در آگاهی های این فایل، استاد عباس منش قانون آسان شدن برای آسانی ها و نشستن روی شانه های خداوند را از جنبه های مختلف و با زبان ساده و کاربردی توضیح می دهد تا متوجه شویم
- چه می شود که در اکثر مواقع مجبور به حل مسائل زیادی هستیم یا در اکثر مواقع درمانده می شویم؛
- و چه می شود که اکثر مواقع زندگی روان پیش می رود و مسائل راحت حل می شود؛
- بین “جنس رابطه ما با خداوند” و “میزان روانی چرخ زندگی” چه ارتباطی وجود دارد؛
همچنین استاد عباس منش در این فایل، باورهای قدرتمند کننده ای را بررسی می کند که باعث تقویت رابطه ما با خداوند می شود به گونه ای که چرخ زندگی روان شود و روی شانه های خداوند بنشینیم. این آگاهی ها ما را به این درک می رساند که:
- منظور از “فرکانس خداوند” چیست؟
- چه زمانی به فرکانس خداوند دسترسی داریم؟
- چه جنسی از توجه، ما را به فرکانس خداوند نزدیک تر می کند؟
- چه جنسی از باور، ما را نسبت به خداوند متوکل می کند؟
- چه جنسی از باور، دسترسی ما به هدایت های خداوند را باز نگه می دارد؟
- چه می شود که همواره آسان می شویم برایم آسانی ها؟
- چه می شود همواره در مدار دریافت نعمت ها قرار می گیرم؟
آگاهی های این فایل را با دقت گوش دهید. از آنها نکته برداری کنید. سپس در هر زمینه یا موضوعی، به ماجراها و تجربه های زندگیتان نگاه کنید و ببینید به صورت کلی:
- چند درصد مسیر زندگی شما هموار است و چند درصد سخت است؟
- چند درصد برای رسیدن به خواسته هایت تقلا می کنی و چند درصد خواسته ها خود به خود وارد زندگی ات می شوند؟
- به مفاهیم این فایل فکر کن و ارتباط بین مفاهیم این فایل و “میزان روانی یا سفتی چرخ زندگی ات” را پیدا کن.
- به این فکر کن که چه نگاهی به خداوند داری؟
- چه باورهایی را درباره رابطه با خداوند پذیرفته ای؟
- این باورها چقدر مسیر زندگی را برایت هموار یا ناهموار کرده است؟
سپس درک خود ز آگاهی های این فایل را با جزئیات در بخش نظرات این فایل بنویس.
منتظر خواندن نظرات تأثیرگذار شما هستیم.
منابع کامل درباره آگاهی های این فایل:
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری ارتباط بین درک صحیح خداوند و روان شدن چرخ زندگی332MB66 دقیقه
- فایل صوتی ارتباط بین درک صحیح خداوند و روان شدن چرخ زندگی64MB66 دقیقه
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
در موضوع این که زجر بکشیم تا به موفقیت برسیم و لایق بشیم من خود خودشم…
همش تقلا اما انصافا این باور که باید کارا راحت پیش بره بیشتر بوده در من….
جاهایی که فکر کردم باید با زور خودم کار رو جلو ببرم و جنگجو باشم خیلی اذیت شدم تا این که تسلیم شدم و دیدم کارا بصورت معجزه آسایی برام انجام شد.
از کدوم مورد بگم:از درسی که علاقه ای به خواندنش نداشتم و از هر دری وارد شدم تا قبول بشم -از بردن کس دیگه جای خودم برای امتحان بگیر تا پیدا کردن شخصی که پارتی بشه اما نتیجه این شد با این که بدون هیچ زحمتی و ب راحتی دانشگاه ملی قبول شدم منتهی بخاطر این درسم راهی خدمت سربازی شدم….
و دوست داشتم بیفتم یه جای سخت توی خدمت سربازی که پوستم کنده بشه تا با این تنبیه به خودم بیام…
افتادم توی سپاه اما پادگانی که نظم و انضباط و سختگیری اون از ارتش هم بیشتر بود اما از اونجایی که باور این که کارا باید راحت پیش بره در من بیشتر بود در همون پادگان به قسمت پدافندش که زیر نظر قرارگاه نبود به لطف خداوند با دستای نازنینش هدایت شدم و کسی بالا سرمون نبود تا زورمون کنه برای رفتن سر پست و این حرفا…
از خدمت که برگشتم دوباره برای همون درس اقدام کردم اما بدون خوندن و از ترمی به ترم بعد ثبت نام میکردم تا این که دیگه یه ترم گفتم دیگه هر طور شده باید این امتحان رو قبول بشم گفتم یه ماه سفت میچسبیم بهش و کال قضیه رو میبندم اما از یه ماه به دوهفته بسه براش،یه هفته بسه براش،و سه روز بسه …و من تنها در دو روز آخر مونده به امتحان دقیقا 5صفحه بیشتر نخوندم البته فقط نوشتمشون (از بحث مشتق) شب قبل امتحان گفتم دیگه بسه چقدر باید من این امتحان رو برم و قبول نشم اگه علاقه داشتی بهش خب همون موقع امتحانات مدرسه میخوندیش…
پس گفتم این بار دیگه آخری باری هست که میرم برای امتحان دادن اگه قبول نشدم دیگه هرگز براش اقدامی نمیکنم این دیگه آخرین بار هست و تمام-پس گفتم حالا که آخرین باره و من با نشدنش مشکلی ندارم میام با تقلب و عکس گرفتن از اون برگه امتحانی و فرستادن اون به یکی از دوستان و فرستادن جوابای اون و نوشتمشون تو پاسخ نامه قبول میشم و تمام….
صبحش یه سناریو نویسی نوشتم و قبل از اینکه امتحان رو داده باشه از خدا بخاطر این که قبول شدم شکرگزاری کردم و بعدم رفتم برای امتحان البته ذهنم رو نمیداشتم نجوا کنه و بیشتر با این افکار که همونطور که برای موسی و عیسی و پیامبر خودمون ب راحتی کارای انجام شده توسط خدا برای من هم انجام میشه چون منم بنده شم…
و باعث شد بطور معجزه آسایی با وجود نظارت ها بسیار تقلبه برام جور شد ولی وقتی نتیجه اومد دو نمره کم داشتم برای قبولی ولی از اونجایی که اون باور که باید کارا راحت پیش بره و درونا میخواستم آسان باشه کارا بدون اینکه من چیزی بگم خود معاون مدرسه شبانه گفت میخوای درستش کنم و منم گفتم آره و بعد درستش کرد و بعد که رفتم برای گرفتن کارنامه و اونجا بهم گفت که چطور خیلی اتفاقی دوستش رو ملاقات کرده که اتفاقا مسول حوزه تصحیح امتحانات بوده و اتفاقا بهش گفته اگه کسی هست تا کارش رو درست کنه و قبولشون کنه…
و اتفاقا مدیر مدرسه اونجا یاد من افتاده…
بعدم اسم دونفر از مدرسه ما و دو نفر از یه مدرسه دیگه رو به اون شخص داده بودن و اون فقط تونسته کار دونفر رو انجام بده و اتفاقا اون یه نفر از اون دو نفر که تونسته کارشون رو انجام بده من بودم و بعد بهم رو کرد و گفت خیلی خوش شانسی و منم گفتم میدونم(من میدونستم که خدا کارا رو انجام داده اگه به بحث شانس و این حرفاست که باید اون همه بار قبلاً این اتفاق رخ میداد -من خوش شانس هستم اما دقیقا زمانی که اجازه دادم خدا کارا رو پیش ببره)/
یادمه یه سال قبل پندمیک (دقیقا زمانهایی که رو خودم کار میکردم یه ذره ای) منی که کم تلویزیون نگاه میکردم از اتاق که زدم بیرون مادرم تلویزیون رو روشن کرده بود و زده بود شبکه افق و (با اون روحیات مذهبی اون زمان من)منم نشستم برای گوش کردن صحبتهای مداح معروف مهدی رسولی و داشت میگفت برای اربعین همه باید بیان و از این حرفا…
و منم گفتم چی بشه منی که تلویزیون نگاه نمیکردم حالا دقیقا این زمان به این گفتگو هم زمان بشم گفتم این خداست که داره از زبون این بنده خدا بهم میگه باید بیای…پس اقدام کردم برای گرفتن پاسپورت رفتم برای ثبت نام ایراد گرفتن شناسنامه است قدیمیه….
رفتم درستش کردم با اصرار و این حرفا زد تو سیستمش تو پلیس +10و گفت ثبت نام شدی و من هر روز میرفتم اداره پست تا گذرنامه ای که آماده شده رو تحویل بگیرم اما نبود که نبود تا اینکه اداره پست گفت برو کد رهگیری رو از پلیس گذرنامه بگیر تا ببینیم که بسته شما الان کجاست وقتی که رفتم پلیس گذرنامه اونا بهم گفتن اصلا اطلاعات شما ثبت نشده (و من تو اداره پست این همه وقت داشتم سر مزار خالی گریه میکردم …هِ)
رفتم با حالت جنگندگی ب سمت دفتر پلیس +10گفتم این کارت ملی من بزن تو سیستمتون بزن که اطلاعات من ثبت شده یا نه و اون گفت صبر کن …
و من هی صبر هی صبر هی صبر پیشه کردم تا جایی که خوایم برد رو صندلیا و بعد که بیدار شدم گفتم چی شد گفت الان ساعت 12هست و باید تعطیل کنم برم (روز پنجشنبه بود و دو ساعت زود تر تعطیل میکردن)
گفتم چی ؟!بری؟!کجاااااا؟!
کار من پس چی شد گفت سیستما خراب بودن…
گفتم نمیتونستین همون اول که اومدم بگی …
چرا اینقدر من رو معتل کردی …
من بیرون بیا نیستم تا کارم رو انجام ندی…
گفت خب سیستما قطع بوده خب…
بعد از ظهر میام کارت رو انجام میدم
منم گفتم پس من همین جا میشینم داخل تا شما بعد از ظهر بیای و وقتی کار رو انجام دادی میرم…
-برای من مسولیت داره نمیشه شما داخل بمونی
+من دست ب هیچی نمیزنم
-آغا بیا بیرون میخوام در رو قفل کنم
+نمیام من همینجا نشستم
فریاد بر آمد:-آغا بیا بیرووووون
ولی من رو دنده لج افتاده بودم و بیرون برو نبودم
که یهو شوهر خانم پلیسه با موتورش اومد دنبالش و گفت قضیه چیه و اونم گفت این آغا بیرون نمیاد و شوهر اومد داخل که برو بیرون گفتم نمیرم چرا کار من رو انجام نداده و شوهرش زیر بغل من رو گرفت و به زور که میزنمت و این حرفا با کشون کشون کردن من من رو برد بیرون و در رو قفل زدن و رفتن…
و من اومدم بیرون و نشستم دم در و شروع کردم به گفتگو با خودم …
+چرا میخوای بری کربلا ؟!
*دوست دارم برم کربلا چون میخوام برم لذت ببرم-میخوام برم موکب دارا رو که بدون چشم داشت کمک میکنن رو ببینم،مهربوتی مردم رو ببینم،میخوام فراوانی نعمت ها رو ببینم که
افراد چقدر دارن خرج میکنن…
+خب به نظر خودت اگه مسیر رسیدن به خواسته برات لذت نباشه مقصد برات لذت بخش میشه؟!
+مگه دنبال لذت بردن نیستی ؟!خب بنظرت اگه این جا لذت نبرید اونجا میتونی لذت ببری؟!
نقد رو ول کردی چسبیدیم به نسیه…
نرفتی هم نرفتی مهم احساس خوب داشتنه….
(اون موقع خیلی قوی به این موضوع باور داشتم)
بعد گفتم اگه نشدم نشد من که همین الآنم حالم خوب هست و بعدش زدم رفتم خونه…
خونه ازم پرسیدن چی شد و من بهشون گفتم و اونا گفتن پس دیگه عمرا پاسپورت بهت بدن منم گفتم مهم نیست فوقش میرم مرکز استان میگیرم برای سفرای بعدی….
و خیلی تو بحثشون شریک نمیشدم ….
روز شنبه یه سناریو نویسی کردم که من میرم اونجا و همه چی به راحتی پیش میاد و خدایا شکرت که همه کارا رو انجام دادی و همون باورت که همون طور که دل فرعون برای موسی نرم شد و دریا برای موسی شکاف خورده شد و همون خدایی که برای عیسی از گل پرنده کرد برای منم کار رو انجام میده…
و رفتم دفتر پلیس +10با این تفاوت که الان من کار رو سپرده بودم به خدا…
رفتم یه گوشه با یه فاصله اندک وایسادم و افرادی هم دور میز اون خانم بودن …
یه لحظه سرش رو بالا کرد تا من رو دید سرش رو دوباره برد پایین…ولی من هیچی نمی گفتم و فقط نظارهگر بودم …
دوباره سرش رو آورد بالا و گفت آغا پرونده تون رو آوردم بیرون و الان اطلاعات رو میزنم داخل سیستم…
یه نگاهی به خدا کردم گفتم داری کارا رو انجام میدیا دمت گرم…
بعد خانومه که اطلاعات رو وارد کرده بود من رو صدا زد معمولا تو ادارات و سازمان ها بخوان ارباب رجوع رو صدا بزنن میگن آغا ،یا اسم و فامیلی رو صدا میزنن،یا فامیلی رو صدا میزنند…حالا خانومه من رو چی صدا زد…گفت هادی بیا تا اثر انگشت رو بزنی…یه لحظه به خدا رو کردم گفتم : خدایا من گفتم کارا رو انجام بده تو دیگه داری سنگ تموم میذاریا….و خانومی که تا دو روز قبلش با بحث و این موضوعات باهاش برخورد داشتم الان خدا قلبش رو نرم کرده بود …تا کارا رو انجام داد آخر کار رفتم بابت دو روز قبلش ازش معذرت خواهی کردم و تشکر و خدا نگهدار
اومدم خونه و حالا دنبال کسی میگشتم تا دنبالشون برم برای سفر کربلا چون بابام گفته بود الان کربلا شلوغه اگه هادی خواست بیاد ندارید یه نفری بیاد که اذیت میشه….
اما کسی گیر نمی اومد یه نفر از همشهریان گیر اومد ولی من گفتم من با ایشون احساس راحتی رو ندارم ولی مادرم گفت تو داری میری زیارت اون جای خودش نشسته و تو هم جای خودت و ب زور قانع شدم پیام دادم جا دارین منم بیام دنبالتون و اونم گفت نه تکمیلم و صبحش رفتم پس اما هنوزم پاسپورت نیومده بود یعنی اگه اونا جا هم داشتن هم بازم نمیشد من برم دنبالشون…
شبش همه خواهرا با مادر تو خونه نشسته بودن و میگفتم چطوری حالا میری و از این حرفا …
منم چیزی که واقعا باورم بود رو گفتم؛گفتم کسی که کسی رو دعوت میکنه خودش هم اسباب رو براش باید بفرسته…کسی که خواهان کسی هست وسیله رو هم باید براش بفرسته….
و اونا میخندیدن که عجب ،دعوت کرده حالا باید خودشم باید وسیله بفرسته؟!!!!!
و فردا صبحش رفتم اداره پست و برگه تردد گذرنامه رو گرفتم هنوز از در حیاط پست بیرون نیومده بودم که خواهرم زنگ زد که فلانی قرار فردا برن و جا هم دارن زنگش بزن و منم شماره اون بنده خدا رو گرفتم و زنگش زدم و اونم گفت جا داریم و با تو 8نفر میشیم…
من فکر کردم احتمالا چون 8نفریم دو ماشین باید باشه….
شبش زنگ زد که محل کارم مرخصی ندادن و رفتنمون برای شنبه میشه…
و من با خودم گفتم ای بابا اینجور که انگار هیچی نشه بمونم اونجا با پنج روز که فایده نداره…
هر چی گشتم کسی دیگه پیدا نشد و من منتظر شدم برای روز شنبه…
ماشین اومد دم در دنبالم البته نه دوتا بلکه یکی اونم ویرا کروز و اتفاقا همه هم پولدارا بودن و چقدر رفتار و اخلاق و تواضع شون باورهای من رو نسبت به ثروتمندان بهتر کرد…
رفتیم سمت مرز …
اخبار اعلام کرده بود که مرز شلوغه…
پارکینگا پره…
ماشین تو عراق نیست و کرایه ها بالا بردن …
و ما خواستیم حرکت کنیم به سمت مرز از شهرمون اما پاسپورت یکی از همراهامون نیومده بود و قرار شد ما بریم مرز منتظر بمونیم و اون عزیز بعد که پاسپورتش رو فردا گرفت با پرواز بیاد خودش رو به ما ملحق بکنه….
