موضوع گفتگو: چه زمانی تصمیم به تغییر می گیرید؟
مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:
- ورودی های ذهنی ایمان آورنده؛
- کلید شکوفا ساختن توانایی های درونی؛
منابع بیشتر:
«می خواهی جزو کدام گروه باشی؟»
این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse است.
آدرس clubhouse استاد عباس منش:
https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh
برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD393MB25 دقیقه
- فایل صوتی گفتگو با دوستان 11 | رمز رضایت از زندگی23MB25 دقیقه
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 30 دی رو با عشق مینویسم
رضایت
نمیدونستم این رد پام رو در کدوم فایل بذارم
یهویی نوشتم رضایت
و چقدر با رد پای من هماهنگ بود این فایل
خدایا شکرت
یه روز بهشتی در نور عظیم و پر از عشق خدا که تک تک سلول های بدنم کد های سلامتی که هر روز از منبع نور خدا به سمت بدنم ،از قلبم منتشر میشن تا با کلی ذوق و شوق برن و سلول های بدنم رو بغل کنن
وای که چه حس خوبی داره هر روز دیدن این اتفاق زیبا در بدنم
من کاش میتونستم اینجا با طراحی نشون بدم کد سلامتی رو
من تو دفترم هر روز طراحیش میکنم
یه قلب میکشم و توی قلب مینویسم ربّ
بعد از کنار قلب دو تا خط میکشم عین دست ولی دایره هست
صبر کن طیبه
الان که مینوشتم بهم گفته شد باید دستاشم قلب بکشی که وقتی سلول های بدنت رو بغل میکنه از سه طرف قلب تبدیل به نور بشه
بعد یه خط هم میکشیدم و پایینش توی یه بیضی مینوشتم سلامتی
و وقتی هر روز تکرار میکنم و هر روز کیف میکنم و میبینمشون
حتی لبخند و شادی سلول های بدنم و کدهای سلامتی رو میبینم که نور میشن و جاری میشن در بدم
همین الانم که دارم مینویسم میبینمشون و از ذوق اونا منم لبخند دارم و کیف میکنم
نمیدونم چی شد نوشتم
حتما لازم بود قبل نوشته هام و ردپای روز بهشتیم بنویسمشون
خدایا شکرت
امروز دو تا تخم مرغ گذاشته بودم آب پز بشه تا ببرم ورکشاپ و ناهارمو اونجا بخورم
و اول رفتم نون گرفتم و کنجدی بود به قدری بوی کنجد عالی میومد که حس فوق العاده ای داشتم
هوای امروز بارونی بود و سرد
و وقتی رسیدم تجریش برف میبارید
وقتی رسیدم دیدم برف میباره و کلی هوا فوق العاده بهشتیه
من دیگه دارم تو بهشت خدا زندگی میکنم
هر روز و هر لحظه ام خود خود بهشته
رفتم سمت میدانش و به قدری زیبا بود که درختا و همه جا فوق العاده زیبا بود
و سفید و برفی و من فقط میگفتم چقدر زیبا
خیلی خوشحالم از اینکه به قدری پیشرفت داشتم که حتی وسط پیاده رو وایسادم و از خودم سلفی گرفتم
و لبخند عمیقی داشتم که اصلا آدما رو نمیدیدم چه برسه بخوام خجالت بکشم مثل دو سال پیش
من که تا دو سال پیش عمرا اگه وسط خیابون از خودم سلفی میگرفتم ، انقدر تو خیابون با خجالت راه میرفتم و حس میکردم همه دارن نگاهم میکنن
اما الان هیچی دیگه برام اهمیتی نداره
با چنان ذوقی داشتم میخندیدم و عکس میگرفتم که کلی کیف داشت
نمیدونم اما الان دیگه وسط خیابون تو جمعیت شلوغ خود به خود میخندم و با خدا صحبت میکنم
آسمونو نگاه میکنم و جوری به همه چی نگاه میکنم که انگار بار اولمه که دارم خیابونا رو ،درختا رو میبینم
هر بار که میام تجریش خیلی حس خوبی دارم و همون درختایی که هر هفته میبینم و بازم میبینمشون میگم چقدر زیبان و برام نازگی دارن
خدایا شکرت
وقتی رفتم وسط میدان و از برفا عکس گرفتم و از خودمم سلفی گرفتم ، چشمم به یه درختی افتاد که دیدم دقیقا طرح لبخند ،چشم و ابرو و بینی به زیبایی و به وضوح طراحی شده روی تنه درخت
طراحش خدا بود
چون برفایی که روی تنه درخت نشسته بود و آب شده بود قسمت هایی که آب شده بود تیره رنگ شده بودن و دقیقا چشم و بینی و لبخند عمیقی روی تنه درخت طراحی شده بود
و من عکس گرفتم از این شاهکار بسیار زیبای خدا
خدایا شکرت
و بعد رفتم ورکشاپ
وقتی رسیدم فانوس و ترازو و بطری شیشه ای و کدو و وزنه گذاشته بودن
زاویه طراحیمو انتخاب کردم و نشستم
یه استادی هست که همیشه لبخند به لب داره و حس خوبی داره
وقتی منو میبینه به قدری با خوشحالی و لبخند سلام میده که حس خوبی به آدم میده
وقتی میبینمشون به خودم میگم طیبه تو هم یاد بگیر همیشه با خوشرویی سلام بدی
و برای خودم بوم و سه پایه و وسایلای دیگه گذاشتم
وقتی شروع کردم به طراحی ترازو ،برام سخت بود اما گفتم باید طراحیش کنم و یاد بگیرم
خیلی حس خوبی داره وقتی هر هفته یک شنبه ها به لطف خدا میام و اینجا قدمی برای پیشرفتم در مهارت نقاشی برمیدارم
وقتی دوستم اومد و باهم نشستیم و کار کردیم امروز تعداد استادا کم بود ، وقتی چای و شیرینی آوردن
من مثل همیشه یدونه چای برمیداشتم و بعد دوباره یه چای دیگه برمیداشتم
و شیرینی هم وقتی آوردن خوشحالم که دیگه به اندازه روزای اولی که تصمیم گرفتم شیرینی نخوردم ،دلم شیرینی نمیخواد
همکلاسیم گفت شیرینی نمیخوری ؟ گفتم آره دیگه یاد گرفتم که نخورم و به بدنم احترام بذارم
گفت سخته ،نگو ، چجوری جلوی خودتو میگیری ؟
وقتی به این فکر میکنم که قراره بخش کورتکس مغزم که مربوط به اراده هست بزرگ تر و بزرگتر بشه ،بیشتر علاقه مند میشم که اراده ام رو با این تمرینات قوی کنم
تو ورکشاپ که طراحیم تموم شد و رفتم رنگ بردارم تا کارمو شروع کنم ، هی میگفتم یکم رنگ اضافه بردارم و ببرم تو خونه بومامو زیر سازی کنم بعد یهویی به خودم اومدم گفتم طیبه چیکار داری میکنی
این کار درست نیست
رنگارو گذاشتم که اینجا کار کنی نه اینکه ببری خونه
به اندازه مصرفت بردار اگر اضافه موند اونو میبری
وقتی رفتم طراحیمو به استاد طراحیم نشون بدم هنرجوی استام هم اومده بود که من هر هفته چهارشنبه قرار شده برم گالریش تو انقلاب که ازش طراحی و تذهیب رایگان یاد بگیرم
وقتی منو دید سلام کردیم و گفت میام ورکشاپ کارتو میبینم
امروز عجیب بود همه میومدن و بهم سلام میدادن
همکلاسیم یهویی برگشت گفت چه خبره همه دوست شدن باهات، یکی زنگ میزنه حالتو میپرسه ، یکی میاد میگه ناهار خوردی اگه نخوردی بگو
یکی میاد سلاممیده
همه میان باهات صحبت میکنن
چه خبر شده
و فقط خندیدم و گفتم خداست که داره بهم توجه میکنه
خیلی حس خوبی داشت
وقتی چای آوردن من برداشتم و رفتم نمازخونه که پشت بومه ،نشستم و با تخم مرغام خوردم
به قدری خوشمزه بود که حس میکردم بی نهایت کد سلامتی داره به بدنم ازسال میشه
وقتی خوردم و پاشدم تا برم سر ورکشاپ ،یه خانم نماز میخوند گفت غذای سالمی میخوردی در آرامش
چقدر خوبه که مراقبت میکنی
الان که نوشتم تاره متوجه پیامش شدم
خدا داشت تحسینم میکرد که میگفت آفرین که داری مراقبت میکنی از جسمت و سلول هات
ادامه بده و مطمئن باش که لیاقت دریافت دوره فانون سلامتی رو داری
خیلی روز خاصی بود
خدایا شکرت
وقتی برگشتم یه رستوران هست همیشه از اونجا رد میشیم میریم داخل ورکشاپ
یکی از کارمندای اونجا که یه خانم هست دیدم بهم نگاه کرد و لبخند زد و سلام داد
عجیب بود یشه رد میشدم و نگاه میکرد ولی هیچ وقت لبخند نمیزد
امروز به طرز شگفتی به طرق مختلف داشتم عشق خدا رو دریافت میکردم
خدایا شکرت
دوره عزت نفس و عشق و مودت بی نهایت عالی بودن تا چند جلسه که گوش دادم و سعی میکنم که تمریناتش رو انجام بدم خیلی همه چی تغییر کرده
من فقط و فقط هر روز هم داره بیشتر میشه ، هی توجه و محبت و احترام و حس ارزشمندی دارم
چون خدا داره به طرق مختلف سورپرایزم میکنه
ماچ ماچی خودم خیلی دوستت دارم
وقتی کارمون تموم شد و تحویل دادیم
گفتن قراره هفته بعد مدل زنده بیارن و ما بشینیم و یه نفر رو بکشیم و طراحی کنیم
خیلی خوشحال شدم
دقیقا من همیشه میخواستم یه نفر رو طراحی کنم
درسته که استادم میگفت از خانواده شروع کنین
اما نمیشد و کسی همکاری نمیکرد
تا اینکه امروز گفتن هفته بعد مدل زنده داریم
خیلی خیلی خدارو شکر میکنم که هر روز داره برای پیشرفت من همه کار انجام میده
وقتی ما داشتیم کار میکردیم ادمین پیج ورکشاپ پاساژ از استادا و کاراشون عکس میگرفت
من بازم گفتم چرا از کار من نمیگیره
وقتی برگشتم خونه دیدم استوری گذاشته ، و از کار دوستمفیلم گرفته بود اما از من نه
با خودم گفتم چرا از من فیلم نگرفت
کار من که بهتر از کار دوستم بود
و خیلی بهم برخورد
یادمه یه بار اوایل که میرفتیم ورکشاپ کار دوستم هم مثل من خوب نبود اما باز هم از اون فیلم میگرفت
به استادم میگفتم از من فیلم نمیگیره ،استادم در جواب میگفت حتما کارت در طراحی خوب تر نشده ،این یعنی اینکه باید پیشرفت کنی تا از کار تو هم عکس بگیرن
اما امروز خیلی بهمبرخورد با خودمگفتم فکر کن طیبه چرا بهت برخورد؟؟؟
چند تا چیز اومد به فکرم
اینکه من حس میکردم همکلاسیم چون بدون روسری هست و زیباست کارشو عکس میگیره و از من هیچ وقت عکس نمیگیره
که این برمیگرده به کمبود عزت نفس
که باید بیشتر روی خودم کار کنم
اما درمورد طراحی
تصمیم گرفتم جوری کار کنم و پیرفت کنم از روز قبلم که دیگه برام مهم نباشه که چرا از کار من عکس نگرفت
خودم برای خودمطراحی کنم و لذت ببرم و به فکر این نباشم که بگم از من عکس بگیرن
درسته به قول استاد نیاز هست ،انسان دوست داره که دیده بشه اما زیادش هم خوب نیست
من باید تعادل رو یاد بگیرم
و باید ار امروز برای پیشرفتم مصمم تر بشم
وقتی رفتم به استادم کارمو نشون بدم ، سرکلاسش بود
تا رفتم وایسادم جلو مغازه اش
هنرجوهاش لبخند زدن و سلام دادن و اصلا این بار با دفه های قبل فرق میکرد
همه منو میدیدن لبخند میزدن و با عشق سلام میدادن
خدا داشت تو بهشتش بی نهایت عشقش رو به من هدیه میداد
وقتی به استادم نشون دادم کارمو برگشتم
تو راه دیدم دستفروشی قاب گوشی میفروشه
یدونه برداشتم و خریدم
طرح پروانه بود
خیلی زیبا بود
وقتی خریدمش بغلش کردم و با شوق از خدا سپاسگزاری کردم
خیلی حس خوبی داشتم که قاب گوشی خریدم
چون قابم خراب شده بود یه جدیدشو گرفتم خیلی لذت بخش بود
خدایا شکرت
امروز دوتا نشونه هم دریافت کردم
از هر گذر آسوده بگذر
برنده ،طلا
خدا هر روز داره بهم میگه آسوده باش من تو رو به هر آنچه که میخوای میرسونم
تو فقط با من باش
تو فقط باوراتو قوی کن و تکرار کن با تمرکز
من بهت پاسخ میدم به سرعت
فقط کافیه که تلاشت رو ببینم
وقتی برگشتم خونه مادرم قرار بود بیاد از خونه خواهرم و بلیت گرفته بود
خیلی خوشحالم که دیگه وابستگی که به مادرم داشتم رو دیگه ندارم ،و رها شدم و خوشحال تر اینکه سعی میکنم خودم مسئولیت کارهای خودمو به عهده بگیرم
خدایا شکرت
امروز بازم یه بوم بزرگ از ورکشاپ گرفتم و به داداشم دادم
چقدر حس خوبیه
خدایا شکرت
هر روز خدا داره بهم هدیه میده
دیروز فایل سفر به دور آمریکا قسمت 190 نشونه روزم بود
خیلی حس خوبی داشتم
خدا به صورت مداورم داره بهشت رو برای من هدیه میده
برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت و نعمت و بهترین هارو ار خدا براتون میخوام
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
129. روز شمار تحول زندگی من از این جعبه شگفتی خدا
270 امین روز از عضویت من از این سایت پر از آگاهی
چقدر این فایل به اتفاقات امروز من مرتبط بود
که من دقیقا امروز این حرفو گفتم به مادرم
گفتم که مامان یادته من بارها چند سال پیش آینه دستی و جاکلیدی و چیزای دیگه نقاشی میکشیدم هیچ کس نمیگرفت و تصمیم میگرفتم هدیه بدم
چون اذیت میشدم میدیدم نقاشیایی که با کلی عشق رنگ کردم کسی نمیگیره یا میگن گرونه
و هدیه میدادم چون یه جورایی اذیت میشدم که نقاشیامو کسی نمیگیره در صورتی که ایراد از باورام بود نه مشتری ها
و کلی باور محدود کننده دیگه که اون زمان داشتم
و از زمانی که تصمیم گرفتم آگاهی رو انتخاب کنم و از خدا کمک خواستم و سعی کردم هر روز نسبت به دیروزم پیشرفت کنم ، کم کم با توجه به تلاشی که میکردم
به مقدار تلاشم و ایمانی که نشون میدادم آروم تر و زندگیم تغییر کرد
امروز وقتی جلو در مدرسه 355 فروش داشتم و در عرض نیم ساعت که بچه ها میرن و مادراشون میان دم مدرسه انقدر اشتیاق نشون میدادن که دور کارام میشستن بچه ها و یکی یکی نگاه میکردن و مادراشون میگفتن درس هم میدی به بچه ها
اون همه کلمات که پشت سر هم به مادرا میگم ، من نیستم و خداست که به زبونم جاری میکنه
با هر مادری که حرف میزدم یا خودشون میپرسیدن میگفتم میتونین ثبتنام کنین تا تابستون به بچه هاتون تو مسجد محله مون یاد بدم
و گفتن که یکم دوره براشون و ازم درخواست کردن تا برم مسجد محله خودشون که با محله و شهرک ما نیم ساعت پیاده راه داره ، تا هفته ای یه روز به بچه هاشون درس بدم نقاشی روی چوب و سفال و … رو
حتی شماره مو هم گرفتن یه دختر گفت خاله شماره تو میدی گفتم باشه و من قبلا به هیچ کس شماره نمیدادم
طبق باور محدودی که از بچگی اطرافیان گفته بودن و ترسونده بودن میگفتن نباید شماره تو به کسی بدی مزاحم میشن و کلی حرفای دیگه
حتی از جواب دادن به شماره ناشناس ترس داشتم دست و پام میلرزید
ولی به لطف و عنایت خدا این محدودیت رو پشت سر گذاشتم و از اون روزایی که تصمیم گرفتم خجالتم رو رفع کنم دیگه برام مهم نیست که بگم وای نه شماره نمیدم
من وقتی امروز آینه دستیام فروش رفت با جاکلیدی و کش مو ، یه لحظه به خودم گفتم ببین طیبه چه فرقی کرد ؟؟؟؟
تو قبلا هم داشتی از این کارا انجام میدادی و عشقت نقاشی بود و عاشقانه شب و روز کار میکردی ولی فروش نداشتی
البته درسته من از سال 96 هم تو پیج اینستاگرام نقاشیامو میفروختم ، ولی چون مخصوص یه شغل شده بود همه کارام برای آتش نشانی بود کارای دیگه ام فروش نداشت و باز طبق باورای محدودی که داشتم بود که فروش نمیرفت
بعد گفتم چی شد ؟؟؟
الان تو نیم ساعت نزدیک 400 فروش داری و حتی بیشتر از اونم میشه طبق باور و ایمانت به خدا
تازه دارم درک میکنم همه چی اول ایمان به خدا و توحیدی عمل کردنه و بعد باور
چون وقتی من روی باورام کار میکردم فروش داشتم ولی نه زیاد
از وقتی که تصمیم گرفتم ایمانم رو در کنار قدرتمند کردن باور هام به خدا نشون بدم خدا یه جور دیگه ای برام بی نهایت عطا کرد از همه نظر
من امروز مثل هر روزم گفتم خدا تو راهمو بهم نشون بده گفتم میرم باز یه مدرسه تا نقاشیامو بفروشم
تو ذهن خودم یه مدرسه دیگه بود ولی تو دلم گفتم خدا تو بخواه و میپرسیدم کجا باید برم ؟
اول وقتی از خونه بیرون اومدم گفتم میرم به سرای محله اون قسمت از منطقه ای که نزدیک خونمونه وپیاده نیم ساعت راهه میگم اگر معلم نقاشی خواستن اسممو بنویسم بعد میخواستم برم پارک ترافیک که دوچرخه سواری حرفه ای یاد میدن تا برم حرفه ای یاد بگیرم
تو راه با خدا حرف میزدم میگفتم کجا برم؟ انقدر محو حرف زدن با خدا و دیدن زیبایی هاش و سپاسگزاری بودم ،گفتم من چرا یادم رفت ، دوچرخه سواریم باید میرفتم قبل رفتن به مدرسه ای که تو ذهنم بود
چون اون مدرسه که میخواستم برم مسیرش جدا بود و اول گفتم برم دوچرخه رو بپرسم بعد برگردم جلو مدرسه تا بچه ها وقتی اومدن نقاشیامو پهن کنم
وقتی رسیدم به کوچه پارک ترافیک یهویی شنیدم صدای بچه ها میاد ،گفتم مگه اینجا مدرسه هست ؟؟؟
بعد دیدم گفتم وای خدای من ، اصلا حواسم نبود که اینجا کنار مارک ترافیک مدرسه ابتدایی هست
بارها اومده بودم این پارک ترافیک و مدرسه رو دیده بودم ولی اصلا یادم نبود تا بیام اینجا بفروشم
زود رسیده بودم 11 بود و بچه ها 12:15 زنگشون میخورد ،پارک ترافیک هم بسته بود برگشتم
یهویی دیوارا و نقاشی روی دیوار مدرسه توجهمو جلب کرد
یه حسی بهم گفت برو مدرسه و با مدیر صحبت کن برای رنگ دیوارای مدرسه
ولی ذهنم هی میگفت نرو ، که اگه قبول نکردن چی؟ یا چحوری میخوای بگی
که زود جوابشو دادم
گفتم اولا من میرم و میگم فوقش یا میگن باشه یا میگن نه
بعدشم من ایمانم رو به خدا نشون میدم باقی کارا با خداست من و تو چه کاره ایم ذهن من و بعد رفتم و با مدیر حرف زدم گفت قیمت بده
گفت چند رنگ میکنی هر دیوارو
بهش گفتم من تاحالا کار نکردم ،ولی اگه قبول کنین من میتونم رنگ کنم و گفت از روی همون طرح ها بخوای رنگ کنی قیمت بده یا هر طرحی که بود دوباره رنگ بشه قیمت بگو
گفت برو حیاط مدرسه رو ببین و بیا بگو که چقدر میگیری تا رنگ کنی
بعد نقاشیامم نشونشون دادم گفتن نه اینا رو نمیخوایم ولی دیوار مدرسه رو قیمت بدی میگیم بیای رنگ کنی یا نه
بعد من رفتم حیاط مدرسه رو دیدم انقدر بزرگ بود و دیواراش لازم بود که رنگ بشه خیلی رنگاش رفته بود
بعد اومدم بیرون و دیدم مادرای بچه ها دارن میان ، سفره مو پهن کردم و نقاشیامو گذاشتم یکی یکی اومدن نگاه کردن و ازم خرید کردن
بعد که بچه ها زنگ آخرشون به صدا در اومد با مادراشون اومدن و دور کارام جمع شدن
و درخواست کردن که تو محله شون برم و اونجا تو مسجد ثبتنام برای آموزش باشه تا بچه هاشونو بیارن و اسم دوتا مسجد رو گفتن که اگر خدا بخواد فردا صبح میرم هم مسجد و هم مدرسه تا قیمت بدم بهشون
بعد مدیر مدرسه میخواست بره گفت دختر تو اومدی دیوارارو ببینی قیمت بدی کجا رفتی ؟
گفتم اینجا میفروختم فردا میام باهاتون حرف میزنم گفت باشه
امروز وقتی رفتم اون مدرسه فقط گفتم خدایا شکرت یعنی خوب میدونستی کجا منو ببری
حتی به دلم انداخت برم نقاشی دیواری رو بپرسم و گفتن که قیمت بگو
همه اینا کار خود خودشه که جوری مسیرمو تغییر داد تا برم اونجا
همه چیو به خودش سپردم گفتم خدا اگر رنگ دیوارای مدرسه جور بشه که عالیه اگرم نشد باز خیریتی در این هست که درس هایی باید یاد بگیرم
بعد که برمیگشتم تو راه یه مدرسه هم دیدم که بچه ها میومدن گفتم بشینم اونجا یهویی چند بار شنیدم نه نشین برو خونه
گفتم چشم و وقتی رفتم رسیدم سمت خونه مون یهویی یادم اومد که من قرار بود برم مدرسه ابتدایی سمت خونمون که 1:30 زنگشون میخوره
رفتم و به خانم دستفروشی که نشسته بود جلو مدرسه گفتم من میرم اونجا خواستی بیا و گفت باشه و اومد
وقتی رفتیم درسته نفروختم چیزی ولی با مادرا حرف زدم و بچه ها گفتن فردا بیا خاله الان پول نداریم
من برگه ای که چاپ کرده بودم و با خط تحریری خودم نوشته بودم آموزش هست تو مسجد محله مون میخواستم جلو در مدرسه بچسبونم که
یکی از مادرا گفت آموزشم میدی گفتم بله شماره مو گرفت گفت بیا به مسجد محله ما هم که نزدیک محله شماست بگو تا ما هم بچه هامونو بیاریم برای آموزش
خیلی حس خوبی داشت
من وقتی داشتم فکر میکردم که مادرا میخوان که بچه هاشون یاد بگیرن
به یاد این ایده افتادم که قبل از آگاهی بهم داده شده بود از طریق ددستم ولی عمل نکرده بودم
این بود که فیلم بگیرم و تو تلگرام یا سی دی کنم و بفروشم آموزش نقاشیامو رو چوب یا سفال
باز همه اینا رو از خدا میخوام راهشو که به طبیعی ترین و ساده ترین هست رو بهم بگه
و هر بار میگم خدایا اختیارمو تماما به تو میسپرم و خودت اراده منو بگیر به دستت
اون چیزی باشه که تو میخوای نه اونی که من از نا آگاهیم میدونم
بعد خواهرم زنگ زد گفت طیبه بیا دوشنبه بازار یه دست فروش هست کلی چوب و زیر لیوانی به قیمت ارزون آورده
و وقتی من رفتم انقدر خوشحال بودم که یاد این موضوع افتادم
که خدایا ازت ممنونم در زمان مناسب در مکان مناسب قرار دادی من رو تا به خواسته ام برسم
چون من چند روز بود میخواستم زیر لیوانی چوبی بگیرم ولی گرون بودن و میخواستم قیمت مناسب باشه که امروز خدا بهم عطا کرد
و من با پول فروش دیروز و امروزم چوب خریدم تا رنگ کنم
این روزا بیشتر پیش میاد که در زمان و مکان مناسب به خواسته هام میرسم
حتی شده بارها تو گفتگوم با خدا حس کردم و شنیدم که طیبه باید تو ایمانت رو بیشتر و بیشتر نشون بدی چون برای خواسته های دیگه ات کم مونده تا مولفه ها کنار هم قرار بگیرن
وقتی ایمانت رو نشون بدی خدا چند برابر بی نهایت برات رقم میزنه
پس دائم در حرکت باش و سوال بپرس تا به جواب برسی
شب وقتی بارون میبارید رفتم بیرون تا تو خرید به مادزم کمک کنم ، خیلی زیبا بود صورتمو رو به آسمن گرفتم و گفتم وقتی این نعمت به زمین میرسه و درختارو شفاف و زیبا میکنه
پس منم باید از این نعمت استفاده کنم و صورتم رو با این آب شفا بخش خدا شستشو بدم و شفاف و زیبا بشه صورتم
و همه این ها قدرت خداست که هر لحظه در اختیارمون گذاشته
خدایا سپاسگزارتم
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
129. روز شمار تحول زندگی من از این جعبه شگفتی خدا
چقدر این فایل به اتفاقات امروز من مرتبط بود
که من دقیقا امروز این حرفو گفتم
به مادرمم گفتم
گفتم که مامان یادته من بارها چند سال پیش آینه دستی و جاولیدی و چیزای دیگه نقاشی میکشیدم هیچ کس نمیگرفت و تصمیم میگرفتم هدیه بدم
چون اذیت میشدم میدیدم نقاشیایی که با کلی عشق رنگ کردم کسی نمیگیره یا میگن گرونه
و کلی باور محدود کننده دیگه که اون زمان داشتم
و از زمانی که تصمیم گرفتم آگاهی رو انتخاب کنم و از خدا کمک خواستم و سعی کردم هر روز نسبت به دیروزم پیشرفت کنم ، کم کم با توجه به تلاشی که میکردم
به مقدار تلاشم و ایمانی که نشون میدادم آروم تر و زندگیم تغییر کرد
امروز وقتی جلو در مدرسه 355 فروش داشتم و در عرض نیم ساعت که بچه ها میرن و مادراشون میان دم مدرسه انقدر اشتیاق نشون میدادن که دور کارام میشستن بچه ها و یکی یکی نگاه میکردن و مادراشون میگفتن درس هم میدی به بچه ها
اصلا من مونده بودم اون همه کلمات که پشت سر هم به مادرا میگم ، من نیستم و خداست که به زبونم جاری میکنه
با هر مادری که حرف میزدم یا خودشون میپرسیدن میگفتم میتونین ثبتنام کنین تا تابستون به بچه هاتون تو مسجد محله مون یاد بدم
و گفتن که یکم دوره براشون و ازم درخواست کردن تا برم مسجد محله خودشون که با محلخ و شهرک ما نیم ساعت پیاده راه داره ، تا هفته ای یه روز به بچه هاشون درس بدم نقاشی روی چوب و سفال و … رو
حتی شماره مو هم گرفتن یه دختر گفت خاله شماره تو میدی گفتم باشه و من قبلا به هیچ کس شماره نمیدادم
طبق باور محدودی که از بچگی اطرافیان گفته بودن و ترسونده بودن میگفتن نباید شماره تو به کسی بدی مزاحم میشن و کلی حرفای دیگه
حتی از جواب دادن به شماره ناشناس ترس داشتم دست و پام میلرزید
ولی به لطف و عنایت خدا این محدودیت رو پشت سر گذاشتم و از اون روزایی که تصمیم گرفتم خجالتم رو رفع کنم دیگه برام مهم نیست که بگم وای نه شماره نمیدم
من وقتی امروز آینه دستیام فروش رفت با جاکلیدی و کش مو ، یه لحظه به خودم گفتم ببین طیبه چه فرقی کرد ؟؟؟؟
تو قبلا هم داشتی از این کارا انجام میدادی و عشقت نقاشی بود و عاشقانه شب و روز کار میکردی ولی فروش نداشتی
چی شد ؟؟؟
الان تو نیم ساعت نزدیک 400 فروش داری و حتی بیشتر از اونم میشه طبق باور و ایمانت به خدا
تازه دارم درک میکنم همه چی اول ایمان به خدا و توحیدی عمل کردنه و بعد باور
چون وقتی من روی باورام کار میکردم فروش داشتم ولی نه زیاد
از وقتی که تصمیم گرفتم ایمانم رو در کنار قدرتمند کردن باور هام به خدا نشون بدم خدا یه جور دیگه ای برام بی نهایت عطا کرد از همه نظر
من امروز مثل هر روزم گفتم خدا تو راهمو بهم نشون بده گفتم میرم باز یه مدرسه تا نقاشیامو بفروشم
تو ذهن خودم یه مدرسه دیگه بود ولی تو دلم گفتم خدا تو بخواه و میپرسیدم کجا باشد برم
اول وقتی از خونه بیرون اومدم گفتم میرم به سرای محله اون قسمت از منطقه ای که نزدیک خونمونه وپیاده نیم ساعت راهه میگم اگر معلم نقاشی خواستن اسممو بنویسم بعد میخواستم برم پارک ترافیک که دوچرخه سواری حرفه ای یاد میدن تا برم حرفه ای یاد بگیرم
تو راه با خدا حرف میزدم میگفتم کجا برم؟ انقدر محو حرف زدن با خدا و دیدن زیبایی هاش و سپاسگزاری بودم ،گفتم من چرا یادم رفت ، دوچرخه سواریم باید میرفتم قبل رفتن به مدرسه ای که تو ذهنم بود
چون اون مدرسه که میخواستم برم مسیرش جدا بود و اول گفتم برم دوچرخه رو بپرسم بعد برگردم جلو مدرسه تا بچه ها وقتی اومدن نقاشیامو پهن کنم
وقتی رسیدم به کوچه پارک ترافیک یهویی شنیدم صدای بچه ها میاد ،گفتم مگه اینجا مدرسه هست ؟؟؟
بعد دیدم گفتم وای خدای من ، اصلا حواسم نبود که اینجا کنار مارک ترافیک مدرسه ابتدایی هست
بارها اومده بودم این پارک ترافیک و مدرسه رو دیده بودم ولی اصلا یادم نبود تا بیام اینجا بفروشم
زود رسیده بودم 11 بود و بچه ها 12:15 زنگشون میخورد
یهویی دیوارا و نقاشی روی دیوار مدرسه توجهمو جلب کرد
یه حسی بهم گفت برو مدرسه و با مدیر صحبت کن برای رنگ دیوارای مدرسه
ولی ذهنم هی نرو میگفت که اگه قبول نکردن چی؟ یا چحوری میخوای بگی
که زود جوابشو دادم
گفتم اوالا من میرم و میگم فوقش یا میگن باشه یا میگن نه
بعدشم من ایمانم رو به خدا نشون میدم باقی کارا با خداست من و تو چه کاره ایم ذهن من و بعد رفتم و با مدیر حرف زدم گفت قیمت بده
گفت چند رنگ میکنی هر دیوارو
بهش گفتم من تاحالا کار نکردم ،ولی اگه قبول کنین من میتونم رنگ کنم و گفت از روی همون طرح ها بخوای رنگ کنی قیمت بده یا هر طرحی که بود دوباره رنگ بشه قیمت بگو
گفت برو حیاط مدرسه رو ببین و بیا بگو که چقدر میگیری تا رنگ کنی
بعد نقاشیامم نشونشون دادم گفتن نه اینا رو نمیخوایم ولی دیوار مدرسه رو قیمت بدی میگیم بیای رنگ کنی یا نه
بعد من رفتم حیاط مدرسه رو دیدم انقدر بزرگ بود و دیواراش لازم بود که رنگ بشه خیلی رنگاش رفته بود
بعد اومدم بیرون و دیدم مادرای بچه ها دارن میان ، سفره مو پهن کردم و نقاشیامو گذاشتم یکی یکی اومدن نگاه کردن و ازم خرید کردن
بعد که بچه ها زنگ آخرشون به صدا در اومد با مادراشون اومدن و دور کارام جمع شدن
بعد مدیر مدرسه میخواست بره گفت دختر تو اومدی دیوارارو ببینی قیمت بدی
گفتم اینجا میفروختم فردا میام باهاتون حرف میزنم گفت باشه
امروز وقتی رفتم اون مدرسه فقط گفتم خدایا شکرت یعنی خوب میدونستی کجا منو ببری
حتی به دلم انداخت برم نقاشی دیواری رو بپرسم و گفتن که قیمت بگو
همه اینا کار خود خودشه که جوری مسیرمو تغییر داد تا برم اونجا
همه چیو به خودش سپردم گفتم خدا اگر رنگ دیوارای مدرسه جور بشه که عالیه اگرم نشد باز خیریتی در این هست که درس هایی باید یاد بگیرم
بعد که برمیگشتم تو راه یه مدرسه هم دیدم که بچه ها میومدن گفتم بشینم اونجا یهویی چند بار شنیدم نه نشین برو خونه
گفتم چشم و وقتی رفتم رسیدم سمت خونه مون یهویی یادم اومد که من قرار بود برم مدرسه ابتدایی سمت خونمون که 1:30 زنگشون میخوره
رفتم و به خانم دستفروشی که نشسته بود جلو مدرسه گفتم من میرم اونجا خواستی بیا و گفت باشه و اومد
وقتی رفتیم درسته نفروختم چیزی ولی با مادرا حرف زدم و بچه ها گفتن فردا بیا خاله الان پول نداریم
من برگه ای که چاپ کرده بودم و با خط تحریری خودم نوشته بودم آموزش هست تو مسجد محله مون میخواستم جلو در مدرسه بچسبونم که
یکی از مادرا گفت آموزشم میدی گفتم بله شماره مو گرفت گفت بیا به مسجد محله ما هم که نزدیک محله شماست بگو تا ما هم بچه هامونو بیاریم برای آموزش
خیلی حس خوبی داشت
من وقتی داشتم فکر میکردم که مادرا میخوان که بچه هاشون یاد بگیرن
به یاد این ایده افتادم که قبل از آگاهی بهم داده شده بود از طریق ددستم ولی عمل نکرده بودم
این بود که فیلم بگیرم و تو تلگرام یا سی دی کنم و بفروشم آموزش نقاشیامو رو چوب یا سفال
باز همه اینا رو از خدا میخوام راهشو که به طبیعی ترین و ساده ترین هست رو بهم بگه
و هر بار میگم خدایا اختیارمو تماما به تو میسپرم و خودت اراده منو بگیر به دستت
اون چیزی باشه که تو میخوای نه اونی که من از نا آگاهیم میدونم