زیبایی ها را ببینیم - صفحه 9 (به ترتیب امتیاز)

1401 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1948 روز

    به نام الله

    سلام.

    قند نباتِ من، 6 ماهگیت مبارک.

    – امروز رفتیم به سلامتی واکسنشو زدیم و چکاب های لازمش رو تو مرکز بهداشت انجام دادیم.

    – ورودیِ مالیِ غیر حسابمون.

    – نهار خوشمزه و اماده مون.

    دیشب قیمه پختم، عالی شد.

    خودم نمره 20 میدم به خودم برای قیمه ام.

    – ابراز محبتِ خانم ها و دخترانِ نوجوان تو مرکز بهداشت نسبت به حافظ جون.

    – خانم مشاورم تو مرکز بهداشت رو دیدم.

    سلام و احوالپرسی کردیم.

    نسبت به حافظ جون محبت داشت.

    – برای انجام واکسن و کارهای حافظ جون، رفتیم پیش خانم موسویِ عزیز و مهربان.

    با مهربونی و خنده و بازی برای حافظ جون واکسن زد.

    – دلم میخواست یه روز با حافظ برم موسسه ی اوریگامی مون.

    هم دوستانم رو ببینم هم اونا حافظ رو ببینن.

    این خواسته ام اجابت شد، فردا ان شاالله میتونیم بریم اونجا.

    – عمو جانِ حافظ دیروز زنگ زد احوالپرسی مون.

    گفت یه جایزه برای حافظ جون گرفته.

    خوشحال شدیم.

    – عصر حافظ جون خوابید، منم تونستم بخوابم.

    الهی شکر برای نعمتِ خواب.

    خستگیم برطرف شد.

    – خدایا شکرت که حافظ جون امروز فرنی شو خورد.

    – خدایا شکرت امروز به نحوِ احسن به امورات منزل رسیدگی کردم:

    تا کردن لباسهای خشک شده و گذاشتنشون در کمد و کشو، شستن ظروف، تمیز و مرتب کردن آشپزخانه، مرتب کردن اتاق ها و پذیرایی و …

    – کامنت خوندم، الانم دارم کامنت مینویسم.

    الهی شکر.

    – تمرینِ سکوتم که برقراره و چندین بار واکنشی برخورد نکردم.

    آفرین سمانه جانم.

    – بیمه مون به آسانی عوض شد.

    من ایمان دارم این بیمه، الان برای ما بهترینه.

    چون باور دارم خداوند بیمه ی اصلیِ ماست و مابقی دستانِ خداوند هست.

    – خانم منشیِ مرکز بهداشت عوض شده بود و به جاش یه آقا اومده بود.

    خانم منشیِ قبلی خیلی جدی بود، آقای منشی جدید خوشرو بود.

    برای خانم منشیِ قبلی ارزوی خیر کردم هر جای جدیدی که رفته.

    اخرین خاطره ام ازش، خوش هست.

    ماه پیش که رفته بودیم مرکز بهداشت بهم خندیده بود، تعجب کردم چون همیشه خیلی جدی بود.

    و حالا رفته…

    از خودم خیلی مچکرم که ازش به خوبی یاد کردم و ارزوی خیر کردم براش.

    – کامنت جذابی که از فاطمه جان خوندم.

    فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ

    الهی شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  2. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1948 روز

    به نام خدا، سلام.

    – آخ جون، امروز یه زودپز جدید خریدیم.

    مبارکمون باشه.

    به شادی و سلامتی.

    – مامانم برای حافظ جون یه قابلمه ی کوچولو هدیه گرفت.

    – فروشنده ی مغازه ی قابلمه، بسیار خوشرو و خوش اخلاق بود.

    – کامنتهای قشنگ خوندم از دوستانم در سایت.

    – یه عالمه ماشینِ نشانه مو دیدم تو مسیر.

    – هدی جان (مامانِ دوست داشتنیِ هنرجویِ، یه پیام شگفت انگیز و زیبا برام فرستاد امروز:

    سعادت بزرگیه

    این که یک نفر رو در برهه ای از زندگیت داشته باشی که هم به خِردش اطمینان داشته باشی و هم به خیرخواهیش…

    اطمینانی سرشار به قلبت میده،

    و جایی این آدم ها تاثیرگذارتر می شن

    که بفهمی بودن همچین کسی

    لطف خداست…️

    و هزاران بار بودنش و بودن خداش رو شکر کنی.

    ای دوست شکر بهتر

    یا آنکه شکر سازد…

    – صبح به خدا سلام صبح به خیر گفتم…

    از کامنت اقا ابراهیم یاد گرفتم.

    فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ

    الهی شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  3. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1948 روز

    به نام خدا، سلام

    خوشبختی، لذت بردن از شادی های کوچکه.

    و هر چی این شادی ها بیشتر باشن، آدم خوشبختری خواهم بود.

    و این یعنی من سپاس گزارم.

    – میوه های خوشمزه ای که نوش جان کردم.

    – اومدیم خونه ی مامان بزرگ بابا بزرگِ حافظ جون.

    الهی شکر.

    لذت میبرم وقتی اینجاییم.

    – حافظ جون دو تا ماشین کوچولوی خوشگل هدیه گرفت از مامان زریِ مهربونش.

    – چند وقتی بود دلم نقطه ابی میخواست، امروز دریافتش کردم، دو تا پاسخ از دو دوستِ نازنینم، سعیده جان شهریاری و رویا جان مهاجر سلطانی.

    بسیار خوشحال شدم.

    – با همسرم یه فایل گوش کردیم در رابطه با تدوین مجدد قانون افرینش…

    بسیار به موقع بود برامون.

    – مهربانیِ خانواده ی همسرم و عشقی که خودم نسبت بهشون دارم.

    بعد از بچه دار شدنمون، عشقم بهشون خیلی بیشتر هم شد.

    الهی شکر برای خانواده های خوبمون.

    – نهار و شام خوشمزه ی امروز.

    الهی شکرت برای روزیِ وسیعمون.

    – یه چیزی خوندم تو کامنت سعیده جان که قلبم گفت پیام مستقیم خداونده:

    نشانه ی تسلیم بودن، آرامشه.

    و به خودم گفتم رها باش سمانه، رها.

    اجازه بده هدایت بهت میگه چیکار کنی.

    – حافظ، نفسِ منه.

    عشقِ منه.

    امروز پارچه ی ماهگردشو پهن کردم، عکس یادگاریِ 6 ماهگیشو گرفتم.

    – خیلی لذت بردم که رویا جان هم انتهای کامنتش نوشته بود:

    فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ

    – آقا ابراهیم انتهای کامنتش در رابطه با شیراز برام نوشته بود.

    صادقانه اش اینه که اولا خوشحال شدم اسممو تو کامنتشون دیدم.

    بعد اینکه نشانه بود که شیرازِ ما هم ok میشه.

    تو کامنت اسمِ مسجد نصیرالملک اومد، جایی که من عاشقشم.

    پنجره های این مسجد رنگی رنگیه و وقتی نور بهش میخوره اون رنگارنگی میاد داخل مسجد…

    فضا به شدت جذابه.

    اینم باز برای من نشونه است…

    اینکه از مکانی نام برده بشه که برای من بسیار شیرینه.

    – امروز یه جایی وارد حاشیه شدم، بعدش فهمیدم، بعدش دیگه سکوت کردم.

    خوشحالم که دارم کم کم متوجه میشم کجا دارم میرم تو جاده خاکی و تلاش میکنم برگردم.

    – امروز یه خبر خوب شنیدم و شاد شدم.

    خواهر زاده ی جاریِ نازنینم، جشنِ بله برونش بوده پنجشنبه.

    خیلی خوشحال شدم.

    اینکه این خبر خوب رو شنیدم که شادی بخشه، بهم نشون میده تو مدار شنیدن خبر خوب بودم.

    موازی با این خبر خوب، خبر فوت دوستِ پدرشوهرمم اومد.

    من تمرکزمو گذاشتم رو خبر خوب و شادی و بزرگش کردم برای خودم.

    پدرشوهر عزیزم هم اومد خونه، بهش گفتم اقاجون لطفا لباس مشکی تو عوض کن، ایشونم عوض کرد.

    پدر شوهرم بسیار شوخ طبع. طناز، کریم، خوش صحبت و مهربانه.

    خدا حفظش کنه برامون.

    امروز در مورد چیزی صحبت شد و گفت هذا من فضلِ ربی

    من عشق کردم.

    لذت بردم.

    الهی شکرت.

    – مادرشوهر عزیزم (مامان زری)، داشت از دوستش میگفت که هیچکسی رو نداره به جز خواهرزاده هاش و خواهرش.

    خواهرزاده هاش همه جوره امکانات رفاهی، ارامشی، سلامتی براش فراهم میکنن هر لحظه بی دریغ.

    در حالیکه دو خواهر با هم قهرن، خواهر زاده ها که 3 آقای بخشنده و در رفاه مالی هستن به خاله شون رسیدگی میکنن.

    بدون هیچ توقع یا انتظاری.

    فارغ از مسیولیتهایی که هرکدوم از خواهرزاده ها به عهده گرفتن تا به صورت ثابت انجام بدن، هر کدوم اول برسه به خاله، نیازهاشو سریع براورده میکنه بدون هیچ نوبت یا ملاحظه ای.

    کاملا دلی و خالصانه و بی توقع.

    من درک کردم این کار خداست که انقدر تمیز و شسته رفته همه چیز فراهمه برای خاله.

    در تعجب بودم که دو خواهر قهرن ولی خواهرزاده ها اینچنین توجه و محبت دارن به خاله شون.

    البته اینم متوجه شدم که خاله، پاداش چیزهایی رو که از قبل فرستاده و انجام داده رو میگیره.

    خیلی خوشحال شدم از این قصه.

    به شدت تحسین کردم شخصیتِ والای خواهرزاده ها رو.

    خاله، کسالتی داشته و بیمارستان بوده، مادرشوهرم رفته بود پیشش برای مراقبت و همراهیش.

    میگفت اولین خواهرزاده که رسید سریع کارت کشید فارغ از اینکه داداش های دیگه اش هم مشارکت کنن در پرداختِ مخارج …

    برای من خیلی درس داشت…

    که چقدر بی توقع مهرورزی و محبت میکنن.

    بدونِ حساب گری میبخشن.

    رفاهِ زندگیِ خودشون و خانواده شون پابرجاست، در کنارش به خاله هم میرسن.

    ارزو میکنم روزی شون هر لحظه بیشتر و بیشتر شه، شاد باشن و سلامت.

    – خوابم میومد ولی دلم نیومد بدونِ نوشتن از نکات مثبت و زیبایی ها و سپاس گزاری امروزم در این صفحه، برم بخوابم.

    این صفحه یه شعبه ی دیگه از دفتر سپاس گزاریمه.

    – یاد یه چیزی افتادم.

    اینکه وقتی چیزی باعث کدورتمون میشه، از خودمون بپرسیم این مسیله چند سال بعد هم باعث ناراحتی مون میشه یا نه؟

    و این باعث میشه دیکه انقدر مسیله رو بزرگ نکنیم و ناراحتیمون کم کم کوچک بشه و بره…

    یاد خودم افتادم و مسایل سالیان گذشته که اعصابمو حسابی خرد کرده بودن و الان بسیار بی ارزشن پیشِ چشمم…

    و این تلنگر بهم خورده شد دوباره که هیچ چیز جهان رو جدی نگیر.

    هیچی ارزش اینو نداره که حست خراب شه…

    حتی فوت یه عزیز که سخت ترین چیزه، بعد از چند سال کم کم سختی و ناراحتیش کمرنگ تر میشه.

    آدم هایی که تلاش میکنن برای کنترل ذهنشون، واقعا ستودنی هستن.

    فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ

    الهی شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
    • -
      زهرا جعفرزاد گفته:
      مدت عضویت: 1534 روز

      سلام به شما دوست عزیزم

      خیلی کامنت زیبا و سپاسگزارانه ای و از خوندنش لذت بردم

      راستش اوایلی که فرزند عزیزتون حافظ جان به دنیا اومده بود من کامنت های شما در این صفحه رو میخوندم و میدیدم که دارین تلاش میکنین از این طریق توجه اتون روی خواسته قرار بدین و به نکات مثبت و زیبایی های اطرافتون توجه کنید

      کامنت های اون زمان شما به منم کمک کرد که در شرلیطی که داشتم یه الگو ببینم و شما داشتین به چیزهای بدیهی و ساده که تو زندگی منم هست توجه میکردین که من با بی توجهی از کنارش رد میشدم

      و بابت یاداوری نعمت های ساده و اررشمند زندگیم ازتون ممنونم

      امروز دوباره کامنت شمارو داخل ابن صفحه خوندم

      حقیقتا کیفیت کامنت خلی بالا بود اصلا جتسش با کامنت قبلی که من خونده بودم متفاوت یود چقدر با دقت به اتفاقات روزتون توجه کرده یودین انگار یه هفته بود نه یه روز

      چقدر زیبا اتفاقات تفسیر کرده بودن خصوصا واسه جریان خاله و خواهرزاده هاش – چقدر زیبا توجه اتون روی خبر شادی گذاشتین تا خبر غم انگیز فوت یه نفر

      تحسینتون میکنم که این روند ادامه دادین و ادامه دادین و الان به این کیفیت از سپاسگژاری و توجه به نکات مثبت رسیدن

      خداروشکر میکنم که شرایطتتون اینقدر تغییر کرده و اینقدر خوب از پسش براومدین واقعا تحسینتون میکنم

      امیدوار شدم که میشود اینقدر تغییر کرد می شود ابعاد تغییرات اینقدر بزرگ بشه و اکر ادامه بدمدحتما نتیجه میده

      براتون ادامه ی همین مسیر زیبا رو ارزو میکنم و امیدوارم هر روزتون همینطوری سراسر پر از برکت و توجه به داشته های زندگیتون باشه

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  4. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1948 روز

    به نام یزدانِ نازنینم

    سلام

    امروز خانوادگی رفتیم پیاده روی در طبیعت.

    کلی درخت با برگهای زرد و سبز دیدیم و ذوق کردیم.

    خداوند، استاد زیبایی هاست.

    کنار هم قرار گرفتن رنگ سبز و زرد کنار هم شگفت انگیزه.

    ناخوداگاه چشم هامو برمیگردونه سمت خودش.

    امروز هم، رفتم روی نیمکت مجتمعِ گل و بلبلمون نشستم به نوشتن و مراقبه.

    انقدر میشینم و مینویسم تا سردم میشه که برگردم.

    ولم کنی دوست دارم حالا حالاها بشینم و بنویسم.

    اعتراف میکنم تو ذهنم میاد که من الان بچه کوچک دارم و محدود شدم وگرنه بیشتر بیرون میومدم و میموندم و …

    ولی نجواست و غلطه.

    قبل از اینکه بچه دار شیم مواقعی بود که میومدم و مواقعی بود که میگفتم حسش نیست و نمیومدم بیرون، چه برای پیاده روی چه نوشتن و …

    پس بچه محدودیت من نیست.

    ذهن نجواگر میخواد گولم بزنه تا با این حرفها حسم رو بد کنه و بهم بگه محدودی.

    در صورتی که تو همین دو روز که رفتم تو طبیعت و مشغول نوشتن شدم کلی صحبت کردم با الله و لذت بردم، کاملا ازاد و با عشق و حوصله.

    شاید اوایل ازادیم کمتر بود ولی الان خیلی شرایط بهتر شده.

    یکی از گپ هم با خدا، اینکه محدودیتی وجود نداره.

    اگه میبینی بهش فکر میکنی و میگی هست، فقط توی ذهنته تا اذیتت کنه، ناتوانت کنه، بگه نمیشه.

    نشدی وجود نداره.

    فقط کافیه دریچه ی نگاهتو عوض کنی، همین.

    ساده است.

    پیچیده اش نکن.

    یکی دیگه در مورد خود خداونده.

    اینکه چطوری میشه انقدر صمیمی و نزدیک با خدا گپ زد؟

    امروز موقع نوشتن کاملا حس کردم چقدر راحت با سپاس گزاری شروع کردم و کم کم تبدیل شد به گپ زدن با خدا، تشکر کردن ازش برای داشته هام، عملکردم، خواسته هام، راهکارها و …

    خلاصه که خیلی چسبید این دو روز و مراقبه ام.

    واسه مراقبه اینکار رو کردم:

    شنیدم، دیدم، حس کردم اطرافمو با همه ی وجودم …

    پرنده هایی که جلوی چشمم پر زدن اومدن روی درخت نشستن و بازی کردن و رفتن.

    پیشی هایی که اطرافم در حال تردد بودن.

    بچه هایی که از مدرسه تعطیل شدن.

    صدای ماشین های در حال تردد.

    صدای فوتبال بازی کردن پسران دبیرستان نزدیک مون.

    آسمونی که سفید بود با ابرها.

    بادی که میومد و تکون میداد برگ هارو.

    برگهای زرد و سبز درختان.

    دونه های ریز و فراوان روی یه درخت.

    گل های صورتیِ خوشگلِ اطرافم.

    گل بنفشی که دیدم. (من عاشق بنفشم.)

    هواپیمایی که از بالای سرم عبور کرد، ندیدمش ولی صدای شکاف هوا رو شنیدم.

    و …

    تو دفترم کلی سپاس گزاری نوشتم و لذت بردم.

    الحق که رفتن تو دل طبیعت و نوشتن سپاس گزاری میتونه کانکتِ سریعی با الله جان برقرار کنه.

    الهی شکر

    امشب دختر خاله همسرم بهم زنگ زد برای تبریک تولدم.

    زودتره برای همین سورپرایز شدم.

    این هم یه روزی برای من، الهی شکر.

    بیرون که بودیم با همسرم تا میخواستم عکس سه نفره سلفی بگیرم، یه اقایی دید و لطف کرد گفت میخواید ازتون عکس بگیرم؟

    ما هم گفتیم بله و تشکر کردیم.

    اینم یه روزیِ دیگه.

    هوای عالی و پیاده روی هم یه روزیِ دیگه.

    همسایه مون رو تو راه پله دیدم، اینم یه روزی دیگه.

    خیلی دوستش دارم، بهشون میگم حاج خانم.

    خواهرم یه دوره سپاس گزاری تهیه کرده و برای مادرم هم هدیه خریده.

    مادرم خیلی ذوقش رو داشت و شروع کرده به مکتوب کردنش.

    منم امروز براش یه دفتر هدیه بردم.

    یهو اینو یه نشونه حس کردم که دوره سپاس گزاری استاد، نزدیکه که لانچ بشه.

    سپاس گزاری منو به وجد میاره.

    لیست 107 ارزوم کامل شد و بازم بهش اصافه کردم.

    خیلی راحت و روان و با عشق نوشتم.

    یکیش هم اینه دوره سپاس گزاری استاد لانچ شه و همون موقع بخرم.

    به امید خدا ان شاالله.

    دوست دارم نه با منطق و ذهن خودم، بلکه با شهود و الهام و نشانه و هدایت زندگی کنم…

    نترسم و جلو برم اروم و با عشق…

    دو روزه دارم تمرین میکنم، اوضاع عالیه، هر وقت متوجه میشم شتاب دارم یا میخوام کنترل کنم، ترمز خودمو میکشم، میگم گوش بده اروم باش اجازه بده هدایت شی.

    بهت گفته میشه.

    هر لحظه خدا داره هدایتت میکنه، ولی وقتی میشنوی که خودت ساکت باشی.

    به قول اقا ابراهیم نگی به خدا که من خودم بلدترم از تو…

    اروم باش و دل بسپر سمانه.

    دارم بهتر میشم.

    یه خبر خوب برای من.

    تو یک ماه اخیر وزنم ثابت مونده و افزایش پیدا نکرده.

    خیلی خوشحال شدم.

    الهی شکرت.

    دارم یاد میگیرم باید از خیلی چیزها تشکر کنم و ساده از کنارشون رد نشم.

    خواهرشوهر نازنینم فردا تولدشه، ساعت 9 شب 24 آبان.

    منم ساعت 10 شب، 28 آبان.

    خوشحالم که هدیه جان خواهر شوهرمه.

    خیلی باحاله، شوخ طبعه، مهربانه، دلسوزه، باملاحظه است، باسلیقه است، خوش سلیقه است، مسیولیت شناسه، تو کارش تلاشگر و وظیفه شناسه، باهوشه، بخشنده است و …

    بعد از زایمان و دیدن جنس محبت هاش به خودم و حافظ ارتباطم باهاش خیلی صمیمانه تر شد، بیشتر حس کردم خواهرمه…

    خدا رو شکر که دارمش…

    مرسی برای وجودش.

    براش قلب پیامک کردم امروز.

    چون دوست نداره تولدش رو کسی تبریک بگه.

    اینجا بهش تولدشو تبریک میگم.

    هدیه جانم، مرسی که دوست و خواهر شوهر منی.

    مرسی که خواهرمی.

    مرسی که عمه جونِ حافظِ قشنگمی.

    دوستت دارم.

    (حسم گفت یه نسخه از این متن رو براش پیامک کنم الان، قسمت تبریک تولد رو در اوردم از پیامکم.)

    دقت کردم بچه ها تو صفحه های مختلف مینویسن.

    اما من با عشق، دوست دارم، هر حرفی دارم برای نوشتن بیام اینجا، این صفحه.

    چون جزوِ قشنگی های زندگیم هست.

    خوشحال شدم نفیسه جانم کامنت نوشت تو سایت و خوندم.

    پاسخی نداشتم براش بنویسم، وگرنه از خدام بود براش کامنت بذارم.

    نفیسه جان در هر وضعیتی هستی سلامت و شاد و سرشار از صلح درون باشی.

    بسیار خوشحالم که بخشی از دوره ها رو با اکانت همسرم خریدیم، برخی رو با اکانت من.

    مثلا امروز تونستم کامنت سعیده جان شهریاری در دوره ثروت 1 رو با اکانت همسرم بخونم.

    و این عالیه.

    خدا رو شکر.

    خدایا مرسی حافظ جون غذاشو امروز خوب نوش جان کرد و مرسی برای استراحتِ خوبش.

    الحمداللهِ رب العالمین.

    امشب شام دعوت شدیم منزل مادرم.

    عالی بود، الهی شکر.

    تو یه بانکداری اینترنتی به خواهرم کمک کردم، مسئله اش برطرف و اسان شد، کلی خوشحال شد.

    الهی شکرت برای مهارتم.

    تلویزیون خودمونم کاوش کردم برای سرچ مجدد شبکه ها.

    الهی شکرت برای این کاوشگریم در دنیای تکنولوژی.

    فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ

    الهی شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
    • -
      شیما محسنی گفته:
      مدت عضویت: 3606 روز

      سلام و صد سلام به سمانه بانو جان ….

      بانوی عزیز و دوست داشتنی ….

      همیشه تو پروفایلت از عکس هایت با لبخندهای زیبایت، کلی لذت میبرم و حس خوب بهم میده …

      اول از همه تبریک میگم تولدت را ….حسابی حسابی مبارک بادا…

      انشاا… همیشه سلامت و شاد شاد با حال خوب در کنار عزیزانت باشی بانو ….

      اینو بدون که همیشه کامنت هایت را پیگیر هستم و تحسینتون میکنم و درس ها میگیرم ….

      مخصوصا اخیرا که در مورد کنترل ذهن و بیان بیشتر توجه داری و داری رو خودت کار میکنی و من هم درس ها میگیرم…..

      خیلی زیاد ….

      خدا رو سپاس به خاطر خانواده خوبی که دارین‌. خیلی کیف داره ..همسر هم مدار، مادر هم مدار ‌و …..

      خدا رو سپاس

      خیلی تحسین داره…..

      برو جلو سمانه بانو جان …..

      در پناه حق باشی

      خواهرت، شیما بانو

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  5. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1948 روز

    به نام خدا، سلام.

    ● چند مورد از لیست ارزوهام تیک خوردن و بسیار خوشحالم.

    ● امروز رفتیم بهشت زهرا به دیدارِ پدرم‌.

    اولین ملاقات حافظ با پدرم.

    تو راه به خودم گفتم خدارو شکر که 24 سال نعمتِ داشتنِ بابامو داشتم.

    ● امروز عصر مامانم سورپرایزی اومد خونه مون.

    خوشحال شدم.

    ● خدایا شکرت برای غذا خوردن پسرم.

    فرنی و سوپشو خوب خورد الحمدالله.

    ● خدایا شکرت برای صبحانه، نهار، میوه ها، چای که نوش جان میکنیم.

    ● خدایا شکرت برای ابراز محبت ادم ها به حافظ جونم.

    ● الهی شکرت برای روزی های حساب و غیر حسابمون.

    ● صبح که دیدم فایل جدید اومده روی سایت ذوق کردم.

    تو مسیر رفت به بهشت زهرا گوش کردم و بسیار لذت بردم.

    استاد جان، ممنونتونم.

    فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ

    الهی شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  6. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1948 روز

    به نام خدایی که همین الان با بادی که میوزه باهام صحبت می کنه.

    سلام.

    – برگ های قشنگی که میبینم و با اذن خدا میوفتن…

    من برای دونه دونه شون ذوق میکنم…

    انگار خدا مستقیم باهام ملاقات کنه، گفتگو کنیم با هم…

    – دیشب خواب دیدم یکی از عزیزانم با مامان و خواهرم دارن میان تو یه مسیری.

    تو همون خواب کلی ذوق کردم، لبخند زدم، سلام و احوالپرسی کردیم.

    – امروز سرانجام رفتم ویزیت شدم دندانپزشکی و برنامه ی کار کردن روی دندانهام مشخص شد.

    امروز روز جالبی بود برام.

    من یه سمانه ی متفاوت و متوکل تر دیدم از خودم.

    – بغلِ دندانپزشکی یه فروشگاه جدید باز شده، رفتم یه پوشک با قیمت عالی برای حافظ جونم خریدم.

    – هدیه دریافت کردم.

    – قند نبات امروز سوپش رو عالی خورد، خدایا بی نهایت شکرت.

    این درخواستم بود ازت و اجابتم میکنی، ممنونم.

    – امروز از خدا خواستم چشم ها و قلبمو به روی نعمت ها و داشته هام بازتر کنه.

    – امروز زنگ زدم به مامان جان و مادرشوهر عزیزم و صحبت کردیم با هم، الهی شکرت.

    – دیدنِ دایره آبی و خوندنِ کامنتِ پاسخِ سعیده جان برام.

    – کامنت خوندم، نوشتم، تو دفترم نوشتم.

    الهی شکرت.

    – گلدانِ دندانپزشکی، طرحِ دندان بود.

    کیف کردم از زیبایی و خلاقیتش.

    فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ

    الهی شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  7. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1948 روز

    به نامِ الله، ربّ العالمین

    سلام.

    الان سایت رو باز کردم، یه تعییر جالب دیدم.

    آپشنِ گام به گام با آیکون قدم، و داخلش سرگروه های گام به گام بود، مثل خانه تکانی ذهن و روزشمار تحول من.

    مرسی برای این ایده های باحال که هر لحظه سایت رو پویا تر، اسان تر و کاربردی تر میکنه.

    ممنونم از استاد جان، مریم جون، اقا ابراهیم و خانم فرهادیِ عزیز.

    الهی شکر برای هنسفری بیسیمم.

    شب ها هم فایل استاد تو گوشمه.

    دیشب مجموعه ی آرامش در پرتو آگاهی رو میشنیدم و خوابم برد.

    دیروز یهو متوجه شدم من خیلی داشته دارم که اصلا یادشون نیستم، یعنی عادی شدن، عادت کردم، انگار از اول بودن…

    الهی شکر برای موبایلم، شارژرم، هنسفری بیسیمم، هدفونم، ساعت هوشمندم، لب تابم، هاب، فلش، هارد، opg و …

    قشنگ یادمه تولد پارسالم همسرم برام ساعت هوشمند هدیه گرفت، امسال هم هنسفری بیسیم.

    حالا جالبیش چیه.

    ایشون خودش طالبِ ساعت هوشمند و هنسفری بیسیم بود و خرید برای خودش.

    ولی من اون زمان نیازی ندیدم به این دو وسیله، حتی وسوسه هم نشدم.

    دقیقا چند وقت بعدش خودم علاقه مند شدم که جفتشونو داشته باشم و دقیقا مدت زمان بینِ ارسالِ درخواستم به خداوند تا اجابتش فقط چند روز زمان برد.

    بهم ثابت شد وقتی عمیقا خودت بخوای ولی اصرار نکنی، قفلی نزنی، حست خوب باشه، خیلی سریع میرسی به خواسته ات.

    واسه خدا که فرق نمیکنه خواسته ات چی باشه.

    برای خدا که بزرگ و کوچک نداره.

    انگار لازم بود الان و اینجا این یاداوری برای خودم از زبان خودم تکرار شه.

    الهی شکر.

    خدایا شکرت که هستی و بهترین معلم هستی.

    دیروز کامنت سعیده جان رضایی رو خوندم و نورِ توحیدیِ کامنتش رو دریافت کردم.

    همینطور سعیده جانِ شهریاری، همینطور آقا ابراهیم…

    وقتی از خدا مینویسن تو کامنت هاشون، قند تو دلم آب میشه.

    هر چه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند.

    صبح نزدیک بود اشتباه کنم و مقایسه کنم و بگم منم از اون جنس ارتباط با خدا میخوام که بچه ها دارن.

    به خودم اومدم گفتم سمانه مقایسه نکن.

    مقایسه ناسپاسی هست، کفرانِ نعمت هست.

    تو خودتم همین الان ارتباط خوب و نزدیکی با خدا داری.

    بله روز به روز بهتر هم میشه.

    تکاملیه، عجله نکن و سپاس گزار باش.

    خدایا شکرت که اگاهم کردی از تله ی خانمان سوزِ مقایسه خارج شم.

    پاپوشِ جدید حافظ

    خداوندِ جان، بهم دست خط زیبایی هدیه داده.

    خودم که کلی عشق میکنم با دست خط زیبام و ممنونشم.

    اما یه نکته ای هست.

    خب من زیاد مینویسم، حتی وقتی هم کم مینویسم بازم خوبه.

    وقتایی که حال و حسم خوبه از درون، دست خطم به شکل فوق العاده ای زیباتره.

    دقیقا اون وقتا متوجه میشم سیمم وصله از داخل که روی دست خطم به شدت تاثیر میذاره.

    یه وقتایی موقع نوشتن یه طوری مداد نوکیم روی دفترم فرود میاد و مینویسه که انگار تو بهشتم و دارم از یه عالمه نعمت استفاده میکنم.

    یه حس فوق العاده ای دارم اون لحطات و میگم به به، چه دست خطی، چه حسی، چه طراوتی.

    الهی شکرت.

    به قول یکی از دوستان که میگفت:

    ما فکر میکنیم داریم سپاس گزاری می کنیم در حالیکه داریم اداشو در میاریم.

    این جمله برام تلنگر بود.

    حس کردم وقتی که سپاس گزاری میکنم و از درون شارژم یعنی سپاس گزاری درست هست و تاثیرش همون حس خوبمه.

    مثل توضیح بالا که حس خوبم روی خطم هم تاثیر میذاره.

    تو دفترم مینویسم، اینجا هم مینویسم.

    مکمل هستن برام.

    نوشتم الهی شکر مامان دارم، مامان مهربونی دارم.

    الهی شکر مادرشوهر دارم، مادر شوهر مهربونی دارم.

    خدایا شکرت که مادرشوهرمو مثل مامانم میبینم و دوستش دارم و احترام بینمون برقراره با عشق.

    فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ

    الهی شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  8. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1948 روز

    به نام خدا.

    خدایی که هدایتگر منه.

    سلام.

    امروز 6 صبح بیدار شدم برای شیر دادن به قند عسل، بعدش اومدم تو سایت.

    اکثرا وقتی شیر میدم به حافظ بلافاصله خواب رو ادامه میدم، اما امروز انقدر هوشیار بودم که متوجه شدم باید بیام سایت چون خدا باهام صحبت داره…

    کامنت خوندم تا از طریق قسمت علاقه مندی هام در سایت هدایت شدم به پروفایل رویا محمدیانِ عزیزم و خوندن نظراتش در فایلهای رایگان و هدیه…

    همون لحظه هم حسم بهم گفت قراره چیزی رو از طریق رویا جان و کامنتهاش بهتر درک کنم.

    و همینطورم بود…

    خوندن کامنتهای رویا منو هدایت کرد به توجه و خودشناسی در رابطه با ترمزها و باورهای معیوبِ مالی ام…

    به چشم دیدم کجاها نسبت به پول و ثروت احساسِ بی لیاقتی دارم و از دستش میدم.

    خودم انتخاب میکنم که نداشته باشم و از دست بدم…

    بعد از خوندن کامنتها، نوت موبایلمو باز کردم و از ترمزها و احساس عدم لیاقتم در مورد ثروت نوشتم و به خودم قول هایی دادم…

    تو نوشتن بودم که متوجه شدم و برگشتم به باگِ بزرگی در خودم…

    دلسوزی برای بقیه مخصوصا افراد درجه یک زندگیم.

    خدایی کردن براشون.

    کنترل گریِ شرایط یا به قولِ خودم مدیریتِ شرایط.

    دنبال چی هستی سمانه؟

    که خوب به نظر برسی؟

    احساس ارزشمندیتو گره زدی به تحسینِ بقیه؟

    یا میترسی قضاوتت کنن و بگن خودخواهی؟

    الهی شکر که چند اقدام انجام دادم همین الان و قولی به خودم دادم…

    میسازم سمانه، امروز جمعه 9 آذر بهت قول میدم بسازم.

    چون روزیِ من و همه با خداست.

    خودش هدایتمون میکنه…

    خدایا خودم به خودم ظلم کردم، منو ببخش…

    دستمو بگیر و بلندم کن.

    من ناتوانم به درگاهت.

    تو بشو قدرتِ من، شجاعتِ من، جسارتِ من، پایبندی به قول و قرارهام، به استمرارم در مسیر بهبود…

    خدایا کمکم کن متمرکز شم فقط روی خودم مه هیچکس دیگه ای.

    خدایا ریشه ی شرک در وجودم رو بخشکون.

    خدایا کمکم کن خدایی نکنم، اداشو در نیارن، وقتی تو هستی من چی میگم این وسط؟؟؟؟؟

    چون فکر میکنم از تو وارد تر، باهوش تر، آگاه تر، حواس جمع تر، قدرتمندترم؟؟؟؟؟؟؟

    من اشتباه میکنم، من شرک دارم.

    من عجله دارم برای همین مشرک میشم.

    خدایا منو صبورتر کن در همه ی امور…

    این دومین گپِ خودمونیِ صبحگاهی با خداونده در سایت که بی نهایت قلبمو باز کرد…

    الهی شکرت.

    خدایا شکرت که شاخِ غرورمو شکوندی امروز…

    فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ

    الهی شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  9. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1948 روز

    به نام خدا

    سلام.

    روزی و نعمت یعنی چی؟

    یعنی دلت بخواد بری خونه ی مادرشوهر عزیزت، و موقعیتش فراهم شه.

    خودشم زنگ بزنه که بیایم.

    خواهر شوهر عزیزت پیام بده راه افتادین؟

    پدر شوهرت زنگ بزنه کجایین؟

    یعنی اشتیاق خانواده برای دیدن حافظِ قند عسل.

    خدایا شکرت برای این روزی.

    الحمدالله همیشه همینطوری مهربان و باصفا هستن.

    اما الان یادم افتاد که بنویسمش.

    الهی شکرت.

    اسان شدم بر آسانی ها.

    دیشب به خانم دکترم پیام دادم ایمیلشونو بفرستن برام که جواب ازمایشمو بفرستم براشون.

    چون تلگرام و واتس اپم رو پاک کردم و سختمه باهاشون کار کنم.

    اینطوری ساده شد برام.

    الهی شکرت.

    فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ

    الهی شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  10. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1948 روز

    به نام الله.

    سلام.

    این چند روز اخیر طورِ متفاوتی تو دفترم مینویسم.

    با عشق بیشتر.

    با حس بیشتر.

    با ذکر کوچکترین جزییات روز.

    الحق و الانصاف هم که زیبایی های جدید و متنوع وارد زندگیم میشن.

    چون دارم توجه بیشتری به داشته هام میکنم.

    خیلی هم لذت بخشه برام.

    کوچولو یا بزرگ فرق نداره.

    دارم از هر چیزی که به یادم میاد مینویسم و تشکر میکنم.

    الهی شکرت برای دونه به دونه چیزهایی که تو دفترم، سایت و نوت موبایلم مینویسم.

    امروز قند عسل رو حموم کردم.

    دلم میخواد قورتش بدم حافظ رو.

    امروز بازی بیشتری کردیم.

    قربونش برم با شیرین کاری هاش.

    یکی از دلایل حس خوبم این روزها، مدیریت بهتر گفتگوهای ذهنیم هست.

    تو هر موقعیتی به جای سرزنش و احساس گناه، ارامشم رو بیشتر حفظ میکنم، تشکر میکنم برای مسایل که خیر شدن.

    خوشم میاد دارم شکل میدم به جهتِ گفتگوهای ذهنیم.

    و اینکه اگاهانه فرمون رو از دستشون میگیرم.

    عمده ی گفتگوهای ذهنیم بر میگرده به فردی که خودم میدونم، امروز به خودم گفتم الان اون نیست که اینارو میگه تو داری میگی.

    تویی که دنبال تایید هستی.

    و گفتم تمرین کن دنبالِ تایید ادما نباشی.

    سعی ات رو بکن جانِ دلم.

    امشب که ایمیلمو باز کردم و دیدم یه عالمه کامنت دوستام گذاشتن که میتونم بخونم خوشحال شدم.

    قبلا کلافه میشدم و نمیرسیدم ایمیل رو باز کنم، ولی از وقتی تعداد دوستان رو کاهش دادم بهتر میرسم بخونم و خوشحال تر هستم.

    امروز 5 فایل پروژه مهاجرت به مدار بالاتر+ دستورالعمل رو گوش دادیم با حافظ جون.

    حافظ جون با صدای استاد خوابید، قطع نکردم، همچنان پخش بود و لذت بردم.

    مدت زمانی که حافظ خواب بود یه عالمه کار انجام دادم.

    امروز به خودم گفتم گلهی ذهنت سمج و یه دنده است.

    سخت باوره.

    باید بهش ثابت کنی.

    باید براش مثال بیاری.

    گفتم: سمانه تو می تونی با یه بچه کوچک به کارهات برسی، آشپزی کنی و …

    اگه یه لحظه نرسیدی و نشد فلان کار رو بکنی، به هم نریز، نذار ذهنت آیه ی یاس و ناامیدی بخونه، بگو در زمان مناسب بعدی انجامش میدم.

    امروز دایم موقع انجام کارهام، اینو مرور کردم که دیدی شد، دیدی اینکار رو انجام دادی، دیدی رسیدی به این کارِت هم…

    ای ذهن فریبکار و منفی بین، باید بهبودت بدم.

    فهمیدم خودمم که بار روی بار ذهنیم میذارم.

    هی از نشدن ها و سختی ها میگم.

    خب طبیعیه که ذهنم دایم میگه نمیشه و سخته دیگه.

    چون دارم دایم خوراک منفی میدم و شارژش میکنم.

    حالا باید عکسش عمل کنم.

    بهش خوراک مثبت بدم.

    با باورهای مثبت و امید بخش.

    با اوردن مثال از خودم و توانایی هام.

    از اسان شدنم بر اسانی ها.

    خیلی ممنونم خدایا که کمکم میکنی برای بهبود.

    فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ

    الهی شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای: