تقریبا همه ما این تجربه را داریم که بر اساس احساسات لحظه ای تصمیمات نامناسبی گرفته ایم و به دردسر افتاده ایم. بعنوان مثال:
از روی عصبانیت یا خشم حرف هایی به فرد مقابل در رابطه مان زده ایم که عواقب سنگینی به همراه داشته و تأثیر نامناسبی بر روابط مان گذاشته است
به خاطر یک بحث در روابط، تصمیمات نامناسبی گرفته ایم که بعدا پشیمان شده ایم؛
با بالارفتن دلار یا تغییر اوضاع اقتصادی، ترس بر ما حاکم شده و در حالت ترس، تصمیمات اقتصادی ای گرفته ایم که نتیجه اش چیزی جز ضرر مالی شدید نبوده است.
یا در لحظاتی که دلسوزی و ترحم بر ما غلبه کرده، قول هایی داده ایم که بعدا متوجه شدیم اجرای آنها در حد توان ما نیست یا ما را بسیار به زحمت می اندازد. در نتیجه نه تنها به آن فرد کمک نکرده ایم بلکه رابطه مان را هم خراب کرده ایم
یا به خاطر یک اتفاق، آنقدر هیجان زده شده ایم که کل پس اندازمان را بیهوده خرج کرده ایم؛
خوب سوال اصلی این است که: برای پیشگیری از تکرار این الگوها، چه راهکاری پیدا کنیم؟
جواب این است که: پیام های این فایل را در عمل اجرا کنیم.
پیام اول: آگاهی و رسیدن به خودشناسی:
اول از همه ما باید خودمان را بشناسیم. یعنی ببینیم در لحظه غلیان احساسات، چقدر بر نفس خود مسلط هستیم؟
چقدر تحت تأثیر احساسات لحظه ای، تصمیم می گیریم؟
برای رسیدن به این هدف، در بخش نظرات جلسه به این 3 مورد جواب دهید:
مورد 1:
درباره تجربیاتی بنویس که در شرایط احساسی شدید مثل خشم، عصبانیت، ترس، ترحم و … تصمیماتی گرفتی که عواقب ناخوشایند و سنگینی برای شما داشت؟
این ماجرا چه درسهایی به شما داد؟
راهکار شما برای پیشگیری از تکرار آن نتیجه ناخوشایند، چه بود؟
مورد 2:
درباره تجربیاتی بنویسید که در چنین شرایطی توانستید ذهن خود را کنترل کنید. یعنی تحت تأثیر آن احساسات لحظه ای، هیچ تصمیمی نگرفتید یا حرفی نزدید و بعدا چقدر شرایط به نفع شما پیش رفت. اما با چشم خود دیدید فرد دیگری در همان شرایط یکسان، نتوانست ذهن خود را کنترل کند و بر اساس آن احساسات تصمیماتی گرفت که بسیار از آنها ضربه خورد.
بنویسید در آن شرایط، چه راهکاری را برای کنترل ذهن در آن لحظه به کار بردید؟
پیام دوم: ” تصمیمات از پیش تعیین شده ” به منظور واکنش مناسب در لحظه غلیان احساسات:
الان که در شرایط آرامش ذهنی هستیم، باید لیستی از راهکارهای خوب را بدانیم تا در چنین شرایطی بتوانیم به آرامش ذهنی برسیم. لیست شما می تواند شامل چنین مواردی باشد:
- نفس عمیق کشیدن: قبل از اینکه حرفی بزنی یا تصمیمی بگیری، مکث کن و نفس عمیق بکش. سعی کن روی تنفس خود تمرکز کنی. این کار اکسیژن بیشتری را وارد ریه ها می کند و به شما فرصت آرام شدن می دهد.
- پیاده روی: به جای هر حرف یا واکنشی، از آن مکان بیرون بیا و کمی پیاده روی کن.
- دوش آب سرد: اگر امکان پیاده روی نداری، سعی کن بلافاصله دوش آب سرد بگیری و به این وسیله از آن فرکانس ناخوشایند بیرون بیایی.
- وقت گذراندن با حیوانات یا طبیعت
- بازی با بچه ها
- استفاده از محتوای سایت tasvirkhani.com
- یک روز بیشتر صبر کردن: قبل از هر تصمیم یا واکنش، یک روز به خودت فرصت بده. سپس دوباره به ماجرا نگاه کن و ببین آیا باز هم می خواهی آن حرف را بزنی یا تصمیم را بگیری؟
همه ی این راهکارها به ما فرصت می دهد تا به آرامش برسیم و بتوانیم اوضاع را از دید وسیع تر ببینیم. در نتیجه تصمیمات عاقلانه تری بگیریم و به قول خداوند، جاهل نباشیم.
مورد 3:
با توجه به راهکارهای فوق، وقتی احساسات بر شما غلبه می کند، چه روشی می تواند ذهن شما را آرام کند؟
قبلا در این وضعیت، چه ایده هایی را اجرای می کردی؟
نکته: ما با پاسخ به این سوال، خود را آماده می کنیم تا اگر در چنین شرایطی قرار گرفتیم، آگاهانه بدانیم چطور باید ذهن خود را آرام کنیم.
منتظر خواندن پاسخ های شما به این سوالات هستیم.
توجهاین فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.
سلام سعیده ی نازنینم.
چقدر دوست داشتم و بهت افتخار کردم و تحسینت کردم برای کنترل ذهنت.
برای هدایت گرفتنت برای فایلهای استاد.
برای خروجت از حال ناخوشایند…
این مثالها خیلی کمک میکنه به آدم.
یادآوری میکنه به آدم تو شرایط ناخوشایند، انجامِ چه کاری، کمک میکنه به خروج از حالِ بد و جلوگیری از پیش اومدنِ اتفاقات بد در ادامه اش…
الان که مینویسم دقیقا آهنگی که بهم پیشنهاد دادی، داره پخش میشه از موبایلم…
Give thanks to Allah
منم بارها برام پیش اومده به گوش دادن یا دیدنِ فایلهایی هدایت شدم که دقیقاً نیازِ اون لحظه ام بوده و آرومم کرده…
به قول خودت: من نمیدونم خدا میدونه، من بلد نیستم خدا بلده.
خیلی مرسی برای یادآوری این صحبتِ استاد:
نگاهتون رو از بیرون بردارید و بزارید روی درون خودتون …
مسائل عاطفی،مالی، حتی درمورد فرزندتون
شما فقط باید روی خودتون کار کنید و اجازه بدید جهان بقیه کارهارو براتون انجام بده!
کاری به رفتار بقیه نداشته باشید.
این شما هستید که باید باورهای مناسب ایجاد کنید.
بعد جهان طبق فرکانس های شما،شرایط بیرون رو براتون عوض میکنه!
چه جوری اینکارو میکنه؟ما نمیدونیم!
خیلی ازت ممنونم سعیده جان که مینویسی و خوشحالمون میکنی.
اینکه تو دلِ هر کامنتت حتما چیزی هست که جریانی از آگاهی و یادآوریِ آگاهی ها داره.
در آغوشِ خدا باشی همیشه عزیزم.
خدا رو شکر برای همه چیز
خدا رو شکر برای همیشه
سلام سعیده جانم.
20 امین روز از اردیبهشتِ جانِ جانان برات سرشار از انرژی های خوب، حال خوب، اتفاقات خوب، سلامتی، ثروت، سعادت و هر چی خواسته ی قلبته باشه.
پروفایلِ جدیدت، مبارک.
آرامش از عکست میباره، خدا رو شکر.
به قولِ خودت: در حالی برات مینویسم که پنجره ی اتاق بازه، نسیم فرح بخش میخوره به پوستم، صدای اذان ظهر میاد، صدای آواز گنجشک های عزیز دلم میاد و من لبریز از احساسِ خوبم …
خدایا شکرت بی نهایت.
سعیده جان، میدونی غیر مستقیم به من یاد دادی و تشویقم کردی پاسخ دوستانم رو منسجم تر بنویسم؟
با رفتارت.
اینکه میای پاسخ همه ی دوستان رو مینویسی.
وقت میذاری و به عشق اونها نسبت به خودت، احترام میذاری و پاسخ مینویسی براشون.
اوایل وقتی یه دوستی محبت میکرد برام پاسخ مینوشت، خوشحال میشدم، میخوندم، اما اون لحظه چیزی نداشتم که براش بنویسم در پاسخ…
یه جا هم خونده بودم که اگه نظر در حد تشکر هست، میتونین با ستاره، امتیاز بدین…
و من به امتیاز دادن اکتفا کردم و عبور کردم.
یه کم که بزرگتر شدم (روند تکاملی) گفتم سمانه تو خودت لذت میبری دایره آبی رو میبینی و برات پاسخ میاد، خودت هم برای دوستان پاسخ بنویس.
شروع کردم تک و توک پاسخ نوشتن.
بعد دیدم گاهی چیزی ندارم که بنویسم، دست نگهداشتم.
چون دلم نمیخواد اینجا، تو این محیطِ جذابِ آموزشی و آگاهی بخش فقط صرفا یه چیزی فرمالیته بنویسم و رد شم و قلبم تو نوشته هام نباشه.
میخوام با قلبم بنویسم. میخوام از درونم بجوشه و بنویسم، میخوام به قولِ بچه ها خدا بگه و من بنویسم…
متوجه شدم خودِ پاسخ نوشتن هم زمانِ درستِ خودشو داره. گاهی همون لحظه، گاهی زمانی دیگه…
اینطوری حقیقی تر مینویسم، دلی و با قلبم مینویسم، خودم هم بیشتر لذت میبرم و به عبارتی انگار همون لحظه خودم یه جایزه (احساسِ خوب) می گیرم.
این شد که دیشب ذوق کردم، دایره آبی رو دیدم، کامنتِ پاسخِ سعیده جانم رو دیدم، پاسخی نداشتم اون لحظه تو قلبم که برات بنویسم، اما الان با قلبم اومدم و دارم برات مینویسم…
اینه اعتماد به جریانِ هدایتِ خدا تو همه ی امور.
اینه که زمانِ درستِ نوشتنِ کامنت رو، خدا بهم میگه، اینکه چی بنویسم رو هم بهم میگه…
نتیجه میشه احساسِ خوبِ خودم از همون اول تا انتهای کامنت و در ادامه احتمالا خوشحالیِ دوستانی که پاسخ های همدیگه رو می خونن.
خیلی ممنونم استاد عباس منشِ عزیزم که کامنت خوندن و نوشتن و پاسخ نوشتن رو هم یادم دادین.
مرسی که تعداد چیزهایی که یادم میدین روز به روز بیشتر و بیشتر میشه.
مرسی که انقدر معلم شگفت انگیزی هستین.
مرسی که هر چی میگین به دردم میخوره و بهبود میده روان و جسمم رو.
مرسی که دستِ برگزیده و آگاهی بخش هستین از جانبِ خدا برای من.
مرسی که حرف هاتون، آگاهی ها، درس ها، رفتارتون باعث میشه منم یاد بگیرم درست فکر کنم و زندگی کنم، پله پله یاد میگیرم و خوشحالم از این روندِ تکاملی، چون ماندگار هست برام.
سعیده جانم، ندیده عاشقت شدم.
عاشقِ ادبیات و ارتباطت با خدا.
عاشقِ آرامشی که داری و از خوندنِ کامنت هام حسش میکنم و خودمم لذت میبرم.
تو اومدی که یه چیزهایی رو به من یاد بدی.
ممنونم که دستِ خدا شدی و بهم یاد میدی، اونم مدلی که من عاشقشم، از طریقِ نوشته هات، حسِ خوبت، آرامشت، توکلت به خدا و …
همه ی ما برای هم یه جاهایی دستِ خدا میشیم.
خدایا شکرت برای این دست های شگفت انگیزی که در بهترین زمان میفرستی برامون تا پیام هاتو بهمون برسونن.
خدایا شکرت که خودت معلم من در زندگیم هستی و دست هاتو میفرستی که درس ها رو بهم انتقال میدن.
خدایا شکرت برای تمام آدمهایی که میفرستی برام تا بهم یاد بدن هر اون چیزی رو که نیازِ روح و جسممه در اون لحظه.
خدایا شکرت از اینکه طبیعت، حیوانات، وسایل رو میاری جلوی چشمهام تا از طریقِ اونا هم درس هامو یاد بگیرم.
بی نهایت دفتر تو زندگیم لازم دارم که بنویسم از قشنگیِ حضورت در زندگیم خدا جانم و هیچوقت هم تمومی نداره این نوشتن ها.
ممنونتم تا ابد که از دورانِ نوجوانی کم کم منو با نوشتن، معجزه ی زندگیم، آشنا کردی و بهم راهِ درستِ ارتباط گرفتن با خودت، خودم رو یاد دادی از طریقِ نوشتن.
مرسی برای تمام لحظاتی که مینویسم، دلم غنج میره برای نوشتن، و سرشار از حس های خوب، آگاهی، تحلیل خودم، نزدیکیِ بیشتر با خودت و … میشم.
دقیقا اون لحظاتی که دل و قلبم میخواد پاره و منفجر شه از عشق نسبت به خودت.
مرسی که هستی تو زندگیم خدا…
یه روزی خودِ خدا هدایتم کرد که پایینِ همه ی کامنت هام بنویسم:
خدا رو شکر برای همه چیز
خدا رو شکر برای همیشه
که امضای من باشه پای همه ی کامنت هام.
که یادم بمونه تشکر کنم از خدا برای همه چیز و همیشه.
که دوستام هم ببینن و یادآوری شه براشون که تشکر کنن از خدا برای همه چیز و همیشه.
سعیده جان، تو با کامنتت باعث شدی بنویسم و سرشار از احساسِ خوب بشم نسبت به همه چیز…
ممنونم ازت.
شاد باشی و سلامت.
و من دقیقاً و درست در این لحظه عاشقانه تر از هر وقت دیگه ای و لبریز از عشق برای خدای عزیزِ دلِ قشنگم می نویسم:
خدا رو شکر برای همه چیز
خدا رو شکر برای همیشه
به نام خداوندِ زیبا
سلام مجدد به سعیده جانِ عزیز دلم
سلام به همه ی عزیزانِ سایت
سلام به استادِ عزیزم و مریم جانِ عزیزم
در محشرترین شرایطی که میتونم تصور کنم قرار دارم و مینویسم:
تو ماشین در حال رفتن به یه جای زیبا که مدتها بود دلم میخواستم دوباره تجربه اش کنم…
شمال و دریا…
از آخرین باری که رفتم شمال چند سالی میگذره…
حالا ببین سعیده جان، تو توی کامنتت از دریا گفتی منم هدایت شدم به دریا
خدایا شکرت
عاشقِ این همزمانی ها هستم.
تحسینت میکنم که نزدیک دریا هستی، اما هر بار تو کامنتات انقدر قشنگ از دریا میگی انگار اولین لحظه ی رویاروییت با دریاست…
الحق شاگرد خوبی هستی برای استاد عباس منش.
استاد همیشه برای زیبایی ها ذوق داره و سپاس گزاره، انگار بار اوله مواجه میشن با اون زیبایی.
دیروز از خدا خواستم هوا خنک باشه تو مسیر ، که بیشتر لذت ببریم، از صبح که بلند شدم برم پیاده روی دیدم باد میاد و خنکه. نشونه رو گرفتم…
بله همچین خدای مهربونی داریم.
بارون داره میاد، اونم شدید…
از آسمون زیبا هم بگم، اولش ابرهای خیلی خفنی دیدم که عاشقشونم، الان هم که بارون و بارون و بارون.
خودِ بارون برای من نشانه است…
الهی شکر بی نهایت.
خدایا مرسی که تو زندگیمی.
سعیده جان، یه نکته ی مهم تو کامنتت بود که صبح کمتر بهش توجه کردم.
الان متوجهش شدم و اومدم بهت بگم و تشکر کنم که انقدر جمله ات درست و اصله:
خدا کمکمون کنه همیشه هماهنگ با این انرژی بینهایت باشیم…هرچقدر هماهنگ تر…زیباتر ..دلنشین تر …
تجربه کردن، باعث میشه درکِ آدم بالاتر بره.
الان بهتر درک میکنم جمله ات رو…
خدایا شکرت برای زیبایی های خودت و جهانی که خلق کردی و به ما هم اجازه و اراده و انتخاب دادی تا ما هم زیبایی خلق کنیم.
خدا رو شکر برای همه چیز
خدا رو شکر برای همیشه
سلام سعیده جانم.
سلام عزیزِ نازنینم.
میدونی کی پیامت رسید دستم؟
درست تو مسیرِ برگشت به خونه بودیم که پیامت اومد سرِ راهم و گفت منو بخون.
دقیقا هم تو مسیر رفت، هم تو مسیر برگشت همراهت بودم سعیده جان، تو با کامنتهات همراهم بودی تو سفر…
هدایت شدم سایت، دایره ی آبی و پاسخِ سعیده جان.
دقیقاً غرقِ احساس خوشبختی بودم و هستم که کامنتتو خوندم.
چطوری منو انقدر قشنگ پیش بینی میکنی…
حالِ درونم خیلی خوبه به لطف خدا.
الهی، خدای قشنگم، بی نهایت سپاس گزارتم.
صلح درونیم خیلی خیلی بهتره، برای همینه ارتباطم با حیوانات روز به روز بهتر میشه.
منم تو سفر یه هاپو دیدم که عاشقش شدم، تو پیاده روی هام مشایعتم میکرد و با احترام و فاصله همراهیم میکرد…
خوشحالم که از صحنه ی غذا خوردنش فیلم گرفتم تا دائم ببینم و قربون صدقه اش برم.
براش استخون بردیم، نمیدونی چقدر قشنگ غذا میخورد…
خیلی دلبری کرد برام. یه جوری خرت خرت میکرد موقع نوش جان کردنِ استخوانها انگار داره تدیگ میخوره، منم که عاشقش شدم و دائم قربون صدقه اش میرفتم…
یه چیزی در موردِ این هاپو برام خاصه…
انگار این هاپو خیلی فرق کنه با بقیه شون برام…
یه هاپوی مونث، با هیکلی به شدت جذاب و زیبا، به شدت ورزشکاری، خوش قد و بالا، صورت قشنگ، با چشمای قهوه ای و بسیار friendly
هنوز به مرحله ای نرسیدم که نوازش کنمشون، اما میدونم میرسم…
اوایل تو پیاده روی، یه هاپو از کنارم میخواست رد شه میترسیدم و کنار میرفتم.
الان دیگه با احترام از کنارشون رد میشم و شگفت زده میشم از منش و رفتارشون.
کامنتت رو که خوندم سورپرایز شدم از همون اول و لبخند اومد روی پهنای صورتم …
تو ماشین بودیم، شب بود (جمعه)، در مسیرِ برگشت به خونه از مسافرتی که خیلی بهم خوش گذشت، که برام جنسِ متفاوتی داشت…
مسافرتی که لذتش قبل از شروعش بود و ادامه داشت اونجا، الان هم ادامه داره…
به خودم گفتم اونجا خودت برای خودت شادی و لذت خلق کن، منتظر نباش تا بقیه تو رو به شادی برسونن، خودت اقدام کن …
(دقیقاً از آموزشهای استاد که درونم نفوذ کرده به لطفِ خدا)
حالا دقیقا چی شد؟
هم انفرادی هم به صورت گروهی لذت ایجاد شد و کیف کردم.
سعیده جانم، ذوق زده شدم که پاسخ دایره آبی از سمتِ شماست، انگار برام نامه نوشته باشی بازش کردم، خوندم، شگفت زده شدم که یادِ من افتادی کنارِ دریا، از هاپو گفتی، از ترسی که منم قبلا داشتم ولی الان عوض شدم و علاقه مند شدم که باهاشون گفتگو کنم و قربون صدقه شون برم. چون به شدت حس میکنم میفهمن من دوستشون دارم و حس میکنم چقدر خالصن.
از هماهنگی و هم آهنگی با جریانِ هدایت نوشتی و من غش کردم از این تعبیرهای زیبات.
من حس کردم چقدر نزدیکیم به هم …
مرسی که به لبخندم توجه کردی سعیده جان.
خوشحال میشم که تو رو از نزدیک ببینم و بغلت کنم.
برام این دیدنِ دریا با قبلیها، جنسِ متفاوتی داشت…
به محضِ اینکه ماشین ایستاد کنار ساحل، کفش و جورابمو کندم، پاچه ی شلوارمو زدم بالا، رفتم تو آب و راه رفتم …
انگار که مدتها بخوام یه دوست صمیمی رو ببینم و حالا بهش رسیدم…
فارغ از اینکه بقیه میگن نرو سرده…
من رسیدم به دوستم و غش کردم از ذوق.
دمِ ساحل آهنگ گذاشتیم رقصیدیم، خیلی کیف داد بهم.
با ورژنِ متفاوتی از خودم روبه رو شدم:
سمانه ای شادتر، رهاتر، خوش تر، که رها میرقصه، کاری که خوشحالش میکنه رو انجام میده، سمانه ای که صلحِ درونیش خیلی بیشتره، با عشق به دریا نگاه میکنه به موج هاش به صداش، سمانه ای که تغییرات سلامتی و روحیه و اندامش به شدت متفاوته و باعث شده اعتماد به نفس و راحتیش با پیرامونش خیلی بیشتر باشه، لباس های مورد علاقه شو بپوشه و حسابی کیف کنه و به خودش افتخار کنه…
(سمانه ی قبل از دوره قانون سلامتی بی نهایت فرق داره با سمانه ی بعد از دوره قانون سلامتی، خدایا شکرت، استاد جان بی نهایت تشکر تشکر تشکر دارم از شما)
لحظه ی آخر قبل خداحافظی با دریا، دوباره رفتم تو آب، آغوشمو باز کردم، عمیق نگاهش کردم، دریا رو بغل کردمو گفتم خدایا شکرت که اینجام و دیدم قشنگی هاتو …
چقدر کیف کردم که تو لحظه، حس کردم این خوشی رو، انرژی عالی رو، لذت بردم و خداحافظی کردم …
به خودم افتخار میکنم که تازه دارم زندگی کردن در همون لحظه رو کم کم یاد میگیرم…
تو ماشین، چند بار تلاش کردم پاسخ بنویسم و ارسال کنم برات.
نشد، حس کردم شاید وقتش نیست…
الان اومدم که بنویسم برات:
کامنتت زمانِ زیبایی به دستم رسید و عمیقا خوشحالم کرد و میکنه.
چون با حست مینویسی.
چون با قلبت مینویسی.
چقدر خوبه انتقالِ انرژی.
تو دو جای متفاوت، از طریق فرکانس وصل میشیم بهم…
خدا رو بی نهایت شکر میکنم، به خاطر چند درسِ مهم که از استاد دارم یاد میگیرم که تاثیرش تو ابعاد مختلف زندگیم خیلی پررنگه…
مطالبِ آموزشی استاد خیلی زیاده اما من دارم کم کم یاد میگیرم…
1- ارتباط و گفتگوی صمیمانه و قلبی با خدا
2- هدایت گرفتن از خدا
3- توجه به نکات مثبت و زیبایی ها
4- سپاس گزاری
خیلی چیزهای دیگه هم هست، اما حس میکنم این چهارتا خیلی تاثیرشون تو زندگیم آشکار شده.
استاد عباس منش عزیزم، با قلبم بی نهایت بار میگم سپاس گزارتونم برای واو به واوِ آگاهی ها و درس هایی که بهم یاد میدین هر روز و هر لحظه که باعث بهبودم میشن.
میدونی چیه سعیده جان؟
تو دقیقا از لذت های مسافرت من تو کامنتت نوشتی تا برای من مرور و تاکیید شه:
هدایت
دریا
آرامش
هم آهنگی با جریانِ اون لحظه
هاپو
و …
چقدر قشنگ با وضو رفتی برای عبادت
برای صحبت با خدا
تشکر از خدا
و زندگی کردن تو همون لحظه
عاشقتم
دوستت دارم
شاد باشی
پر آرامش باشی
در آغوشِ خدا باشی همیشه
مرسی که هستی
الهی شکر که میخونم نامه هاتو و نامه های منو میخونی…
معجزه ی شیرینِ زندگی من، هدایت های خداست.
که همیشه بهترین ها رو بهم داده با هدایت هاش.
سعیده جان، خوندنِ کامنت هات هم یکی از هدایت هاست…
5 ستاره ای شدنت، نوشِ جانت.
داستان هدایتت هم شگفت انگیزه عزیزم.
یه چیزی رو هم امروز تجربه کردم که برام جالب بود:
امروز و امشب سرشار از خوبی ها و قشنگی ها و انرژی عالی بود برام، یعنی پکیجی از عالی بودن.
شب بارون اومد، رفتم پیاده روی تو بارون که عاشقشم و برگشتم خونه.
بعدش یه ناخواسته ی کوچولو اومد…
بعد یه کم ناراحت شدم که چرا اومده؟ امروز که فرکانسم عالی بود، همه چیز هر لحظه نسبت به لحظه ی قبلش در حال بهتر شدن بود، منم که در اوج خوشحالی و سپاس گزاری و توجه به زیبایی ها…
بعد یهو به خودم اومدم و گفتم ای دل غافل…
اومده که منو تست کنه، ببینه میتونم ذهنمو کنترل کنم یا نه…
سریع برگشتم به کنترل ذهن
شروع کردم به نوشتن زیبایی ها و نکات مثبت امروز و سپاس گزاری.
