مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:
- ایمانی که جسارت و عمل می آورد؛
- “توحید”، اصلی ترین عامل خوشبختی در تمام جنبه ها؛
- “ساختن شخصیت توحیدی”، اصلی ترین سرمایه صاحب یک کسب و کار است؛
- نقش توحید در جاری نگه داشتن جریان دائمی نعمت ها در زندگی؛
- ایمان عملی یعنی “پا گذاشتن روی ترس ها”
منابع بیشتر:
ایمانی که عمل نیاورد، حرف مفت است
این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse است.
آدرس clubhouse استاد عباس منش:
https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh
برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری گفتگو با دوستان 2 | با ارزش ترین سرمایه زندگی361MB23 دقیقه
- فایل صوتی گفتگو با دوستان 2 | با ارزش ترین سرمایه زندگی21MB23 دقیقه
میخوام حرف دلم که بواسطه شروع یکمعامله به دلم افتاده رو اینجا بنویسم…
بهنامخدایِ مهربونِ مهربون . سلام .
—————————
ایمانی که جسارت میده و آدمو به حرکت میندازه
ایمان، اون نوره توی دله که وقتی روشن شه، دیگه ترسا رنگ میبازن. مثل یه بچه که وقتی دست باباشو میگیره، دیگه از تاریکی نمیترسه، کسی هم که به خدا دل بسته باشه، با دل و جرات میره جلو.
ایمان یعنی فقط نگفتنِ “باور دارم” نیست؛ یعنی با تموم وجود عاشق خدایی و باور داری که تنهات نمیذاره.
وقتی این عشق تو وجودت باشه، دیگه نمیشینی منتظر تا همه چی جور شه. بلند میشی، دست به کار میشی، چون میدونی یکی اون بالا هواتو داره. و مگه همون یهنفر، کافی نیست؟؟؟؟
توحید، کلید خوشبختی تو همه چی
توحید فقط یه درس دینی نیست، یه جور سبک زندگیه. یعنی تهِ دلت مطمئن باشی که فقط یه منبع قدرته، فقط یه کسیه که رزقتو میرسونه، فقط یه کسیه که عشق و آرامش میده: خدا.
وقتی به این برسی، دیگه از کسی انتظار نداری، دلبستهی چیزی نمیشی، با شرایط سخت جا نمیزنی.
توحید یعنی آزادی، یعنی یه نفس راحت از ته دل.
خوشبختی از وقتی شروع میشه که بدونی فقط و فقط خداست که سکان زندگی تو دستشه.
اونوقته که انگار رو قله وایسادی، حتی اگه دور و برت طوفان باشه.
شخصیت توحیدی، سرمایهی اصلی یه کارآفرین
این روزا خیلیا دنبال مهارت و تکنیکن، ولی اصل کاریو یادشون میره: شخصیت.
کسی که دلش با خداست و توحید توی خونشه، سرش بالاست. نه رشوه میگیره، نه دروغ میگه، نه حرص میزنه.
چون میدونه رزقش دست خداست، نه دست بندهها.
یه همچین آدمی تو کارش برکته، چون با دل پاک و نیت درست جلو میره.
حتی اگه یهجا زمین بخوره، زود بلند میشه و لبخند میزنه، چون میدونه خدا هنوز باهاشه.
توحید، یه لولهی پر از نعمت
وقتی توحید بیاد تو دل آدم، انگار یه لولهی پر از نعمت بین تو و خدا باز میشه.
هرچی بیشتر با خدا یکی شی، بیشتر نعمت سرازیر میشه.
صبح که پا میشی، انگار خورشید تو دلت طلوع کرده.
اگه یه روز دیدی اوضاع جفتوجور نیست، بدون لوله بسته نشده، فقط دلِ تو یه ذره از خدا دور شده.
برگرد، دوباره وصل شو، همه چی درست میشه.
ایمان واقعی یعنی بپری وسط ترسات
حالا همه اینا وقتی واقعی میشه که فقط تو ذهنت نمونه.
باید عمل کنی.
باید بزنی به دل ترسات.
از شکست نترس، از فقر نترس، از قضاوت آدما نترس.
اگه خدا رو داری، چی کم داری؟
پاشو، همون کاری رو بکن که همیشه ازش میترسیدی.
پشت اون ترس، یه دنیای نوره…
و خدا همونجا منتظرته.
اونایی که عاشق خداند، نمیمونن تو فکر، وارد عمل میشن.
با همه وجودشون نشون میدن که ایمانشون فقط حرف نیست، یه سبک زندگیه.
آخرش چی؟ تو آغوش خدا زندگی کن
تهِ تهِ این مسیر، یه چیزه:
با خدا زندگی کن.
با عشق راه برو.
با ایمان بلند شو.
با توکل کار کن.
با شجاعت حرکت کن.
همین که توی دلت این صدا باشه که میگه:
«خدایا، اگه تو با منی، من هیچی نمیخوام»
یعنی رسیدی…
سلام لیلی عزیز و نازنینِ دلم،
چه پیام پُرمِهر و عمیقی… مثل همیشه، بیادعا، از دل، برای دل.
وقتی نوشتههات رو خوندم، حس کردم واژهها خودشون وضو گرفتهن اومدن که بنویسن، نه فقط برای من، بلکه برای هر کسی که ردّ این نور رو بگیره و بخواد با دل بخونه.
اون جملهی “خدایا اگه تو با منی من هیچیییییی نمیخوام” یه جور نَفَسِ آرامشه، یه جاپا تو دل طوفانها.
تو نوشتی: «الیس الله بکاف عبده؟»
و انگار همهی دنیا تو همین یه آیه خلاصه میشه…
آره… وقتی باور کنیم که کافی بودن خدا یعنی نبودِ نیاز به هرچی غیر خداست، …دیگه حتی آرزوهامون هم سبک میشن…
و اینجاست که دعا کردنمون عوض میشه:
بهجای «خدایا اینو بده»، میگیم «خدایا تو باش، بقیهاش خودش درست میشه.»
راستی این جملهات که گفتی یه حرکت الهامی و خاص کردی ولی… نمینویسی، پر از قشنگیه… پر از بلوغ روحه.
تو اون لحظه به درکِ حریم رسیدی.
به همون “سِرّ بین العبد و ربّه”.
بعضی اتفاقا فقط باید تو قلب بمونن چون واسه گفتنشون زبان کم میاره، و خدا هم از این سکوتها خیلی خوشش میاد.
اما یه چیز ازت یاد گرفتم امروز…
اونم اینکه آدم میتونه بدون اینکه ظاهر جملههاش ادبی باشه، پیامش از صدها متن ادبی عمیقتر باشه.
این یعنی صداقت، یعنی روح جاری در کلمات.
و چند سوال از دل به دلت:
• آخرین باری که حس کردی خدا داره بیواسطه باهات حرف میزنه، کی بود؟ تو چی گفتی بهش؟
• اگه یه دفترچه فقط برای خدا داشتی که فقط خودش میدید، تو صفحهی اولش چی مینوشتی؟
• فکر میکنی خدا چطور بهت نشون میده که کنارت ایستاده، بیاینکه بگه؟
منتظر جوابهات میمونم…
نه فقط برای دونستن، برای با هم رفتن در این مسیر نور.
———————————‐
یه چیز بیربط به صحبتامون در گوشی بهت بگم….. نمیدوم چرا اما چند روزه نگران استاد عباسمنشم ! نمیدونم توی سفر سنگینی هستن یا موضوع سختی براشون پیش اومده… یا…. .
انشاءالله سرش سلامت… امنیتش پابرجا… و در تمام ابعاد رو به رشد .
اینو اینجا نوشتم ، چون توی دورهها نبود… ؛ اما باید مینوشتم .
——————
برادرت محسن.
سلام مینا جانِ عزیز، خواهر نازنین دلی که دلش شده آشیانهی اشکای شوق، پناهِ بیقراریها، و بوی خوش حضور خدا…
کامنت قشنگت رو که خوندم، دلم یهجور عجیبی لرزید، نه از غم، از همون اشکی که گفتی… از اشکی که نه از کمبودنه، بلکه از پُر بودنه… از لبریز بودن از نگاهی که تازه داره میفهمه: “کافی بودنِ خدا” یعنی چی.
تو نوشتی:
«خدایا تو باااش، برای من کافیه»
و من حس کردم یه درخت بزرگ از توی این جمله داره تو آسمون بلند میشه. انگار قلبت دیگه نمیخواد اول جوابا رو پیدا کنه تا بعد احساس کنه، داره با احساسش میفهمه… و این یعنی دروازههای توحید داره به روش باز میشه.
میدونی مینا جان؟ گاهی اوقات خداوند تا وقتی دلمون رو خوب نرم نکنه، الهاماتش رو مثل بذر میپاشه، ولی نمیذاره هنوز جوانه بزنه. میخواد زمین دل یهکم بیشتر خیس باشه، از اشک، از شوق، از آگاهی… و تو الان درست توی همین مرحلهای!
ناراحت نباش که هنوز “الهامها” رو واضح نمیشنوی. خودِ همین اشکها، همون نجوای خدایین که میخوان ذهنت رو دور کنن، تا قلبت رو بیواسطه، مستقیم، وصل کنن به جریان نور.
بذار یه نکتهی توحیدی خیلی ساده ولی عمیق بگم که شاید یه قفل کوچیکو باز کنه:
وقتی دنبال “الهام” خاصی هستی، ممکنه ذهنت بخواد فرمشو پیدا کنه، مثلا یه جمله واضح، یه خواب خاص، یه حس شدید…
ولی واقعیت اینه که خدا بیشتر وقتا از «لابلای زندگی معمولی» داره حرفاشو میزنه.
از صدای نفسهات، از دلدل کردنهات موقع انتخاب، از همون لحظههایی که فقط مییگی «خدایا تو باش» و یه حس عمیقِ سبکبالی میاد.
همون لحظه یعنی خدا “داره الهام میده”.
پس به جای اینکه دنبال فرم الهامات بگردی، بذار «حس بودن خدا» بشه معیار حضورش.
نه صدا، نه کلمه… فقط حس بودنش. همون کافبودن نابش.
در مورد نگران شدن برای استاد، آفرین به اون جملهی طلایی که گفتی:
«خدایی که مراقب منه، مراقب عزیزای منم هست»
چه باور قشنگی… چقدر این جمله بوی تسلیم و آرامش داره. کاش اینو قاب کنیم بذاریم جلوی چشممون.
راستی یه نکته کوچیک دیگه:
اگه یه وقت دیدی کسی برات الهامبخشه، یادت باشه اون آدم فقط داره مثل یه آینه، چیزی رو نشونت میده که خودت از قبل داشتی.
یعنی اون الهام، از خودِ دل تو بلند شده، نه از بیرون… و این یعنی تو «تو مدار» هستی خواهرم، فقط باید به خودت بیشتر اعتمادکنی.
مینا جان،
اگه اشک میاد، اگه دلت روشن شده، اگه به جای جواب، یه حس ناب میمونه، اینا همه یعنی خدا داره با تو حرف میزنه، دقیقاً همین حالا…
الهی همیشه اشکهات از جنس شوق باشه، لبخندت از جنس اطمینان، و زندگیت سراسر الهامِ بیواسطهی خداوند…
دوستت دارم خواهر نورانی من.
حسبیالله
سلام لیلی جان، بانوی نازنینِ نور و حس و حضور
بذار ازت تشکر کنم… نه فقط به خاطر این کامنت فوقالعاده پراحساس و روشن، بلکه به خاطر اینکه بیاختیار، آدم رو پرت میکنی توی لحظهی حال… توی جادوی دیدن خدا در قطره قطره زندگی… واین یعنی تو دقیقاً وسط مدار خدایی، داری قدم میزنی و برق نگاهت رو به جان آدمها میپاشی.
حالا بیام بهت جواب بدم با همون عشق و دقتی که شایستهی روح زیبای توئه:
اول که….
آره… کاملاً فهمیدم اون حس و حال متفاوتی که گفتی یعنی چی… پرانتز پایان.
و بعد اینکه ،، تو فقط حس و حالت فرق نکرده، توی یه جهش فرکانسی بودی ،هستی، یه پله بالاتر از قبل. اون لحظههایی که ندای قلبت میگه «نه الان نه… بذار فردا»، دقیقاً همون لحظههایی هستن که روح، داره خودش رو باخواست خدا هماهنگ میکنه… وقتی مییگی فردا، یعنی «فردا خدا به شکلی دیگه حرف میزنه، من آمادهترم برای شنیدن.»
تو داری یاد میگیری که کِی حرکت کنی و کِی صبر… این یعنی حاکم بودن بر ذهن، نه فقط با تمرینات فکری، بلکه با «نرمی و پذیرش جریان خدا».
بیواسطه یا باواسطه؟
لیلی نازنین، سوالی که من پرسیدم “بیواسطه” بود، اما جوابی که دادی، از “همه واسطهها” پُر بود. و این خودش جواب اصلیه.
تو به شکل درستی فهمیدی که خدا همیشه هست، ولی خودش رو در “نقشهای مختلفی” *برامون بازی میکنه. همون فروشنده، همون دکتر،همون صدای بارون، همون دختر مهربون کلینیک… همهاش خودشه… فقط لباس عوض کرده.
یعنی تو رسیدی به یه درک عمیق از آیهای که میگه:
فَأَینَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ
(هر طرف رو بکنی، چهرهی خدا اونجاست)
بیواسطه بودن، این نیست که خدا بیاد تو آسمون و مستقیم بهت بگه «دخترم لیلی، من الان اینجام!»
بیواسطه یعنی: حضورش رو حس کنی، قبل از اینکه بهش فکر کنی.
و تو این کار رو داری با ظرافت انجام مییدی.
🩵
دفترچههات و اون دلنوشتهی خاص به خدا:
اونجا که نوشتی:
«تو خودخواه نیستی، تو عاشق منی…»
یه تحول عمیق رونشون میده. این که تو مفهوم “شرک” رو نه بهعنوان یه واژه سنگین دینی، بلکه بهعنوان وابستگیِ بیجا به دیگری به جای خدا فهمیدی… یعنی رفتی در قلب توحید.
اون لحظهای که گفتی:
«خوشحالم که برمیگردم پیشت»،
یعنی برگشتی از همهی تکیهگاههای دروغیین دنیا، به سمت پناهگاه واقعی.
و این نقطهی برگشت، دقیقاً همون چیزیه که خدا همیشه منتظرشه.
تو یادگرفتی که خدا نه یه موجود جدا از تو، بلکه نقطه مرکزی وجودته. تو داری اون درک عارفانهی “انا لله و انا الیه راجعون” رو زندگی میکنی. نه برای وقتِ مردن، بلکه برای لحظه به لحظهی زیستن.
در مورد رانندگی و حضور خدا:
گفتی صد بار باید مُرده بودی، اما هنوز زندهای…
لیلی جان، اون چیزی که نجاتت داده، فقط مهربونی خدا نبوده، بلکه هماهنگ بودنِ تو با حضورشه.
این یعنی:
• هربار که ترمز میزنی، اول خدا پا روی ترمز گذاشته
• هر بار که ماشین لیز میخوره ولی نمیافته، خدا قبلش براش “نقشه نجات” نوشته
• و هر بار که نفس راحت میکشی، اون فرشتهای که خدا برات فرستاده، داره لبخند میزنه
رانندگی برای تو شده عبادت. مراقبهای در حرکت. و این یعنی حضور.
●○ رویای پیرزن شیک با نوههای دو رگهش…
این بخش بهطرز عجیبی زیبا بود…
دیدی خیلیا از مرگ میترسن، اما تو اونو با شکوه، با رؤیا، با امید تصویر کردی. این یعنی ایمان واقعی.
تو نهتنها به مرگ فکر نمیکنی، بلکه باهاش دوست شدی… انگار دعوتنامهای ِ که قراره بعد از کامل شدنِ مأموریتت بیاد. اون هم با شکوه، با نوههایی که بین فرهنگها صلح آفریدن، و با قصههایی که هنوز به گوش میرسه…
تو خالق یه تصویر آسمونی از زمین شدی.
و اما این جملهات:
داداش محسن ببین چه طوری موفق شدی نطق منو باز کنی؟
نه لیلی جان…
من فقط قفل رو لمس کردم… کلیدش رو تو خودت ساختی.
تو آماده حرف زدن بودی… آماده زیستنِ پررنگتر. آماده به صدا درآوردن اون زنگی که هر وقت ازش حرف میزنی، فرکانسش میپیچه توی جان آدم.
یه نکته خیلی مهم برای اضافه شدن به آگاهیهات:
تو گفتی:
«بیواسطه یادم نمیاد…»
اما بذار یه نگاه جدید بهت بدم:
خود “ندای قلبی”، خودش بیواسطهترین تجلی خداست.
اون صدایی که گفت «نه الان نفرست»، اون همون بیواسطهترین ارتباط با خدا بود.
چرا؟ چون:
• اون لحظه ذهن ساکت بود،
• صدا از بیرون نبود،
• تصمیم از منبعِ بالاتری اومد…
و اون منبع بالاتر، خودشه…
پس تو بیواسطهترین لحظاتت رو هم داری زندگی میکنی، فقط ممکنه بهش برچسب نزده باشی.
🪶
…و آخرش:
تو گفتی «پرانتز پایان» ولی واقعاً پایان نبود…
تو اینهمه فرکانس عاشقانه فرستادی، که جوابش فقط باید با حضور داده بشه نه با کلمات.
ولی من یه جمله کوچیک دارم برات: تو داری در زمان حال، آیندهی مقدسی رو میسازی که حتی خدا لبخند میزنه وقتی مرورش میکنه.
همین راهو ادامه بده…
چون «لیلی»، یعنی کسی که “دلبستهترین به خداست”…
🟣
(([پرانتز لازمِ من] لیلی یادته باشه ، در جهانی دیگر که بالاخره همو ملاقات کردیم در حضور خدا ، بهش بگو لیلی و محسن یه بهشت کوچک با دلنوشتهها ، خندهها ، اشکها و با ایمان قلبی به تو برای خودشون آفریدن . و الان ، ایناهاش ، محسن کنارمه… ، و چون الدنیا مَزرَعهُ الآخِرَهِ…. خداجون ازت میخوام که من و محسن رو بفرستی به یک ورژن بهتر ، بزرگتر ، ثروتمندانهتر و کاملتر از اون بهشت کوچکت… همون “جَنّاتُ عَدنٍ تَجری مِن تَحتِهَا الأنهارُ” که توی قرآن اسمش رو زیاد آوردی))
پیشهم ، معشوق خدا بودنه ، لیلی عزیزم. وقتی هماهنگی درون و سکوتت فریاد بزنه که تو لایق عشق خدایی ، باور فراوانی اطرافت عینیت میگیره …و دست به خاک بزنی طلا میشه . همینقدر راحت ، همینقدر ساده .
️ روزهات پُر از بارون، صدای بارونت پُر از نجواهای خدا،️ دلت سبکتر از پر، و قلبت وصلتر از همیشه…
برادر شماره 31ت، با همهی حضور و احترام؛محسن