهای درونی خودمو و نادیده گرفته شدن ها و سرکوب ها را اینجا میخواستم پرکنم با تحسین و تایید شدن از طرف اون اشخاصی که مثلا میخواستم تغییر بدم. انگار فرصتی پیدا کرده بودم که خودمو مطرح کنم البته تمامش ناخودآگاه بود و اصلا متوجش نبودم.

    یکی ازون ریشه ها دلسوزی بود که بازم ریشه در شرک داشت که اون اقداماتی که از سردلسوزی و خیرخواه بودن انجام می‌دادم بیشتر برای اعضا خانوادم بود.

    یه باور اشتباه دیگه که خیلی درین قضیه خودشو نشون میداد این بود که به خودم میگفتم این گناهه وقتی میبینی کسی داره راه را اشتباه میره و جلوی پاش چاه هست و تو داری اون چاه را می‌بینی و نخوای بری دست طرف را بگیری ببریش تو یه مسیر دیگه که تو چاه نیفته. و احساس گناه شدید که به آدم دست می‌داد.

    یه باور اشتباه دیگه این بود که فکرمیکردم من مسئول دیگران.

    و خیلی ریشه های دیگه.

    و استاد آخر کار که آدم بده داستان میشدم چقدر حس نفرت، ناراحتی و رنجش از اون شخص میومد تو وجودم و واقعا چقدر اون انرژی و زمان که آدم میتونست برای خودش صرف بکنه را خرج دیگران میکردم.

    استاد بعد که تصمیم گرفتم دیگه کاری به کسی نداشته باشم چقدر انرژی و زمان صرف کردم تا اون رنجش ها را از وجودم بیرون کنم. که اون همه زمان و انرژی را اگر برای خودم و اهداف خودم هزینه کرده بودم چه پیشرفتی میتونستم داشته باشم.

    ولی استاد خیلی ساله که دست از همه کشیدم و تمام تمرکزم اومد روی خودم و درون خودم تموم اون آدمها کلا حذف شدن از زندگیم. دیگه اصلا کسی تو زندگیم پیدا نمیشه که بخواد بشینه درددل کنه و اگرم یموقعی درحد کم بخواد درددل کنه اصلا گوش نمیدم و اجازه اینکار را نمیدم. و چقدر آرامش خودم بیشتر شده. چقدر پیشرفتم زیاد شده چقدر احساس رهایی و آزادی میکنم. چقدر موحدتر و ارزشمندترم. و اون بعد نیاز به تحسین هم از آدم های هم فرکانس باخودم بدون اینکه نیاز باشه به اینکه بخوام کاری براشون انجام بدم را دارم دریافت میکنم همونطور که در دوره عزت نفس درموردش صحبت کردین.

    چقدر شادتر و رهاتر هستم. الهی صدهزار مرتبه شکر.

    و استاد دقیقا و سلولی من رسیدم به این کلام شما که اگر کسی بخواد تغییر کنه و قدمی برای خودش برداره دنیا به بینهایت روش به کمکش میاد اگرم نه که من کاری نمیتونم براش انجام بدم.

    رسیدم بجایی که بایستم یه دایره دور پاهای خودم روی زمین بکشم و همیشه درنظر داشته باشم تنها کسی را که میتونم بهش کمک کنم و تغییرش بدم اونیه که درون این دایرس. و عاجزم برای تغییر هرکسی که خارج ازین دایره هست.

    و همین دیدگاه باعث شده برای کلامم، وقتم، انرژیم و دیدگاهم ارزش قائل بشم و هم اینکه نه دلسوزی کنم نه غصه بخورم نه دنبال تایید از دیگران باشم. و بیشترین تاثیر خوبی که برام داشته اینه که موحدترم. نمیخوام تو کار خدا دخالت کنم. نمیخوام خدایی کنم برای دیگران و از سرراه خدا رفتم کنار. از رو صندلی خدا پاشدم و گذاشتم خودش بشینه رو صندلی خودش و خدایی کنه.

    استاد عزیزم ممنونم بخاطر سخاوتتون.

    درپناه خدا باشین

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  10. -
    انسیه زمانی مهر گفته:
    مدت عضویت: 750 روز

    سلام استاد عزیزم

    واقعا زبانم قاصر است از بیان این همه دقت و لطف پروردگار استاد از دیروز یک احساسی به من می‌گفت استاد درهمین روزها یک فایل جدید می‌گذارد و امروز صبح درخواست کردم خداوند من را از استوارترین راه‌ها هدایت کند و مسیری را برای من باز کند استاد اولین هدایت من به آیات سوره بقره بود که درباره گاو بنی اسرائیل بود که هدایت الله شاید اولش غیر منطقی باشد اما تو باید اطاعت کنی واینکه مسیر الله گام به گام است واگر بخواهی کل مسیر را بدانی کار را بر خود سخت میکنی

    ونشانه دوم فایل شما بود که من نمی‌توانم زندگی دیگران را تغییر بدهم و نباید مسیر هدایت الله را به خاطر دیگران نادیده بگیرم

    استاد واقعا نمی‌دانم چه چیزی در انتظار من است اما میدانم سعادت من در اطاعت از آن است

    واما نکته دیگر که خیلی دوست دارم بگویم این باور است که استاد شاگردان شما در دوره دوازده قدم آنهایی که تا انتها آمده اند و جدی گرفته اند آینده سازان جهان هستند این یک آگاهی بود که من دریافت کردم و احساس میکنم این دوره رشد دهنده انسان‌هایی است که در زمانه ما توحید را انتخاب کرده اند

    درپایان استاد عزیزم بینهایت به خاطر این آگاهی ها از شما سپاسگزارم وشمارا به خاطر توانایی تان در گسترش مدارتان تحسین میکنم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای: