گفتگو با دوستان 8 | فقط اولین قدم را بردار

موضوع گفتگو: چه زمانی تصمیم به تغییر می گیرید؟


مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:

  • تو خود پای در راه بنه و هیچ مپرس…
  • قدم هایی تکاملی برای هدایت شدن؛
  • تشخیص نشانه ها و عمل کردن در راستای آنها؛
  • همه شغل ها پتانسیل یکسانی برای خلق ثروت دارند، علاقه ی شما چیست؟!
  • باور، موتور حرکت کردن و قدم برداشتن است؛
  • همان باورهایی که در نقطه شروع شما را وادار به حرکت کرد را دوباره تکرار کن؛
  • فقط سمت خودت را انجام بده و به چگونگی کاری نداشته باش؛
  • قدرت سازنده ی “مرور موفقیت ها” و “مسیری که آنها را ایجاد کرده”؛

منابع بیشتر:

«می خواهی جزو کدام گروه باشی؟»

توحید عملی 6


این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse  است.

آدرس  clubhouse استاد عباس منش:

https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh

برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه‌، کلیک کنید

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    330MB
    21 دقیقه
  • فایل صوتی گفتگو با دوستان 8 | فقط اولین قدم را بردار
    19MB
    21 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

168 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «ساحل آرامش» در این صفحه: 1
  1. -
    ساحل آرامش گفته:
    مدت عضویت: 1667 روز

    به نام خدای مهربان⚘

    سلام با استاد عزیز وخانم شایسته جان و دوستان عزیز سایت🪴

    گفتگوی استاد عباسمنش با دوستان

    قسمت۸

    منصوره:

    من لیسانس حقوق دارم و حقوق خونده بودم ولی از بچگی من نقاشی کار میکردم و عاشق نقاشی بودم، ولی چون از اجتماع هم خوشم میومد وارد رشته حقوق شدم، یعنی اون داخل اجتماع بودن رو یه دفعه ای بهش علاقه مند شدم، به محض اینکه وارد شدم فهمیدم که اشتباهه، چیزی که انتخاب کردم اشتباهه

    اما ادامه دادم ترسیدم

    دهه شصتی ها خیلی براشون سخت بود وارد دانشگاه شدن و اونم رشته حقوق

    تا میومدم میگفتم من میخوام انصراف بدم برای همه خیلی تعجب آور بود که همه نمیتونن وارد رشته حقوق بشن، تو چرا میخوای این کار رو بکنی

    و با هر داستانی که بود من لیسانسم رو گرفتم و یک سال طول کشید بعد از لیسانسم و من در این بین نقاشیم رو رها نکردم و یه استاد فوق العاده پیدا کردم، با ایشون کار کردم به صورت جدی و خیلی حرفه ای شدم توش😊

    توی یک سالی که بعد از فارغ التحصیلی بود یک سال واقعا توی خونه موندم و به این فکر کردم که من باید تغییر کنم، خب حالا من بشم یه وکیل، یه وکیلی که خوشحال نیست، الان به چه دردی میخوره، گیرم که خیلی هم پولدار بشم

    از طریق نقاشی هم من میتونم خیلی پولدار بشم و خیلی درگیر بودم و با اینکه شرایط خونمون شرایط خیلی خوبی بود

    خیلی هم به استقلال مالی داشتن هم اهمیت میدادم و اینو خیلی دوست داشتم و دوست نداشتم به خاطر اینکه از بابام پول میگیرم افکارش هم زندگی منو شکل بده

    خیلی دوسش دارم، ولی خب افکار متفاوت بود و من میخواستم راه مستقل خودم رو برم و یادمه به بابام میگفتم من میخوام برم منشی یه وکیل بشم

    بابام خیلی تعصب داشت و مذهبی هم بود و به من میگفت که اصلاً من به تو اجازه نمیدم این کارو بکنی، دختر من بره برای کسی چایی بریزه

    من خودم بهت پول میدم روزانه

    روزانه واقعاً به من پول میداد

    ولی من اصلا راضی نبودم از این شرایط🤔🌹

    یه روز تصمیم گرفتم که برم و گالری نقاشی خودم رو بذارم و واقعاً هیچ پولی هم نداشتم ولی یه آرزو داشتم یه آرزوی خیلی بزرگ که اینقدر برام هیجان انگیز بود که واقعاً شب و روز خوابش رو میدیدم، بهش فکر میکردم که این کاریه که من باید بکنم و اصلاً شاید الان برای هر کی تعریف کنم براش خیلی غیرعادیه

    و من روزها با اینکه پول نداشتم میرفتم دم بنگاه‌ها و میرفتم جاها رو میدیدم که من میخوام گالری بزنم، اصلاً هم پول نداشتم☹

    اونموقع یادمه که پول پیش سه ،چهار میلیون بود

    میگفتم من میخوام یک گالری بزنم، میشه جاها رو به من نشون بدید، با دوستم میرفتیم میگشتیم، یه روز یه جایی رو پیدا کردم اومدم به بابام گفتم یه جایی رو پیدا کردم و دو میلیون پول پیش میخواد با اینکه پدرم داشت ولی به من گفت که نه من اصلا خوشم نمیاد که تو بری یه جایی رو بگیری

    یعنی چی که تو یه دختر تنها بره خونه ای رو تنها بگیره🥺

    اون شب من خیلی گریه کردم، یعنی انگار خدا دنیا رو از من گرفته بود که الان دو میلیون بابام به من نداد که این کار رو بکنم، صبح بلند شدم توی کلاس نقاشی با یه دختری آشنا شده بودم که اون گالری نقاشی داشت، یعنی میومد پیش استاد ما و نقاشی کار میکرد،

    صبح روزش من بلند شدم گفتم خیلی خب من میرم وکیل میشم از پول اون گالری نقاشیم رو میزنم، کتاب هام رو جمع کردم که برم کتابخانه برای آزمون وکالت بخونم که تلفن خونمون زنگ خورد

    یعنی اینقدر من شبش گریه کرده بودم که این چشم ها به سختی باز میشد و دوستم یه دفعه گفتش که یه خانمی هست اینجا طبقه بالا توی مجتمع ما که اینجا این یه گالری نقاشی داره و الان دانشگاه قبول شده توی کیش و تو اگه میخوای بیا اینجا🤗

    من این خانم رو یکبار دیده بودم کلاً توی کلاس نقاشی و بهش گفته بودم من خیلی دوست دارم گالری بزنم

    گفتم که پول پیش ندارم،گفت حالا شما پاشو بیا

    و بهترین نقطه اصفهان بود و یک گالری بود که همه چیزش آماده شده بود، سه پایه ها چیده شده بود، اون موقع اینترنت داشتن، خب خیلی همه جا اینترنت نداشتن

    اینترنت، سیستم کامپیوتر، اصلاً همه چی، چه دیزاینی، چه ویو قشنگی، که کل چهارباغ رو میتونستی ببینی و من همیشه تو رویاهام این بود که یه گالری داشته باشم که دور تا دورش شیشه ای باشه و رفتم اونجا و دختره اونجا مالکش پدرش بود و این میخواست بره از اونجا

    گفتم این کارهای منه و من خیلی ناامید بودم و میگفتم غیر ممکنه به من اینجا رو بده

    گفتم این کارهای منه، کارهایی هست که کشیدم، ولی هیچ پول ندارم، اگه میخوایی باهم شراکتی کار میکنیم، من کار میکنم و به تو پول میدم، بعد گفتش که باشه ۷۰ درصد من، ۳۰ درصد تو

    پول آب و برق هم با تو و من قبول کردم یعنی اصلا برام مهم نبود که چقدر پول داره فقط میخواستم کار رو شروع کنم👏👏⚘

    و کارو شروع کردم و از همون لحظه سه نفر اومدن ثبت نام کردن

    میخوام بگم که چیزی که واقعا میخواستم و تصمیمی که گرفتم بدون هیچ پشتیبانی

    یعنی من اون روز پنجاه هزار تومن داشتم که بابام بهم داده بود که برم کفش بخرم که اون رو صرف تبلیغات اونجا کردم، یعنی کارت ویزیت هایی که چاپ کردم و بعد از اون شش، هفت ماه اینجوری کار کردم و بعد برای خودم مستقل شدم، ۸ سال توی ایران من یک گالری نقاشی داشتم که بسیار موفق بود و در آمدم از بابام بیشتر شده بود و این مسیر ادامه پیدا کرد

    روزی که تصمیم گرفتم تغییر کنم بعد من دیگه هزار تومن هم از بابام نگرفتم از همون روز اول که شروع کردم

    بعدش من با یه نفر آشنا شدم این باعث شد که دیدم یه دفعه شرایط ایران جوری نیست که من اون چیزی رو که میخوام، چون من همیشه به جهانی شدن فکر میکردم، به این فکر میکردم که همه جای دنیا نمایشگاه بزنم و یادمه به دوستام میگفتم که من دوست دارم که توی ۳۵ سالگیم توی دنیا تور نقاشیم باشه و توی سی سالگیم یعنی پنج سال پیش من با یه آقایی آشنا شدم که ایشون قبلا ایتالیا بود بعد با هم ازدواج کردیم اومدم ایتالیا اینجا توی دانشگاه درس میخونم و واقعاً قبل از ۳۵ سالگیم من تور نقاشیم رو زدم اینجا🥳🍀

    این از اینکه این داستان ادامه پیدا کرد در اثر تغییری که واقعاً من میخواستم بکنم و چقدر اولش سخت بود، یعنی اولش اضطراب ها و ترس ها و اینکه هر لحظه فکر میکردم من ماه دیگه نمیتونم اجاره بدم، ولی اتفاق میفتاد و میرفت جلو

    همه این ها خیلی فوق العاده بود برام، ولی از اون طرف میخوام بگم جایی که ما تغییر نمیکنیم

    وقتی که من اومدم اینجا خب یه دفعه دچار شوک شدم از این همه که سبک های نقاشی متفاوته و چقدر جلوتر از ما هستن و با اینکه من توی ایران جزء بهترین ها بودم یه دفعه اینجا خورد شدم و دیگه نتونستم کار کنم یعنی نتونستم فروش داشته باشم، فروشم رو از دست دادم و استپ کردم و رفتم توی اون حالت افسردگی که الان من اینجا چیکار کنم و توی اون حالت حدود دوسال موندم و بعد از دو سال پیش با شما آشنا شدم و اون موقع بود که شروع کردم پکیج های شما رو گوش کردن⚘🍀

    میخوام بگم وقتی هم که می ایستی

    همه چیزم با تو وایمیسته

    و این خیلی حس بدی بود و خیلی سخت هنوز من دارم هر روز تلاش میکنم، چون یه سری باورهام واقعا تخریب شد با اینکه اصلا این حس رو نداشتم، خیلی اعتماد به نفسم خوب بود، یه دفعه دچار خودباختگی شدم اومدم اینجا، یه دفعه احساس کردم چقدر ما تفاوت داریم و من انگار باید همه اینها رو جبران کنم و الان با اینکه در آمدم خیلی خیلی خوب بود، یعنی عالی بود

    وقتی گالریم رو جمع کردم توی ایران و بستم یادمه نشستم و گفتم خدایا تو که فقط توی ایران نیستی اونجا هم منو حمایت می کنی ولی یه دفعه اینجا باورهام رفت و این حس رو دوباره دارم برمیگردونم

    ازتون ممنون میشم اگه برام توضیح بدین که وقتی که آدم اینجوری تفاوت میکنه کشورش و اینجوری میریزه، چه جوری باید بلند شه دوباره

    با اینکه درآمدم اونجا خیلی خوب بود، الان میخوام دوباره همین روند رو ادامه بدم اینجا هر چند که دارم تک و توک شروع میکنم به فروش کردن

    ولی میخوام مثل اونجا حتی پرقدرت‌تر کار کنم،

    و یه ذره دچار ایستایی شدم

    این دلیلش رو دنبالش هستم که پیدا کنم🤔🥀

    و من می خوام همون آدمی بشم که اون روز توی ۲۲ سالگیش رفت تنهایی گالریش رو زد بدون هیچ ترسی و دوباره اینو اینجا شروع کنم و خیلی قدرتمند تر🥰🪴

    استاد:

    چقدر قشنگ داستان رو تعریف کرد از اونجایی که میخواست بره گالری بزنه، از اونجایی که پول نداشت

    چقدر قانون یکیه

    چقدر همه ماها که یک مسیر یکسان رو رفتیم نتایج در تجربیات یکسان داریم

    وقتی که آدم حرکت میکنه

    چی میشه که اصلاً آدم حرکت میکنه؟

    مگر اینکه باور داشته باشه که نتیجه میگیره که حرکت میکنه

    وقتی منصور جان حرکت کرده توی ۲۲ سالگی و رفته و پیگیری کرده به قول خودش بنگاهی رفته، دست خالی دنبال گالری بوده، این ور اون ور و بعد که جهان داره میبینه که تو حرکت میکنی، یعنی باور هایی که باعث میشه حرکت کنی رو داری هی ادامه میدی درهایی باز میشه

    چقدر مثال قشنگی داشت، اینها دیگه واقعیته توهم که نیست😊

    در هایی باز میشه که اصلاً قبلش آدم نمیدونسته وجود داره که به قول خودش توی چهارباغ بالا یه فضای رویایی باشه بتونه فضای قشنگ رو ببینه و کار کنه با صفر با هیچ شروع کنه به کار کردن و بعد پیشرفت کنه و اینا همش به خاطر اون حرکت و ایمانی هست که پشتش بود و این نتایج به قول خودش اتفاق افتاد🥰⚘

    حتی اینکه گفت من میخوام برم جهانی کار کنم و بعد اتفاقات به شکلی بیفته که مهاجرت کنه به ایتالیا و نکته اینجاست که وقتی آدم حرکت میکنه با ایمان و باور و ادامه میده درهایی باز میشه که اصلاً شما نمیدونید وجود داره

    یعنی من میخوام هی اینو بگم که این ذهن منطقی ما ممکنه بگه چطور

    به خاطر همین چطور رو ما باید بزاریم کنار بگیم من نمیدونم خدا میدونه چطور

    من فقط میدونم که من باید سمت خودم رو انجام بدم، خدا هم سمت خودش رو بلده انجام بده و بعد درها اینجوری باز میشه و حرکت میکنه و پیشرفت میکنه😊

    حالا منصوره میگه که من وقتی اومدم ایتالیا مثلاً حالا اون حد از پیشرفت رو توی حوزه کاری خودش

    بالاخره ایتالیا دیگه قطب هنره، اصلا خط مش میده به مد و هنر و نقاشی

    این فضا ممکنه آدم رو تحت تاثیر خودش قرار بده

    ولی سوال اینه که چطور میشه که این اتفاق نیفته؟؟

    به همون شکلی که منصوره گفتش که من از دست خالی از هیچ شروع کردم رسیدم به چهارباغ

    اگه فکر کنه، اگه به یاد بیاره که اون گالری، اون چهارباغ، اونجایی که بوده، اون فضایی که بعدا ایجاد کرده و بعداً رشد کرده شده جزء بهترین های ایران و جزء پردرآمدترین های ایران

    اگه فکر کنه به اینکه چطور به اینجا رسیده و چطور این اتفاق رخ داده و اگه این داستان رو بارها و بارها و بارها بگه به خودش بنویسه و در موردش با خودش صحبت کنه و بشینه داستان رو تایپ کنه، بشینه بنویسه، بشینه نقاشی در موردش بکشه، هر کاری که میتونه به یادش بیاره که تو یکبار از صفر رسیدی به این نقطه و همون مسیره

    همون باورها، همون شور و شوق، همون ایمان، همون عزت نفس، همون خود باوری🥰⚘

    همون مسیر رو باید تکرارش کنه، یعنی به همین دلیل میگم کسی که قبلاً توی حوزه ای موفق شده خیلی راحت تر میتونه موفق بشه توی حوزه دیگه ای

    چون الگوها رو داره، چون میدونه از چه مسیری حرکت کرده، چه نگاهی داشته

    ما فراموش میکنیم یا ممکنه دوباره یادمون بره

    ممکنه تحت تاثیر عوامل بیرونی قرار بگیریم ولی اگه بتونه همون داستان‌ها رو هی برای خودش تکرار کنه و بگه و بنویسه درموردش میلیون‌ها بار من خودم بارها اینو گفتم توی برنامه های مختلف👌⚘

    اصلاً دلیل اینکه اومدم آمریکا همین بود من وقتی اومدم آمریکا هیچی با خودم پول نیاوردم که

    من وقتی اومدم گفتم که

    یه مقداری پول آوردم ولی اون مقداره توی یک ماه اول تموم شد در حدی که من ۵۰۰ دلار نداشتم کل دارای میتکوندی منو من ۵۰۰ تا تک دلاری نداشتم، در حالی که میلیاردها میلیارد ملک داشتم توی ایران

    ولی گفته بودم من هرگز چیزی رو نمیفروشم برای اینکه مسائلم رو حل کنم من باید بتونم خلق کنم🥀

    هیچ چیزی هم نبود، ولی گفتم که میایم میسازیم و همون مسیری که من اونجا توی ایران رفتم و نتیجه گرفتم همون مسیر رو میام بهبودش میدم، کارهاش رو میکنم، یک سری مسائل هم بود توی سایتمون

    ولی من اینجوری برای خودم هی مرور میکردم که آقا همون مسیر رو که من تا اونجا تونستم رشد کنم، همون رونده

    کشورش عوض شده، من باید همون کار رو انجام بدم👏⚘

    خیلی هم به قول منصوره جان تضاد هست وقتی آدم مهاجرت میکنه بالاخره یه کشوری که زبانش رو بلد نیستی، اصلاً قوانینش رو بلد نیستی، اصلا هیچیش رو بلد نیستی، همه اینها هم هست

    خلاصه کلی داستان هست پشتش، ولی من به خودم هی اینو میگفتم همونجوری که اونجا تونستم اینجا هم میتونم، یعنی یادآوری موفقیت‌ها و به یادآوری مسیری که باعث شد که به این موفقیت ها برسیم خیلی کمک میکنه که اون موفقیت ها رو ادامه بدیم خیلی کمک میکنه بزرگتر بشیم🥀⚘

    اگه مثلاً منصوره بتونه این کار رو انجام بده و توی میلان موفق بشه که احتمالاً باید کار کنه روی خودش و هی بهتر و بهتر میشه، بعد به فرض بعد از میلان از ایتالیا مهاجرت کرد اومد آمریکا اینجا کاربراش خیلی راحت تره چون یه بار اومده از یک الگویی توی ایران استفاده کرده، توی ایتالیا نتیجه گرفته ازش، حالا اومده دوباره آمریکا اینجا دیگه اصلاً براش به سختی ایتالیا نخواهد بود

    چرا؟؟

    چون کلا یه بار این مسیر رو رفته، این اعتماد به نفسی که داره، چون ذهن اینجوریه دیگه🪴

    وقتی شما نتیجه میگیری میتونی ذهنت رو قانع کنی، میتونی بگی همونجوری که اونجا تونستم اینجا هم میتونم، چون ذهن شروع میکنه میگه نه اینجا نمیشه اینجا فلانه

    بعد آدم باید بتونه به خودش به یاد بیاره که توی اصفهان هم میگفتن نمیشه

    توی اصفهان هم خیلی شرایط نشد بود ولی برای من شد

    بنابراین اینجا هم همونه، اینجا هم میتواند بشود به شرطی که من بتونم همون نگاه، همون باور و مهمتر از همه همون شور و شوق،

    شور و شوقی که باعث شد تو بلند شی با دست خالی بری بنگاه

    شور و شوقی که باعث شد که تو با هیچی شروع کنی بری بگردی دنبال جا

    به خودت نگاه کن

    آیا اون شور و شوق رو توی میلان داشتی که باعث بشه بتونی بدون اینکه ایتالیایی صحبت کنی با دست خالی بتونی بری یکسری کارها رو بکنی یا نه🤔⚘

    اینارو به خودت بگو، اون شور و شوقی که باعث میشه اعتماد به نفس ایجاد بشه، باعث میشه حرکت بشه، اون حد از اشتیاق، اون حد از این که من میخوام بشود

    اینا رو اگه به خودت بگی و به یاد بیاری بهت خیلی کمک میکنه🥰⚘

    با سپاس از شما استاد عزیز وخانم شایسته جان🙏🙏🙏🌼💖🍀⚘🥰🪴🥀

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای: