خداوند را سپاسگزاریم که با هم پروژه «خانه تکانی ذهن، گام به گام» را با هم آغاز می کنیم.
آگاهی های گام امروز را با تمرکز گوش بده، از آنها بهره برداری کن و تجربه های خود از عمل به آن آگاهی ها را، در بخش نظرات همان گام به عنوان رد پا ثبت کن.
خداوند را سپاسگزاریم که با هم پروژه «خانه تکانی ذهن، گام به گام» را با هم آغاز می کنیم.
آگاهی های گام امروز را با تمرکز گوش بده، از آنها بهره برداری کن و تجربه های خود از عمل به آن آگاهی ها را، در بخش نظرات همان گام به عنوان رد پا ثبت کن.
به نام خداای عشق و ایده های ناب که هرچه دارم از اوست
سلام استاد عزیزم …
سلام مریم نازنینم…
حاتلتون چطوره …
باورتون نمیشه الان چی دیدم …یه ایده ی جدید …
یه به روز رسانی جدید
..
قسمت گام با گام بالا سایت یعنی منو اضافه شده …
وای عاشقتم خدا جونم …
عاشقتم که اینقدر زیبا هدایت میکنی …
چقدر لذت بردم از این قسمت
از این دو تا پا که بهم گفت ملیکا ببین…
قدم قدم ..آروم آروم…عجله نداریم …گام به گام …
با قانون تکامل ….
ای جان ای جان …عاشقتونم …ممنون برای این قسمتتتتت
و چقدر زیبا …چقدر زیبا این سایت داره به بهترین نحو پیشرفته تر و بهتر میشه …
عاشقتونم …ممنونم ازتون ….
مرسیییییی
در پناه لله یکتا پر ایده و پر هدایت باشید
به نام خدایی که هرچه دارم از اوست
سلام به احسان عزیز یکی دیگر از برداران خوبم در خانواده ی عباسمنش
امیدوارم حالت عالی باشه
و ازت بی نهایت به خاطر کامنت زیبایت ممنونم …
به خاطر دیدگاه مثبت و درستی که با وجود شرایط نه چندان جالب زندگیت داری میگی …
دیدگاهت من رو به وجد آورد جوری که به خودم گفتم …
وای خدا جون عاشقتم با این بنده های فوق العاده که داری…
که چه زیبا با دیدگاه درست و زیبا حسشون بهتر میکنه و میگه آقا الان شرایط داره بالا پایین میشه عالیه …این یعنی توی مسیر درستی چون یه قالی پر خاک رو هم که بخوای بتکانی باید با تمام قدرت روی هوا بالا و پایین کنی …
ممنونم ازت …
ممنونم بی نهایت ممنونم
امیدوارم با خانه تکانی ذهنمون دیگه حسابی شرایطمون عوض بشه …
بازم ممنونم …
در پناه الله یکتا شاد سالم ثروتمند و سعادتمند باشی …
به نام خدایی که هرچه دارم از اوست
سلام به الهه عزیزم
سلامی گرم و پر مهر
سلامی خدایی
سلامی از جنس همان نوری که درباره اش گفتی
..
و خداراشکر برای وجودت
و ازت ممنونم برای کامنت زیبایت و تجربه ای به زیبایی زیبایی های خداوند …
سلام و درود خداوند بر تو ….
تک تک جملاتت را که می خواندم هر لحظه صحنه هایش برایم تداعی میشد…و یادم افتاد به خاطره ای از اوایل کارم توی این مسیر …اون اولا که اصلا فرق حرفای خدا رو با نجوا های شیطانی توی ذهنم نمیدونستم …
اون لحظاتی که فقط یه چیز میدونستم اونم این بود که وقتی با نمام وجود به حرف قلبم گوش میکنم همه چیز خوب پیش میره ….
اون موقع ها از دست حرفای منفی و تکراری که شبیه یک رگبار خونین بر من نازل میشد فراری بودم …از طرفی هم پدرم بود و نمیتونستم بی احترامی کنمو بگم دیگه چیزی نگو …
اون موقع اصلا شرایط خوب نبود …داشتیم خونمون رو درست میکردیم و در یک خونه ی دیگه که بیشتر دفتر بود بودیم …در یک محله ی کاملا ناشناس حداقل برای من و من همون دو تا خیابون اینور اونور خونمون هم که بلد بودم دیگه اینجا بلد نبود …فقط یه کوچه رو میدونستم تهش میخوره به کتابخونه دو سه بار بیشتر نرفته بودم…
اون روز صبح دوباره پدرم قبل رفتن شروع کرد به نصیحت کردنو و حرف زدنو اینا …و من دو سه ماهی بود که دستو پا شکسته با این سایتو استاد آشنا شده بودم …
خلاصه دیدم که آقا من راه فرار گفتاری ندارم هرچی بگم بیشتر ادامه میده …و انگار پدرم خیال رفتن و تموم کردن این حرفا رو نداره یکم صبر کردم ببینم تموم میشه دیدم خیر …پس بلند شدم …کارام رو سریع کردم …لباسامو پوشیدم …دیگه کتری وجودم داشت نوش میومد …
حسم هر لحظه داشت بدتر میشد …باید خودمو نجات میدادم …
مثل قورباغه ای که توی ظرف آب گرم بود و حس میکرد که انگار دما داره بالاتر میره و باید خودشو نجات بده مگر نه میمیره …
خلاصه …لباسام رو پوشیدم و خواستم که چادرم رو بردارم ولی نبود …
هرچی میگشتم نبود …
پدرم هم همینطور به حرف زدنش ادامه میداد…
من دیدم آقا اگر یکمی دیگه بمونم حسم اینقدر بد میشه که دیگه یه روز کامل مغزم هنگ میشه
قید امه چیزو زدم و گفتم اشکال نداره بی چادر میرم
منی که توی بالاشهر که مانتویی بودن اصلا تعجبی نداره ولی من با چادر بودم الان اینجا با پایین شهر که چادری بودن عادیه مانتویی بودن نکاها رو جذب میکنه می خواستم برم بیرون …دیگه خلاصه
اومدم که بیام بیرون و اومدم خداحافظی بکنم پدرم گفت کجا داری میری با عجله همینجور که داشتم میومدم بیرون گفتم میخوام برم کتابخونه ….
و خب همونجا روهم بلد بودم دیگه یه کوچه بود می رسید به کتابخونه من اونجا رو ….اصلا کلا اون مکان اون محله اصلا اصلا بلد نبودم گفت که پس چرا چادر نمی پوشی گفتم چادرمو هرچی گشتم پیدا نکردم مانتوم مثلا حالا تا زانوه اینا بلنده … گفت نه نمیخوام تو این محله مخصوصا بدون چادر باشی حالا هیچ وقتم گیر نمی دادا ….
وقتی دید من اینقدر با عجله و با بی توجهی به حرفشم…. فهمید که نمیخوام مثلا گوش کنم میخوام فرار کنم گفت که نه نمیخوام بدون چادر بری کتابخونه گفتم که باشه کتابخونه نمیرم و خداحافظ و در رو زدم به هم و اومدم دیگه….. من اومدم بیرون یه پالتو آبی داشتم اون پالتو روهم پوشیده بودم تو زمستون این اتفاق افتاد و یه کیفم به روی کولم بود و نمیدونستم چیکار کنم و به خدا می گفتم خدایا تو گفتی گفتی ذهنتوو کنترل کن بهت گفتم اونجا چیکار کنم پدر نمیره داره این حرفا رو میزنه داره ذهنم میریزه به هم گفتی بلند شو از خونه بیا بیرون اومدم بیرون حالا بگو چیکار کنم حالا بگو چیکار کنم دیگه خلاصه چون به پدرم گفته بودم که من نمیرم کتاب خونه اومدم این طرف به سمت بی آرتیا و خب یکی دوبار با بی آرتیا رفته بودم مثلا از اون طرف مثلا به سمت شمال رفته بودم که برم برم ترمینال برم یکی از ترمینالا برای دانشگاه و گفتم که خب چیکار کنم دیگه رفتم توی ایستگاه مترو و گفتم سوار چبشم و بهم گفت که سوار مترو بشو و برو به سمت جنوب یعنی من تا حالا فقط مسیر به سمت شمالشو رفته بودم سوار اتوبوس شدم و رفتم به سمت جنوب و استرس داشتم خیلی چون تا حالا توی زندگیم تنهایی یا سرخود یه جا نرفته بودم….
