شهود و الهام الهی - صفحه 14 (به ترتیب امتیاز)

842 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    علی بهره ور گفته:
    مدت عضویت: 3228 روز

    سلام.به استاد عزیززم و خانم شایسته و همه دوستان

    چند وقت پیش داشتم از محل کارم که یه شهرستان دیگه بود با ماشین خودم میومدم.دربین راه یه شهر کوچکی که بخش اون شهرستان به حساب میاد وجود داره.من معمولا برا تردد از جاده اصلی که اون شهر میومدم و اینکه یه راه دیگه هم بود که شما میتونستی بری داخل شهر و از اونجا بری.هر دو راه تقریبا یکی هست فرقی نمیکنه.من در بازگشت از محل کارم بودم قبل رسیدن به اون شهر حسم و الهامی بهم گفت که داخل شهر رو برا ادامه مسیر انتخاب کن.با خودم گفتم خوب این راه که خوبه دارم میرم چه کاریه.و به اون الهام گوش نکردم.داشتم از اون جاده میرفتم که جلوم یه ماشین سنگین بود که با توجه به سربالایی بودن اون مسیر سرعتش پایین بود و اینکه جاده دوطرفه بود و پیچ داشت.این اتفاق برام تو این مسیر با این موقعیت برام پیش اومده بود ک در این جور مواقع با احتیاط میرفتم سبقت که البته خلاف بود و این بار هم رفتم سبقت از ماشین سنگین همین که رفتم سبقت ماشین راهنمایی از جلوم در اومد و اومد دنبالم تا اینکه منو یه جریمه سنگینی کرد و بهم گفت ماشینتو هم باید بخابونم. یعنی این اتفاق که برام افتاد درس بزرگی داشت که باید بدون هیچ منطقی و دو دوتا کردنا تسلیم اراده و الهام خداوند باشیم.شاید من اون الهام که بهم شد از داخل شهر برو و نرفتمو میرفتم نمیدونستم واسه چی ولی خوب متاسفانه من به الهامم گوش نکردم و اون اتفاقات برام افتاد و درس و تجربه سنگینی بود برام.

    واقعا تک‌تک جملات استاد رو در ابن فایل با این اتفاقی که برام افتاد با تمام سلول‌هام درک میکنم.البته منکه زیاد اهل نوشتن نیستم و بعد از این‌همه سال شاید این اولین تجربه ای هست که مینویسم.که برام جا بیفته الهام که شد بدون چون چرا باید انجام بدی.

    ممنونم از همه تون دوستون دارم. 💓💓💓

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  2. -
    حمیدرضا گفته:
    مدت عضویت: 1182 روز

    سلام استاد

    فقط میتونم بگم تو بی‌نظیری

    راست میگن وقتی دریا آروم میشه کشتی وارد ساحل میشه

    وقتی شاگرد آماده میشه استاد میاد

    دقیقا الان نیازمند شنیدن این حرف ها در مورد شهود و الهامات درونی بودم.

    خدا را بی نهایت سپاسگزارم بابت این کلمات و جملات که دقیقا سر وقت از صحبت های شما شنیدم

    خدایا شکرت

    استاد بی نهایت ممنونم از شما و همراه همیشگی تون ⚘

    شاد باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  3. -
    احمد فردوسی گفته:
    مدت عضویت: 1481 روز

    به نام الله هدایتگر

    من هرلحظه درحال هدایت الهی هستم

    خداوندباالهامات ونشانه هایش منوهدایت میکنه به سمت خواسته هام

    مادرهرلحظه درحال هدایت پروردگارهستیم

    کافیه موضوع هدایت روبه قول استادباورکنی درموردش صحبت کنی بنویسی فکرکنی وهدایت بشی

    بایداحساس خوب داشته باشی تاصدای خداروبشنوی ونترسی وعمل کنی به هدایت پروردگار

    به اون ایده ای که بهت گفته میشه عمل کنی وقدم برداری

    شهودمنطقی نیست واگرایده ای که ظاهرش درست نیست رواگرقلبت بهت میگه روبایداجراکنی بعدمتوجه میشی که همه چی به نفع توتموم شده

    بایدتمام تجربیات گذشته روازذهنمون پاک کنیم وتسلیم پروردگاربشیم ونگران اینده نباشیم وحالمونوخوب نگه داریم بادیدن وتوجه به نعمت هاوفراوانی های زندگیمون

    ایمان داشته باشیم که خداوندهمیشه باماست ودرکنارماست وکمکمون میکنه

    خدایاازت میخوام که بهترمتوجه شوم ودرک کنم هدایت های زیباوالهی تورا

    خدایامیخوام صداتوبشنوم

    خدایاتنهاتورامیپرستم وتنهاازتویاری میجوبم

    خداوندمن به تواجازه میدم که صداتوبشنوم وتسلیم توباشم وتومن روهدایت کنی به سمت خواسته هایم

    الهی امین

    احمدفردوسی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  4. -
    خدیجه اعرابی گفته:
    مدت عضویت: 937 روز

    سلام استاد عزیزم و مریم جااااان وو تمام خانواده سایت عباس منش. خانواده بزرگ من هم فرکانس هایی عزیزم

    چقد خوشحالم استاد امروز صدایی گرم شمارو شنیدم و از تمام کلمات و جمله هایی شما درست گرفتم

    چه زیبا نکته که هیچی باور نکنیم رو باز کردین

    اما من تویی ذهنم امروز استاد دنبال یک نکته بودم

    دنبال اصالتم میگشتم که پیداش کردم استاد

    فقط هنوز راحل برا اجرا ایدم ندارم

    از فایل شما خیلی الهامات گرفتم اما نمیدونم

    نمیدونم هنوز چطور باید شروع کنم و منتظر الهامات پروردگارم هستم

    هنوز هم منتظرم و اینکه گفتین بهش اعتماد کنیم

    با اینکه واقعا ترسه هست ولی تمام سعی خودم میکنم که اعتماد کنم استاد

    خیلی از شما و مریم عزیزم سپاسگذارم

    خدایا شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  5. -
    آیدا ربانی گفته:
    مدت عضویت: 1248 روز

    به نام الله مهربان

    سلام و ارزوی حال خوب و درجه یک برای همه ی جمع این خانواده صمیمی

    چه اگاهی هایی داره این فایل من برای چندمین بار گوشش دادم ولی بازم دریافت من از اگاهی ها بیشتر شده و یچیزایی رو فهمیدم که قبلا نفهمیده بودم.خدایا شکرت این داره نشون میده که من دارم پیشرفت میکنم و دارم رو خودم کار میکنم.و اما درمورد شهود استاد واقعا هم یسریا یعنی همون بدنه افراد جامعه فقط گوششون به حرفای بقیست و نگاشونم به کارای دیگران یعنی من یکی بعضی موقع ها میگم یعنی واقعا اینا برای خودشون عقلی ندارن که بخوان با منطقش اوضاع رو تحلیل کنن و فقط زندگیشون اینجوریه که هرچی بقیه بگن صاف برن انجامش بدن بدون کمی تحقیق و دارنم نتیجه رو میبینن ولی بازم تکرار همون کارای قبلی که هیچ سودی نداره یعنی بارها دیدن که هیچ منفعتی نداره کاراشون ولی بازم دنباله رو بقیه هستن.و استاد نمیدونم جالبه برام اینایی که اینجورین چجور میشه درمورد یسری چیزای واقعا درست که واقعا هم نتیجه میده قبولش ندارن و واسشون مهم نیس ولی درمورد فرع که انگاری اصل براشون و شده تموم زندگیشون و بنظرم اینا همون گمراهانن خدایا هدایتمون کن و کمکمون کن که هیچ وقت جزو این گروه نباشیم.این برمیگرده به همون شهود اقا واقعا نتیجه مقاله برام خنده دار بود به قول شما این همه فکت اورد که اخرش برسه به این نتیجه گیری عجب بابا.اصلا پر واضحه که این موردایی که مقاله عرض کرد همش برمیگرده به دوتا دوتا چارتای مغز و تحلیلاش و اصلا ربطی به شهود و الهام و این چیزا نداره ولی جالبه نگا اشتباه که شاخ و دم نداره همین الان هممون توی مقاله دیدیمش.اره استاد جان واقعا یچی توی قلبت بهت میگه و باید بگی چشم و بعد نتیجه بوم اما اگه به قول شما اون تجربه های قبلیتو بیاری دخیل کنی و بخوای براساس اونا تصمیم بگیری هنوز اندر خم همان کوچه میچسبی و به خیال خودت افتخارم میکنی که اقا من گرفتم این تصمیمو براساس منطقم گرفتم و کلی میای اعتبار میدی و بعدش نتیجه چیزی نیست جز مانده در یکجا و دور خود چرخیدن و شایدم توی مثال استاد در نهایت توی دره افتادن.خدایا واقعا اگه ما به هدایتت گوش بدیم کجا میریم و اگه بهش عمل کنیم و تسلیم امر فرمانروای جهان باشیم به کجاها که هدایت نمیشیم فقط کافیه این دکمه منطق رو بزاریم رو سکوت و بگیم چشم و اقدام کنیم.چطوره که ما رو منطقمون که خیلی محدوده و از تجربه های گذشته میاد انقدر حساب میکنیم و دم از عقل میزنیم ولی چطور اون رب رو که هدایت گر هممون هست و کل جهان رو اداره میکنه و ذره ای خطا تو کارش نیست و ی برگی به اذن اون به زمین نمیفته بهش اعتماد نمیکنیم.خدایا به ما این قدرتو بده تا باورت کنیم و فراتر از اون تسلیمت باشیم.خدایا مارو به حال خودمون رها مکن

    دوستون دارم با عشق

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  6. -
    Rouzbeh somayeh گفته:
    مدت عضویت: 1243 روز

    به نام خالق هستی

    سلام به استاد عزیزم و مریم جاان و خانواده دوست داشتنی این خونه دوست داشتنی

    هدایت امروزم

    واقعا چی بگم جز ، خدایا تو میدونی و تویی که هدایت میکنی

    جمله ایی که منو مجذوب خودش کرد و آگاهی بالاتری رو برام رقم زد اینه که شهود اصلا منطقی نیست ، ولی وقتی بعدا برمیگردی بهش نگاه میکنی تازه میفهمی چرا.

    مثال‌های استاد جانانه ترین مثاله برای منی که میخوام الگو بگیرم و ادامه بدم .

    ساختن کشتی تو کوهستان، رو کردن به رودخانه برای فرار از دست دشمن ، رها کردن نوزاد چند روزه تو دل کویر بدون امکانات، گذاشتن بچه تو گهواره و سپردن به آب روان و ….

    یا تجربه های استاد از برگزاری جلسات تندخوانی ، جمع جور کردن همه اون تلاش‌هایی که برای راه اندازی و ادامه کسب کار کردن ، تا ماجرای شگفت انگیز مهاجرت و همه اون جزئیات که واقعا دلگرم کننده و امید بخش بودن

    پشتش هیچ منطق قابل قبولی نبود

    ولی وقتی وجود یک انسان به هدایت خداوند عادت میکنه و اعتماد میکنه و آماده شنیدن و عمل کردنه

    وقتی میشنوه، عمل میکنه و در انتها ، منطقی بودن اون عمل غیر منطقی خودش رو نشون میده و میشه یک موفقیت .

    از خداوند هدایت خواستم و تلاش می‌کنم به خداوند بیشتر و بیشتر گوش بدم وقتی از نظر عقل کوچیکم چیزی نمیبینم ولی خداوند آگاهه و دانای امور و منو به بهترین مسیر هدایت میکنه.

    ( الله اکبر به این بارونی که الان با شدت فراوان باریدن گرفت بسیاز گوشنواز و دل‌انگیز و پر از خبرهای شاد و فراوانی حال خوب و نعمت، خداروشاکرم )

    در پناه خداوند ناب ترین هارو تجربه کنید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  7. -
    مجید طالبی گفته:
    مدت عضویت: 2075 روز

    سلام خدمت استاد عزیز و خانم مریم شایسته عزیز و دوستان گلم،چقدر استاد قشنگ توضیح دادن چقدر مثال های زیبایی میزنن که هر فایل زیبایی های خاص خودشو دارن و چه آگاهی هایی که در هیچ کتابی یافت نمیشه دارن به ما انتقال میدن واقعا حیفم اومد که کامنت نزارم و از استاد بزرگوارمون تشکر نکنم که دستی از خداوند هستن برای آگاه کردنمون.خدایا شکرت به خاطرت این آگاهیها وتشکر از استاد بزرگوارم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  8. -
    نیلوفر افشون گفته:
    مدت عضویت: 1428 روز

    سلام به عشق ترین استاد دنیا و مریم جانم

    اخ ک من چقدر خوشبختم ک به این فایل هدایت شدم خدایا شکرت

    چقدر خداوند قشنگ گفته ک هرچیزی ک بخواهی بهت می دهم به شرط انکه به من گوش دهی

    واقعا استاد ما بدون دلیل یاد گرفتم همه چیز به پذیریم و گوش کنیم مثل حیلی مسال ک خانواده هامون کردن تو گوش ما و فقط گفتیم چشم بله درسته درصورتی ک هیچ وقت نخواستیم بهش فکر کنیم مثال خودم میزنم همش مامانم داداشم میگن اره ببین بابات به تو ازادی نمیده کلا فکر نکن میتونی کای کنی وقتی هستش یا مجردی و این باور من شده و هیچ وقت نپرسیدم چرا و همیشه میگفتم اره و ناخواسته اطاعت می کردم الان میگم بابا چرا یک بار از خود بابات نپرسیدی چرا؟ و همیشه خودم محدود می کردم یا سر نماز روزه حجاب و …. تمام مسائل این شکلی ک هیچ وقت نپرسیدیم چرا باید انجام بشن یا خونده واقعا استاد من مثل گوسفند بودم هرکسی چیزی می گفت اطاعت می کردم و باور وقتی شما حرف میزدین می گفتم اوف ک منم قشنگ هرچی استاد میگه منم و خداروشکر میتونم درستش کنم

    اخ استاد چقدر خوب گفتین واقعا منطقی نیست ک بچه بزاری سر یک تیکه چوب و بزاریش تو اب یا بچه شیر خوار و زنت بزاری تو بیابون بی اب علف واقعا اگ الهام نیست چیه و چقدر این جمله بی نظیر بود شهود هیچ وقت منطقی نیست

    واقعا بهش رسیدم و یاد ماجرای چند روز پیشم افتادم من به شدت عاشق کنسرت رفتنم و خوب بعد دوسال کنسرت برگزار شد و خواننده مورده علاقمم کنسرت داشت هی گفتم چی کار کنم برم نرم دیدم خدای درونم گفت نرو نیلوفر گفتم چرا گفت صلاح نیست گفتم خدایا من 2 سال منتظر این بودم برم الان نرم گفت بری پشیمون میشی واقعا تمام تنم می لرزید دوستم التماس می کرد بیا بریم می گفت پول بلیط رفت امدت با من فقط تو بیا با من گفتم ن نمیام خیلی سخت بود ولی انجامش دادم یا یادمه چند ماه پیش تابستون من باشگاه می رفتم و یه مراسمی پیش امد ک ما باید می رفتیم شهرستان و با وجود یکسری مسائلی ک بود واقعا شک داشتیم بریم یا ن و واقعا منطقی بود نریم ک خدا هدایت کرد رفتیم چقدرم اتفاقات عالی افتاد و یه 10 روز نبود م گذشت گذشت تا دوماه پیش دیدم تو باشگاه گفتن تابستون فلان تاریخ کل باشگاه مریض شدن این ویروس گرفتن گفتم اله اکبر اگه میموندم و نمی رفتم منم و خانوادم مریض شده بودیم گفتم خدایا چطور هدایت میکنی استاد منم یه جریان این طوری مثله شما دارم ک کار دفتر همه چیز ول کردین مهاجرت کردین من به صورت کاملا هدایتی کار گویندگی ک اصلا توش هیچ سابقه ای نداشتم شروع کردم و پیج زدم براش ادمی بود ک تعریف تحسین میکرد و داشتم خوب نتیجه می گرفتم تایهو بهم الهام شد پیج فعالیتش عوض کن همه گفتن تو دیونه ای داشتی تازه پیرفت می کردی معروف میشدی

    پشیمون میشی و من اصلا برام مهم نبود و انجام دادم و نتیجه خیلی بهتری گرفتم

    و چقدر این تسلیم بودن در برابر پروردگار قشنگه من هروقت خودم به جریان هدایت سپردم بد ندیدم و هزارن مرتبه شکر و همیشه هوام داشت من از بدترین چیزا نجات داد شکرت خدا

    تجربه میگه : ن تو نمیتونی نرو جلو از پسش بر نمیای

    شهود میگه : برو جلو خدا هست کمکت میکنه

    چقدر این خدا خوبه چقدر هدایتگره بخدا اگ مثله یه بچه دستمون بزاریم تو دستش ن ترسی داریم ن غمی و همش همش خوبی خوشی ارامش تجربه میکنیم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  9. -
    نازنین بهرامی گفته:
    مدت عضویت: 3290 روز

    سلاممم,اول اینکه جون بابا , استاد خیلیییی خوش تیپ شدین, استاد بیا ببین نازی چه کرده, استاد خدایی , من خیلی حال میکنم, که اینقدر شاگرد خوبی هستم, استاد وقتیاین اتفاق برام افتاد اول دلم میخواست تلفنی میتونستم برات تعریف کنم,بعد گفتم ایمیل بزنم خودشون بخونن, بعد گفتم نه میرم تو دفترچه خاطراتم تو سایت بنویسم, خلاصه اینکه من به جد تصمیم داشتم این داستان و بنویسم , ولینمیدونستم, واااااااای صبح که چشم هام و باز کردم, و تو اینستا اسم فایل و دیدم, گفتم خدایاااااا مگه داریمممم , آخه چه جوری هماهنگ, اصلا این فایل آماده شده, که من این داستان و زیرش بنویسم , بچه ها این اتفاق این موضوع بعد از ۳ سال کارکردن ,روی خودم روزی ۴ و ۵ ساعت , من تلاش ذهنی بسیار زیادی کردم, آره خیلی غیر منطقی با همه مسخره های آدم های دور و نزدیک اطرفم, ادامهههههههه بدی ادامه ادامه ادمه تکرار تکرار تکرار و عمل عمل و عمل ,من تو این مسیر زیاد معجزه دیدم, اما این داستان یک چیز دیگه است , دقیقا از ۳ سپتامبر من ذوق نوشتنش و داشتم, ولی نمیدونستم کجا, ولی الان زمانش رسید, برای اینکه این داستان تو این چند روز کامل تر بشه, و الهامی که دیشب به من شد و درک بهتری که از جهان و رهایی و تسلیم و اعتماد.بریم ببینیم داستان

    چیزی به غیر از هماهنگی قدرتمندترین فرمانده جهان نمیتونه این هماهنگی و ایجاد کنه.

    این اتفاق در ۳ سپتامبر افتاد , شخصیت های داستان نازی (خودم ,چاکرتونم) صدف , آسا,(این دو فرشته با من زندگی میکنند)

    سکانس ۱:خوب ۲ سپتامبر آسا دلش درد گرفته و حالت تهوع داشت , آخر شب اومدم بخوابم, صدف اومد در اتاق گفت نازی آسا دلش درد گرفته, ما دیگه وارد ۳ سپتامبر سشده بودیم, الان هم که میدونید جهان داره یک تضاد فوق العاده رو سپری میکنه, خلاصه صدف هم پزشک , گفت بریم بیمارستان , ساعت ۱ نصف شب بود ما رفتیم بیمارستان آنکارا , اصلا قبولش نکردن , چون گفتن , کاملا نشانه های این بیماری و داره , باید بره فردا تست بده, ما هم برگشتیم خونه ساعت ۳ صبح(حالا تو ذهن من ببینید چه خبره:با خودم میگفتم , امکان نداره , این اتفاق افتاده باشه, چون من تو مسیرم, و اصلا همه چیز داره عالی پیش میره, و با خودم گفتم , این فقط یک تضاد اومده برای قدرتمند تر کردن من)

    سکانس ۲: دیگه ای از داستان :که من نازنین بهرامی که در مسیر بزرگترین بیزینس وومن در کسب و کارهای آنلاین در جهان هستم, حدود ۱ الی ۱ ماه ونیمی هست , که با اولین کمپانی تولید فیلم ایرانی در ترکیه , وارد کار شدیم, و دقیقا ما اول ساعت ۱۱ , پنجشنبه ۳سپتامبر قرار داشتیم برای امضا نهایی قرار داد, ولی دقیقا ۲ سپتامبر زنگ زدن, معذرت خواهی کردن, گفتن یک جلسه ضروری از خانه سینما ترکیه هست که باید بریم, اگر شما وقت ندارید بزاریم شنبه , قلبم گفت بگو ,همون جا گفتم نه, همون پنجشنبه باشه, ولی ساعت ۵ (من چهارشنبه ۲ سپتامبر که اونها زنگ زدن , و ساعت جابه جا شد, هنوز نمیدونستم آسا حالش خوبه, فقط حرف قلبم و گوش دادم)

    بریم ادامه سکانس ۱:پنجشنبه ۳ سپتامبر ساعت ۸و نیم صبح ما رسیدیم دم در اون بیمارستانی که آدرس دادن , آقا ما رسیدیم , نفر ۱۵ و رفت جلو و ما نفر ۲۹۶ بودیم, (تو ذهن من ,میدونستم, نباید کنترل احساسم و بدم , دست ذهنم, نازی قبلا تو این موقعیت خدا میدونست چی میشد, ولی اون روز میدونستم, که این دنیا زودگذر , حتی تو این لحظه یا میتونی لذت ببری , یا هی غر بزنی و نگران باشی , که چی میشه,و داشتم عمل میکردم) حالا این بیمارستان هم تو یک محله داغون بود, که ما اصلا نمیدونتسیم کجا است , یک چند تا رستوران داغون هم نزدیکش بود, گفتیم بزنیم استارباکس , میدونستم, عمرا استارباکس اونجا باشه, و روی نقشه زد ۸ دقیقه , رفتیم دیدیم سرابب خخخخخخ, دیگه خلاصه اومدیم نشستیم تو یک رستوران , (درون من چه خبر بود: فقط یک چیز و میدونستم, تو اون موقعیت, که باید احساسم و تحت هر شرایطی خوب نگه , دارم, و اصلا مهم نیست , در چه موقعیتی هستم, که بعد از این داستان فهمیدم, که احساس خوب برابر خوب که اصل قانون و تکرارش ما رو به در ک میرسونه, همون اصل تسلیم بودن, مثل داستان ابراهیم , که زن و بچه شیرخواره و میزاره و میره, ولی چون تسلیم, از کجا میدونه, تسلیم , چون احساسش خوبه, آب زمزم میاد بیرون, پس میتونیم بگیم, نشانه تسلیم بودن احساس خوبته, نشانه تسلیم بودن نگران نبودنه, من همه اینها رو بعد از این داستان و عل کردن به دونسته هام و الهاماتم,بیشتر درک کردم) آقا ما نشسته بودیم, (راستی در مورد صدف و آسا بگم این ۲ نفر ۲ سالشونه, و به شدت با اینکه هیچی از قانون نمیدونن, ولی خیلی بهتر از عمل میکنند, و من خیلی از این دو نفر یاد گرفتم, و به شدت در زمان حال زندگی میکنند, ولذت بردن اولویت زندگیشون, فوق العادتون این دو نفیر, خدایا شکرتتتت , من عاشششقتم) گفتیم ثدف بزن تو گوگل کافه, زد و گفت , نازی یک کافه خیلی قشنگتر اینجا هست, تازه یک جا هم داره برای خرید , عکس هاش و دیدم و گفتم بریم, (خوب از اینجا به بعد پاداش کنترل ذهن , پاداش ایجاد احساس خوب فارغ از شرایطی که داریم , من تو اون رستوران داغون نشسته بودم, ولی ذهنم و کنترل میکردم, و احساسم خوب بود نگران نبودم, مطمئن بودم یک خیرت بزرگی در این ماجراست, ایمان داشتم, تسلیم بودم, چون احساسم خوب , و چون احساسم خوب صدای قلبم و میشنیدم, قدم به قدم داشت بهم میگفت, و این هم بگم از سفر به دور آمریکا یاد گرفته بودم , که وقتی انتظار یک چیزی میکشی , مثلا ما منتظر بودیم نوبتمون برسه,لذت ببرم, و اصلا به خواسته میرسی , از مسیر لذت ببر) بچه ها خدای من شاهده به فاصله یک خیابون که مار رد شدیم, وارد یک منطقه ای شدیم , که اصلا نمیدونستیم , یک چنین جایی تو آنکارا هست ,که اینقدر زیبا بود و پر از رستوران های زیبا و دقیقا مثل شهری بود که تازه رفتیه بودیم مسافرت, کلی عکس گرفتیم, حالا تو همین لذت بردن ما , به دوستم که دیشب گفته بودم , قلبم گفت بهش بگو جای دیگه ای هست تو آنکارا که بدون نوبت باشه, در همین حین که ما داشتیم توی اون کچه های زیبا لذت میبردیم, پیام داد گفت نازی فلان جا بدون نوبت , آقا لوکیشن و فرستاد و ما زنگ زدیم و , گفتن بله هر وقت بیایید ما بدون نوبت میگیریم, حالا ساعت شده بود ۱۱(یادتون گفتم کمپانی زنگ زد گفت ۱۱ نمیتونیم, جلسه داشته باشیم, این یعنی هماهنگی خداوند , چون قرار بود فردا ساعت ۱۱ من تو این خیابون های قشنگ باشم) خلاصه ما قبل از اینکه اون دوستم خبر بده, داشتم یکی از رستوران ها و انتخاب میکردیم, که بریم , صبحانه بخوریم, دیگه اونجا هم که گفتن هر وقت بیایید بدون نوبت , دیگه رستوران و انتخاب کردیم و آقا من اینجا خیلی رستوران رفتم, وایییی این عالیییی بود , خلاصه یک صبحانه بینظیر خوردیم و یکی از یکی خوشمزه تر, بعدشم , رفتیم آسا تست داد و برگشتیم خونه, ساعت شد ۱ , و به ما گفتن فردا همین موقع جواب تست میاد, برگشتیم و, حالا من ساعت ۵ جلسه داشتم, با دوستم حرف زدم, گفت نازی جلسه رو نرو چون جواب مثبت بیاد , بالاخره شما تو یک خونه هستید , بری جلسه اون همه آدم اونجا برای اونها هم خطرناک , (درون من چه خبر بود, ذهنم ,میگفتم کاشکه دیروز گفتن جلسه رو بندازیم شنبه قبول میکردم, در حالی که قلبم به من گفته بود بگو ساعت ۵ همین امروز باشه, ذهنم میگفت نازی خانم این همه روی خودت کار کردی , چی شد, همه شد کشک, میگفتم, من ایمان دارم تو این تضاد خیریت بزرگی . بچه این اصلی ترین دیالوگ اون روز در وجود من, گفتم خدایا چیکار کنم , برم جلسه رو یا نرم , گفت مگه به من ایمان نداری , مگه نمیگی تو مدار درست هستی , و میگی مطمئنمی که جواب آزمایش منفی درمیاد, پس برو, گفتم خدایا ایمان دارم, ولی خوب جلسه رو میندازیم شنبه, چه فرقی داره, دیگه با نگرانی هم نمیرم, که برای اونها خطرناک باشه, گفت پس ایمان نداری , اگر ایمان داری که همه چیز تحت کنترل ,و جواب منفی میری. بچه ها خیلیییی غیر منطقی بود , ولی قلبم با همه وجودم میگفت برو , و بهم گفت اون لایو که استاد در مورد این داستان گفته رو گوش کن, حالا ساعت ۳:۳۰ شده بود و من هم یادم نبود کدوم لایو بود , و از یکی از بچه های سایتم پرسیدم, و لی قبل از اینکه ایشون بگه هدایت شدم و پیداش کردم,به لطف خدا , همونطور گوش میدادم و بلند شدم, ؟آماده شم , اصلا هیچی نمیشنیدم صدای ذهنم و فقط این جمله که میگفت اگر به من ایمان داری و میگی مطمئنی که جواب منفی میری جلسه رو (ایمانی که عمل می آره) بله ایمانی که عمل بیاره, من از در رفتم بیرون , و پله اول و که از حیاط خارج شدم, سکوت قدتمندی وجودم و گرفت, و احساس کردم ارد مدار جدیدی از زندگیم شدم, (من خیلی تو این مسیر نتیجه گرفتم, ولی این بار اتفاقات خیلی اتفاقات بوی خدا داشت, قدم به قدم حسش میکردم) روز قبل هم نشانه امروز من ,پرتور اگاهی و, گوش داده بودم در مورد بخشش من, و گفتم برم جلسه باقلوا بگیرم, وقتی اومدم باقلوا بگیرم, ذهنم میگفت , تو این موقعیت دیگه تو این جا نر و , دقیقا اینجا بهش گفتم, بر و بابا من ایمان دارم. الان که نوشتم به اینجا رسیدم, یک نفس عمیق کشیدم, بچه ها تو موقعیت عمل کردن به دونسته هات یک ایمان قوی میخواهد, خدایا شکرت که من و هدایت کردی به این رشد , سپاسگزارم , معبودم.

    خوب از جلسه نگم براتون , اول اینکه مبلغ قرار داد و ما به توافق رسیده بودیم, و لی چون دوباره گفتن ۳ زبانه میخواهند, خودشون گفتن اینقدر بیشتر, قالب سایت قرار بود جلسه بعد انتخاب بشه, ولی به صورت معجزه وار با کلیلک من که خدا دست من و برد روی قالب دلخواه اونها از بین اون قالب ها همون روز انتخاب شد, و خیلی کارهای دیگه به راحتی توافق شد و انجام شد, و بعد از امضا , مدیر اصلی گفت , چقدر همه چیز امروز عالی و راحت رفت جلو, همون جا من یک بوس فرستادم برای خدا , یک بوس سفت.

    جلسه تموم شد و من برگشتم, خونه حس سبکی بزرگی داشتم, و تو این کار من اولین قراردادم و بستم, به طور رسمی , و موفقیت بزرگی بود برام, و اون هم با چنین کمپانی ,ولی این برام مهم نبود, برام شنیدن حرف قلبم, و رسیدن به این درک که صدای نجوا و قلبم کهبه ظهر عجیب ولی آرامش دهنده است و بهتر درک کرده بودم, این بزرگترین موفقیت من تا به الان , چون زندگیم بیشتر از اینی که روی غلتک میفته روی غلتک , چون وصل میشی به اصل منبع.

    ساعت نزدیک ۹ بود رسیدم خونه, خلاصه جو عالی بود, یک ذره گفتیم و ختدیدیم, و به بچه ها گفتم , من مطمئنم جواب منفی و فردا شب استارباکس مهمون من, دیگه مطمئن بودم. ساعت نزدیک های ۱۲ بود , صدای داد صدف از اتاقش اومد بیرون اومد گفت نازییی , گفتم چیه , گفت بخون, جواب آزمایش بود, ۱۲ ساعت زودتر اومد , جواب شما negavite هست. به این قسمت نوشتم که رسیدم, ته دلم قنج زد, برای اینکه صدای قلبم و شنیدم و و عمل کردم و جلسه رو رفتمع با اینکه غیر منطقی ترین کار ممکن بود .دوباره سجده شکر به جا آورردم. به خاطر این اتفاق و درک بزرگی که از هدایت و تلسیم بودن و ایمان , عمل که به من داد.

    خیریت بزرگ این داستان برای من , وارد ششدن من به مدار جدیدی از زندگیم, از اون روز تا حالا صد بار این داستان و مرور کردم.تو ذهنم,و هر بار به درک بهتر و الهامات بیشتر ی میرسم به لطف ربم.

    بچه ها وقتی نمیدونید چیکار کنید , چیزی که ذهن میگه انجام بده, یک حس نا امیدی میده, ولی چیزی که قلب میگه یک حس امید و یک کار عجیب و قریب باید انجام بدی , از عجیب قریب بودن این کار , ذهن وارد میشه و اون الهام خداوندو انجامش و برات ترسناک جلوه میده, چرا حالا از راه ترس وارد میشه, چون میدونه کار عجیب غریبی , و تنها راهی که میتونه تو رو منصرف کنه, از راه ایجاد ترس انجام اون کار, ولی قلب میگه هر چقدر هم که غیر منطقی انجامش بده, من باهات هستم.

    اعتماد:یک چند وقتی بود این جمله که تو به من اعتماد نداری, یا این جمله به من اعتماد کن, خیلی از دوست هام میشنیدم,که من و به فکر فرو برد, گفتم این جمله چی و میخواهد به من بگه که اینقدر من دارم از زبان آدم های مختلف و حتی از رفتارهاشون میشنو و میبینم, رسیدم به اصل منبع , وقتی به خدا اعتماد داری خیلی کمتر تقلا میکنی تو ذهنت , اصلا وقتی اعتما داری ذهن دیگه حرفی برای گفتن نداره, دیگه میگی آقا من تو مسیرم, خداوند من و هدایت میکنه, من هم دارم روی باورهام کار میکنم, و تغییر باورهام هم یک روند, و قرار من از مسیر لذت ببرم, و همینطور که دارم از مسیر لذت میبرم, به خوا سته هام میرسم دوباره از دل خواسته هام خواسته های دیگه ایجاد میشه, و این کل بازی .

