“تحسین کردن” مهمترین و قدرتمندترین ابزارِ برای تنظیم فرکانس هایمان و جهت دهی آگاهانه به کانون توجه مان برای خلق خواسته هاست.
“تحسین کردن” ساده ترین راه برای هماهنگ شدن با خداوند و آوردن نعمت های بیشتر به زندگی است.
زیرا نه آنچه که به آن فکر می کنی، بلکه چیزی که به آن توجه می کنی را به زندگی ات دعوت می کنی!!!
♦ آیا وجههای مثبت همسرت را تحسین میکنی، یا فکر میکنی نیازی به این کار نیست؟!
♦ آیا نکاتِ مثبتِ کارمندات را تحسین میکنی؟! یا فکر میکنی نیازی به این کار نیست؟!
♦ آیا نکاتِ مثبتِ مدیرت را تحسین میکنی؟! یا فکر میکنی نیازی به این کار نیست؟!
♦ آیا نکاتِ مثبتِ خانهات، محل کار، شهر … را تحسین میکنی یا فکر میکنی نیازی به این کار نیست؟!
این خودِ ما هستیم که نیازمندِ تحسینِ دستاوردهای دیگرانیم. زیرا طبیعت و اساسِ وجود ما بر تحسین بنا شده است.
به همین دلیل است که در این لحظات بیشترین هماهنگی و اتصال را با منبع داریم.
پس هر آنچه را که میخواهی داشته باشی، فقط و فقط با تحسین کردنِ آن، واردِ زندگیات کن. این زیباترین و هوشمندانهترین مهارت برای ورود برکت ها به زندگی مان است و البته توانایی است که هر فردی قادر به انجامش نیست. توانایی است که نیاز به باورهای قدرتمندکننده ی پشتیبانی دارد که نگاه متفاوتی نسبت به فراوانی فرصت ها و نعمت ها در جهان برایت می سازد تا نه تنها فراوانی را باور کنی، بلکه دسترسی ات به این فراوانی را درک کنی و بدانی در لحظات تحسینِ دستاوردهای دیگران، بیشترین دسترسی به این منبع فراوانی را داری.
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD173MB14 دقیقه
- فایل صوتی زیبایی ها را ببینیم3MB7 دقیقه
سلام سمانه جان امیدوارم حال دلت و حال جسمت عالی باشه. هم خودت هم همیرت و هم کوچولوی نازنین که با خودش کلی نعمت و رحمت آورده و میاره. چقدر خوشحالم از اینکه مادر شدن رو داری تجربه می کنی. دختر من لیلیَن هم سه ماه و نیم پیش بدنیا اومد. البته من یه دختر 9 ساله هم دارم، تینا. واای خیلی حرف دارم بگم نمی دونم کدومو اول بگم :)))
من سر تینا خب با قوانین آشنا نبودم و شرایط پیچیده ای هم داشتم. کار ریسرچ می کردم تو دانشگاه و مرخصی زایمان نداشتم، بخاطر همین تینا 20 روزه بود که من برگشتم سر کار. البته حدود یکماه و نیم بیشتر از اون دوره ی تحقیقی نمونده بود. خدا رو شکر که همسرم کارش فلکسیبل بود و مامانم هم اومده بودن پیشمون. اما می خوام بگم اگه قانون رو می دونستم چقدر می تونست راحتتر بگذره. تجربه ی اول همیشه بخاطر ندانسته ها یکم ترس هم داره. من یادمه ما تو همون دوهفته ی اول سه بار تینا رو بردیم اورژانس چون گریه ای می کرد که هرکار می کردیم آروم نمی شد. و بعد می گفتن چیزی نیست برین خونتون بچه کولیک داره. خلاصه که الان تو که با قوانین آشنا هستی مطمئنم خیلی بهتر هندل می کنی چون همونجور که تو کامنتت نوشتی از خدا هدایت می خوای و می دونی که خدا در هر لحظه باهات هست. من سر لیلی هم بارداریم خیلی راحتتر از بارداری اولم گذشت و هم الان خدا رو شکر بچه ی آرومتری هست و به لطف خدا شرایط روحی و جسمیم خیلی خوبه. اما با این وجود بازهم سختی بود و روزایی بود که واقعا کنترل ذهن کار راحتی نبود. منی که مدتها بود بخاطر داشتن حال خوب گریه نکرده بودم، چندین بار از فشاری که بهم میومد گریه هم کردم اما زود می پریدم تو آغوش خدا و اون خودش دلم رو آروم می کرد.دختر من یکم زود بدنیا اومد و دکترا هر روز یه چیز جدید می گفتن خودم هم بعد از زایمان سزارین بهرحال کلی هورمونام قاطی پاتی بود. اون دو سه روز اول خیلی نگران بچه بودم و با هر صحبتی که دکترا می کردن اشکام جاری می شد. حتی برا خودمم عجیب بود این حالم. اما بعد دو سه روز یهو یادم میفتاد که باید خودمو جمع کنم، نباید انقدر نگران باشم اگر به خدا می سپارم پس نگرانی معنی نداره اما باز سینوس بعدی شروع می شد. تا اینکه فکر کنم 6-7 روزی گذشته بود و ما هنوز بیمارستان بودیم، سر عکس از ریه و اینا خیلی بهم ریختم که بچه ی کوچولو تو هفته ی اول زندگیش چقدر تست و اینور و اونور شد و یهو بخودم اومدم که من اینجوری دارم رو ناخواسته تمرکز می کنم. دیگه شب آخری بود که سنسورها به دخترم وصل بود و قرار بود فردا (بعد از 13 روز) دکتر مرخص کنه، دیدم دوباره مانیتور اکسیژن خون رو از عدد لیمیت دو سه تا پایینتر نشون می داد و بوق دستگاه هی در میومد دوباره دو دقیقه خوب می شد دوباره بیب بیب صداش میومد. دیگه زدم زیر گریه و شروع کردم با خدا صحبت کردن که خدایا من خسته شدم از نگران شدن از انتظار برای خونه رفتن. من تسلیمم اصلا اگه قراره یکماه هم بمونیم من اکی هستم. همه ی این دنگ و فنگ ها برای اینه که دخترم رو با خیال راحت ببریم خونه.همه چیش اکی باشه، این خواسته ی منه حالا فردا یا بعد ده روز دیگه، هر وقت تو صلاح بدونی. با خودم گفتم این خدای دختر من همون خدای موسی ست پس از چی نگرانم؟ خدایا من به هر خیری از تو برسه فقیرم و اشک می ریختم. یادم نمی ره قشنگ مثل اجی مجی تا اینا رو گفتم بوق قطع شد و دیگه صداش در نیومد و من مونده بودم در قدرت تسلیم بودن… و بعد خوابم برد. ولی واقعا از ته قلب آماده بودم تا هر وقت لازمه بمونیم. خیلی طولانی میشه ولی دو سه تا اتفاق معجزه وار دیگه هم افتاد که اولش ناراحت می شدم ولی بعد می دیدم وای چقدر خوب شد اینطوری شد.همه ی اون استرسها و نگرانی ها تموم شد. یاد گرفتم که فقط زبانی نمیشه توکل کرد، توکل باید با جون و دل باشه، باید یؤمنون بالغیب باشیم. همون یکماه اول به لطف خدا تمام کانسرن های دکترا برطرف شد و ما به حالت نرمال بچه داری رسیدیم و از اون روز تا الان به لطف خدا فقط و فقط دارم لذت می رم از بودن با لیلی نگاه کردنش و به قول خودت برای تک تک اجزائ بدنش خدا رو شکر می کنم بخاطر شیر خوردنش بخاطر خوابیدنش.
راستی اگه درست یادم باشه شما هم با قانون سلامتی شروع کردی و باردار شدی، منم همینطور البته تو بارداری یهو میلم به گوشت خالی اصلا نمی کشید و دیگه مجبور بودم کارب بخورم، هنوزم می خورم ولی می دونم که به محض اینکه شیر دادنم تموم بشه قطعا برمی گردم به شیوه ی قانون سلامتی.
…..
امیدوارم از لحظه لحظه ی بودنت با حافظ کوچولو لذت ببری و یادت باشه به چشم بهم زدنی بزرگ می شن. به خدای مهربون می سپارمت و امیدوارم در آغوش خدا آرام و قوی باشی. بوس به خودت و حافظ کوچولو
سلام به روی ماهت سمانه جان. منم خیلی خوشحال شدم از پیامت دوست عزیزم. خدا رو هزاران بار شکر می کنم که هم دختر خودم صحیح و سالم اومده خونه هم پسرکوچولوی تو. منم دقیقا خیلی زیبایی دیدم حتی تو همون دو هفته ی بیمارستان. پرستارا خیلی مهربون هی علاوه بر کارایی که باید انجام بدن چک می کردن آبی آبمیوه ای غذایی چیزی می خوام یا نه، چقدر با بیبی ها خوب رفتار می کردن چقدر قربون صدقه می رفتن و حس خوب به آدم می دادن. واقعا لطف خدای مهربونمون بوده این پلنی که چیده بود تا بچه هامون از هر نظر چک بشن و با خیال راحت بیاریمشون خونه. خدایا چقدر تو خوب و مهربونی… چجوری آخه عاشقت نباشم…
سمانه جان مژده اینه که بچه که یکماه یا چهل روزش می شه قشنگ شرایط آسونتر میشه. خدا رو شکر الان که لیلین سه ماه و نیمشه خواب شبش خوبه بین هر وعده ی شیرش 4 یا 5 ساعت فاصله هست تو شب، البته من شیرخشک می دم شبا، کلا شیرم زیاد نیست ولی خدا رو شکر در حدیه که روزی دو وعده شیر منو می خوره و مواد مغذی لازم بهش می رسه، بقیه ش رو هم شیرخشک می دم. اوایل 2 ساعت به 2 ساعت بود بعد دو سه هفته با تایید دکتر شبا سر سه ساعت بیدارش می کردیم تا شیر بخوره و الانم که می گم یا 4 یا 5 ساعت بین هروعده ی شیرش تو شب فاصله هست و خب ما 3 یا 4 ساعت می تونیم بخوابیم البته من و همسرم شب رو نوبتی کردیم، یه وعده رو من پا میشم می دم بهش یه وعده رو همسرم. خلاصه که اون بی خوابی های ماه اول خیلی خیلی کمتر شده به لطف الله مهربون. و از دوماهگی یا نزدیک سه ماهگی که شروع می کنن به زبان خودشون حرف زدن دیگه شیرینیشون چندین برابر میشه وای یعنی من روزی هزار بار می گم خدایا شکرت چقدر شیرینه این بچه… وقتی دستاش رو پیدا کرد و تلاش قشنگ و بامزه ش برای اینکه دستشو برسونه به دهنش… که گاهی اشتباهی می رسید به گوش یا چشم خیلیییی خوشمزه و شیرینه. آره سمانه جان به امید خدا هر روز که بگذره هی شرایط آسونتر میشه عزیزم. امیدوارم از تک تک لحظه ها و روزهات لذت ببری. راستی خیلی کار خوبی می کنی پیاده روی رو هر روز می ری، قشنگ آدم رفرش میشه. من دیگه کمتر از یکماهه که با لیلی می رم پیاده روی، می ذارمش تو کالسگه (بسینت البته) و می رم پیاده روی هوا هم که خدا رو شکر عالیه این روزا.
بوس به خودت و حافظ کوچولوی نازنین
در پناه خدا شاد و سلامت باشی سمانه جان.
سلام به رویای مهربون، وای که چقدر از دیدن این نقطه ی آبی که بهم هدیه دادین خوشحال شدم. واقعا بوی نوزاد یه بوی بهشتیه، اصلا لذتی توش هست که نگو. آخ آخ گردن رو گفتین، وااای بوسای لای گردن اصلا معرکه س، مرده رو زنده می کنه :)))
نگاه کردن بهش یه تمرکز بر زیبایی بی نظیره. خدا رو هزاران بار شکر. شکر برای چشمای قشنگش، ابروهایی که اولی که بدنیا اومده بود تقریبا نبود و الان خوش فرم بالای چشماشه، برای مژه های قشنگش، برای لبخند که قلبم رو آب می کنه، صبح که بیدار میشه با یه لبخند ناز دلم رو می بره و روزم رو زیباتر می کنه. برای صدای قشنگش که وقتی یه عروسک پارچه ای جلوش می ذاریم با اون صدای ظریف و با کلی میمیک صورت باهاش حرف می زنه..برای دستای ظریفیش و انگشتاش که موقع شیر خوردن هی باز و بسته شون می کنه، برای پاهاش که گاهی انگار داره هندل می زنه انقد با یه پا می زنه و کلی ما رو می خندونه… یادمه قبلنا شنیده بودم که می گن تو خونه ای که نوزاد باشه یا بچه ی کوچیک باشه غیبت نمیشه… خدا رو شکر ما کهاصولا اهل غیبت نیستیم اما واقعا انرژی مثبتی که دارن اصلا فرکانس همه رو می بره بالا تر. واقعا نعمتیه که خدای مهربونم دوباره بهمون هدیه داده.
دو سه روز پیش داشتم با یه دوست دوران دانشگاه صحبت می کردم اتفاقا اون هم امریکاست ولی خب خیلی دوریم از هم. این دوستم همسن من هست یا شایدم یکسال بزرگتر و تازگی ازدواج کرده و قصد داشتن بچه دار شن. خب چون بالای چهل سال بوده دکترش بهش گفته آی وی اف کنن (چیزی که دکتر من هم به من می گفت ولی من قبول نکردم) و نزدیک یکسال درگیر این قضیه بوده، این ژانویه قرار بود ترانسفر به رحمش انجام بشه و بارداریش شروع بشه اما دو روز پیش بهم گفت که متاسفانه موفقیت آمیز نبوده. و یکماهی بعدش افسرده شده و الان بهتره ولی دیگه بی خیال شده. من بعد تلفنش با خودم فکر کردم خدایا من چقدر باید تو رو شکر کنم و می کنم که بااینکه دکتر منم همین نظر رو داشت من ته دلم قرص بود که نه من طبیعی باردار می شم. من حوصله ی اون همه تزریق و تست و مراجعه ی زیاد رو ندارم. و خودت خیلی واضح بهم گفتی اگر می خوای باردار شی قانون سلامتی رو رعایت کن، منم گفتم چشم و بعد سه ماه همون شد. به همین راحتی… خدایا شکرت که آسانم کردی برای آسانی ها. چقدر قانون خوبه و جواب می ده. فقط ای کاش اینو تو هر مساله ای یادم باشه که قانون بلا تغییره و ردخور نداره.
راستی منم خیلی از کامنتای شما رو می خونم و همیشه تحسینتون می کنم. امروز رفتم نحوه ی آشناییتون رو با استاد خوندم و لذت بردم از اینهمه کنترل ذهن که تو موارد مختلف از خودتون نشون دادین. و چقدر خوشحال شدم از پیداکردن قصر طلاییتون. امیدوارم به زودی زود خبر خریدن همچین خونه ای رو بهمون بدین.
بازم ممنون که برام پاسخ گذاشتین و کلی انرژی مثبت بهم دادین. در پناه خدای مهربون شاد و سلامت و ثروتمند باشین.