گفتگو با دوستان 3 |  تسلیم بودن در برابر هدایت

مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:

  • هدایت چیست؟ تا کجا می تواند پیش برود؟ و تا چه حد می تواند دقیق باشد؟
  • نشانه هایی که تفکر در آنها می تواند نقش حیاتی “پیروی از هدایت در تجربه خوشبختی” را به ما بفهماند؛
  • مهم ترین باوری که “پیروی از هدایت” را تبدیل به مهم ترین اولویت زندگی فرد می کند؛
  • چه باوری باعث می شود هدایت را بر استدلال های عقل، اصلح بدانیم و تسلیم آن باشیم؟
  • “فرایند تکاملی درک هدایت” که منجر می شود به تسلیم بودن در برابر این جریان سازنده؛
  • آیا “هدایت خواستن” فقط درباره چیزهایی معنا دارد که نمی دانیم یا نمی توانیم؟! یا بهتر است درباره آنچه تخصص و مهارت داریم نیز از خداوند طلب هدایت کنیم؟
  • چگونه خود را در مدار دریافت هدایت ها قرار دهیم؛
  • “میزان تشخیص هدایت” بستگی به “میزان آمادگی فرد برای دریافت نعمت ها” دارد؛

منابع بیشتر:

دوره قانون آفرینش بخش 10 | بررسی آیات با ریشه “ش ی ء” و “ر و د” (درک تفاوت بین اراده و مشیت خداوند)


این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse  است.

آدرس  clubhouse استاد عباس منش:

https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh

برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه‌، کلیک کنید

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    623MB
    40 دقیقه
  • فایل صوتی گفتگو با دوستان 3 |  تسلیم بودن در برابر هدایت
    37MB
    40 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

406 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «مهناز ذوالفقاری» در این صفحه: 1
  1. -
    مهناز ذوالفقاری گفته:
    مدت عضویت: 1860 روز

    به نام رب هدایتگر🌼🌼🌼

    با سلام و عرض ادب خدمت استاد عزیز،خانم شایسته و تمامی دوستان هم مسیرم.

    استاد عزیز خواهش میکنم از شما که کامنت منو تا آخر بخونید…چون یکبار توی خواب دیدم که خداوند بهم گفت که شما قرار هست که مدتی منو ندید بگیرید به دلیل کامنتی که براتون ارسال کرده بودم…

    من الان که دارم تایپ میکنم فقط ده دقیقه از فایل رو گوش دادم و‌ واقعا نتونستم جلوی خودم رو بگیرم تا بعد از تمام شدن فایل تجربیاتی که از هدایت داشتم رو بنویسم…

    نزدیک به ۱۶ سال پیش که برای من یه اتفاق بسیار نادری پیش اومد که بسیار ناباورانه بین من و آگاهی هایی که در اون قرار گرفته بودم فاصله افتاد ،یعنی منی که به تسلیم و در لحظه زیستن رسیده بودم و به زعم خودم طعم بهشت ی رو چشیده بودم که فراتر از تمامی مفاهیم مادی بود…فراتر از خوب و بد،فراتر از زشتی و زیبایی و…. کاملا بی دلیل تغییر فرکانسی برام اتفاق افتاده بود که یکباره بود و به قدری من شوکه شده بودم که دنبال یک استاد معنوی میگشتم که فقط بدونم چراااااااا؟؟؟؟

    خلاصه اینکه یک روزی شنیدم که یکی از همکارا درباره یک خانومی صحبت داشت که بهش گفته بود که شما با فلان اقا که در هندوستان هست ازدواج نخواهی کرد و آقایی از امریکا همین روزها خواهد آمد که با ایشون ازدواج خواهی کرد و اسمش هم فلان هست…و دقیقا چون این اتفاق افتاد،من بسیار راغب شدم که برم پیش این خانوم تا فقط بدونم چرا این اتفاق برای من افتاد،منی که مو به موی هدایت ها رو که میشنیدم رو اجرا میکردم بدون چون و چرا و بدون ذره ای شک…

    خلاصه تصمیم گرفتم که فردای اون روز به ملاقات اون خانوم برم…اما هدایت پروردگار مانع من شد…همون شب در خواب دیدم که یه چمنزار و سبزه زاری هست بسیار زیبا و نسیم ملایمی هم در حال وزیدن هست و گروه زیادی از زن و مرد و پیر و جوان به خانه ای در وسط این فضای زیبا وارد میشن که سه تا خانوم در قسمت بالای خونه ایستاده بودن،دقیقا یادم هست که خانوم وسطی سفید رو و کوتاه و تپل بود و دختری در سمت راست ایشون بود که سبزه رو و کشیده بود و موهای مشکی داشت و در سمت چپ دختری بور و سفید پوست که کمی کوتاه تر از دختر سمت راست بود…در خوابم دیدم که سفره ای در وسط اتاق بزرگ پهن بود و مراجعه کننده ها هر کسی که رغبت داشت ،سر سفره می نشست و غذا میخورد…تا این قسمت از خواب همه چیز عالی و خوب بود…توی خواب از اتاق که خارج شدم صدایی منو رو خطاب قرار داد که مهناز این همه مردم رو اینجا میبینی که چقدر مشتاقانه مییان اینجا و دنبال رفع مشکلاتشون هستن اما بدون که همین غذایی که دارن اینجا میخورن بدون استثنا همشون رو مسموم میکنه…

    از خواب که پریدم با خودم گفتم که نه این فقط جنبه خواب داره و من حتما باید این مسیر تا رشت رو برم تا به جواب سوالم برسم…

    صبح که آماده شدم برای رفتن به قلبم افتاد که اولش تماسی بگیرم و بعد راهی بشم…

    اولین سوالی که پرسیدم از این خانوم این بود که من شنیدم دو نفر همیشه کنار شما هستن و منی که میخوام بیام پیش شما دوس دارم بدونم که این دو‌نفر کیا هستن و آیا بهشون اعتمادی دارید یا نه…

    که ایشون جوابی که داد منو میخکوب کرد.

    ایشون گفت که بله صد در صد این دو‌نفر قابل اعتماد من هستن،یکی که سبزه و بلنده خواهرزاده من هست و بعدی که سفید و بوره ‌‌کوتاه تر از ایشونه برادرزاده ام…و سوال بعدی ایم این بود که قضیه چطوره ،من که اومدم چقدر طول میکشه که نوبتم بشه چون من مسیر طولانی رو باید بیام و تا قبل از شب هم باید برگردم…ایشون گفت که در خونه من به روی همه بازه و اینجا مثل خونه خودشون میمونه و خونه من در یک فضای بسیار زیبایی قرار داره و همیشه سفره ای هم بازه و نهار و شام رو‌معمولا مراجعه کننده ها در خانه من صرف میکنن…

    این مطلب رو که شنیدم داستان هدایت پروردگار رو دریافت کردم و تسلیم شدم…

    البته اصلا برای من آسون نبود در این لحظات آشفتگی روحی ام بتونم به هدایت ها سرسپرده باشم…واقعا کار بسیار وحشتناک سختی بود چون واقعا بعد از اون من با هدایت ها لجبازی میکردم…البته نمیشد گفت لجبازی چون خط مش زندگی من پیرو هدایت ها بودن بود…اما در فضایی قرار گرفته بودم از لحاظ معنوی که هاج‌و واج بودم و درست نمیشد تصمیم بگیرم در مواجهه با اتفاقات روزمره زندگی،چون زمانی که میخواستم درست به عمل بشم راه حل های زیادی یکباره هجوم مییورد به ذهنم و من ناتوان بودم از انتخاب بهترین راه…یعنی این طور هست که ما در مسیر رشد و‌ تکامل هر روز نسبت به روز قبل و هر سال نسبت به سال پیش درک امون از موضوعات بیشتر می‌شد و آگاه تر میشدیم بنابراین هدایت ها رو بهتر درک ‌و عمل میکردیم اما زمانی که بین من و آگاهی هایی که به اون ها رسیده بودم فاصله و حجابی افتاد ،انگار در هر موضوعی تمام راه حل هایی که در تکامل مسیرم هی بهتر و بهتر می‌شد رو یکباره با هم به مغزم می رسید و من تشخیص رو نداشتم تا انتخاب کنم…

    استاد عزیز در قسمتی از این فایل شما گفتید که نتیجه هدایت رو شاید در سال های آینده ببینیم… دوس دارم یکی از هدایت هایی که برای من به همین صورت بود رو تعریف کنم:

    در دوران دانشجویی من با دوستانم خونه ای رو اجاره کرده بودیم که بعد از فارغ التحصیلی من چند ماهی بیشتر از دوستان مجبور بودم که باشم توی اون شهر ‌و خونه …در همسایگی ما خانواده ای زندگی میکردن که گاهی برای ما غذایی رو مییوردن که البته تغذیه من متفاوت از بقیه بود ‌و گوشت استفاده نمیکردم و بیشتر سبزیجات بود …

    دوستان که نبودن خانوم همسایه غذا که مییوردن من ازشون میگرفتم و چون روزانه من چندین ساعت پیاده روی کنار دریا رو داشتم ،ایشون هم چون دیدن من تنهام گفتن که اگر اشکالی نداره من هم با شما پیاده روی رو داشته باشم…

    ایشون یک روز برای من یه شاخه گل از باغ حیاطشون آوردن با غذا و یک کتاب به عنوان هدیه…

    در کسری از ثانیه کتاب از روی میز زمین افتاد، ظرف پریکس غذا افتاد و هزار تکه شد و شیشه ای که داخل اون شاخه گل بود ،زمین افتاد و‌شکست…بدون اینکه ظروف در لبه میز باشن و یا بادی از پنجره باعث افتادنشون شده باشه…

    هدایت پروردگار به آشکاری من رو از واقعیت هایی که به سمتشون از طرف دوستی با این خانواده قرار بوده کشونده بشم ،منع کرد اما من اینقدر تهی شده بودم از حضور پر رنگ خداوند در قلبم که ندید گرفتم و نتایج اون رو دیدم و چشیدم…و بعد از ده سال بیشتر درک کردم که چرا هدایت ها اینقدر بزرگ و آشکار بوده…

    زمانی که من ندید گرفتم نشانه های واضح رو ،باز هم نشانه واضح دیگر رو خداوند سر راه من قرار داد:درست بعد از آغاز این دوستی بود که خداوند در مسیری من رو دعوت کرد به زندگی در رشت…یعنی من با همین دوست جدید در مسیری داخل ماشین سواری بودیم که راننده خیلی از من خوشش مییاد برای آشنایی با برادر خانومش که گویا گل فروشی در رشت دارشته…خیلی اصرار و …خلاصه من قبول نکردم…نشانه واضح برا من به این صورت اومد که من با همین خانوم که به تازگی آشنا شده بودم در حال پیاده روی بودیم که دردی توی پام احساس کردم،خم شدم و دیدم یه روزنامه با پونزی به کف کفشم چسبیده.

    نشستم تا پونز رو جدا کنم دیدم تیتر بزرگ روزنامه این بود:گل فروشی های زیبای رشت.

    دیگه چطور باید خداوند من رو آگاه می‌کرد که این دوستی باید قطع بشه؟؟؟؟

    نافرمانی با این وضوح پیام ها عواقبی دارد که قابل توصیف نیست….و گذشت زمان درد اون رو نشون میده…بعد از گذشت سالیان سال من دلیل این همه نشانه رو درک کردم با پوست و استخوان….

    استاد عزیز من ۱۶ سال پیش شما رو نمیشناختم و بین آشنایان و دوستانم هم کسی رو نمیشناختم که به اندازه من هدایت ها رو باور کنه و درک کنه…یادم هست به یکی دو تا از دوستان که گفتم خیلی منو مسخره کردن که این توهمات چی هست،زندگی و واقعیت های زندگی رو ببین و مشکلت رو با این مسائل حل کن و …اما من به مسیرم ایمان داشتم و این ایمان زمانی برام بیشتر خودش رو نشون داد و بیشتر به خودباوری رسیدم که هدایت رو توی کتاب قرآن دیدم…استاد من هم درست مثل شما قبلا به هدایت و تسلیم شدن رسیدم و بعد در قرآن اون رو پیدا کردم🙂

    هنوز زندگی در من تکیه به تکیه ایستاده است…

    استاد با تمامی اتفاقاتی که بر روح من افتاد و دقیقا هیچ کسی تا امروز نبوده که باور کنه حرف های من رو…اما من دارم تمام تلاشم رو میکنم تا باز هم به تسلیم بزرگ و در لحظه زیستن برگردم …که پاشنه آشیل کوچکی هم نیست…

    وقتی سپیده جان با اون حجم ذوق درباره هدایت صحبت میکنه،من روحم پرواز میکنه…فقط اشک میریزم ..من با تمام پوست و استخوانم درک میکنم شکوه این مسیر رو که با هدایت عجین هست…

    _دوران دانشجویی که نوشهر بودم ،من دیر متوجه قبولی ایم شده بودم و زمان مراجعه به دانشگاه ،با رئیس دانشگاه صحبت کردم که شاید هفته هایی رو نشه که من بیام دانشگاه،چون من شاغلم و..

    تو آموزش خانومی بود که بهم گفت چون با ما همکار هستی بیا برو خانه معلم و دو شب رو در هفته اونجا باش…بدون اینکه من موافقت کم تماسی گرفته شد با خانه معلم و شماره من رو دادن برای تماس…از دانشگاه که خارج شدم صدایی توی قلبم میگفت هرگز نباید بری خانه معلم…دیدم خیلی صدای قلبم بالا گرفته …از خدا خواستم که نشونه ای رو سر راه من بزاره تا من بدونم چه کار باید کنم…از یک طرف عقل موافق رفتن من به خانه معلم بود چون از سمت دانشگاه پیگیری انجام شده بود و از یک طرف پیام قلبم بود که مانع می‌شد…

    سوار تاکسی شدم و دیدم در بین مسیر دختری سوار تاکسی شد که با دوستش درباره هتلی صحبت می‌کرد که محل اسکان دانشجوها هست و از امکاناتش تعرف می‌کرد و تخته شاسی هم تو دستش بود که نشون میداد که باید هم رشته ای باشیم…تا این صحبت ها رو شنیدم اشکم سرازیر شد و از ایشون درباره این هتل سوال کردم و ایشونم گفت اتفاقا الان من دارم اونجا میرم و اگر معرف شما من باشم ،تخفیفی هم به من داده میشه…خدا رو شکر کردم و همراه سارا به هتل رفتم.

    یکی دو روزی یه شماره ناشناس با من تماس داشت و چون عادت به جواب دادن به این نوع تماس ها رو نداشتم ،جوابی ندادم و در مراجعه به دانشگاه خانوم منصوری ازم پرسید از خانه معلم راضی هست و این صحبت ها،که من گفتم هنوز نرفتم …که ایشون گفتن اخه چرا…بعد درحیاط که بودم دیدم دوان دوان پیش من اومدن که تماس از خانه معلم داشتم و پرسیدن که امروز می‌رید یا نه…که جواب دادم نه هرگز .به هتل که رسیدم دیدم پشت سر هم زنگ دارم و جواب دادم،دیدم آقایی با عصبانیت میگه که کجایی…گفتم شما، ‌ایشون گفت من از خانه معلم تماس میگیرم و دو روزه منو سر کار گذاشتین و..

    من خشکم زده بود…بعد که پرس و جو کردم دیدم اصلا این شهر خانه معلم نداشته و شخص مورد نظر آدم درستی نبوده…

    _از دیگر هدایت های خداوند که نجات دهنده و یاری رسان بود برای من مربوط به زمانی هست که من از کوچه ای به نام کوچه دریا به سمت ساحلی میرفتم که چند تنه از درخت از دل دریا بیرون آمده بود و صخره های زیبایی داشت و نزدیک به اون مکان شخصی زندگی می‌کرد که رفتارهایی که داشت برای بچه های هنری خیلی خاص بود و اکثر بچه ها اونجا میومدن و محو حرکات این شخص بودن…این شخص از جنگل تنه های درخت ها رو مییورد و مجسمه های زیبایی میساخت و با یونولیت قایقی ساخته بود که بچه ها سوارش میشدن و …

    تنها کاری که من انجام میدادم این بود که صرف نظر از اینکه در اطراف چه اتفاقاتی مییوفته،یه گوشه ای مینشستم و در سکوت محو دریا میشدم…

    یک شب تو خواب دیدم که تو همون مکان هستم و دارم از دست کسی فرار میکنم و در و پنجره ها با اینکه قفل بود اما اون شخص با تمام توان میخواست که در رو باز کنه…از خواب پریدم و متوجه شدم که خداوند نشانه ای رو برای من نشون داده تا دیگه به اون مکان نرم…

    فردای اون روز هر چی به من اصرار شد که بیا و چرا نمییای ،من نرفتم و شب همون روز شنیدم که گروهی پلیس به اونجا رفتن و هر چند نفر دانشجوی دختر و پسری که تو اون مکان بود رو دستگیر کردن…

    واقعا من بیشتر زندگیم نتیجه تسلیم شدن و یا تسلیم نشدن به هدایت های پروردگار رو دیدم و باور دارم که قدرت مطلقی هست که ما را در مسیر مستقیم هدایت میکنه که مسیری هست که در اون وفوری نعمت،سلامتی،عزت نفس،ارامش هست و آکنده از عشق خداوند…بر بال های هدایتگر که سوار شوی،رقص کنان و کف زنان این مسیر طی می‌شود…❤️💕❤️💕🌼🌼🌼🌼❤️💕❤️💕🌼🌼🌼🌼

    همیشه زندگی سپاسگزار خداوندم که من رو به مسیر سبزی هدایت کرده که در اون فقط شنیده هایی از همین جنس رو میشنوم.

    استاد عزیز سپاسگزارم❤️

    خانوم شایسته عزیز سپاسگزارم❤️

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای: