عواقب تصمیمات احساسی

تقریبا همه ما این تجربه را داریم که بر اساس احساسات لحظه ای تصمیمات نامناسبی گرفته ایم و به دردسر افتاده ایم. بعنوان مثال:
از روی عصبانیت یا خشم حرف هایی به فرد مقابل در رابطه مان زده ایم که عواقب سنگینی به همراه داشته و تأثیر نامناسبی بر روابط مان گذاشته است
به خاطر یک بحث در روابط، تصمیمات نامناسبی گرفته ایم که بعدا پشیمان شده ایم؛
با بالارفتن دلار یا تغییر اوضاع اقتصادی، ترس بر ما حاکم شده و در حالت ترس، تصمیمات اقتصادی ای گرفته ایم که نتیجه اش چیزی جز ضرر مالی شدید نبوده است.
یا در لحظاتی که دلسوزی و ترحم بر ما غلبه کرده، قول هایی داده ایم که بعدا متوجه شدیم اجرای آنها در حد توان ما نیست یا ما را بسیار به زحمت می اندازد. در نتیجه نه تنها به آن فرد کمک نکرده ایم بلکه رابطه مان را هم خراب کرده ایم
یا به خاطر یک اتفاق، آنقدر هیجان زده شده ایم که کل پس اندازمان را بیهوده خرج کرده ایم؛
خوب سوال اصلی این است که: برای پیشگیری از تکرار این الگوها، چه راهکاری پیدا کنیم؟
جواب این است که: پیام های این فایل را در عمل اجرا کنیم.
پیام اول: آگاهی و رسیدن به خودشناسی:
اول از همه ما باید خودمان را بشناسیم. یعنی  ببینیم در لحظه غلیان احساسات، چقدر بر نفس خود مسلط هستیم؟
چقدر تحت تأثیر احساسات لحظه ای، تصمیم می گیریم؟
برای رسیدن به این هدف، در بخش نظرات جلسه به این 3 مورد جواب دهید:
مورد 1:
درباره تجربیاتی بنویس که در شرایط احساسی شدید مثل خشم، عصبانیت، ترس، ترحم و … تصمیماتی گرفتی که عواقب ناخوشایند و سنگینی برای شما داشت؟
این ماجرا چه درسهایی به شما داد؟
راهکار شما برای پیشگیری از تکرار آن نتیجه ناخوشایند، چه بود؟
مورد 2:
درباره تجربیاتی بنویسید که در چنین شرایطی توانستید ذهن خود را کنترل کنید. یعنی تحت تأثیر آن احساسات لحظه ای، هیچ تصمیمی نگرفتید یا حرفی نزدید و بعدا چقدر شرایط به نفع شما پیش رفت. اما با چشم خود دیدید فرد دیگری در همان شرایط یکسان، نتوانست ذهن خود را کنترل کند و بر اساس آن احساسات تصمیماتی گرفت که بسیار از آنها ضربه خورد.
بنویسید در آن شرایط، چه راهکاری را برای کنترل ذهن در آن لحظه به کار بردید؟

پیام دوم: ” تصمیمات از پیش تعیین شده ” به منظور واکنش مناسب در لحظه غلیان احساسات:

الان که در شرایط آرامش ذهنی هستیم، باید لیستی از راهکارهای خوب را بدانیم تا در چنین شرایطی بتوانیم به آرامش ذهنی برسیم. لیست شما می تواند شامل چنین مواردی باشد:
  • نفس عمیق کشیدن: قبل از اینکه حرفی بزنی یا تصمیمی بگیری، مکث کن و نفس عمیق بکش. سعی کن روی تنفس خود تمرکز کنی. این کار اکسیژن بیشتری را وارد ریه ها می کند و به شما فرصت آرام شدن می دهد.
  • پیاده روی: به جای هر حرف یا واکنشی، از آن مکان بیرون بیا و کمی پیاده روی کن.
  • دوش آب سرد: اگر امکان پیاده روی نداری، سعی کن بلافاصله دوش آب سرد بگیری و به این وسیله از آن فرکانس ناخوشایند بیرون بیایی.
  • وقت گذراندن با حیوانات یا طبیعت
  • بازی با بچه ها
  • استفاده از محتوای سایت tasvirkhani.com
  • یک روز بیشتر صبر کردن: قبل از هر تصمیم یا واکنش، یک روز به خودت فرصت بده. سپس دوباره به ماجرا نگاه کن و ببین آیا باز هم می خواهی آن حرف را بزنی یا تصمیم را بگیری؟
همه ی این راهکارها به ما فرصت می دهد تا به آرامش برسیم و بتوانیم اوضاع را از دید وسیع تر ببینیم. در نتیجه تصمیمات عاقلانه تری بگیریم و به قول خداوند، جاهل نباشیم.
مورد 3:
با توجه به راهکارهای فوق، وقتی احساسات بر شما غلبه می کند، چه روشی می تواند ذهن شما را آرام کند؟
قبلا در این وضعیت، چه ایده هایی را اجرای می کردی؟
نکته: ما با پاسخ به این سوال، خود را آماده می کنیم تا اگر در چنین شرایطی قرار گرفتیم، آگاهانه بدانیم چطور باید ذهن خود را آرام کنیم. 
منتظر خواندن پاسخ های شما به این سوالات هستیم.
  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری عواقب تصمیمات احساسی
    419MB
    25 دقیقه
  • فایل صوتی عواقب تصمیمات احساسی
    24MB
    25 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

722 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «مائده کردی» در این صفحه: 3
  1. -
    مائده کردی گفته:
    مدت عضویت: 2548 روز

    به نام فرمانروای آسمان ها و زمین

    به نام خدایی که وعده فزونی می‌دهد

    به نام خدایی که وعده اش حق است…

    و از کجای این احساس درونی ام بگویم که لحظه به لحظه دارد فریاد می‌کشد…

    خدای من

    از زمانی که خاطرم هست فایل هایی که استاد میزاشتیین عجیب همزمانی داشت با زندگی حال حاضرم و تصمیمات آن

    و چقد به خاطر همین فایل ها شکرگزار خداوند هستم

    و چقد شکرگزار و سپاسگزار وجود شما هستم

    وجودی سرشار توحیدی

    وجودی سرشار از الهامات رب یکتا

    خدای من شکرت…

    زبانم قدرت وصف این حجم از قدرت را ندارد

    و اما قلبم فریاد سر می‌کشد که آن چه را میخواهی اینجاست نه جای دیگر …

    خدای من شکرت:)

    عواقب تصمیمات احساسی:::::::::

    تا به امروز نمیدونستم تصمیمی که میخواستیم بگیریم نشات گرفته از احساسم بود

    و اگر خداوند و هدایت های الله نبود قطعا

    فان مع العسر یسری نبود

    جیزی فرای سختی بر ما می‌گذشت

    که همش از تقلید کورکورانه از آگاهی هاست و نداشتن آگاهی های لازم….

    دقیقا دو روز قبل از 13بدر تصمیم میگیریم بریم تهران منو هدیه خیلی هدایتی

    طوری که تصمیم بر این بود قدم های اول استقلال و مستقل بودمونو برداریم و خودمونو به حساب به جهان نشون بدیم که میخوایم مهاجرت کنیم و این داستانا

    و خداوند هم مسبرشو برامون هموار کرد

    و ما با داییم همسفر تهران شدیم

    کاملا رایگان هزینه سفر برامون اوکی شد

    و اینجا گفتیم که خب چون هزینه سفر رایگان اوکی شده پس راه و مسیر درستی در پیش داریم

    …………..

    11فروردین ساعت 9 شب تهران هستیم خونه دایی

    خب برنامه از این قراره که 14ام که همه جا باز میشه بریم دنبال باشگاه بگردیم و اطلاعات کسب کنیم

    خب نگفته بودم که ما کی هستیم

    (من مائده 24ساله و هدیه خواهرم 19ساله)

    هردو مربی رقص یا همون دنس خودمون هستیم

    و برای کسب آگاهی و دیدار با مربی های دیگه و از این طور برنامه ها راهی این سفر شدیم

    بگذریم……

    13ام فروردین دقیقا بعدازظهر میتیتنگی که با یکی از مربی های رقص داشتیم با مترو مسیرو ادامه دادیم برای اولین بار همه جی داشت تجربه می‌شد

    منو هدیه تنها دوتایی توی یه شهر غریب

    و تجربه هایی که توی داستان ما جایی پیدا کردن و جقد شیرین و دوسداشتنی

    خدای من شکرت…..

    همه چی از اون شب شروع شد

    ملاقات ما با مربی رقص همانا و فکر کردن به یک تصمیم جدی یعنی موندن در تهران همانا

    بعد از جلسه

    دوتایی توی کوچه های فلسطین داشتیم میاده روی میکردیم که برسیم ایستگاه مترو

    و خیلی تعجب‌آور بود که داشتیم راجب موندن و مهاجرت کردن حرف میزدیم چیزی که تا اون لحظه نبود و داشت ایجاد می‌شد اما سر چی ما خودمون هم نمیدونستم

    اما ماجرا ادامه داره

    میخوام از کج فهمی ها و تقلید های کورکورانه ای حرف بزنم که ترمز ذهنی بزرگی ایجاد کرده بود برای رشدمون

    برای حر‌کت کردنمون

    برای خیلی از تصمیم هایی که میتونستیم بگیریم ولی …..

    سوار مترو شدیم و اومدیم خونه

    دفترای شکرگزاریمونو مثل همیشه که همه جا با خودمون می‌بریم برداشتیم و شروع ‌کردیم به نوشتن فانوس شب و نکات مثبتی که اتفاق افتاده بود

    یکی من گفتم یکی هدیه

    که چقد تهران بزرگه چقد جای رشد داره

    چقد میشه اینجا زود رشد کرد

    جقد خفنه

    خدای من

    چقد لاکچری چقد لوکس

    چقد فراوانی چقد نعمت چقد برکت

    چقد آدم های خوبی داره

    چقد آزادی داره

    چقد مردم آزادن چقد میشه اینجا راحت رشد کرد

    چون حرفه ما جوریه که باید آزادتر باشیم

    پس اینجا میتونه جای خوبی باسه برای رشد

    اره مائده اره هدیه

    بمونیم مهاجرت کنیم الان که فرصت خوبی برامون پیش اومده دنبال کار بگردیم و رشد کنیم

    اره بابا میتونیم از پسش بر بیایم

    مگه لستاد با یک جمدون مهاجرت نکرد

    مگه لستاد وقتی اومد تهران چیزی داشت

    مگه لستاد نشست فکر کنه قراره چه اتفاقایی پیش بیاد براش

    پس فدصت خوبیه ازش استفاده کنیم

    اینجا کلی فرصت برای پولسازی هست

    میدونی چقد درامدمون رشد میکنه

    میدونی ماهیانه چقد درادمون میشه

    اره میریم توی باشگاه ها کار میکنیم

    اشکال نداره پول کمتری اولش در میاریم

    اولشه بابا راه میوفتیم وووووو

    و

    و

    و

    و

    هزارو یک از این حرفای به حساب درست و قانونی

    حرفای به حساب قانونی دقت کنید

    ینی بهدحساب خودمون مهاجرت اینه ک باید اینجوری تصمیم گرفت

    و باید مثل استاد حرکت کرد

    مثل استاد اینجکری کرد

    مثل استاد

    مثل استاد…….

    کل حرفایی که بین منو هدیه ردو بدل می‌شد از این جنس بود

    مگه لستاد این کارو نکرد

    مگه استاد اون کارو نکرد

    مگه لستاد با یه چمدون و با دو تا بچه حرکت نکرد

    مگه‌ مگه مگه …….

    بله درسته و هزارتا از این توجیه کردنای خوشگل و مامانی و شیک که قشنگ داشت مارو عوض اینکه به مسیر درست هدایت کنه

    داشتیم یه راس میوفتادیم توی دره

    دره ای که حاصل اعمال و افکار ناشیانه ما و ناآگاهی و عدم درک درست از قوانین هست

    می‌شد توش همه چی پیدا کرد!!!

    مقایسه

    احساسی تصمیم گرفتن

    عجله و و و و

    وقتی که همه دور دورامونو زدیم

    وقتی که کار توی باشگاهای اکباتان پیدا کردیم که از فرداش باید میرفتیم

    چون رفته بودیم رقصیده بودیم و وقتی مارو دیدن گفتن میخوایم مربی از فردا شروع به کار کنید

    و ما هم کلی خوشحال که آخ جون گار پیدا کردیم

    دیدی مسیر درسته دیدی باید بمونیم و دوباره و دوباره از این حرفای امیدوار کننده

    درست زمانی که ما رفتیم توی باشگاه و مدیریت باشگاه مارو انتخاب کرد و گفت روزای فرد باشکاه دست شماست میتونید بیاین جذب مخاطب داشته باشید و ویدئویی میخواین بگیدیو میتونید بگیرین

    (خیلی شیک و مجلسی حتی برامون کار هم پیدا شد)

    و اما درست زمانی که اینجوری عزتمندانه کار اوکی شد برامون

    کیش و مات

    همه چی بهم ریخت

    اما ینی چی؟!!!!!!!!!!!!

    میگم بهتون….

    وقتی که از خوشحالی زیاد اومدیم خونه دایی و شبش با مامان صحبت کردیم که اره کار برامون اوکی شد و باید از فردا بریم و اینا

    مامان هم کلی خوشحال شد و حتی اشک ذوق ریخت دورش بگردم

    چون صبحش بهم تکست داده بود ساعت 6صبح که مائده من از دیشب بیدارم و دارم به شما فکر میکنم

    بیدار شدین بهم زنگ بزن میخوام‌باهات حرف بزنم ایده خیلی خوبی به ذهنم زده بهتون بگم

    منم صبح به محض اینکه بیدار شدم با مامان تماس گرفتم و گفتم بگو جان دلم

    گفت از دیشب خواب به چشام نیومده

    تا 6 صبح بیدار بودم و داشتم به شما دوتا فکر میکردم به اینکه مائده تا الان هر چی گفته براش لافاق افتاده

    به اینکه مائده چقد میگفت من میرم تهران و الان رفته اونجاس و باباش حتی بهش یه کلمه نگفت

    به اینکه مائده چقد راحت داره کاراش براش اتفاق میوفته چقد راحت داره به خواسته هاش میدسه

    …..

    مامان همه اینارو داشت با گریه پشت تلفن برای من می‌گفت و منی که قلبم توی دهنم بود که چقد مامان این مدت به من و کارام توجه داشته

    چقد دقت داشته به حرفا و کارایی که میکردم

    با اینکه من از خواسته هام جلوش میگفتم و بعدش قانونو میگفتم و اونم دلش رام شده بود

    و اینجاست که خداوند دل ها را نرم می‌کند

    هم دل بابارو که چقد راحت سفر کردیم

    سفری که تا به اون روز اتفاق نیوفتاده بود و ما تنهایی هیچ وقت جایی نرفته بودیم ینی اجازه نداشتیم

    البته که من تکلملمو طی کرده بودم تا حدودی برای سفر

    به هر روی…

    حرفای مامان که اره توی شهر کوچیک نمیشه رشد کرد و توی تهران جای رشد هست و این فرصت و از دست ندین و بمونید و من باباتونو اوکی میکنم و از این دست افکار محدود که از فیها خالدون سوفلا ریشه داشته

    حرفای مامان همانا و گرفتن تصمیم ما همانا

    و اما….

    صبح بعد از بیداری داشتم کامنت میخوندم که خیلی اتفاقی زن داییم اومد جلوم نشست و گفت چه خبر مائده چیکارا می‌کنید

    و منم با چهره ای پر از ذوق و شوق که اره زن دایی کار پیدا کردیم و به امید خدا و هزارتا انشاا… گفتن که نتیجش این باشه ما میخوایم بتونیم یه مدت پیشتون

    اما زن دایی نزاشت حرف من تموم یشه و گفت مائده جون اینو باید با داییتون مطرح کنید خیلی رک حال کردم به ولله اینقد رک داشت حرف می‌زد

    تصمیم ما این نبود کخ برای همیشه پیششون باشیم

    ما بهدحساب گفتیم یکی دو ماه باشیم

    بعدش گه داریم کار میکنیم میریم یه خوابگاهی جایی

    اینطورا تصمیم این بود

    که بعدش متوجه شدم دقیقا شبی که از خدا هدایت خواستم و بهش گفتم خدایا بهم بگو اگه قراره بمونیم واضح و روشن به من بگو

    من نمیفهممم من نمیدونم تو میدونی تو آگاهی

    تو قدرتمندی تو توانایی

    تو به من بگو و انجامش بده

    تو بزرگی من هیچی نیستم

    واضح راه و بهم بگو تا بفهمم طوری گه بفهمم

    نوشته بودم شبش اینو و از خداوند هدایت خواستم

    تا لینکه صبح ااین حرفارو از زن دایی شنیدم

    که خب متاسفانه ما نمیتونستیم اونجا بمونیم به دلایلی

    که دلایلی هم آورد برامون خیلی جالب بود

    عجیب جالب بود

    میدونید انگار خدا به هر نحوی میخواست بگه

    بفهم مائده بفهم که نمیخوام بمونید

    نمیخوام ایمجا بمونید

    اینجا جای شما نیست

    جایی که سختی باشه

    راهی که سختی باشه راه شما نیست

    ینی دلیلش اینقد مسخره بود که با خودم گفتم

    خدایا ینی چی اخه

    چی میخوای بگی بهمون …..

    خلاصه دیگه اول صبحی جوری نشونه خورد تو صورتم که خدادگفت اینم یکی از اون مشتایی که میزنی توی صورت مردم(من رزمی کارم)

    :)))

    از همونجا نشونه هازو دنبال کردیم و صبح بعد از صبحانه از خونه زدیم بیرون

    حیرون بودیم تصمیم و دیروز گرفتیم

    کار پیدا شده بود

    از فرداش باید میرفتیم سرکار باشگاه

    امروز با بزرگترین نشونه صبح و شروعش کردیم

    ………..

    سوار مترو شدیم سمت اکباتان

    همینجوری راه رفتیم و قدم زدیم و حرف زدیم

    از همه چی حرف زدیم

    تمام ابعاد قانون و کشیدم وسط

    ولی منو هدیه با هم سر قانون به تضاد می‌خوردیم

    قانونی که یکیه ثابته

    اما ما نمیتونستیم به یک نتیجه مشترک برسیم

    من میگفتم باید برگردیم

    هدیه میگفت نه باید خودمونو به جهان نشون بدیم

    دیگه نزدیکاش بود که هردومون جدا بشیم

    من برگردم و هدیه بمونه

    که به لطف الله مهربان بازم مقاومت هارو آوردیم پایین و نشونه هارو دنبال کردیم….

    ●●●نتیجه گیری:::

    برای هیچ کدوم از رفتارها و عملکردی که داشتیم فکر نکردیم و فقط حرکت کردیم نتیجش این شد که سر احساسی تصمیم گرفتنمون میخواستیم مسیری که میتونیم توی شهر خودمون خیلی راحت طی کنیم و به راحتی بریم جلو به سختی و فلاکت و بدبختی ببریمش جلو

    همه چی انتخاب خودمون بود

    اینجا ما باید انتخاب میکردیم که برگردیم حداقل با دست پر نه اینکه هیچی توی حسابمون نداشته باشیم و بخوایم سر یه حرف مامان و چارتا آدم و چار تا چیز دیدن اونجا بگیم میخوایم بمونیم دیکه

    اینجا مسیر مسیره رشده

    چون اینجا آزادی داره و شهر خودمون نداره

    چون اینجا فراوانی داره و و و

    از این تصمیم احساسی تر نمیتونست باشه

    اینکه بخوایم خودمونو با استاد مقایسه کنیم

    اینکه بخوایم دقیقا قدمایی که استاد برداشته برداریم

    لینکه بخوایم موازی کاری با زندگی استاد بریم جلو

    دریغ از اینکه ما حتی منطق های استاد و زندگی ایشونو بدونیم

    دریغ از اینکه ما بدونیم ریشه های این طندگی چی بوده که بعد داریم بر اساس تقلید از زندگی ایشون طبق

    تصمیماتی که گرفتن و ما هم شنیدیم

    قدم برداریم و از چاله بیوفتیم توی چاهی به عمق شونصد متر :)

    عدم درک درست از قوانین

    مثلا من که میخوام کارمو توی شهر خودم ببرم جلو خب از همینجا شروع میکنم

    در صورتی که تو توی شهر خودت با محدودیت های فکری که ایجاد کردی با ترمز هایی که ایجاد گردی نتونستی رشد کنی

    ترمزی شامل : شهر من کوچیکه نیمشه توش رشد کرد

    بعد توی شهر خودت رشد نکرده باشی

    به درآمد بالا نرسیده باشی

    بخوای شهرتو عوض کنی که چی؟؟؟

    درامدت رشد کنه؟!

    کور خوندی

    وقتی نتونستی توی شهر خودت به درآمد خوب برسی چطور میخوای با تغییر لوکیشنت به درآمد برسی

    میخوای اسغالارو زیر فرش کنی

    میخوای تکامل و روش ماله بکشی

    میخوای بزنی زیر همه چیزی که تا الان یاد گرفتی

    میخوای دو دستی خودتو بندازی توی دره

    انتخاب با تویه

    کدوم مسیر و انتخاب کنی؟!

    عدم درک درست از قوانین داشت اینجوری می‌کرد باهامون جوری که زده بود به سرمون که حتی اگه جا و مکان هم نداشته باشیم تو خیابون و مترو بخوابیم

    در صورتی که توی شهر خودمون

    هیچکس بهمون هیچکاری نداشته

    نعمات خداوند ریخته

    خونه ماشین مامان بابا

    مسیر راحت برای رشد کردن

    هیچکس جلومون نبود و مانعمون نمیشد برای رشد

    ققط ما داشتیم لقمهه رو دور سر خودمون میچچرخوندیم

    ذاته انسانه دیگه دوس داره همه چیو سختش گنه

    ……………..

    عواقب تصمیمات احساسی

    مارو نتنها از مسیر درست دور میککنع بلکه همه چیو محدود میکنه و از زیر صفر هم به زیر خط صفر سوفلا میریم طوری که اندازه عمرت تلاش کنی تازه بتونی به صفر برسی…..

    عواقب تصمیمات احساسی

    ناممکن ترین نتیجه ای هست که میشه بهش فکر کرد

    اونم توسط انتخاب های خودمون

    و اما وقتی توی اون شرایط حساس کنونی تصمیم نگرفتیم چه پاداش هایی نصیبمون شد

    بریم که از پاداش های این تصمیم درست

    پاداش‌های پایین آوردن مقاومت ها

    پاداش های فکر کردن به هر تصمیمی

    اینجاش قشنگه….

    وفتی که تصمیم گرفتیم از تهران برگردیم

    دو هفته بود که نبودیم

    وقتی برگشتیم وحشی تر شده بودم که توی مسیرم ادامه بدم و اما زمانی که به الهامات خداوند گوش دل می‌سپاری….

    چه ها برات میکنه

    …………

    وقتی که منو هدیه تصمیم گرفتیم که دوتایی توی زمینه دنس فعالیت کنیم

    از خدا خواسته بودیم که سالن از خودمون داشته باشیم

    رایگان باشه

    کفش سرامیک باشه

    همه چی داشته باشه

    با تمام امکانات

    در واقع یه خونه طوری باشه

    این خواسته پارسال شکل گرفته بود که دوتایی باهم بتونیم توی شهر خودمون اول مستقل بشیم

    بتونیم از خرج و مخارج خودمون بربیایم به تنهایی توی شهر خودمون بعد بخوایم مهاجرت کنیم

    (انگار تمام این حرفارو یادم رفته بود که باید اول توی شهر خودم بتونم از پس خودم بربیام بعد ادعا کنم که میتونم مهاجرت کنم )

    اره دیگه این خواستمون بود

    خدای من خدای من خدای من

    بزگترین موفقیتی که امسال بدست آوردیم بعد از اون ماجرای شیرین و مهیج

    این هست که الان یه سالن 50متری از خودمون دازیم

    در واقع یه خونه است که به طور معجزه وار این خونه به دست ما رسید

    و همه چیزش هم رایگانه

    دوبلکس هست که طبقه پایینشو منو هدیه سالنش کردیم خصوصی برای خودمون

    ایینه نصب کردیم جیگر اینقد ناز شده که خدای من شکرت:)

    گلدون براش گرفتیم

    و دقیقا همونطوری کخ درخواستشو به جهان داده بودیم

    کفش سرامیک هست و تمییز و طبقه بالاش همه‌چی داره

    تخت خواب داره برای زمان هایی که ما نیاز به استارحت داریم

    و خب فواید این تصمیم

    این بود که علاوه بر اینکه الان سالن از خودمون داریم حتی ما اجاره نمیدیم

    رهن هم ندادیم همه چی رایگان هست

    وداریم استفاده می‌کنیم

    تا قبل از اینکه بریم تهران این شرایط نبود

    این نتایج نبود

    این پاداش ها نبود

    این استقلال نبود

    الان کاملا مستقل هستیم منو هدیه

    و صبح میزنیم بیرون

    شب میایم خونه

    و خدای من از خانوادم بگم براتون

    نرم می‌کند دل ها را

    بابا و مامان طوری شدن که خودشون میگن چی نیاز دارید براتون بگیریم

    خدای من شکرت

    از لحاط خورد و خوراک چقد هوامونو دارند

    یه جوری دارم میگم که انگار بابا هوای مارو نداشت

    در واقع بزارید اینجوری بگم

    بابا هوامونو داشت ولی ما نمی‌خواستیم ببینیم

    و نمی‌خواستیم قبول کنیم

    فقط داستان منم منم بود

    که ما میخوایم خودمون رشد کنیم

    خودمون به فلان درآمد برسیم

    خودمون خودمون ……

    در صورتی که الان تلاش های ما روز به روز داره بیشتر میشه و خانواده به طرز عجیبی از بعد از برگشت ما

    همه جی فرق ‌کرده

    انگار جلد خونوادم تغییر داده شده…..

    دوس داشتم اینارو بنویسم و ردپایی داشته باشم از خودم

    و خیلی نتایج دیگه و کارای دیگه همم هست که دارم میکنم و آروم آروم به امید خدا اونارو هم ثبت میکنم

    فقط میخوام بلند فریاد بزنم و بگم

    استاد عزیزم و مری جان دلم

    شما دو نفر بی نظیرید شما دستان خداوند هستین

    دستان پر قدرت خداوند

    دو دست خداوند بر شما نهادینه شده

    سپاسگزارم از اینکه اینقدر با عشق برامون فایل تهیه میکنید

    و میخوام فریاد بزنم و با اشک ذوقی که دارم مینویسم

    بگم استاد عاشقتم

    و مرسی مرسی مرسی

    خداوندا شکرگزارت هستم که باری دگر فرصت نوشتن به من دادی الهی شکر

    دوستون دارم:)

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
  2. -
    مائده کردی گفته:
    مدت عضویت: 2548 روز

    الله و اکبر الله و اکبر خدای من شکرت رفیق ناب الهی اصلا باورم نمیشه کامنت شمارو میبینم اونم چه روزی دقیقا امروز

    الله و اکبر

    خداوند سریع الحساب است

    خداوند سریع و الحساب است

    خداوند از رگ گردن بهمون نزدیکتر است

    خدای من اخه چجوری جلوی اشکامو بگیرم چقددمن سپاسگزار خداوند هستم….

    اسدالله رفیق ناب الهی

    آخه چطور ممکنه اینقد سریع الحساب بودن خداوند

    بزارید آرامش و حفظ کنم

    الان کامل توضیح میدم

    خدای من شکرت برای وجود این نشانه ها و برای سریع الحساب بودنت…

    مدت هاست کامنت ننوشتم و فعالیتی توی سایت نداشتم

    اما ناشده فایلی آپلود میشه و من کامنتای شما و سید علی و مطالعه نکنم

    طبق روال همیشه وقتی کامنتاتونو میخونم توی دفترم میشینم کلی تحسینتون میکنم و شکرگزاری میکنم برای وجود قدرتمند و درک بالای چنین انسان هایی

    امروز صبح ساعت 6.5 بیدار شدم و به طور ناخودآگاه اومدم توی سایت و شروع کردم به مطالعه کامنت شما

    و همه پاسخ هارو هم مطالعه کردم

    و عجیب حس دلتنگی درونم زنده شد که بیام و دوباره فعالیتمو توی سایت استارت کنم

    وقتی کامنت شمارو خوندم

    گفتم الله و اکبر چقد اسدالله شبیه به منه دقیقا توی تاپیکی گیر کردیم که مدت هاست غرقم توش و سال هاست دنبال پیدا کردن رسالتم هستم خلاصه بعدازظهر شد که مثل همیشه هر کامنتی که میخونم میرم برای هدیه تعریف میکنم

    اینبارم گفنم هدیه کامنت اسدالله و حتما بخون ببین نشونه رو فقط

    اسدالله عزیز

    قابل تحسین کردن هستیییییی بی نهایت و بی کران

    و خدای من چقد من احساسی شدم

    من وقتی کامنت شمارو خوندم گفتم چقد قلبم داره باهام حرف میزنه

    میگه توحید توحید توحید

    گفتم یکی از راه های توحیدی شدن بیشترم فعالیت بیشتر توی سایت هست که کامنتای بجه ها خیلی انگیزمو بیشتر میکنه

    و همینم شد

    می‌بینید خداوند چطور پاسخمو داد

    شما نشونه امروزم بودین

    چقد شکرگزار خداوند باسم اخههه

    الهی بارالها صدها هزاران مرتبه شکرت ……..

    الان دقیقا توی کوهستانی ترین منطقه نیشابور هستیم

    در یک باغ بزرگ با آب و هوای بی نظیر و صدای موزیک و بزن و برقص

    و من اومدم توی اتاقش نشستم

    پای گوشیم و اومدم توی سایت

    و قلبم داشت از جاش کنده می‌شد….

    واقعا دیگه حرفی برای گفتن

    نمیمونه

    نشونه رو خداوند بهم داد

    الهی شکر الهی شکر الهی شکر

    اسدالله عزیز و توانمند

    منم تو همچین مسیری هستم با این تفاوت که از 17سالگی شروع به کار کردن کردم و بالغ بر 20تا شغل و تجربه کردم و الان اومدم توی حرفه دنس و به خودم قول دادم که

    باید توی این حرفه موفق بشم

    چون عزت نفس و دارم روش کار میکنم میگه که اگه توی هر شغلی هستی خودتو ثابت کن به خودت تا عزت نفست ییشتز رشد کنه

    آخه من از بس که شغل عوض کردم

    دقیقا یه الگوی تکرار شونده قوی از این موضوع توی زندگیم هست

    که بعد از چند ماه من پرش شاخه داشتم و شاخه به شاخه میشدم توی حرفه های نختلف

    بماند که چقد تجربه الان دارم و توی مسیرم داره کمکم میکنه

    اما به خودم قول دادم بمونم

    و اما خداوند الهاماتشو بهم داد

    چون باید خودمو ثابت میکردم توی این مسیر

    در واقع من از کیک بوکس مهارتی که داشتم یاد میگرفتم

    هدایت شدم به دنس

    اما چرا دنس؟!!!

    و بازم عزت نفس فایل اول

    استاد میگه که دنبال مهارتی بگرد که نسبتا از بچگی توش اوکی هستی و درونت هست نیاز به این نیست که بشینی خیلی آموزش ببینی

    کیک بوکس حکم آموزش و برای من داشت و به شدت هزینه های سنگینی برای من داشت

    و سر یه اتفاقی که بازم خداوند لجبازی منو دید گفت فایده نداره من باید یه حرکتی روی تو بزنم تا تو به خودت بیای….

    چیکار کرد خدا؟؟!!

    داشتم برای مسابقات کشوری کیک بوکس آماده میشدم که دقیقا دو روز قبل از نسابقات مچ پام پیج میخوره و به مدت 1 ماه میره توی گچ

    مسابقات کشوری برای من کنسل شد

    این در صورتی بود که قبلش یه مسابقه استانی هم رفتم دقیقا توی سالن مسابقات بودیم که بازم کنسل شد و مائده نتونست مسابقه بده

    این اتفاق دوبار پشت سر هم افتاد

    و من سر گچ پام یه ماه توی خونه بودم و هدایت شدم به یک فایل استاد به نام تاکسی آرژانتینی

    وقتی اونو دیدم انگار استاد با من حرف می‌زد و می‌گفت که کافیه دست بکش ….

    اسفند 401 تا فروردین به دلیل گچ پام روی دوره عزت نفس کار کردم و بعدش هدایت شدم به تهران

    اما کل داستان هدایتمو برای این تعریف کردم که بگم به یک مسیر ادامه بده و عزت نفستو نشون بده

    جنان قدرتی میگیری که درها برات باز میشن….

    به خدای بزرگم میسپارمت رفیق ناب الهی:)

    شکر خداوند و به جا میارم برای این نشونه قشنگش برای من

    خدایا شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  3. -
    مائده کردی گفته:
    مدت عضویت: 2548 روز

    سلام سلام سلام به محمد حسین عزیز و توحیدی

    امیدوارم که حال دلت عالی یاشه پسر و الان که داری کامنت منو میخونی خیلی نتایج دستت داری

    شاید باورت نشه اما من تازه دیشب کامنت شمارو دیدم که در پاسخ به من نوشته بودی و زمانی که دیدم برگام ریخت که چرا همون موقع ندیدم

    قطعا ما در زمان مناسب هستیم رفیق

    و اما میخوام تحسینت کنم که با چنان ذوقی رفتی سراغ علاقت و چقد لذا میبرم کسی میاد جلوم میشینه میگه علاقمو پیدا کردم چقد شکرگزار خداوند میشم که مسیر علاقشو و اهدافشو پیدا کرده

    آخه این یک مورد یکی از بزرگترین مهبت های خداوند است که کسی علاقشو و رسالتشو پیدا کنه

    خلاصه اینکه محمد حسین رفیق هم فرکلنسی تحسین ها داری

    زیادای سوفلا این تیکه کلامه منه:))

    و اما شما داری روی عزت نفس کار میکنی چیزی که پاشنه آشیل ترینه و عجیب پرتت میکنه به سمت رشد و موفقیت

    و منم دوباره لستارتشو زدم و الان توی دور دوم فایل چهارم هستم

    و خیلی لیزری دارم روش کار میکنم

    عزت نفس همه چیزه

    عزت نفس مسیره رشده

    مسیر نوفقیت

    عزت نفس توحیده

    اصن با هیچی قابل قیاس نیست

    خداوندو شکرگزارم که هدایت شدی به این دوره گوهربار

    اومدی توی کامنت از یه سری شک و تردید ها گفتی

    ببین فقط یه چیزی بگم بهت

    هر چیزی که مسبب شک و تردید شدی بدون که باید واردش بشی

    همین و تمام

    وقتی میری توش تازه میفهمی داستان از چه قرار بوده

    یا انجامش میدی تا آخر

    یا رهاش میکنی و کلی تجربه کسب کردی …

    منم خیلی شغل ها و حرفه ها عوض کردم و الان به خودم قول دادم باید بمونم توی این حرفه و توش به موفقیت برسم و عزت نفس و به خودم نشون بدم

    یه چیزی استاد میگه که من عاشقشم

    میگه دنبال کاری نگرد که بهت ثروت بده

    دنبال باورهایی بگرد که قراره تورو از اون کار ثروتمند کنه….

    در پناه الله یکتا باشی:)

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای: