موضوع گفتگو: چه زمانی تصمیم به تغییر می گیرید؟
مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:
- ورودی های ذهنی ایمان آورنده؛
- کلید شکوفا ساختن توانایی های درونی؛
منابع بیشتر:
«می خواهی جزو کدام گروه باشی؟»
این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse است.
آدرس clubhouse استاد عباس منش:
https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh
برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD393MB25 دقیقه
- فایل صوتی گفتگو با دوستان 11 | رمز رضایت از زندگی23MB25 دقیقه
سلام ودرود به استاد عزیزم ومریم جون عزیزم.
چند روزی بود که احساس بدم رو کنترل میکردم بالاخره دیروز به هم ریختم که کامنت قبلیم راجع به احساس دیروزم بود.
خیلی جالبه بعد از ارسال دیدگاهه دیروزم ،یه کم احساس سبکی کردم .وقتی ارسال شد و رفت .اومدم با خودم فکر کردم وبه خودم گفتم ناهید امشب روز زن و روز مادر ! واقعن تو باید الان تو این حس وحال باشی ؟!
خوب میفهمیدم که ضعیف عمل کردم .
والان جایگاهم اینجا و این حس وحال نیست.
میدونستم دارم سر چیزی که تغییرش فعلن دست من نیست خود آزاری میکنم.
کاملا واضح وآشکار بود افکارم رفته بود سمت منفی ها وکمبودها.
مثل بچه ها دنبال بهونه میگشتم که خودمو توجیه کنم .
غافل از اینکه جهان با کسی سر این داستان شوخی نداره.
خیلی قدرتمندانه اومدم افکارمو جهت دهی کردم سمت مثبتهای زندگیم .
به خودم گفتم اگه خودتو دوست داری اگه برای خودت ارزش قائل هستی باید قدرت وتوانایی درست کردن احساست را داشته باشی واگرنه هیچی از قوانین جهان سر در نیووردی !!!
دنبال بهانه واستدلال هم نگرد که فایده نداره.
وقتی میدونی برای جهان هیچ توجیهی قابل قبول نیست وتو با احساس بدت اتفاقات بدتری رو جذب میکنی وواقعن هم همین طور بود ،اونروز همین جوری برام میبارید.
چرا ذهنتو از همون ابتدا که شروع میکنه به نجوا ،نتونستی کنترل کنی که به اینجا کشیده بشه .
من همون ناهیدم .احساساتم همون احساسات بود.
همسرم همون همسر بود.
اتفاق جدیدی رخ نداده بود.
چرا تونسته بودم این یه سال اخیر انقد عالی عمل کنم ولی دیروز انقد بد عمل کردم .
خلاصه این یاد آوری ها رو به خودم کردم .
خودمو سرزنش نکردم اما به خودم حق این اشتباه را هم ندادم .
همین که فهمیدم .گفتم الان چکاری انجام بدم بهتره؟!
به همسرم زنگ زدم و گفتم بیا خونه .
تا برسه خونه تمام قوانین بخصوص مباحث دوره ی کشف قوانین رو مرور کردم .
چون این دوره رو نزدیک به 6ماهه فک کنم دارم کار میکنم وهرروز کدنویسی میکنم .
اول اینکه به خودم گفتم تو قدرت خلق اتفاق جدید را داری که باید در چنین مواقعی آگاهانه اینکارو بکنی .
برای احساس بدت دنبال بهانه وعوامل بیرونی نگرد که تو خودت باور کردی همه چی تو درون توعه!
تمرکزتو بزار روی خواسته هات نه روی ناخواسته ها!
این یه تضاد بود و تو باید بتونی از پسش بر بیایی!
فرکانسهاتو تغییر بده !
خوشبختی رو تو مقصد نبین .قرار بود از مسیر لذت ببری.
وقتی میبینی حالت خوب نیست باید کاری کنی که حالت خوب بشه !
سعی کن از اتفاقات، پیش فرضهای مثبت داشته باشی .
یادت رفته وظیفه ی تو تسلیم بودن وداشتن ایمان بود.و وظیفه ی خدا رسوندن تو به خواسته هات .
یادت رفته قرار بود تو صبوری کنی وفقط تماشاگر این زندگی باشی وهرجایی سهمی داشتی انجامبدی وبقیه رو بسپاری به خدای قادر وتوانات .
همه ی اینا رو تو دفترم نوشتم .دیدم حس وحالمخیلی بهتر شد.
ووقتی همسرم از در وارد شد ناخود آگاه به آغوش کشیدمش وازش عذر خواهی کردم .
بنده خدا قلبش داشت از جا کنده میشد.اصلا انتظار چنین واکنشی از سمت من نداشت.
دیدم آروم گرفت .
آخه وقتایی که من باش خوب نباشم متاسفانه به خاطر وابستگیش ،چهرش زود پژور وداغون میشه .
همون لحظه انقد از خدا سپاسگزاری کردم .حتی عذر خواهی کردم .
متوجه شدم تو اون هفته تمرکزمو برده بودم به نقاط ضعف همسرم .وریز ریز جم شده بود تا دیروز که حالمو بد کرده بود.
در حالیکه همسرم نقاط مثبت زیادی داره .
شب با آرامش خابیدم .
گفتم خدایا چ قدرتی به ما آدمها دادی .
واقعن با یه انتخاب ساده میتونیم حالمونو به بهترین شکل ممکن یا بدترین شکل ممکن در بیاریم.
من به عینه دیروز در لحظه اینو تجربه کردم .
خوشحال شدم که تونستم مقاومت خودمو نسبت به همسرم بشکنم چون گفتم دیگه دوست ندارم خودمو اذیت کنم واین در حالی بود که اگه به رفتار دیروزم ادامه میدادم حالم خیلی بدتر میشد.
خوشحالم که به این درک رسیدم که نباید اجازه بدم احساس لیاقت من زیر سوال بره .
اینکه متکی به کسی نیستم .این خودمم که در چنین شرایطی هایی باید حال خودمو از درون خوب کنم .
امروز عالی بودم .
روز خیلی خوبی رو گذروندم .
همه چی عالی عالی بود .
خدایا سپاس سپاس به خاطر اینکه در کنارمون هستی .
سپاس به خاطر وجود استاد عزیزم .
که حس ارزشمندی واحساس لیاقت را از درون بهمون یاد داد.
خدایا واقعن ممنونم ازت که انقدی بزرگمون کردی که در اوضاع نا به سامان ،بتونیم حال خودمونو خوب بکنیم .
تازه متوجه شدم یه ضعف بزرگی در درون خودمه که هرز گاهی باعث ایجاد چنین حسی میشه .
استاد پیشم نیست اما باورتون میشه تو ذهنم استاد را تجسم کردم و بهش قول دادم حتمن رو این ضعفم کار کنم تا برای همیشه از بین بره.
استاد تنها کسیه که تو خلوتم باهاش حرف میزنم .
تمام قولهامو بعد از خدا به استاد میدم .
احساس میکنم دینی به گردنم داره ومن باید درست اداش کنم .میدونید چون دانشجوی استاد هستم دلم میخاد الگوی مناسبی برای دیگران باشم ووقتی عملکردخوبی نداشته باشم یه جورایی نمیگم عذاب وجدان اما حالم بد میشه .
حالا همین احساسم باعث میشه حواسمو بیشتر و بهتر جمکنم .این چیزیه که برای من ارزش داره .شاید به حال استاد فرقی نکنه اما برای من مهمه !
بازم از همه ی کائنات سپاسگزارم که همگی دست به دست هم دادن و عامل حال خوبی من شدن .
استاد جونم مرسی مرسی که هستی .
مریم جونم بانوی خوبو و مهربون ودوست داشتنی، روز شما هم مبارک .
سلام ودرودفراوان به استاد عزیزونازنینم ومریم جون عزیزم.
گفتگوی استاد عباس منش قسمت 11.
خداروشکر قبل از اینکه جهان چک ولگدهای جدی خودشو به من بزنه ،خودم متوجه ی نشونه هاش که از درون داشتن منو نابود میکردن، شدم.
به مرور زمان وبا طی روند تکاملی از اون روز ،سالها گذشته و اتفاقات خوب وبد زیادی افتاده که هر کدوم به یه نحوی درسهای خودشو داشته.
وقتی که عملکردهای درستی داشتم وحالم خوب میشد یه جور درس میگرفتم وزمانی که عملکردهای نامناسب داشتم به یه نحو دیگه درس میگرفتم.
راسش فکر میکردم خیلی رشد کردم وخیلی بزرگ شدم اما همه ی اینا تا زمانیه که تو تلاش خودتو برای خوب بودن وداشتن احساس خوب بکنی .
نمیدونم هستن کسانی مثل من که نه راه پس دارن ونه راه پیش یا نه ؟!
استاد گفتن به مرگ فکر کنید و به زمانی که دنیا میخاد براتون به اتمام برسه . ببینید طوری زندگی کردید که از زندگی لذت برده باشید ؟
آیا جاهایی که میتونستیدکارایی که دوست داشتید را انجام دادید که حسرتش براتون نمونده باشه ؟
تمام جملاتی که استاد عزیز تو صحبتهاشون گفتن تو گوشمه .
ب نظرم خیلی طبیعی هستش که زندگی که بر وفق مرادت نیست روتو بخای خوب نگه داری تا اینکه زندگیت تا حدودی اون چیزی که میخای هست باشه .
من مشکلی از ریتم زندگیم ندارم ظاهرن همه چی خوبه اما اگه بخام صادقانه احساسمو بگم ،اصلا از همسرم راضی نیستم .
دنیاش با من خیلی فرق داره .خواسته هاش هم جهت با خواسته های من نیست.
هیچی براش مهم نیست .فقط از سمت من دوست داره همه چیش اوکی باشه بقیش شد شد ،نشدم نشد.
کلا تو یه فرکانس دیگس .اون طبق میل وخواسته های درونی خودش داره زندگی میکنه ومن خیلی وقته متوجه شدم نمیتونم تغییرش بدم.
راسش ب خاطر عشق و علاقه ای که همیشه نسبت به من دم میزنه ،خیلی جاها موزیانه وارد عمل شدم تا بشه شبیه مردی که من دلم میخاد.اما فقط برای مدت کوتاهی اونم نهایت چند روز ،تغییر میکنه دوباره میشه همونی که بود.
بازم میگم نمیدونم کسی حسی مثل منو تجربه کرده یا نه ؟
ولی من نسبت به ایشون احساس خاصی ندارم.خیلی ساله که احساسی ندارم.
منتهی با روشهای استاد زندگیمو سر پا نگه داشتم .گفتم تغییرات مثبت زیادی رخ داده اما نمیدونم چرا تمام انرژی من ،چند وقت یکبار نسبت به ایشون از بین میره.
عمیق که نگاه میکنم میبینم نقاب نزدم ینی سعی در خوب بودن داشتم اما چون اکثرن بر خلاف میلم بوده در واقع نقاب زدم .
استاد جدا شدن رو سپردن به جهان وزمان .
وبر این باورن که جهان بدون دست وپا زدن تو ،اگه هم مدارت نباشه طرف رو از تو جدا میکنه .
از اونجایی که حسی بهشون ندارم ، تو لایه های زیرین قلبم اینو مخفی کرده بودم منتهی تو عملکردهام سعی در رفتار درستو داشتم .
تا اینکه یه وقتایی مثل الان کم اووردم.
برای هر فردی ممکنه یه چیزایی ارجعیت داشته باشه و یه چیزایی الویت .به خاطر احساس واون چ که تو دلته نمیشه کسی با کس دیگه رو مقایسه کرد.
احساس درونی هر فردی رو نمیشه با عقل ومنطق پیش برد.
احساس یه چیزیه که خودش باید بیاد خودش باید بخاد.نمیشه بهش امر کرد .نمیشه براش استدلال اوورد.
البته تو این سالها هیچ وقت بطور جدی به جدایی فکر نکردم چون هیچ پلنی برای بعدش ندارم .
ولی از اینکه علا رقم میل باطنیم با مردی زندگی میکنم که مدام باید گوشه ی ذهنم باشه که چطور رفتار کنم که حالشو خوب کنم.گاهی واقعن کم میارم.
میخام بگم خیلی فرق داره تو یه نفرو بخای یا نه بخای کاری کنی که یه نفرو بخای !!
متاسفانه داستان زندگی من اینه که باید همیشه همه چیزو مدیریت کنم تا به احساس بد نرم .
در واقع ادا حال خوبا رو در میارم.
میدونم وظیفم همینه که در هر حالی احساسمو خوب نگه دارم .
دنبال اون لذتی هستم که با درونم اجین باشه .
جالبه به هرکسی هم که بخای این احساستو بگی ،همه محکومت میکنن .به اینکه تو خودت انتخابش کردی وظیفته تا آخرش باشی.
چطور دلت میاد ولش کنی بری .
اگه تنهاش بزاری ، خدا مجازاتت میکنه .
تو رو سنگدل و بیرحم میبینن وهزار تا انگ دیگه بهت میزنن.
اینجور بگم با زبون بی زبونی بهت میگن باید سر زندگیت باشی دیگه کاری به لذت واحساس تو ندارن.
به فردی که ب نظر قربانی شده دلسوزی میکنن .
وبا هر توجیه وتوضیح ،تو رو محکوم به بد بودن !
البته قضاوت کسی برام مهم نیست .
حالا قرارم نیست من برم .چون پلنی برای رفتن ندارم .
اما از بودنمم لذتی نمیبرم .
هرجایی که همسرم نیست عالیه وآرامش دارم .این احساسمو خیلی مخفی میکنم وبا ووردیهایی که به ذهنم میدم کنترلش میکنم .میگم که خیلی عمیق تر از این حرفاس .
جالب اینکه چون میدونه من تو مسیر استاد هستم .
هروقت من اوکی باشم ب نظرش همه چی خوبه اما اگه بهم بریزم ومثل الآنم بی احساس وبی توجه بشم بهش ،از استاد وبرنامش بیزار میشه .
نمیدونم چطور میشینه برا خودش بالا پایین میکنه .
بارها بهش گفتم اگه آرامش داشتم اگه خوب بودم اگه خوشی با هم داشتیم همه وهمه از وجود استادمه .
اگه ایشون نبود که من از همون چند سال پیش داغون شده بودم .
بازم دلم خوشه به حرفا وتجربه های بچه ها .
دو هفتس فشار روحی روانی زیادی بهم وارد شده که هر دفه سعی کردم ذهنمو کنترل کنم .
خبرها وچالشهای زیادی داشتیم .
خیلی نیاز داشتم تنها باشم یا حداقل خودش چند روز نباشه .اما این اتفاق بین ما نمیفته .
همیشه میگه خودتو با زندگی استاد وبچه های سایت یکی نکن .
واین در صورتیکه که واقعن مقایسه ای در کار نیست .من فقط هر جایی که رفتارها وافکار وباورهای خوب وقشنگ میبینم سعی میکنم منم شبیه استاد یا دوستان باشم .
ولی نمیدونم چرا همسرم جور دیگه درموردم فکر میکنه .
فک میکنه اگه چند سال پیش افکارم جور دیگه بود باید همون جور بمونه البته فقط تو روابط زنا شویی .واگر نه به چیزای دیگه کاری نداره.
اکثر ما ایرانی ها جرات تغییر زیاد نداریم .اگه تغییر کنیم میخان بگن هان چی شده ؟کی پرت کرده ؟
از کی الگو میگیری ؟
انگار نه انگار ما انسان هستیم واین انسان در هر مرحله از زندگی ممکنه افکار وباورهاش فرق کنه .
از نظر مردهای ایرانی ،باید زن مطیع وفرمانبردار مردش باشه .چون مرد مسولیت مالی زن رو به عهده داره.
حالا من شاغل نیستم .دیدم بنده خداهایی که شاغلم هستن ودر آمد هم دارن اما با این زور گویی کنار اومدن .
اینجا حرفای استاد وعملکردهایی که تو روابط استاد میگن ،هیچ خریداری نداره .
اینکه هر کدوم به هر علتی بیان بگن من دیگه نمیخام تو این زندگی باشم خداحافظ .و طرف مقابلم مقاومتی نداشته باشه .کاملا مسخره میدونن.
تا حالا نگفته بودم اما امروز میگم .
با وجود اینکه این افکار وروش استاد تو روابط رو قبول دارم اما هیچ وقت بهش فکر نکردم .
من طبق جایگاه وشرایط خودم سعی میکنم از آموزه های استاد استفاده کنم .
که اگر میخاستم تخته گاز برم الان اینجا نبودم وتو این زندگی نقشی نداشتم .
در کل زندگی من اینطوریه که من باید خوب باشم تا همه چی خوب باشه .من باید توجه کنم تا حال همسرم خوب باشه .
بقدری دم از عشق و علاقه میزنه که خدا بدونه .
فک میکنه این نهایت محبت و لطف یک مرد .
دوست ندارم در موردش حرف بزنم البته شایدیه روزی واضح توضیح دادم .
منم مثل گذشته نیستم که مدام بگم باید اینجور باشی واینکارا رو بکنی تا من دوستت داشته باشم.
سعی کردم آزاد بزارمش .به اندازه ی کافی از احساست وخواسته هام براش حرف زدم .
دیگه چکارش کنم اون زندگی وروابط رو فقط تو یه چار چوب کوچیک میبینه و نمیخاد فراتر بره .منم که تو دنیای دیگه غرقم.
امسال خیلی تلاش کردم اتفاقات عالی بینمون رخ بده .
مثل همیشه تلاشا از سمت من باید باشه .
سعی کردم همه چیو رها کنم وبه خدا بسپارم وبا هدایتش پیش برم. اما مثل اینکه یه جاهایی ترسها مخفیانه بهم هجوم اووردن ومثل این روزا بهم غلبه داشتن که حالمو بد کردن.
یه مشاور مورد اطمینان نداریم .یه نفرم نیست که بهش اعتماد و اطمینان کامل داشته باشم تا واضح وشفاف همه چیو براش بگم تا کمکی در تصمیم گیریم بکنه .
شایدم من دارم اشتباه میکنم .شایدم افکار وباور های من مشکل پیدا کردن . نمیدونم .
فقط اینو میدونم هیچ احساسی نسبت به همسرم تو وجودم نیست.
ومن به خاطر دلسوزی یا به خاطر ترسهام یا به خاطر انتظار جدایی از سمت جهان دارم ادامه میدم .
واگرنه تو دل خودم خیلی وقته احساس مرده .
حتی اینجا هم نمیدونم به عنوان یک انسان حق ندارم احساس واقعیمو بگم .
چرا ؟چون همه شاخ وشونه میکشن سرم .
نمیدونم چرا باید وظایف وکنترل احساست منو دیگران باید تعیین کنن حتی همسرم .
نمیدونم این چ قانونیه که یه بله گفتیم ،باید تا آخر عمرمون یدک بکشیمش.
مادر شوهرم از دست پدر شوهرم خسته شد و رفت که خیلی حق داشت بره.
بعد از رفتنش به علت وابستگی زیاد پدر شوهرم به مادر شوهر،از تنهایی دق کرد و مرد.
خیلی جالبه منو شبیه اون میبینن .
من هیچ وجه اشتراکی با مادر شوهرم ندارم.
کلا دنیای ایشون با من از زمین تا آسمون فرق داره .نه نگاهمون نه دیدگاه هامون نه طرز فکرامون ونه باورهامون .هیچ شباهتی بین ما نبوده و نیست.
اما اگه منم مثل ایشون روزی انتخاب کنم که باید جدا بشم مطمئنم هزار ویک حرف وهزار ویک داستان برام درست خواهند کرد که اهمیتی نداره .
میخام بگم ما با همچین آدمایی سر وکار داریم .
اگرچه از دل تک تکشون بپرسی ،دقیقا اونا هم احساساتی شبیه منو دارن.
من که کسیو تو روابط ،راضی و خوشحال نمیبینم .
نمیدونم چطور شده اکثر ،خانومها دوست دارن تنها زندگی کنن .نمیدونم به خاطر فرهنگ وباورهای غلط داخل زندگیامونه یا مشکل چیز دیگس؟!!!!
جملات وعبارتهای درست استاد:
شما تمرکزت روی تغییرات خودت باشه.
تو سعی کن احساستو خوب نگه داری .
احساس بد مساوی با اتفاقات بدهستش .
دلیل ومنطق تو برای جهان قابل قبول نیست.جهان همون چیزیو به تو میده که از تو میبینه .
جهان آینه ی تمام نمای توست.
به مثبتهای همسرت توجه کن .
موقعه شرایط بد سعی کن زاویه ی دیدتو عوض کنی .
سکوت کن .
ذهنتو کنترل کن .ورودیهای مناسب به ذهنت بده .
به مقصد فکر نکن از مسیر لذت ببر.
آگاهانه برای خودت اتفاقات خوب رو خلق کن .
تو اقدام به کاری نکن .همه چیو بسپار به خدا .
بازم صبوری کن .بازم متوکل باش.
میدونم یه جاهایی ترسیدم ،ترسهاتو بسپار به خدا .
فک کن اینم یه تضادیه که باید باهاش کنار بیایی .همه ی مشکلا تو درونمه اما چرا قدرت تصمیم گیری ومنطق درست رو ندارم نمیدونم ؟!!!!
البته اگه بخام قشنگ ریشه یابیش کنم میدونم جریان چیه ؟!
اما با استدلالهای زیادی هم خونی نداره میگم که در مورد حس نمیدونم چطور باید تصمیم گرفت؟میخام بگم نمیدونم چقدر حق دارم ؟!!!!
گفتگوهای ذهنیمو باید خاموش کنم .
در مورد ناخواسته ها صحبت نکنم .
یه کم رها تر زندگی کنم .
امیدوارم بتونم احساسمو به قبل برگردونم .
حداقل خوبیش این بود که حالم خوب بود وافکار منفی سراغم نمیومد.
اما این هفته بطور عجیبی احساست منفی نسبت به همسرم ذهنمو در گیر کرده بود.
هر ترفندیو رفتم اما حالمو بهتر نکرد.
فقط وقتایی که نمیدیدمش اوکی بودم.
ولی جلو چشمم که میومد احساسم عوض میشد.
از خدا میخام هیچ وقت هیچ کس حس منو تجربه نکنه .
استاد جونم بازم خودمو تسلیم خدا وتسلیم روزگار وجهان میکنم .
تا ببینم خداوند چطور و به کجاها هدایتم میکنه .
از خدا برای خودم بهترینها را میخام .دیگه لذت رو تو چار چوبی نمیبینم .فقط در لحظه میگم حال آدم خوب وخوش باشه وهم از خودش وهم از کسی که کنارشه لذت ببره .منم دوست دارم این حسو تجربه کنم اما هر کاری میکنم نمیشه.
من به عنوان یک زن ویک مادر در حد توان خودم سهم ونقش خودمو خوب ودرست انجام دادم .
همسرم خودش اینو تایید میکنه و همیشه میگه از تو راضیم.
اما همسرم خیلی کوتاهی داشته وداره .اون فکر میکنه قربون صدقه رفتنش وتوجه کردناش برای من کافیه .
خیلی تلاش کردم تا بفهمه که این تنها چیزی نیست که من میخام ولی دیگه کاری بش ندارم .چون اون از این لحاظ تغییر نمیکنه .
ببخشید اگه امروز دیدگاهم موج منفی داشت .
میخاستم ننویسم اما گفتم بزار بنویسم شاید یه نفر پیامی از طرف خدا بهم داد.
استاد جونم عاشقانه دوستت دارم .
وجود شما عامل مهم کنترل کردن ذهن خرابمه.
کاش اینو همسرم بفهمه .
سلام فهیمه جان .
ممنون از راهنمایی وتجربه ای که از خودت بهم دادی .
منم دارم تمام تلاشمو میکنم که این الگوی تکرار شونده دیگه سراغم نیاد.
میدونی با وجود بودن این حس تو عمق وجودم اما مدت زیادی بود که راحت کنترلش میکردم.
تا پارسال که خیلی زود به زود این حسم بروز داده میشد.اما خوشبختانه امسال بعد از گذشت 9ماه این اتفاق باز افتاد که دوباره خودم جمش کردم.
واز اینکه امسال بهتر از سال گذشته میتونم مدیریت داشته باشم خوشحالم .
امیدوارم با کمک استاد واستفاده از تجربه های شما دوستان عزیز از این الگوی تکرار شونده نجات پیدا کنم.
بازم ممنونم ازت.
از خدا بهترینها را برات آرزو میکنم .
حال دلت همیشه خوبو و خوش.