برای همین وقتی رسیدیم مرز رفتیم استراحت کردیم تا اون عزیز بیاد خودش رو به ما برسونه بعد از ظهر خودش رو به ما رسوند و ما بسمت مرز روانه شدیم …
مرز تردد روون بود اتفاقا…
مهر رو زدیم رفتیم اون سمت نمازمون رو خوندیم و رفتیم تا ماشین بگیریم بریم بسمت نجف…
درحال گرفتن ماشین بودیم که اتوبوسی در حال صدا زدن بود که بفرمایید سوار شید نجف همراهمون تعجب کردن اتوبوس ایرانی اینجا چی کار میکنه….
نگو دولت ایران دیده بود قضیه چیه اتوبوس های خودش رو فرستاده بود اونجا و ما تقریبا با کرایه خیلی کمتر از اون چیزی که میگفتن بقیه ماشینا راهی نجف شدیم….
و چقدر خوب بود و خوش گذشت تو کربلا هم رفتیم توی یه موکبی که آشناهای همراهمون بودن و مارو بردن تو موکب خدام موکب و چقدر احترام و جای خواب و غذا با احترام ویژه…
بعدم بعد از اون بسمت خونه حرکت کردیم و آوردن من رو دم خونه پیاده کردن…
فردا پس فرداش با یکی از همراهمون تماس گرفتم که سهمیه و دونگ من چقدر میشه بابت پول بنزین و کرایه ماشین (طبق معمول هر ماشینی که میرفتم دنبالشون دونگ میدادن بقیه)و به من گفت اون بنده خدا در راه خدا و امام حسین برده و پولی نمیخواد….
بعدم خواهرام گفتم ولیمه بدیم و روضه خوانی داشته باشیم تو خونه اما من گفتم من کلا با این که یه آخوند بیاد حرف بزنه مخالفم و من پولی نمیدم بابتش…
اونا هم گفتم ما خودمون میخوایم زنونه بخونیم و حلیم درست کنیم و خودمون هزینه اش رو هم میدیم …
و من یه مسافرت رفتم با این تفاوت که خدا همه ویرایش رو ردیف کرد….
هر خواسته ای به دلتون میفته خودش مسول دادنش هم هست اگه باورش کنی که وظیفه اش هست…
همین امسال منی که قصد رفتن به سفرای زیارتی رو نداشتم با نشونه ها و معجزات خداوند دعوت شدم که برم کربلا و دقیقا ارز مسافرتی که لازم داشتم توسط یکی از دستان خداوند بطور معجزه آسایی بدستم رسید…
خیلی حوصله تایپش رو ندارم بطور خلاصه فقط همون قسمتی که بیشتر به چشمم میومد لطف خدا رو میگم اگه خواستید خودتون برید کامنتای قبلی رو مطالعه کنید….
یکیش اینکه وقتی ازش نشونه خواستم و گفتم خدایا من قصدم بر نرفتنه ولی اگه قراره چیزی رو بهم نشون بدی و یا از چیزی محافظتم بکنی تو اینجا نشونه ای بفرست که بیام همراه خواهرم و دومادمون
و از اونجایی که احساس راحتی تو سفر برای من خیلی اهمیت داشت اون دونفری که همراه خواهر و دومادمون قرار بود بیان که من اتفاقا بخاطر حضور اونا کنسل کرده بودم که دنبالشون…
از اومدن همراه اونا منصرف شدن یا بهتره بگم خدا منصرفشون کرد تا من برم... و من گفتم خدای توانا فرا خوانده من را به عشق و محبت ،به شادی و لذت …..
رفتم تو بانک تا ارز مسافرتی بگیرم رفتم از دستگاه نوبت گیر نوبت گرفتم و به شماره روی دستگاه اعلام و کاغذ من 40تا اختلاف بود ….اما من با توجه کردن به نکات مثبت اجازه ورود دادم به خداوند ….
یهو یه حسی ،یه تصویری به قلبم گفته شد که کاغذای داخل سالن بانک رو بچین(منطقم میگفت شاید کسی نوبت گرفته و عجله داشته برا رفتن و کاغذش رو انداخته رفته یا بچه کوچکی دنبالشون بوده کاغذ رو انداخته )
پس من بدون معطلی شروع کردم به خم شدن و کاغذای رو چیدن اولین کاغذ رو که چیدم نوبت برای 20نفر بعد بود …
حرکت کردم کاغذ بعدی رو که چیدم کنار دستگاه بود برای 7نفر بعد بود یهو چشمم خورد به یه کاغذ مچاله شده کنار ستون روی میز….و نوبت برای پنج نفر بعد بود
رفتم منتظر شدم و تا شماره رو خوند رفتم نوبت رو نشون دادم و کارمند بانک اطلاعات رو وارد کرد اما گفت نمیشه استعلام شماره موبایلتون جواب نمیده….
رفتم پیش رییس بانک و آقای رییس گفت باید از زمان ثبت نام شما 24ساعت گذشته باشه و گفت شما کی ثبت نام کردی منم گفتم همین صبح….
رفتم تا مدارک رو از کارمند بانک بگیرم و برم بیرون…عزیزان و مردم خورموج بوشهر گفتن یه بار دیگه باش اطلاعات رو بزنه منم گفتم نمیشه و اونا گفتن شاید سیستم اون موقع خراب بوده الان درست شده….
بعد به کارمند بانک گفتن که درسته نوبت ماست ولی این بنده خدا مسافرها و تو شهر خودمون همونه اول کار ایشون رو انجام بده….
کارمند بانک دوباره اطلاعات رو وارد کرد اما گفت جواب نمیده و منم گفتم حتما یه خیریتی داره…
یهو یه جوری که فاصله نیم متری از من داشت رو بسمت من کرد و گفت بیا این ارز مسافرتی من برای تو اگه پولم نداری همینجوری برای خودت(به ارزش دولتی7300-و نرخ آزاد 9300)من گفتم اینطور که خودت دیگه نمی تونی دوباره ارز بگیری و اونم گفت تو داری امروز میری و من فردا میخوام برم من با پاسپورت همراهان خودم میام میگیرم بردارشون….
و منم گفتم پس لطف کن یه فیش واریزی بنویس تا من پول رو به حسابتون بزنم و اونم یه کمی نوشت بعد به کارمند بانک گفت خودت اطلاعات من رو داری مال ایشون رو هم داری خودت دیگه کارا رو انجام بده و بعدم به سرعت از بانک خارج شد و رفت سوار موتورش شد و رفت….
و من از بانک اومدم بیرون یه گوشه ای نشستم و فکر کردم به تمام پلن های که رقم خورده بود…
از اونجایی که منم احساس راحتی برام مهم بود خدا اون دو نفر رو کنسل کرد،خواهر و دومادمون میخواستن سحر حرکت کنند من همون 11-12شب حرکتشون دادم…
از اون لحظه ای که بهم گفت کاغذها رو بردار-و همزمانی با اون عزیز بوشهری که ارز سهمیه اش رو ب من داد….
گفتم خدایا اگه کل سفر همین جا تموم بشه،حالا مرز رو ببندن یا هر چیزی تا همین جایش خیلی بهم درسا رو گفتی که اگه به تو توکل کنم و با ایمان به تو حرکت کنم خودت همه شرایط رو ایجاد میکنی و اینها همه از فضل اوست و تو مدیری و مدیریت تو ما فوق مدیریتهاست….
یه اگه من به حرف اون الهامی که بهم کردی که کاغذها رو از روی زمین بردارم گوش نمیکردم این اتفاق شاید رخ نمیداد….
(البته نمیدونم من که تو آینده تر اون نبودم که بیام نظر بدم اتفاق بهتری یا هیچ اتفاقی رخ نمیداد….)
بعدم سفر با کلی تجربه خوشایند و بعدم اومدیم خونه….
و من این موضوع رو برای همه تکرار میکردم که خدا چه کارایی کرد برام و همه میگفتن چقدر خوش شانسی (اما خودم میدونستم دلیلش چیه)این موضوع رو به کرات در 7تا ده رو به هر کسی که باهاش گفتگو میکردم میگفتم….
یه پیشنهاد سفر شد برام برای مشهد و از اونجایی که میدونستم این حرف از زبون این فرد که داره گفته میشه خدا به دلش انداخته و یه نشونه هست گفتم باشه میام…
قرار به بعد از ظهرش بود حرکت کنیم اما حرکتمون یهو تغییر کرد به صبح….
فرداش رسیدیم مشهد البته سحرش تو بیابون ای فیض آباد برا نماز که وایسادیم با خدا حرف زدم که خدایا میخوام خونه گیر بیاد میدونم شلوغه اما خودت همه چیز رو ردیف کن مثل اون زمان و اون زمان …بعد به هدایتگری جهان توسطش فکر کردم و گفتم خدایا تو قدرت مطلق هستی و همه کاره ای دوست دارم …
مشهد نه جای پارک بود نه خونه و سوییت و اتاق خالی هتل یه جا گیر اومد اما با کرایه شبانه بالا….
بعد یادم اومد به فایل 10توحید عملی گفتم خدایا عقل ما نمیکشه ما تسلیمیم خودت کارا رو انجام بده و گفتم اگه قراره تو خیابون هم بخوابم میدونم که حتما لازمه تا یه سری درسا رو یادم بدی و من اوکی باهاش و وظیفه من اینه که لذت ببرم و احساسم رو خوب کنم…
رفتیم سمت ماشین دومادم گفت تو خواهرو بچه ها رو بردار برو سمت حرم(ما میدون 17شهریور بودیم)من گفتم حرم دیگه کدوم وری هست حالا…
اون گفت برو اونوری خواهر و بچه ها و مادرش رو میذاریم تو حرم خودمون بعد میگردیم دنبال خونه….
خودش داشت ماشین رو قفل میکرد و من با فاصله 50متری با خواهرم و بچه هامون و مادر دومادمون در حال حرکت بودم که یهو یه جوونا مشدی اومد سمتم و به من اشاره کرد که شما زائری؟!جا خواب،خونه گرفتین؟!منم گفتم نه…
اونم گفت یه خونه هست نو سازه اگه پتو همراهتان هست برید اونجا بمونید دو شب ،سه شب به رایگان….
من گفتم صبر کن تا من از دومادمون بپرسم اونم شماره اش رو داد رو رفت….و دومادم که اومد بهش گفتم و اون گفت زنگش بزن زنگش زدم و اومد و آدرس خونه رو بهمون دادن….و من واقعا بغض کرده بودم که خدایا تو داری با من چی کار میکنی….
راستش این کامنت رو هم برای این که مرور بشه لطف و منت خدا نسبت به خودم رو گفتم چون تکرار و ذکر لطف خدا سبب دوباره و هزاران باره شدن اون اتفاقات میشه….
اگه باواریا من نسبت به قدرت و هدایتگری خداوند و آسون بودن زندگی بهتر بشه شرایط به مراتب میتونه بهتر و بهتر بشه….
مثل زمانی که من خواستم درآمدم رو افزایش بدم و گفتم خدایا من میخوام از صفر و بدون هیچ سرمایه کارم رو شروع کنم
و برای ماه اول اون مقدار افزایش در آمد رو که مد نظر بود رو بصورت معجزه آسا و به آسانی وارد زندگیم کرد و از جایی که فکرش رو نمیکردم….و تکرار اون افکار سبب شد چون روز بعدش
برای هدف بعدی افزایش در آمدم شخصی رو فرستاد برام خدا که هم ابزار کار رو فرستاده برام و هم مشتری خودشه …
اگه باور کنی که هدایت میشی و کارات رو انجام میده و نشون بدی که مرد عملی برای انجام اون چیزی که بهت میگه میبینی که از جاهایی که فکرش رو نمیکنی برات میرسونه….
اگه خواسته واضح باشه راهها بهت گفته میشه البته با توجه به باورها و فرکانس و شرایطی که تو در اون هستی….
و خداوند باری سنگین تر از اون چیزی که توانت نیست رو رو دوست نمیذاره….
اگه ب دلت خواسته ای رو انداخته خودش راهش رو هم بهت میگه …فقط تو دریافت الهامات نکته مهم اینه که درک کنی اون چیزی که داره بهت میگه با توجه به شرایط تو و فضای فرکانسی تو هست و اون یه قدم هست برای این که یه مدار بری بالا تر نه این که اون قدمه تا آخر روند رسیدن به خواسته تو باید انجام بشه….
وقتی عمل میکنی به الهامات نتایج میاد وقتی نتایج میاد ایمان تو بیشتر میشه و بعدش خواسته های تو واضح تر میشه الهامات بازم تو رو هدایت میکنه با توجه به اون شرایط ایمانی و اون خواسته های که تو داری…..
این سیر تحولات در زندگی من به خاطر اینه که دارم سعی میکنم اجازه بدم اون کارا رو برام انجام بده ….
مثل تموم اون زمانایی که انجام داده…..
خداوند به همگی ما برکت بدهد