اصلا کلا اجازه نداشتم در واقع ….
و خیلی می ترسیدم ولی از اون طرف یه ایمانی یه اطمینانی یه یه حس خیلی خوبی بهم می گفت که آقا نترس من بهت گفتم خودم میدونم چیکار کنم….
مثلا خدا انگار داشت به من می گفت؛ من گفتم بیا بیرون من گفتم این کارو انجام بده من گفتم تمرکزتو بذار رو زیبایی ها و تو این کارو کردی… اصلا نگران نباش فقط هر جا بهت میگم برو…..
.
دیگه خلاصه من سوار این بی آرتی شدم و نشستم و بعد بهش می گفتم که خب چیکار کنم کجا پیاده بشم؟ بعد تازه من اون موقع نه موبایل داشتم نه نقشه…هیچی نداشتم مثلا یه نفر بگه آقا من اینجا رو آشنایی باهاش ندارم مثل همین الان که همین کارو می کنم…. موبایل دارم و می زنم حالا تو ی اپلیکیشنی و می بینم که آقا من کجا میخوام برم چطوری میتونم برم ….
ولی خب من اون موقع موبایلم نداشتم یعنی هیچی هیچی هیچی یعنی واقعا تمام توکلم به اون حسه بود که بهم بگه که خب حالا چیکار خلاصه من سوار اتوبوس شدم و همینجور هی منتظر بودم که این به من بگه مثلا پیاده شو تا اینکه رفت توی یه زیرگذر….
من بهش گفتم که اینجا پیاده بشم و اون گفت آره و من گفتم مطمئنی و گفت آره دیگه پیاده شو
گفتم که آخه من ازت پرسیدم تو چیزی نگفتیااااااا
گفت که آره دیگه باید پیاده بشی خب من گوش ندادم یعنی هی کلنجار میرفتم که اتوبوس در رو بست رفت….
گفتم که ای وای دیگه رفت چیکار کنم گفت که هیچی بشین تا بهت بگم
گفتم که میخوای مثلا داد بزنم بگم وایسا
گفت نه نمیخواد بشین بهت میگم دیگه
نشستم و دوتا یا سه تا ایستگاه بعد بهم گفت که اینجا پیاده شو ….
پیاده شدم گفتم که میخوای این بی آرتیه و بی آر تی هم اینطوریه که همون مسیر که میره رو برمیگرده گفتم این بی آرتیه میخوای که من همین برگشت رو سوار شم برم همونجا که تو گفتی پیاده بشم
گفت نه…
.
.
گفتم آخه چرا مگه تو نمیخوای من برم همونجا پیاده بشم
گفت نه
بعد من اینطوری بودم که آخه چرا….
اوتوبوس دم یه فلکه ای پیاده کرد من اصلا تا حالا اونجا نرفته بودم یه بار شاید مثلا دیدم مثلا پیاده که اومدم میدونستم که آخر این خیابونو این دو سه تا خیابون که رد میشه میخوره به این جا …
دیگه منم نمیدونستم چیکار کنم گفتم چشم
گفت خب حالا برو اونور فلکه
گفتم خب باشه دیگه رفتم اونور فلکه
و گفتم که خب حالا چیکا کنم
گفت وایسا تو ایستگاه اتوبوس
گفتم باشه وایسیدم تو ایستگاه اتوبوس
و خب این اتوبوسی که می خواست بیاد اصلا اون اتوبوس بی آر تی نبود که برگرده
خب خیلی هم استرس داشتم که خب حالا نکنه گم بشم ….
.
.
اگر که مثلا با بی ارتی که اومده بودم برمیگشتم حداقل راه برگشت رو بلد بودم چون یه بار اومدم برگشتو بلدم ولی خب حالا من اگه برم یه جا گم بشم چطوری پیدا کنم نه موبایلی دارم نه چیزی اگ اگر اگر اگر …..و کلی ترس و هرچی به اون می گفتم که میخوای برگردم الان حالم خوبه هاااااا……. مطمئننی که برم مسیرو به من می گفت آره
…..
خیلی خیلی خیلی هم با خونسردی می گفت….
بعد خلاصه که من وایسادم تو ایستگاه ، اتوبوس اومد گفتم سوار بشم ؟ گفت آره…. و اون اتوبوسه اون بی آرتیه نبود من سوار اتوبوس شدم و نشستم توی اتوبوس و بعد یه نفر کنارم بود ازشون پرسیدم اونجایی که حالا ما خونمون بود دیگه اسم خیابون رو بلد بودم گفتم که این کجا میره اینجا میره ؟ گفت نه تو باید با بی آرتی سوار می شدی بعد یه لحظه مثلا یه دلهره ای به وجود میومد……
بعد به خدا می گفتم خدا می گفت نه… من اگه می خواستم تو به همون بی آرتی برگردی بهت می گفتم.. نمیخوام آقاجون به من گوش بده دیگه …….
.
.
خلاصه سر هر یه ایستگاهی که اتوبوس می ایستاد من می پرسیدم پیاده بشم اون می گفت نه
خلاصه که…
.
. رفت و رفت و رفت تا رفت زیر همون زیرگذره یعنی رفت کلی دور زد و اینا و من من از ترس یه برگه برداشته بودم و مسیری که این می رفت رو کروکی می کشیدم که آقا الان از اینجا رفت وارد این خیابون شد اسم این خیابون این بود…یا الان دور زد الان نمیدونم فلان کرد از ترس اینکه آقا من گم نش….م نه موبایلی داشتم نه چیزی داشتم و خب من اونجاها رو اصلا نمی شناختم خلاصه من رسید به همون زیرگذره و بهش گفتم که
من پیاده بشم گفت آره اینجا همونجاست …
و اینقدر خوشحال بودم که خدا منو با این اتوبوسه بهم گفت ی زیر گذره پیاده شو من پیاده نشدم الان با یه اتوبوس دیگه همون زیر گذر منو پیاده کرد ( اگه بخوای بعدش رو بدونی ….وایسا …حالا حالا بذارین ادامه داستانو بگم بعدشم میگم که یه جورایی منطقی بود ولی برای اون لحظه من اصلا منطقی نبود) دیگه من پیاده شدم و دیدم که یه فروشگاه رفاه هست گفتم که بذار برم توی اینجا و چقدر چیز داشت و چقدر به باور فروانی من کمک کرد و خلاصه من رفتم اونجا و بعد بهم گفت که خب حالا با آسانسورا از این زیر گذر بیا بالا و من رفتم بالا …و من و خانواد م اصفهان زندگی می کنیم و یکی از بی نظیرترین و قشنگ ترین مکان های دیدنی و تاریخی اصفهان بود الان اسمش یادم نمیاد که بنویسم ولی خیلی عالی بود و ما بازار اینجا رو می رفتیم با مادرم و اینا …
ولی من هیچ وقت نمیدونستم اینجا کجاست فقط میدونستم آقا یه جایی پر بازاره … بازاراش قدیمی ترین بازارهای اصفهان هستن و یه آثار باستانی داره و خلاصه که خیلی خوشحال بودم البته که اونجا همه مثلا بگی از ده تا هشت تاشون با چادر بودن و من بی چادر بودم و معنی که همیشه چادر می پوشیدم کلا با چادر مثلا راحت تر بودم اون روز خیلی اعتماد به نفسم رفت بالا ب خاطر اینکه تونستم غلبه بکنم به خودم …..
و خب اونجا یک مکان زیارتی هم بود و هر کسی که چادر نداشت هم با چادر میومد اونجا ….
یعنی کلا قضیه ی اون مکان این بود…. ولی خب به هر حال من دیگه سعی کردم که اعتماد به نفسم رو حفظ کنم و صبح بود و حتی مغازه های بازارم در مغازهاشون هم باز نکرده بودن و خب اونجا افغانی و اینا زیاد بود و خب من مثلا یه لحظه ترسیدم می گفتم وای یهو یه بلایی سرم نیاد… یه دختر تنها بدون چادر ….اخه چادر خیلی بهم اطمینان قلب میده وقتی می پوشم ….
اینجا تنهایی صبح اول صبح جایی که پرنده پر نمیزنه ولی خب هر موقع که اینا میومدن تو ذهنم می گفتم که خدا منو محافظت میکنه خدا حامی منه خدا خدا اگه می دونست اینجا خطر داره به من نمی گفت بیا اینجا منو هدایت نمی کرد بیام اینجا….
دیگه خلاصه من رفتم و توی اون مکان زیارتی هم رفتم و خیلی هم خوشحال بودم و یه حدودا یه ساعت اونجا بودم و بعد گفتم که دیگه بیام و من خیلی حسم خوب شد خیلی چیزا رو برای خودم مرور کردم یه سری متن نوشتم همیشه دفتر همرام بود و بعد از یه ساعت و اینا دیگه میدونستم گفتم برم خونه و دیگه میدونستم که آقا الان اینجا بی آرتیا سوار میکنن و یه راست میبرن دم در خونمون و دیگه با خیال راحت سوار اتوبوس شدم و اومدم خونمو بعد که به این موضوع فکر کردم گفتم که ببین اگر که این این داستان رو برای یه نفر تعریف کنی یا برای یه نفر تعریف کن که تو این مکان زندگی میکنه اون میگه که خب آره منطقیه تو بلند شدی اومدی سوار بی آر تی شدی تا اینجا بعد رفتی اونور میدون سوار اون ماشینه شدی رفتی تو این زیرگذره خیلی عادیه خیلی منطقیه راهت خیلی منطقیه ولی ولی بعدش منطقی شد برای من اون لحظه که من اصلا هیچ جا رو بلد نبودم اصلا نمیدونستم اینجا کجا هست منطقی نبود و تکتک کارام واقعا الهامی بود …. الان بعد از چندین ماه فکر می کنم الان از اون موقع هشت ماه نه ماه گذشته من خب خیلی بیشتر مکانها رو بلدم خب برای همین بیشتر می شناسم مثلا حتی الان میدونم که با مترو چطوری میتونی بری اون مکان ….خب…..
ولی اون موقع اصلا هیچی هیچی بلد نبودم و اون اون شده بود اولین صدایی که من از ته قلبم از خدا در لحظه شنیدم و از اون راهنمایی خواستم و اون در لحظه به من جواب می داد و بهترین راه رو هم جواب می داد و اون موقع که تو اتوبوس نشسته بودم و داشتم کروکی می کشیدم یه حسی بر علیه این کروکی کشیدنم از درون خودم میومد بالا و می گفت که تو فکر کن خدا اون بالا بالا بالا نشسته مثل وقتی که تو اپلیکیشن رو وا می کنی و نقشه رو نگاه می کنی اون بالا نشسته و داره میبینه که آقا این اتوبوس از کجا میره یا این راه به کجا میرسه و تو خودتو بسپار به اون اون میدونه که این راه الان به کجا میره یا این اتوبوس الان به کجا میره ….
خب یه چیزی علیه خودم یه همچین چیزی برخاسته بود و خب اون تجربه تو ذهنم موند چون اون اولین بار بود و بعدشم من رسیدم خونه ساعت ده شده بود فکر کنمم ساعت هشت اومده بودم بیرون ساعت ده و اینا اومدم و پدرمم رفته بود و من با خیال راحت نشستم اون فایلایی که از استاد عباس منش دانلود کرده بودم رو نشستم گوش دادم و خیلی تجربه خوبی بود دیگه مثلا اینکه صدای اون رو بشنوی و بهش گوش کنی حالا بشنوی که خیلی وقتاس مثلا ما صدای خدا رو می شنویم بعد بهش گوش نمی کنیم بعد بعد که مثلا میگذره میگیم که مثلا میدونستما یه حسی بهم گفته بود که این کارو بکن و نکردم…..
…
آره دیگه اینم از داستان من که شروع مسیر هدایتی من بود …و شروع روند تکاملی توکلم …
و چقدر بعدا این توکل بهم کمک کرد …و کمک میکنه چقدر واضح تر داره میشه …
خدایا شکرت واقعا …
الهه جان
ازت ممنونم به خاطر کامنت زیبایت …
که با غث شد همچین چیزایی رو ثبت کنم …
خیلی دوست دارم عاشقتم در پناه الله یکتا شاد سالم خوشبخت ثروتمند و سعادتمند در دنیای آخرت باشی منتظر نتایج بی نظیرت هستم