نکته:
این فایل بیش از 20 روز پیش ضبط شده است و جالب است که مفهوم آن با اتفاقاتی ارتباط دارد که اخیرا رخ داده است.
در بخش نظرات این فایل درباره تجربیات خود در این دو شرایط بنویس:
1.آنجایی که با شرایط نادلخواه مواجه شدی و گله و شکایت از شرایط را شروع کردی و هر عاملی بیرون از خود را مقصر ماجرا دانستی و به این وسیله بر آنچه نمی خواستی، بیشتر تمرکز کردی و جهان نیز شما را با ناخواسته های بیشتری احاطه کرد و شرایط حتی بدتر از قبل شد.
2. آنجایی که با وجود مواجه با شرایط نادلخواه، آگاهانه کنترل ذهن به خرج دادی و به جای مقصر دانستن هر عاملی بیرون از خود، تمرکز را بر تغییر و بهبود خود گذاشتی و جهان چه پاداش های بزرگی به این جنس از تمرکز شما داد.
منابع بیشتر:
live با استاد عباسمنش | قسمت 7
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD212MB21 دقیقه
- فایل صوتی تمرکز بر آنچه می توانم بهبود دهم31MB21 دقیقه
سلام و عرض ادب و احترام، من تو خدمت سربازی، دوره آموزشیم در تهران بود، خب ما تو دوران آموزشی که بودیم افرادی زیادی بین ما بودن که دوست و آشنا و پارتی های خیلی گردن کلفتی داشتن وکمکشون میکردن که توتهران بمونند و جاهای خوبیم بیفتن، اغلب نزدیک خونشون و همشون بدون استثنا میدونستن کجا میوفتن و خیالشون راحت بود، ولی من این شرایطو نداشتم و خیلیم استرس میگرفتم که نکنه پادگانهای مرزی بیوفتم و خلاصه به قول معروف دهنم ۲۰ ما سرویس بشه، خلاصه، من افتادم یه پادگان خیلی خیلی ترسناک مرزی و شد آنچه نباید میشد، انقدر از پادگان بد میگفتن که من قبل از رفتنم به پادگان وصیت ناممو نوشتم، بعد از ورود به پادگان و دیدن اون شرایط تلخ و طاقت فرسا، به خودم گفتم من میخوام برگردم تهران خدمت کنم،اینجا قطعا نمیمونم ومیتونم برگردم، وقتی موضوع انتقال به تهرانو به فرمانده یگان و فرمانده تیپم مطرح کردم، خب بعد از کلی بد و بیرا بهم خندیدن و با قاطعیت گفتن امکان انتقال به تهران زیر صفره، غیر ممکنه ، هزار تا دلیل اوردن که سرباز نداریم همینجوریشم کمبود داریم و همه میخوام برن جای خوبه و نمیدونم اینکه باید از مرزا دفاع بشه خلاصه به شدت بهم توپیدن که اصلا حرفشو نزن،غیر ممکنه و برو خمتتو بکن و از این حرفا، گفتن که تا الان اصلا سربازی نبوده که بتونه بره ۱۰ کیلومتر اونرتر(پادگان مرزی دوم با شرایط امنیتی کمی بهتر از ما، چون ما خیلی جای خطرناکه بودیم وهمیشه شهید میداد پادگان ما) چه برسه بره تهران، همه سربازا هم بهم خب اول گفتن نمیشه وامکانش نیست همینجا باید تمومش کنی و کلی حرفای نا امید کننده دیگه، ولی من از درونم میخواستم اصلا حرفارو نشنوم و واقعا نشنیدم وتصمیم گرفتم در مورد قصدم که انتقال به تهرانه با هیچکس صحبت نکنم ولی در درونم روشن نگه دارم این خواستمو، من هروز بدون توجه به اینکه واقعا میشه یا نه یا فرمانده پادگان راضی میشه یا نه و قوانین چی میشه، واقعا هر روز بعد از بیدار شدن به انتقالم فکر میکردم،هنگام جارو کشیدن پادگان به رفتن فکر میکردم به اینکه سوار اتوبوس شدم تو تهران پیدا شدم و رفتم وسط شهر دارم خدمت میکنم و بعد از ظهرا میزنم بیرون مردمو میبینم خلاصه تجسم میکردم خیلی شدید، هنگام نگاهبانی رو برج به رفتن فکر میکردم، هنگام شستن ظرفا،هرکاری میکردم تو ذهنم داشتم میدیدم که من تهرانم، اولین اتفاقی که افتاد این بودکه حال روحیم به شدت خوب شد بدون اینکه تهرن رفته باشم، یعنی تو اون پادگان مرزی وسط بیابون بی اب و علف من خیلی حالم خوب بود، من بیابون نمیدیدم اون بالا تو برج، من میتونم قسم بخورم انقدر به تهران فکر میکردم صدای بوق ماشینارو میشنیدم و اصلا توجهی به هیچی جر رفتن نمیکردم، اتفاقی که افتاد این بود که خیلی سرزنده تر از دوستانم بودم حالم خیلی خوب بود خوشحال بودم نه خیلی ولی بیشتر از بقیه، روحیه داشتم سرزنده بودم و اروم بودم ارامش داشتم، بعد از ۵ ماه زندگی تو پادگان مرزی در نقطه صفر مرزی، بخاطر مدرک تحصیلیم منتقل شدم به مرکز استان و یه ماه بعدشم به خاطر نیاز خدمتی که داشتن منتقل شدم به دانشگاه افسری داخل تهران ، داخل پاگانم نرفتم ؛منتقلم کردم به دانشگاه اون وسط تهران فاصلش تا خونم دو تا ایستگاه بود که من ۱۵ ماه خیلی ارومو به راحتی خدمت خوبی کردم.
واقعاه باور نکردنی بود ولی خب شد.
نکته ای که میخوام بهش اشاره کنم اینه که:” وقتی داخل پادگان صفر مرزی با شرایط بد غذایی، بدون وسایل گرمایشی و سرمایشی، بدون آب لوله کشی برای سرویس بهداشتی و حمام، بدون بهداشت درست وحسابی، بدون اسایشگاه و تخت نرم، وقتی شروع کردم فکر کردن به شرایط بهتر، به اینکه میخوام الان کجا باشم و چه جوری خدمت کنم،به اینکه میخوام بعد ازظهرا برم خونه و شب خونه باشم دست پخت مادرمو بخورم، نه تو اسایشگاه، شرایط تلخ اونجا اسون شد برام، دیگه تو مخم جنگ نمیکردم با خودم که اینجا کجاست و هی خودخوری نمیکردم،ارامش برگشته بود اروم اروم بودم، هرچی بیشتر میرفتم تو فکر چیزی که میخواستم شرایط بد اونجا کمتر اضیتم میکرد” —– یادم میاد فرمانده گردن کلفت تیپ بهم گفت هیچ راهی وجود نداره که بونی برگردی به مرکز استان چه برسه تهران، یادم میاد وقتی امدم بیرون از اتاقش به خودم گفتم بی نهایت راه وجود اره که میتونم برگردم تهران واین جمله رو روزی هزاربار زمزمه میکردم و هر دفعه که زمزمه میکردم قند تو دلم اب میشد.
خلاصه اینم از تجربه من بود .. موفق باشید