نکته:
این فایل بیش از 20 روز پیش ضبط شده است و جالب است که مفهوم آن با اتفاقاتی ارتباط دارد که اخیرا رخ داده است.
در بخش نظرات این فایل درباره تجربیات خود در این دو شرایط بنویس:
1.آنجایی که با شرایط نادلخواه مواجه شدی و گله و شکایت از شرایط را شروع کردی و هر عاملی بیرون از خود را مقصر ماجرا دانستی و به این وسیله بر آنچه نمی خواستی، بیشتر تمرکز کردی و جهان نیز شما را با ناخواسته های بیشتری احاطه کرد و شرایط حتی بدتر از قبل شد.
2. آنجایی که با وجود مواجه با شرایط نادلخواه، آگاهانه کنترل ذهن به خرج دادی و به جای مقصر دانستن هر عاملی بیرون از خود، تمرکز را بر تغییر و بهبود خود گذاشتی و جهان چه پاداش های بزرگی به این جنس از تمرکز شما داد.
منابع بیشتر:
live با استاد عباسمنش | قسمت 7
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD212MB21 دقیقه
- فایل صوتی تمرکز بر آنچه می توانم بهبود دهم31MB21 دقیقه
بنام یکتای هستی بخش…
سلام…
من قبلا این فایل رو دیده بودم زمانی که تازه روی سایت قرار گرفته بود ولی اصلا یادم نیست محتواش راجع به چی بود…الان هم فایل رو هنوز باز نکردم و فقط مقاله رو خوندم و تصمیم گرفتم به سوالات جواب بدم…
یک هفته ی پیش بود که من مهمونی اومده بودم خونه ی مادرم…مادرم سابقه ی معده درد داشتن و هفته ی پیش که اینجا بودم دچار درد شدیدی شدن و مجبور شدیم ببریم بیمارستان…تو راه خیلی اعصابم به هم ریخته بود و حالم خیلی بد بود نمیتونستم احساسمو کنترل کنم…از دست مامانم شاکی بودم که چرا از خودش مراقبت نکرده…کلی احساس و افکار بد چون واقعا دوست نداشتم فضای بیمارستان رو ببینم… این احساس بدم نتیجه اش این شد که مامانم بستری شد و منم شب مجبور شدم همراه بمونم پیشش و تا صبح سعی داشتم که احساسم رو خوب کنم…
فرداش اومدم خونه دوباره سعی کردم که خودمو جمع و جور کنم… یه هفته مامانم بستری شد … و من تو این یک هفته خیلی به لحاظ احساسی بالا پایین شدم ولی در نهایت تونستم ذهنم رو کنترل کنم و به این اتفاق به عنوان یک تضاد که قراره منو بزرگتر کنه و منو به خواسته هام برسونه نگاه کردم از زوایای مختلف…دیروز خیلی با خدا حرف زدم و همه جوره بهش توکل کردم و ازش کمک خواستم…نتیجه اینکه مامانم امروز مرخص شد…و هزینه ی بیمارستانش باورنکردنی کم بود…چون تو یه بیمارستان خصوصی بستریش کرده بودم و خیلی خیلی بابت هزینه هاش نگران بودم و همینطور اطرافیانم خیلی بهم ترس وارد میکردن که چرا آوردینش این بیمارستان و یه جورایی بازخواستم میکردن…منم هیچ حرفی نداشتم فقط تو دلم میگفتم خدایا من تاحالا هیچ بیمارستانی نرفتم جایی رو بلد نیستم تو بگو کجا برم چیکار کنم تو آشنای من باش…آخ که چقدرررررر خوبه خدا پارتیت باشه همه جا…وقتی حسابدار هزینه ی بیمارستان رو گفت از خوشحالی داشتم بال در میاوردم…خدایا شکرت