خداوند را سپاسگزاریم که با هم پروژه «خانه تکانی ذهن، گام به گام» را با هم آغاز می کنیم.
آگاهی های گام امروز را با تمرکز گوش بده، از آنها بهره برداری کن و تجربه های خود از عمل به آن آگاهی ها را، در بخش نظرات همان گام به عنوان رد پا ثبت کن.
خداوند را سپاسگزاریم که با هم پروژه «خانه تکانی ذهن، گام به گام» را با هم آغاز می کنیم.
آگاهی های گام امروز را با تمرکز گوش بده، از آنها بهره برداری کن و تجربه های خود از عمل به آن آگاهی ها را، در بخش نظرات همان گام به عنوان رد پا ثبت کن.
به نام خداوند بخشنده مهربانم
با کسب اجازه از خداوند مهربانم برای نوشتن
من پروژه خانه تکانی ذهن رو با تعهد تا از روز اول مهر تا روز بیست و پنج مهر با تعهد ادامه دادم اما از روز 26 این پروژه به صورت تمرکزی قطع شد (بهانه هایی از جمله مهمان، کار فشرده بعد از رفتن مهمانها و…) …بعد هم با اینکه میخواستم اون تمرکز رو بذارم به علت احساس بد ناشی از اینکه چرا تعهدم رو شکستم نمیتونم تمرکز کنم…
حالا من با تمرکز روی دستاوردهای همون 25 روز تعهد و تمرکز روی آگاهی های این لایو ها تلاش میکنم تا دوباره متعهد بشم و از امروز باز هم با مرور دستورالعمل اصلاح مسیر کنم و بیام به صراط مستقیم…
هرچی که یادم میاد مینویسم:
1. شناخت خیلی بهتر افکارم و چگونگی نگاهم به خیلی از مسائل…و درک بهتر عمل کردن به قوانین جهان…بخصوص متوجه شدم که چقدر در دو مورد ضعف دارم و از موقعی که فهمیدم انصافا دارم تلاش میکنم تا خودم رو بهتر کنم…اول اینکه خیلی بقیه رو توی ذهنم قضاوت میکنم (از استادم در دوره جهانبینی یاد گرفتم در مورد پاشنه های آشیل ام نگم من اینجوری بودم…چون اون وقت فکر میکنم اون مسئله رو دیگه ندارم و دقت و تعهدم در مورد اون مسئله کم میشه و دوباره ازش ضربه میخورم بلکه همیشه بگم من اینجوری هستم…استاد گفتن این رو از انجمن معتادان گمنام یاد گرفتند که حتی بعد از 20 سال پاکی باز هم برای معرفی میگن من فلانی هستم یک معتاد…تا بدونن اعتیاد نقطه ضعف حال حاضرشون هست و مراقب رفتارهایی باشن که ممکنه اونها رو به سمت برگشت به اعتیاد سوق بده)…برای بهتر شدن مدام دارم توی ذهنم قضاوتها رو به سمت افکار بهتر جهت دهی میکنم…همین باعث ایجاد روابط بهتر با آدمها شده باعث دریافت محبت بیشتر از جهان اطرافم شده….دوم اینکه به قضاوت بقیه هم خیلی اهمیت میدم…برای اینکار هم وقتی انتقادی ازم میشه یا مستقیم یا غیر مستقیم باور هایی درست رو تکرار میکنم مثلا اینکه اون چی فکر میکنه اصلا تاثیری در سرنوشت من نداره افکار من و باورهای من هست که زندگی منو خلق میکنه….اگه مسیری که من باور پیدا کردم درسته با سند و مدرک به درستی اش ایمان آوردم که دیگه نباید نگاه بقیه ناراحتم کنه…اگه نه که دیگه زر مفت میزنم که من ایمان آوردم…یا مسیرم رو با ایمان ادامه میدم…یا اگه اطمینان ندارم برم دنبال دلایلی بگردم تا ایمانم رو تقویت کنه…اینکه اون آدم چی میگه که اصلا مهم نیست
2. گفتگوهای درونی ام طبق گفته خانم شایسته عزیز واقعا مثبت تر و خداگونه تر شده…این بهم خیلی کمک میکنه تا مدت زمان بیشتری در احساس خوب باقی بمونم…این باعث میشه از زندگی ام لذت ببرم
3. یکی از مسائلی که قبل از این پروژه برام ایجاد شده بود به راحتی حل شد…در حقیقت توی کارم ازم یک شکایتی شده بود و من که اصلا تابحال چنین چیزی رو تجربه نکرده بودم خوب اولش خیلی بهم ریختم اما طبق دستورالعمل پروژه رهاش کردم گفتم من که نمیتونم کاری کنم براش…حتی واقعا یکبار منو برای توضیح خواستن…خیلی جالب بودم برام که اولش تمام بدنم میلرزید چون اصلا نمیدونستم چی باید بگم و چی میشه….اما خدا یه دستان مهربونی رو اونجا قرار داد که اصلا قرار نبود اونجا باشند اومدن بهم توضیح دادند که چیزی نیست نگران نشو…این در حقیقت مربوط به شما نیست ما بررسی کردیم و خیلی مهربانانه و با احترام باهام برخورد شد…حتی خودشون توضیح دادند که چی باید بنویسم…توی این مدت ذهنم رو کنترل کردم تا فک کنم در روز بیستم و چهارم پروژه برام یه ابلاغیه اومد که هم خود قاضی حکم داده که من بی مسئولیتی نکردم و هم خود شاکی منصرف شده و اصلا شکایتش رو پس گرفته…اونقدر خدا رو شکر کردم که این مسئله منو به راحتی از مسیر آسان برام حل کرد که اون روز خدا شاهده میخواستم بال در بیارم برم تا خود آسمون…راستش این مدت انقدر آگاهی های این پروژه انقدر بهم کمک کرده بودند حتی مدتی فراموشش کرده بودم…اما خوب باز یادم می افتاد و یکم استرس پیدا میکردم اما دوباره با تکرار افکار خوب حسم بهتر میشد…میدونی فکر کردم با خودم که مسائل هیچ وقت از زندگی حذف نمیشن اما ما میتونیم از مسائل مون بزرگتر بشیم…و دیگه به قول معروف بیدی نباشیم که با این بادها بلرزیم
4. دو تا از پروژه های کاری که بعنوان شاخ و برگ های اضافی میخواستم حذفشون کنم یکی کامل انجام شد و یکی تا حد خیلی خوبی انجام شد و فقط کمی از جزئیاتش باقی مونده که دارم انجامش میدم تا برای دنبال کردن علاقه ام رهسپار فصل جدید زندگی ام بشم.
5. حین گوش دادن به یکی از لایو ها بودم یهو یه حسی بهم گفت برم دلار بخرم…بعد از اتمام لایو قیمت دلار رو پرسیدم حساب کردم با پس اندازم چقدر میشه خرید…خلاصه سفارش دادم تا فاکتور رو بفرسته برام و من واریز کنم خدا شاهده تا داشتم توی اپلیکیشن مبلغ رو واریز میکردم یهو دیدم اسمس بانک هست..چک کردم دیدم حقوقم واریز شده از یکجا که یک هفته زودتر از موعد بود…مبلغ با اختلاف جزئی همون مبلغی بود که داشتم برای فروشنده واریز میکردم…واقعا متحیر شدم و همون لحظه سفارش دو برابر مبلغ رو دادم…از همون فرداش دلار شروع کرد به افزایش یعنی یسری مسائلی توی منطقه پیش اومد که باز من ازشون خبر نداشتم که گویا باعث افزایش قیمت شدند…واقعا بیشتر باور کردم چقدر نزدیک شدن به اصل معجزه میکنه…میدونی قشنگی این نوع استفاده از قوانین چیه که هیجان ما از تست کردن قوانین خداوند و درست از آب در اومدن عمل به الهامات بیشتر شیرین هستند تا خود نتیجه…من اصلا هیچ وقت قیمت دلار رو چک نمیکنم و اصلا از نوسانات خبر ندارم…این حقوقم اصلا قرار نبود تا 18 ام واریز بشه اما درست 10 ام واریز شد و درست همون لحظه ای که من میخواستم پول رو واریز کنم…همه اینها توی ذهن من آسان شدن برای آسانی ها هست طبق قانون…همه اینها در مدار رزق قرار گرفتن هست…فقط حساب کنم که چند وعده غذایی در این مدت مهمان خداوند بودم قابل شمارش نیست…خدایا شکرت برای دلایل بیشتری که هر روز برای شکرگزاری بهمون میدی…فقط امیدوارم که بنده شکرگزارتری باشم
6. الان یادم افتاد دو تا از افرادی که در گذشته خیلی باهاشون ارتباط داشتم ولی دیگه نمیتونستم ببینمشون به خاطر احساس خوبی که بهشون نداشتم…رو این مدت ملاقات کردیم و خیلی ارتباط خوبی هم داشتیم….این هم از تغییرات شخصیتی من هست…یکی از اونها دوستی نزدیک از دوستان دانشگاهم هست که از بعد آشنایی با این قوانین از دیدنش طفره میرفتم…چون اون موقع با اینکه لحظاتی خوب با هم داشتیم و ظاهرا شاد بودیم اما بیشتر مواقع راجع به مسائلی حرف میزدیم که خلاف قانون بود…من دوست نداشتم به دیدنش برم به این دلیل که یک فکر میکردم اون به دستاوردهای بیشتری رسیده و من احساس خوبی نداشتم…دوم اینکه توی ذهنم این رو ساخته بودم که اون فقط از ناسپاسی ها میگه و من دوست ندارم…و آخرین باری که دیدمش فقط دوست داشتم ازش جدا بشم…از طرفی من مدتی بود همش از خدا میخواستم که دوست دارم دوباره زندگی ام با دوستان شاد و مهربون پر بشه…با انسانهای موفق و ثروتمند…خیلی جالب بود که هر زمان هم دوستم منو دعوت میکرد من نمیتونستم برم…اما اینبار که دعوتم کرد من موقعیت داشتم…گفت چند تا از بچه های دانشگاه دارن میان توام دوست داری بیا…اما حس ام میگفت برو…و متوجه شدم اول اینکه حس بسیار خوبی به خودم داشتم…اصلا احساس اینکه من چیزی از اونها کمتر دارم نداشتم…خودم بودم و حتی تظاهر به چیزی نمیکردم…دوم متوجه شدم که با اینکه اتفاقات اخیری رخ داده بود که ممکن بود خیلی جاها صحبتش بشه اصلا اونجا نبود و خیلی شاد بودیم و خیلی از بودن با هم لذت بردیم…و بعد دیدم اگه به حس ام اعتماد کنم و هدفم شادی باشه من فقط به جاهایی هدایت میشم که اونجا خواسته های من هستند…تازه چقدر توانا بودم توی دوستم همون ویژگی هایی رو ببینم و روی نکات مثبتی ازش تمرکز کنم که قبلا هم درش دوست داشتم و انگار اون هم به طرزی جادویی همونها رو بهم نشون میداد…نفر دوم هم از بستگانم هست که ایشون رو هم در شرایط خیلی عالی دیدم…رفتیم ویلاشون…خیلی هم لذت بردیم…متوجه شدم چون من کمتر قضاوت میکنم و انتظارات مثبت تری دارم آدمها هم وجهه مثبت تری از خودشون رو نشون میدن…به این فامیل ام هم افتخار کردم که انقدر ثروتمنده و اینچنین ویلایی ساخته و سوار ماشین مورد علاقه ام شدم که به تازگی خریدن…تونستم کمی باهاش رانندگی کنم خیلی ذوق کردم…چقدر حس خوبی بود..و با دیدن امکانات مالی اونها کلی خواسته جدید برام ساخته شد…
8. مدتها بود دلم میخواستم برم مژه بکارم…دوست داشتم امتحانش کنم…و خوب نمیدونستم خوب میشه یا نه…بعد فکر این رو میکردم توی محیط کار چی میشه…اصلا قیافه ام چجوری میشه… انگاری هل داده شدم…یهو یکی از همکارام اومد گفت دارم یاد میگیرم کسی رو میخوام بیاد براش انجام بدم…منو برد بعنوان نمونه…تازه خیلی هم عالی کار کرد جالب بود که حتی ازم هزینه نگرفت…و کار انقدر خوب و طبیعی شد که هیچ کس باور نمیکرد مژه کاشتم…خیلی خدا رو شکر کردم که به این ترس ام هم غلبه کردم
9. یکی از ترس هایی که توی چند ماه اخیر در من شکل گرفته بود…ترس از سگ های ولگرد بود…راستش من قبلا حسی بهشون نداشتم حتی گاهی بهشون غذا میدادم…اما دو بار توی پارک بهم حمله کردند و هر بار توسط فرشتگان خداوند نجات پیدا کردم (اشاره به اون آیه ای که خداوند میفرماید دو فرشته رو مامور حفاظت انسان قرار دادیم)…این باعث شده بود مدتها اصلا توی اون خیابون نرم…بعد خیلی ناراحت بودم که این ترسم باعث میشه از پیاده روی توی پارک مورد علاقه ام محروم شدم…خلاصه به صورت تکاملی یواش میرفتم کوچه های اطرافش باورهای توحیدی رو تکرار میکردم…تا اینکه بعد از مدتها هفته پیش با خواهرم و امروز صبح هم به تنهایی رفتم…با اینکه اونجا کلی سگ ولگرد خوابیده بود همش به خودم میگفتم یا ایمان داری میری و باور داری خدا حفظت میکنه یا اینکه همینجا بهتره بمیری…بدون ایمان مرگ بهتره…یا فرشته های خدا رو در کنارم میدیدم که اصلا نمیذارن کسی بهم نزدیک بشه…و چه حس خوبی بود واقعا ایمان حس خیلی خوبیه…به خودم واقعا افتخار کردم
10. حذف شدن افکار اضافی از ذهنم باعث شدن که بتونم به قدمهای بعدی فکر کنم و ایده های بهتری برای تصمیمات آینده در ذهنم شکل بگیره که به امید الله مهربان با شروع مجدد این خانه تکانی یکی به یکی به انجامشون توانا میشم
اینها فقط نتایجی هستند که الان یادم میان…روز به روز حتی ساعت به ساعت اتفاقات خوب رخ میده…و اصلا نمیشه نتایج رو نوشت…مهمترین نتیجه که اون احساس آرامش درونی و رضایت هست که اصلا قابل به بیان نیست…
از خانم شایسته عزیز برای تدارک این کلاس فوق برنامه بی نهایت ممنونم
انشا الله باز از امروز این خانه تکانی رو استارت میزنم تا باز مدارم رو ارتقا بدم و نتایج بزرگتر رو رقم بزنم
شکرگزارم که امروز توی این کلاس درس حضور داشتم :))