    دیشب داشتم باز به این داستان فکر میکردم, و به اینکه من وقتی ایران بودم , ۱ سال و نیم قبل از اینکه از ایران خارج بشم, و اون موقع اصلا من نمیدونستم دیجیتال مارکتینگ چیه سایت چیه , البته اون موقع روی استارت آپم در مورد جمع آوری هوشمند پسماندهای خشک کار میکردم, و اونجا من با یک آقایی آسنا شدم, که در مورد این چیزها حرف میزدیم, من الان آنکارا هستم, و خوب قبل از این داستان جهانی هم که پیش میاد من چه میدونستم, که اصلا چنین اتفاقات جهانی قرار بیفته, و همه کسب و کارها برن به سمت کسب و کارهای آنلاین , و خلاصه این آقایی که من یکسال و نیم قبل از خارج شدنم از ایران باهاش آسنا شدم, اصلا اون موقع من نمیدونستم, ۱۵ سال که حرفه ای اینکار , و الان من ابنجا ایشون در ایران , بسیار هماهنگ داریم کار میکنیم, اصلا من این آدم و ۱۰۰ سال هم میشتم با این کیفیت پیدا نمیکردم, خلاصه , دیشب همینطور داشتم این اتفاقات اینجوری زندگیم و مرور میکردم, و همین داستانی که اتفاق افتاده بود, گفت نازی, آدم ها نیستن که کارها رو برای تو انجام میدن, خدا که داره کارها رو انجام میده از طریق آدم ها , من هزار بار این جمبه رو از زبون استاد شنیده بودم, ولی اینبار این جمله یک جور دیگه تو وجودم جاری شد, با استخونهام داشتم میشنیدم و درکش میکردم, و درک عظیمی درونم شکل گرفته بود , و یک رهایی عظیمی از آدم ها درونم شکل گرفت , که از خدا خیلی خواستم , این رهایی و در منبه وجود بیاره, و احساس میکنم, بزرگترین شرک , درگیری ذهنی من با آدم هاست , و هرچقدر این جمله , که آدم ها نیستن که کارها رو انجام میدن, خداوند که از طریق اونها این کار ها انجام میده, بیشتر به سمت توحید عملی میریم, دیشب این جمله در وجودم تکرار میشد, و لحظه به لحظه های زندگیم که فقط هدایت بوده , و الان بهش فکر میکنم, میبینم, به جای اینکه هدایت و درک میکردم, و خودم و نزدیک خدا میکردم, درگیر آدم ها میشدم, و دیگ کمتر صدای قلبم و میشنیدم, و الکی مسیر و سخت میکردم. با اینکه در مسیر بودم.

    بچه ها یک حس سبکی دارم .عاششقتونم.

    بچه هاریشه هایی که استاد در قرآن میگه آیه هایی که این ریشه ها رو داره کنار هم بزارید بخونید , برای من درک عظیمی ایجاد بود, این هم از اون کار های غیر منطقی بود که بهم الهام شد و انجامش دادم, و الان دارم نیجش و م یبینم.

    استاد بی صبرانه منتظر شنیدن , داستان هدایت شما و بانو هستم, از خدا خواستم این فایل و و گفت بیا اینجا هم مکتوب بگو.عاشقتم.بوس

    خلاصه داستان , کارهای غیر منطقی که گفته میشه میشه, و ذهن وارد کار میشه و ترس و نگرانی ایجاد میکنه, ولی قلب نوید میده, از انجام همونها بهت آرامش و نوید میده

    راستی بانو دارم دور سوم سفر به دور آمریکا رو شروع میکنم.میدونی چقدر عاشششقتم.

    استاد دلم میخواهد بهت بگم, دمت گرم, تو نمیدونستی نازی یکی از شاگردهای میشه, ولی ادامه دادی , چون ایمان داشتی , خیلییی عاشقتم , بوسسسسس

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  10. -
    ارزو دوستدار گفته:
    مدت عضویت: 2046 روز

    به نام رب العالمین

    سلام بر استاد عزیزم و مریم بانو جان عزیزم

    چقدر امروز این فایل الهام و شهود به من کمک کرد مخصوصا اون قسمتی که گفتید هر کسی هر چیزی میگه باور نکنید و امان از این ذهن منطقی ما ادم ها و باز هم امروز شکر خدا رو به جای آوردم این جمله رو در دفترم نوشتم از اینکه خدا از راه استاد هم داره بهمون الهام میکنه و هدایت

    اینکه چند روزی بود داشتم به خودم میگفتم من قبلا تو اون قسمت کار کردم خوب نبود البته که اونم تجربه ای بود و من بزرگتر شدم از کار قبلیم وباعث مهاجرتم شد ولی این ذهن منطقی باز امروز داشت میگفت یه موقع نری تو کاری شبیه به قبلی که مثل همونه

    و الان فهمیدم نه اینطوری هم نیست قرار نیست همه چیزها رو دوباره تجربه کنم چون دارم رو خودم کار میکنم

    استاد ممنونم که باز هم مثل همیشه دستی از خداوند بودید و راهنمای من

    و این جمله تاثیر گذار که من هر لحظه و ثانیه تسلیم خداوند عالم هستم تا با شهود قلبی مرا هدایت کند با تمامی تجاربی که داشتی

    خدایا شکرت برای وجود استاد عزیزمان و مریم بانوی عزیزمان

    خدایا شکرت برای این سایت توحیدی

    خدایا شکرت برای همه چیز

    در پناه الله یکتا شاد و ثروتمند و سعادتمند و سالم و شاد باشید .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای: