موضوع گفتگو: چه زمانی تصمیم به تغییر می گیرید؟
مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:
- سوال جادویی: “چطور از این بهتر؟!”
- وقتی شخصیت فرد تغییر کند، جهان لاجرم شرایط او را تغییر می دهد. به این معنا که اگر اوضاع تغییر نکرده، یعنی باورهای بنیادین فرد هنوز تغییر نکرده؛
- رفتارهای متفاوتی که در شرایط چالش برانگیز بروز می دهیم، تعیین کننده میزان تغییرات بنیادین در شخصیت ماست؛
- کار ما فقط بهبود شخصیت خودمان است، مابقی تغییرات را جهان خود به خود برای ما انجام می دهد؛
منابع بیشتر:
«می خواهی جزو کدام گروه باشی؟»
این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse است.
آدرس clubhouse استاد عباس منش:
https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh
برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD181MB11 دقیقه
- فایل صوتی گفتگو با دوستان 9 | دلیل نتایج پایدار10MB11 دقیقه
سلام به استاد عزیزم و دوستان عزیز
ااین کامنت رو قرار بود توی جلسه6 عزت نفس بزارم به عنوان تمرین ولی اشتباهی اومدم توی این صفحه نوشتم چون از قبل باز بود و اومدم پاک کنم ولی حسم بهم گفت همین جا بزار باشه :) امیدوارم که مفید و کمک کننده باشه
موضوع این کامنت در مورد اینه که کجا ها نظر بقیه برای من مهم بوده و ضربه خوردم و کجا ها مهم نبوده و پاداش گرفتم
یه مثالی که من از خودم میتونم بزنم که توحیدی عمل کردم و نظر مردم برام مهم نبود و به شیوه ای عمل کردم که فکر میکردم درسته زمانی بود که مادرم فوت کرد
خب اون دوران توی اوج کنکور من بود و من کلی زمان گذاشته بودم و تلاش کرده بودم شبانه روزی انصافن و توی عید 4 ماه مونده به کنکور مادرم فوت کرد ، من تصمیم گرفتم برای اینکه بتونم ذهنم رو کنترل کنم و به مسیرم ادامه بدم هیچ کدوم از مراسم حتی خاکسپاری رو هم شرکت نکنم ، چون متاهد شده بودم که ذهنم رو کنترل کنم و به مسیرم ادامه بدم و میدونستم بودن من توی اون فضا نتنها کمکی نمیکنه بلکه آسیب های بزرگی به من میزنه ، خب با این تصمیمی که گرفتن توی اون شرایط خیلییی حرف شنیدم ، خیلی ها سعی میکردن مستقیم و غیر مستقیم برچسب هایی بزنن و بخوان عذاب وجدان بدن ، اما من تصمیمم رو گرفته بودم ، من هیچ یک از مراسم رو شرکت نکردم و روز خاکسپاری هم داشتم درسم رو میخوندم
الان از اون موقع نزدیک 3 سال گذشته ، هیچ یک از اون آدمایی که بهم برچسب زدن الان اصن وجود ندارن توی زندگی من ، البته اینم بگم من انقدری سرم توکار خودم بود که نمیدونمم کیا چی گفتن ، از دورا دور متوجه میشم یه سریا حرف میزنن ولی واقعا اهمیت نمیدادم و الان من دو ساله اومدم دانشگاه و توی یه ویلای لاکچری زندگی میکنم و ماشین خودمو دارم و خونه خودمو دارم و دانشگاه میرم و از زندگیم لذت میبرم و تک تک اون آدمایی که پشت من حرف میزدن هنوز توی ب بسم الله گیر کردن و واقعا اهمتی نداشت نظر هیچکدومشون و الان همشون به اصطلاح طرفدار شدن :)
اما توی روابط عاطفی چون تمام الگو هایی که من در کل زندگیم دیده بودم این بود که تو باید یه کاری کنی که به اصطلاح معشوق راضی بشه من هم همواره در تلاش بودم که با کادو دادن و با سوپرایز کردن و رستوران خفن رفتن و از این حرفا فرد مقابل رو راضی کنم که نتیجه این شد که نارضایتی هر روز بیشتر میشد و هر روز از هم دور تر میشدیم و در نهایت رابطه هم تموم شد و منم موفق نشدم رضایتش رو جلب کنم و این درس رو گرفتم و توی رابطه بعدیم خیلییی بهتر عمل کردم و خیلییییی بیشتر به سبک شخصی خودم عمل کردم و البته که این روند ادامه داره خیلی میتونه بهتر از این بشه