سریع ورق برگشت
حسِ منفی و سرزنش رفت…
یادم بمونه اگه لحظه ای حسم منفی شد، سریع دفترمو باز کنم و شروع کنم به نوشتن زیبایی ها و نکات مثبت اون روز و سپاس گزاری، مثل آب روی آتیش عمل میکنه.
بعدش دلیلِ ناراحتی مو متوجه شدم، از یه چیزی درونِ خودم میاد، ربطی به بیرون از من نداره…
ناراحتی یادم انداخت باید روش کار کنم تا بهتر شه…
پس طفلکی اومد که بهم کمک کنه، دشمنم نبود، دوستم بود…
تازه شاید الان وقتشه برم مجدد دوره تضاد رو گوش بدم تا بهتر درکش کنم.
خدا رو شکر برای همه چیز
خدا رو شکر برای همیشه
به نام خدای هدایتگر و مهربانم.
سلام به استاد عزیزم، مریم جان و همه ی دوستانم.
سلام سعیده جانم.
گشتم تا این کامنتتو پیدا کنم و در پاسخ همین کامنت بنویسم:
تو کامنتت از هم آهنگی با خدا نوشتی، آوای قشنگی داشت این کلمه برام…
این چند روز اخیر تو پیاده روی یهو یاد تو میافتادم.
دیروز، دقیقا یاد همین جمله افتادم و انگار قرار بگیرم تو مسیرِ تمرینِ هم آهنگی با خدا …
صبحش بعد بیداری نشستم پای نوشتن ستاره قطبی و بعدش پیاده روی…
اینطوری شروع شد که هدایت خواستم برای مسیر پیاده روی با لذت، مسیر سایه باشه و دیدن زیبایی ها و نکات مثبت و …
تو قلبم آرامشی اومد که خودمم شوکه شدم، انگار پاهام، ذهنم، فکرم از من دستور نمیگرفتن، جاهای قشنگ رفتم، یه عالمه پروانه سفید دیدم، یه عالمه گل سفید دیدم، درخت توت دیدم، از سایه پیاده روی میکردم، از کوچه و خیابون های دنج راه رفتم و …
به نوعی همش رسیدم به هم آهنگی با خدا.
چون من رها بودم و اجازه دادم خدا منو جلو ببره.
یه تجربه ی جذاب داشتم، چون انگار هیچ عجله یا شتابی نداشتم برای مرحله ی بعدی، کار بعدی.
چون دائم تو قلبم تکرار میشد تو هم آهنگ باش با خدا، خدا خودش بلده چطوری چیدمان کنه به بهترین شکل ممکن و تو عمل، هر مرحله بیشتر بهم ثابت شد.
هی خدا منو جلو میبرد، هی من لبخند میزدم…
هر چی رهاتر، بدون دخالت من، روان تر جلو رفتم.
اون کارشو بلده، من داشتم شاگردی میکردم…
خیلی حسِ عجیبی بود…
بعد پیاده روی باید بیرون میرفتم از خونه، برای همین اولش میخواستم با ذهن خودم زمان برگشت رو تنظیم کنم…
گفتم نه، اجازه بده خدا خودش تنظیم میکنه.
مدت عالی راه رفتم، با هدفون یه فایل خفن از استاد گوش دادم بارها، یه سری ایده اومد تو راه، یه سری آگاهی اومد.
خلاصه با قلبم برگشتم خونه، چند تا کار انجام دادم با ارامش، ساعت داشت همینطور جلو میرفت و مثلا اگه مثل هفته های قبل میخواستم عمل کنم عملاً دیرم شده بود…
اما تو قلب من این صدا بود بسپر به خدا، تو فقط هم آهنگ باش باهاش خودش قشنگ چیدمان میکنه دقیقا عین از صبح تا الان…
در بهترین زمان حرکت کردم و رسیدم به مقصدم.
کلاس داشتم ساعت 11، که همیشه زودتر میرسیدم، امروز دقیقا راس 11 رسیدم خودم سورپرایز شدم و نکته ی جذابش این بود که کلاس بنابه دلایلی نیم ساعت دیرتر هم شروع شد یعنی 11/30
با خودم گفتم چه جالب، یه طوری چیدمان شد امروزم که نه تنها دیر نرسیدم، به موقع رسیدم کاملا.
و اینکه از تمام لحظاتم قبل کلاس نهایت لذت رو هم بردم بدون عجله
بدون شتاب.
این بدون شتاب زندگی کردن و لذت بردن از ثانیه هاش، سپردن به خدا و هم آهنگ شدن باهاش روزِ به شدت عالی رو برام ساخت.
از خدا میخوام بیشتر بتونم تمرین کنم و لذت ببرم از هم آهنگی با خودش.
هر چی هم آهنگ تر با خدا= زندگیِ راحت تر، روان تر، لذت بخش تر
تو کلاس هم خیلی لذت بردم.
اصلا انگار همه ی فرکانسهام تنظیم شدن روی حال خوب، اتفاقات خوب.
بعدش هم همچنان ادامه داشت تا شب…
چقدر این کلمه جادوییه:
هم آهنگی با خدا
دَمِت گرم که نوشتی و من کشیده شدم به سمتش و تجربه اش کردم …
انگار همون هدایت خواستن از خدا و توجه به نشانه های خدا باشه برای من.
مدتهاست معجزه ی هدایتِ خدا وارد زندگیم شده و لذت میبرم ازش، ولی امروز جنسِ هدایت هام لطیف تر بود، سلسله وار بود، بدون توقف بود، یکی بعد دیگری…
تو پیاده روی یه جمله ی جالب تو قلبم گفته شد:
صلح با خود یعنی قبول کنی دیگران میتونن نظرِ شخصیِ خودشونو داشته باشن، تو هم میتونی نظر شخصی خودتو داشته باشی.
نه تو به زور میخوای اونا باهات هم نظر شن، هم خودت به زور نظر اونا رو نمیپذیری…
آرومی و فقط میشنوی. بدون واکنش و اصرار برای موافق شدن دیگران با نظرت…
هر وقت حرف از صلح درون میشه یاد خانم شایسته جان عزیز دلم میوفتم…
انقدر که همیشه ازش آرامش دیدم تو انجام کارها و صحبت ها و عکس العمل هاش در موقعیت های مختلف…
آدمی که صلح درون داره دعوا نمیکنه، به زور نمیخواد نظرش رو تحمیل کنه و جوابِ موافقِ زورکی بگیره…
اینو بردم داخل خودم، وقتی نظر مخالف خودمو بتونم با آرامش بشنوم، واکنشی ندم، لبخندم رو حفظ کنم و شروع به توضیح بیشتر و توجیه نکنم یعنی صلحم بیشتر شده با درونم.
یعنی پذیرفتم هر کسی نظری داره، طرز فکری داره، غلط یا درستش به خودش مربوطه، منم نظر خودمو دارم، سبک شخصی خودمو دارم…
تمام تمام
آخه دقت کردم گاهی وقتی کسی خلاف نظر، فکر، باور من نظری میده انگار میخوام بهش ثابت کنم تو اشتباه فکر میکنی، نظر من درسته…
هی توضیح بیشتر میدم تا مثلا قانعش کنم…
این باگِ منه که کشفش کردم…
امروز با هم آهنگی با خدا، حس کردم مثلِ یه نسیمِ ملایم دارم حرکت میکنم.
انگار یه موجِ خیلی لطیف و آروم روی دریام.
انگار همه ی جهان کنار رفته، فقط من و خداییم که داریم معاشرت میکنم به نرمی، سبکی، راحتی و با آرامش و لذت با همدیگه.
میخواستم برات بنویسم تا بدونی چقدر اون یک کلمه برای من روز خاصی ساخت.
ممنونم که سخنگوی خدا بودی تو کامنتت و باعث شدی تجربه ی متفاوتی رو بگذرونم.
خدا رو شکر برای همه چیز
خدا رو شکر برای همیشه
به نام خداوندِ هدایتگرم
که همیشه همه چیز رو به بهترین شکل چیدمان میکنه و منو هدایت میکنه به انجام دادنِ بهترین کار در هر لحظه.
سلام به استاد نازنینم، مریم جانِ قشنگم، زهرای نازنینم و همه ی دوستان عزیزم.
هنوز مطلبی به نظرم نمیرسید که برای برای این فایل کامنت بذارم تا اینکه الان هدایت شدم به کامنت زهرا جان و دکمه ی استارت زده شد.
زهرا جان، از طریقِ ایمیل، هدایت شدم به سمتت. خدا رو شکر.
من آدم هیجانی هستم، به عبارتی حس میکنم بخش بزرگی از من هیجانیه و واکنش های سریع میدم. چه تو بروز شادی چه ناشادی…
سالهاست که متوجه شدم نباید سریع واکنش بدم، کمی صبر کنم، تامل کنم، بعد جوابی بدم یا هر چی.
چون در دوران کودکی و نوجوانی خجالتی بودم، انگار مکانیزم جدیدی کشف کرده باشم برای خروج از خجالتی بودن یا ابرازِ وجود، به این رو آوردم که سریع واکنش بدم، که برم تو دل آدما …
شاید به نوعی مکانیزمِ دفاعیم شد تا مدتها.
اما از یه جایی به بعد فهمیدم نه تنها موثر نیست بلکه بد هم هست، حال خودم خوب نیست، طبیعتا به بقیه هم خوش نمیگذره به این منوال با این سبکِ رفتاری.
تا اینکه حس کردم باید بهبود پیدا کنم، باید عوض کنم سبکِ رفتاری مو.
اما تلاش هام عمق نداشتن، چون آگاهانه فقط لحظاتی میخواستم کنترلشون کنم نه اینکه این هدف در من نهادینه بشه عینِ یه تعهد و بعد تمرینش کنم.
از رضوانِ عزیزم (یوسفی) ایده گرفتم و میخوام از خودِ حقیقیم بگم …
انقدری این واکنش سریع دادن باعث حالِ بدم میشد که می خواستم درستش کنم اما به روشِ درست و پایداری نرسیدم تا زمان آشنایی با استاد و سایت ارزشمند عباس منش دات کام.
نتیجه داشتم قبلا ولی ماندگار نبود، فقط کافی بود دوباره یه واکنشِ سریع بدم تا دوباره خودمو سرزنش کنم که نشد و نتونستی و نمیشه …
الان یه تفاوتهای محسوسی کردم از وقتی دارم اصولی تر با استاد و آموزش هاشون کار میکنم روی خودم:
1- خودمو کمتر سرزنش میکنم، میگم سمانه روند تکاملی داره، خوشحال باش که تو مسیر صحیح هستی و داری تمرین میکنی و بابتِ پله پله رفتنت در مسیر بهبود خوشحال باش.
2- قبلا درک نمیکردی، الان درکت بهتر شده.
3- یه بار درست عمل میکنی، ذهنتو کنترل میکنی، جوابِ عالی میگیری، اشکالی نداره اگه یه بار هم از دستت در رفت و واکنش هیجانی دادی، امیدوار باش درست میشه، بهتر میشی، مثل همه ی تلاشهای که تو فرآیند روند تکاملی بهتر و بهتر شدن.
اینکه کجاها واکنش هیجانی بروز میدادم یا میدم:
(واکنش هیجانی یکی از ویژگی های شخصیتی منه که باید به تعادل برسه.)
-وقتی خیلی خوشحالم، ذوق دارم، هر گونه ذوقی، مثلا اگه چیزی میگیرم، کاری انجام میدم، اتفاق جالبی میوفته و …
میام و دلیل ذوقم رو سریع میگم به آدمای نزدیک زندگی ام.
اونا چون تو فرکانس اون لحظه ی من نیستن، طبیعتا واکنشی متفاوت از چیزی که من میخوام یا دوست دارم بروز میدن.
نتیجه اش اینه که ذوقم کور میشه و پشیمون میشم از گفتن اون حرف به اون آدم.
اون لحظه ناراحت میشم چون حس میکنم طرف مقابل چه بی احساس یا بی توجه هست.
بعد که با خودم تحلیل میکنم میفهمم:
1- اون تو یه دنیا یا فضای دیگه است احتمالش بالاست حس منو به درستی درک نکنه.
2- آدما عین هم فکر و احساس نمیکنن، چون تو توی اون فاز و حس هستی دلیل نمیشه دیگران هم دقیق همون حس رو درک و جذب کنن، آدما خیلی متفاوتن.
3- اصولا داشتنِ هر گونه توقعی از دیگران اشتباهه، به نوعی یعنی من وابسته آدما میشم، که اگه تعریف کنن یا همراهی کنن باهام خوشحالم در غیر اینصورت ناراحت.
-از نظر احساسی وقتی وارد بازیِ دلسوزی میشم، وقتی کسی بازیِ قربانی بودن رو اجرا میکنه اون رویِ رابین هودی ام میاد بالا و فکر میکنه جهان حولِ محورِ سمانه میچرخه و گرد و خاک راه میندازه.
اون رویِ حمایتگر و مسئولیت پذیر و بچه خوبه میاد بالا و میاد وسط میدون شلوغش میکنه.
گاها بادی هم به غبغب میندازم که بله این منم، چقدر من خوبم، چقدر مسیولیت پذیرم من، چقدر حواسم جمع هست به عزیزانم و …
اکثرا در مورد خانواده این رویِ من فعال میشه…
گاهی که سالم و متعادل رفتار میکنم یک طرف، طرفِ صحبتم با اون زمانهاییه که هیجانم اختیار رو به دست گرفته و اون لحظه قدرتمنده و پاش رو گازه و میره جلو…
بعد که فروکش میکنه هیجاناتم، خود سرزنشگری و دیگر سرزنشگری تازه شروع میشه و وارد فاز دوم میشم و حالم بد و بدتر میشه.
نجواهای مخربم ایناست: اینکه چرا همش تو فقط داری در قبال خانواده کمک میکنی؟
چرا بقیه کنار هستن یا کنار کشیدن؟
تحلیل بعد از ماجرا بهم میگه:
انصاف داشته باشی متوجه میشی همه حضور دارن، هر یک به شیوه ی خودش.
فقط کافیه سمانه جون تو کنترل بهتری روی ذهن خودت و آروم کردن خودت انجام بدی و سریع پاسخ ندی، مابقی همه چیز درست میشه.
تو عوض شی، فکرت درست شه، رفتارت هم درست میشه و لاجرم نتیجه درست هم میگیری.
یکی از تمریناتم این اواخر اینه که اگه کسی ازم میپرسه که میتونم فلان کار رو انجام بدم یا فلان جا بیام میگم اطلاع میدم.
در ظاهر خیلی ساده است، ولی من برای رسیدن به این نقطه خودش خیلی زمان برده.
خوشحالم که درک کردم میتونم برای پاسخ دادن زمان داشته باشم، فکر کنم، تحلیل کنم و بعد در آرامش جواب بدم و انتخابم رو بگم.
آخه قبلا فکر میکردم وقتی کسی چیزی میپرسه یا میخواد باید همون لحظه جواب بدم، چه جواب مثبت چه منفی…
و اینکه بی احترامی میشه بهش سریع جواب ندم.
و چه اشتباهاتی که تو این جواب سریع دادن ها برام پیش اومده…
بعدش هم ناراحتی و سرزنش…
حالا یا سرزنش خودم از اینکه چرا بله ی نادرست گفتم، یا نه گفتن نادرست…
یا سرزنش دیگران که چرا انقدر زور میگن یا حرف بیجا و توقع بیجا دارن.
دخترِ خوب، اون یه چیزی گفته، مجبورت که نکرده یا نمیتونه بکنه که جوابِ مطابقِ میلِ اونو بدی که…
از این میاد که آدما و حرفهاشون رو خیلی جدی میگیرم…
انگار که وحیِ منزل هست و حقیقت محض داره از زبون اون آدم مطرح میشه و من باید تاییدش کنم و راه دیگه ای نیست.
استاد جان خدا خیرتون بده که دارین باورهای مخربم رو برام آشکار میکنین با آموزش هاتون.
هنوزم باهامه این رفتار، فعلا دارم شناسایی و درکشون میکنم و یه ریزه تغییر تو رفتارهام بروز میدم…
من به این مسیر آگاهی بخش، هدایت و حمایت خدا به شدت امید دارم
-گاهی میرم بالای منبر و سریع چیزهایی که یاد گرفتم، شنیدم، دیدم، درک کردم رو منتقل میکنم به آدما و اینم هم چون از روی هیجانه، گاها تو ذوقم خورده میشه و از مسیرم دور میشم.
بارها استاد اینو تذکر دادن که صحبتی نکنیم، گاهی یادم میمونه و نصیحت استاد رو انجام میدم که حالم خوبه، اما وقتی یادم میره و میوفتم تو مسیرِ نصیحت و بذارین من راه درست رو بهتون نشون بدم، خراب میشه همه چی.
هم حسِ خوب خودم، هم آدما فراری میشن…
اونجاست که بعدش باز برمیگردم به کلام 100 درصد درستِ استاد، مبنی بر بستنِ دهانِ مبارک…
خوشحالم که درکم تا اینجا اومده جلو، سپاس گزارِ بهبودهام هستم.
شاید بشه گفت وقتی کنترل ذهن دارم، سکوت میکنم بیشتر
وقتی کنترل ذهن ندارم، صحبت ها یا رفتارهای هیجانی دارم.
– حس میکنم اگه کسی صحبت یا رفتاری میکنه که مورد پسند من نیست، همون موقع باید جواب بدم، حقشو بذارم کفِ دستش، ادبش کنم که دیگه به خودش اجازه نده تکرار کنه، یا دفاع کنم از خودم، یا توجیه کنم دلیل حرف یا رفتارمو، که اثبات کنم خودمو و …
اما الان دارم کم کم تمرین میکنم سکوت کنم، لبخند بزنم، بگم از توجهت ممنونم، عبور کنم از اون حرف یا رفتار…
به این راحتی ها نیست برای من…
پوستم کنده میشه ولی میشه، امید دارم و دارم نتایج ریزش رو میبینم و وقتی سکوت میکنم یا خوب جواب میدم به جای پرخاشگری، عصبانیت، بد دهنی، خشم، توجیه و … شدیدا به سمانه جانم افتخار میکنم.
سمانه جان پله پله
سمانه جان روندِ تکاملی
سمانه جان صبر و تامل
– جاهایی بوده که باید میرفتم اما هیجانی و بدون تامل گفتم نمیرم و بعدش پشیمون شدم و برعکس.
– کارهایی بوده که باید انجامش میدادم اما هیجانی و بدون تامل انجام ندادم و بعدش پشیمون شدم و برعکس.
– چندین بار از روی خشم، عصبانیت واکنش سریع و تهاجمی کلامی داشتم با آدما…
چقدر حسم بد بود و بدتر هم میشد از وقوعِ اتفاق یا چالش یا تضاد، و به خودم حق میدادم که عصبانی باشم و زمین و زمان رو به هم بریزم، طلبکار بودم، حس قربانی بودن و مورد ظلم واقع شدنم داشتم، چشمامو میبستم دهنمو باز میکردم بدون اینکه به بعد فکر کنم…
میگفتم چرا من؟
مگه چه تقصیر یا گناهی کردم که باید این اتفاق ناخوشایند برای من پیش بیاد؟
و چقدر از خود متشکر که فکر میکردم من راست میگم حق دارم، خطا نکردم ولی دیگری خطاکار وحشتناکی هست…
چقدر دیدنِ شیطانِ درون، آدمو شوکه میکنه…
من که فکر میکردم شخصیت خوبی دارم، تو این لحظات با ابعاد پنهانم روبه رو میشم و چقدر خوشحالم که اینارو بکشم بیرون تا یادم بمونه:
مرز بین شخصیت خوب داشتن و شخصیت ناخوب داشتن خیلی باریک و نازکه.
که فقط با کنترل ذهن میشه رعایتش کرد و بس.
– من از چالش ها، ناملایمات میترسیدم شدید…
یکی از واکنشهای هیجانی و سریع و بدون تامل ام هم دقیقا وقتاییه که یه مسئله یا چالش میاد سر راهم…
راه مواجه ام یا فرار بوده، یا بروز خشم و پرخاش.
اما از وقتی با مفهوم تضاد آشنا شدم تو سایت، تلاشم رو میکنم که بهتر درک کنم چه اتفاقی داره میوفته تو دل چالشها…
جدیدا هم هدایت شدم به خرید دوره شیوه حل مسائل که امید دارم بتونم خوب روش کار کنم.
یادمه یه بار تو سفر از دست کسی ناراحت شدم، اول با مامانم پرخاش کردم، بعدش رفتم با بچه هایی که اونجا بودن مشغول شدم و کلاً حالم عوض شد، خوب شدم، انرژیم بالا رفت، کلا شرایط عوض شد…
حالِ من با وقت گذرونی و گفتگو و بازی با بچه ها خوب میشه، با نوشتن های زیاد خوب میشه، با طبیعت خوب میشه، اوریگامی هم همینطور.
نتایجی که تازه درک کردم با شاگردی کردن در کلاسِ درسِ استاد عباس منش عزیز و ارزشمندم:
*سمانه جان، افکار و باورهای خودتو عوض کن، رفتارهات عوض میشن، نتایج عوض میشه.
*سمانه جان، تو میتونی فقط روی تغییر و بهبود خودت کار کنی، روی دیگران به هیچ عنوان کنترلی نداری، هر چی بیشتر اینو درک کنی روندِ بهبودت سریعتر میشه. هر کسی اگه فقط خودش بخواد عوض میشه، تازه اونم خودش مسیرش رو پیدا میکنه نمیخواد تو زورِ الکی بزنی که مثلا چون خیرش رو میخوای داری بهش راهکار میدی و نصیحتش میکنی.
به قولِ معروف: تو اگه بیل بزنی، برو باغچه ی خودتو بیل بزن. والا.
*سمانه جان، وقت و انرژی ات رو بذار روی بهبود خودت نه دیگران، وگرنه از مسیر خارج میشی، برای خودت و دیگران هم هیچ سودی نداره.
*سمانه جان، رفتار صحیح اینه که با تأمل، تفکر، تحلیل و هوشمندانه پاسخ بدی، به هیچ عنوان جوابِ سریع دادن فضیلت به شمار نمیاد.
*سمانه جان، یادت باشه و بمونه برای بهبود نیاز به روند تکاملی داری، یعنی تمرین هاتو بیشتر کنی، عجله نداشته باش که یه شبه از این رو به اون رو بشی چون نمیشی، نرم و آهسته بهتر و بهتر میشی، شک نکن.
*سمانه جان، خودتو برای تک تک بهبودهات تحسین کن، تو شایسته ی تحسین هستی، داری روی خودت کار میکنی و این یعنی زنده ای.
دقیقا دیشب یه تجربه داشتم از کنترل ذهن.
موردی پیش اومد و تو شرایطی قرار گرفتم که بالا نوشتم، شرایط دلسوزی برای یه بنده خدایی که رفت تو لایه ی جلبِ ترحم، ذهنمو کنترل کردم گفتم هر طور صلاح میدونی عمل کن و دخالت نکردم. خیلی به خودم افتخار کردم که واردِ تله های تکرار شونده گذشته ام نشدم و عبور کردم.
چون مطمئنم اگه شروع به حرف زدن میکردم اوضاع بد و بدتر میشد، ناراحتی به وجود میومد، خودمم عصبانی میشدم و کنترل به شدت از دست من خارج میشد و تولید کدورت میشد.
گاهی سکوت بهترین کاری هست که آدم میتونه انجام بده تا حالِ خودش و اطرافیانش رو بد نکنه.
شاید سکوت ظاهر ساده ای داشته باشه، اما انجام دادن درستش در زمان درستش، عین معجزه میمونه واسه بهبود شرایط.
خدایِ من…
زهرا جان، من فقط اول کامنتت رو خوندم رفتم سراغ نوشتن کامنت خودم، در حقیقت همون عبارت اولت موتور نوشتن منو روشن کرد…
حالا خوندم کامنتت رو دیدم تو هم نوشتی رابین هود…
منم تو کامنتم نوشته بودم رابین هود…
چقدر نزدیک
چقدر شبیه
پس بیراه نبود که هدایت شدم به کامنتت.
زهرا جان بدان و آگاه باش که این کامنتت نقش بزرگی تو لحظه ی الان من ایفا کرده.
باعث شدی برم سفر کنم داخل خودم و بدون هیچگونه ملاحظه ای از خودِ حقیقیِ بدونِ نقابم حرف بزنم.
من اینم، سمانه ی حقیقی نقاط قوت و ضعفی داره که همه شون با هم منو اینی که هستم کردن.
خوشحالم از چیزی که بودم، هستم و میخوام بشم.
مسیر رو خیلی روشن میبینم.
خدایا با قلبم ازت سپاس گزارم که هستی، استاد و سایر دوستان رو آوردی تو مسیرم تا بهتر یاد بگیرم درس هامو.
استاد جان مرسی که هستین.
استاد جانم، مرسی برای این فایلِ آموزشیِ عالی مثل همیشه.
مرسی که روش های کنترل هیجانات احساسی رو یادآوری کردین.
مرسی که یادآوری کردین برام قبل از زدن حرف یا بروز رفتاری خوب فکر کنم بهش و بعد انجامش بدم.
خدا رو شکر برای همه چیز
خدا رو شکر برای همیشه