موضوع گفتگو: چه زمانی تصمیم به تغییر می گیرید؟
مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:
- خداوند همواره و به هزاران طریق، ما را به “چگونگی تحقق خواسته هایمان”هدایت می کند؛
- سمت من در تحقق خواسته ام، عمل به الهامات و جدّی گرفتن هدایت هاست؛
منابع بیشتر:
«می خواهی جزو کدام گروه باشی؟»
این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse است.
آدرس clubhouse استاد عباس منش:
https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh
برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD267MB17 دقیقه
- فایل صوتی گفتگو با دوستان 12 | پیروی از الهامات قلبی15MB17 دقیقه
سلام به دوستان عزیزم
حقیقتا تو این قسمت صحبت از خدمت سربازی شد ، گفتم بیام از داستان خدمت سربازیم بگم ، نکات ارزنده و کاربردی داره :
داستان از این قراره که بنده سال ۹۵ یه پولی رو از پدرم به عنوان قرض
(اون موقع هنوز با قوانین کیهانی اشنا نبودم و درکشون نکرده بودم) ، به عنوان قرض گرفتم و بهش تعهد کتبی دادم ، این بگم که خیلی تاکید داشت که برم خدمت ، تعهد کتبی دادم که اگر نتونستم پول رو پرداخت کنم برم خدمت ، اقا ما نوشتیم و امضا زدیم و از قضا داستان جوری پیش رفت که نتونستم پول رو پرداخت کنم ، و وقتی صحبت شد بنده خدا پدرم به اون شدت و حدتی اصرار نداشت که بیا برو از این حرفا چون بعدش صحبت شد گفتم نمیخوام برم ، خلاصه اقا چند ماهی گذشت و قبلش بگمکه من با یکی از دوستانم به قول معروف بین مون شکراب بود ، اقا تو همون چند ماه ما دوباره باهم ارتباط برقرار کردم و ناگفته نماند که بنده در سال ۹۴ با استاد اشنا شدم و این داستان خدمتم مال سال ۹۵ ، اینا رو گفتم که بگم جست و گریخته فایلهای رایگان اون موقع رو هم گوش میدادم
(میگم گوش میدادم چون دادن ورودی های قدرتمند قسمت مهمی از کار کردن روی خود هست و وقتی ادم روی خودش کار میکنه به جریان هدایت الله وصل میشه)
خلاصه اقا ما با اون دوستمون دوباره ارتباط برقرار کردم و از قضا در زمانی ارتباطمون شکل گرفت که اون بنده خدا داشت کارایه خدمتشو انجام میداد ، حالا کامل یادم نیست ولی همچین حسی رو داشتم که انگار این یه نشونه هست که بیا برو خدمت ، خلاصه یه جرقه هایی خورد ، اینم بگمکه ما ۴ تا دوست صمیمی بودیم که تقریبا هم سن بودیم و یکی ازنقاط اشتراکمون این بود که هیچکدوم خدمت نرفته بودیم (قانون کبوتر با کبوتر،باز با باز) اقا صحبت شد که اره بیان همگی باهم بریم و این حرفا که بعد اونجا تقریبا قبول کردند و تمام این موضوعات جوری داشت پیش میرفت که در من انگیزه ای ایجاد کنه که من برم خدمت
(که از اون ۴ نفر یک دوستمون که همون روزا معاف شد ، منم که رفتم ، اون دوست دیگه مونم سال بعدش رفت و اون دوست دیگه هم که کلا نرفت) یعنی کل اون حربا و ایناها جوری پیش رفت که رغبت لازمه دروحودم شکل بگیره که حرکت کنم چون باتوجه به فضاهایی که در اون زمان بودم این موارد یه جورایی برای من انگیزاننده بود ،
خلاصه ما تصمیم گرفتیم و اقدامات لازمه رو برداشتم که دفترچه ام رو پست کنم ، یادمه که اون ماهی دفترچه ام تکمیل شد و اماده پست شد اوخر شهریور بود و من رفتم نمیدونم چی شد که پست نکردم (انگار یه جورایی مثلا از تصمیمم منصرف شدم) و گذشت و چند روز بعدش دوباره تصمیمگرفتم که برم دفترچه ام رو پست کنم ، و پست کردم و جالبه که فاصله پست تا تاریخ اعزام بنده سه ماه زمان برد ، من برج ۸ اون سال پست کردم و برج ۱۱ تاریخ اعزامم بود ، خلاصه از تاریخ اعزامم اقا تا حد توانم تا جایی که جا داشت لذت بردم از زندگیم با توجه به دیدگاها و باورهای اون موقع ام لذت بردم مسافرت رفتم ، دورهمی های دوستانه زیاد میرفتم و… (حال خوب = اتفاقات خوب ، انصافا درحد توانم لذت بردم از اون روزهایم)
یعنی جوری بود که خودمو اماده کرده بودم برای ۰۸ خاش (ارتش) ، اگر درست گفته باشم میگفتن اموزشی اونجا دیگه سخت ترین جا هست ، یا پادگان محمدرسول الله بیرجند (نیرو انتظامی) این دوتا دیگه لول بالا در سخت ترینا داشت،
خلاصه یه جورایی برای سخت ترین شرایط خدمت خودمو اماده کردم ، خلاصه تاریخ مدنظر سر رسید ما رفتیم اون اَمریمونو بگیریم ، دیدم زده یکی از پادگانایه شهرمون رو زده که فاصله اش با خونمون تقریبا ۲۰ دقیقه فاصله داشت ، بعد وارد دوره اموزشی شدم ، که ارتباطم با خالقم بیشتر شد در اون مدت اموزشی و همچنین با تنهایی خودم بیشتر در صلح قرارگرفتم ، و اون دوران من با توجه به درکی که از قانون جذب داشتم با خودم و خدای خودم صحبت میکردم که من ، تو یکی از کلانتری های مشهد خدمت میکنم ، (چون رَسته ام نیروانتظامی بود) ، شنیده بودم خدمتش راحت تره ، ازادی بیشتری داره ،
(از اون دست افرادی هستم که به شدت ازادی برای من اهمیت داره در تمام جنبه های زندگی)
اینم قبلش بگم که بعد از یک ماه تقریبا تو اموزشی فضایی شکل گرفت که بصورت هفته ای به ما مرخصی ۲۴ ساعته میدادند ،
و دفعه اول کسانی رو فرستادن که مثلا پارتی داشتند ، بعد وقتی دیدم یه جورایی بهم برخورد یه احساسی در من شکل گرفت نمیدونم چه کلمه ای رو بکار ببرم ولی گفتم یعنی چی اونا برن و من نرم ، درخواستهای اتوماتیک وار به منبع ارسال میشد ،
اقا از هفته ی بعدش یه کتابی داده بودند و گفتند که از اون کتابه امتحان میگرند و هرکسی که نمره قبولی بگیره میتونه مرخصی بره و منم دیگه به قول معروف هیولا وار میخوندم
خلاصه از همون هفته بنده تا اخر دوره اموزشی ۴ بار مرخصی رفتم بدون هیچ پارتی از این داستانایه شرک الود ، فقط الله کارها رو برای من ردیف میکرد و منو هدایت میکرد و جالب اینجاست که همونایی که مثلا پارتی داشتند تو تقسیم افتاد شهرستان و من تو تقسیم باز هم به لطف الله داخل شهر خودم افتادم
حالا شما ببینید که منی که خودمو برای سخت ترین شرایط اماده کرده بودم به شکل بهشت گونه ای شرایط برای من فراهم شده بود
خلاصه همینطور که گفتم تو دوران اموزشی ارتباطم با خالقم بیشتر شد و تا دوران اموزشی تموم شد و ما رو چند روزی برای تقسیم فرستادند پادگان مرکزی که اتفاقا اونجا هم شرایط جوری پیش رفت که ۱۰ روز اونجا بودیم که عین ۱۰ من تایم اداری بود خدمتم یعنی صب تا ظهر ، (فقط یه شب اونجا به قول معروف پُست دادم و کلا شاید در کل خدمتم ۴ ۵ شب بیشتر پُست ندادم)
(کلا کارها برایم همیشه ساده و لذت بخش و راحت انجام میشه)
تا روز تقسیم سر رسید و از یه جمعیت ۳۰۰ نفری هفت نفر رو فرستادند قسمت راهنمایی رانندگی که بنده هم جزو اون هفت نفر بودم
(خدمت راهنمایی رانندگی جزو راحت ترین خدمتا هست)
که باز همونجا هم من به قسمتی هدایت شدم که تو کل ۲۱ ماه خدمتم کلا لباس شخصی جوری که لباسایی که بهم دادن همون روز اول برای یکبار هم نپوشیدم فقط یادمه یکی دوبار در حد ۲۰ دقیقه نیم ساعتی برای مراسمی لباسایه دوران اموزشیم رو پوشیدم
(اصطلاحا بهش میگن لباس خیارشوری) ، یک ماشین شخصی در اختیارم بود که حتی کارهای شخصیمم با اون ماشین انجام میدادم ، موها و ریش های در حدغیرمتعارف بلند جوری که اصلا کسی فک نمیکرد که من سربازم ،
تیپ میزدم در حد بُندسلیگا که اصلا کسی فکرشم نمیکرد که سربازم ، تقریبا میشه گفت که ازادی ۸۰ الی ۹۰ درصدی داشتم ، برای رفت و امدم نیاز به هیچ برگه ای و با این هماهنگ کن و با اون هماهنگ کن نداشتم ، یه اتاق شخصی داشتم ، فضای غذای خوری شخصی داشتم ، عزت و احترام خاصی درکل پادگان در بین سربازها و نیروهای رسمی پادگان داشتم (منظورم همون سرهنگ ها ستوانها و…)، کلا یه فضای بسیار پرفشنالی رو به لطف الله ام تجربه کردم ، و کل دوران خدمتم از اموزشی تا خدمت اصلیم تمامش تو شهر خودم بودم
یعنی جزو معدود نفراتی هستم که خدمت خیلی شیک و به قول معروف شاهانه داشتم ،و فقط با هدایت الله بدون هیچ پارتی و این داستانا ، جوری که هرکسی میدید میگفت پارتی داشتی ایناها میگفتم نه خدا برام جفت و جور کرده ، که دیگه بعد از چند وقت دیدم کسی باور نمیکنه میگفتم اره پارتی داشتم و بعد تو ذهن خودم میگفتم پارتیه من اونه خودش کارهای برام راستُ ریس میکنه
حالا چی شد که ما در اون قسمت خاص(حفاظت اطلاعات) افتادم ، اقا همون روزی که ما رو تقسیم کردند و هدایت شدیم به پادگان راهنمایی رانندگی ، اون قسمت خاص سرباز قبلیش خدمتش تموم شده بود و دنبال یه سرباز که گواهینامه داشته باشه که یکسال از مدت صدورش گذشته باشه میگشتند ، و در بین اون هفت نفر تنها من گواهینامه داشتم که که یکسال هم از صدور گواهینامم گذشته بود و خیلی شیک و مجلسی در نهایت عزت و احترام در زمان درست و در مکان درست هدایت شدم به یک خدمت عااالی
قبل از اینکه برم خدمت به مُخیلمم نمرسید که همچین خدمتی داشته باشم و این چنین کارها برایم به بهترین شکل ممکن برام ردیف بشه
اینا رو گفتم چون از اون دسته افرادیم که داستان خدمت برای من قسمتی از مسیر تکاملیم بود ، چون رشد شخصیتی داشتم ، عزت نفسم رشد پیدا کرد ، احساس لیاقتم رشد پیدا کرد ، ایمان و توکلم رشد پیدا کرد ،کلی تجربه های جدید داشتم ، به کلی از خواسته هام رسیدم
یک نمونه شو مثال بزنم ، یکی از علایق بنده رانندگی هست و خیلیم به حرکات نمایشی با ماشین علاقه دارم ، و قبل خدمت فضایی نبود که بتونم برم دنبال این علاقم چون ماشین نداشتم و شما ببین کارها جوری پیش رفت که یک ماشین شخصی دست من باشه به مدت ۱۹ ماه و من تو اون ۱۹ ماه کلی مهارت رانندگیم یه جورایی رشد تصاعدی داشت ، کلی مهارت رانندگیم قوی تر شد ،کلی غلبه بر ترسهایم داشتم تو زمینه رانندگی ، کلی تمرین های مختلف انجام میدادم و تمام تمرینهایمم بهم گفته میشد
یا یک نمونه دیگه اش این بود که من قبل خدمت گوشی همراهم ازاین ساده ها بود ، در طول خدمت دوتا گوشی هوشمند دلخواهم رو تجربه کردم یعنی برام جور شد ، یعنی رشد داشتم
میخام بگم که هر شخصی هر فردی هدایت خاص خودشو داره به یک دلیل محکم و منطقی اثر انگشت تمام انسان ها باهم متفاوته ، خود این موضوع برام بیان گر این هست که هر کسی هدایت خاص خودشو داره و ادم نباید خودشو زندگی اش رو مسیرش رو با افراد دیگه مقایسه کنه
و وقتی با ایمان و توکل و رها قدم برمیداری و تسلیم جریام هدایت هستی اون تو رو چنان راضی میکنه که حتی ادم نمیتونه فکرشو هم بکنه ، یه کارهایی برات انجام میده که فقط قطرات زلال چشمانت جاری میشه
تو این قسمت داستان برای خدمت استاد به این شکل هدایت شده بود
برای من به شکل دیگه ای
و برای هرکسی به شکل گوناگون دیگه ، اگر میبینی شاید اکثریت یه مدل دارند نتیجه میگیرند چون مثه هم فکر میکنند ، مثه هم نتیجه میگرند
اگر میخای نتیجه متفاومتی داشته باشی باید متفاوت فکر کنی متفاوت عمل کنی و متفاوت هم نتیجه میگیری
امیدوارم لذت برده باشید یه جورایی حسم گفت بنویسم خودم خیلی حال کردم
هر کجا هستید شاد و خوشحال و پیروز باشید
🌺🌺❤❤👋