موضوع گفتگو: چه زمانی تصمیم به تغییر می گیرید؟
مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:
- خداوند همواره و به هزاران طریق، ما را به “چگونگی تحقق خواسته هایمان”هدایت می کند؛
- سمت من در تحقق خواسته ام، عمل به الهامات و جدّی گرفتن هدایت هاست؛
منابع بیشتر:
«می خواهی جزو کدام گروه باشی؟»
این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse است.
آدرس clubhouse استاد عباس منش:
https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh
برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD267MB17 دقیقه
- فایل صوتی گفتگو با دوستان 12 | پیروی از الهامات قلبی15MB17 دقیقه
بنام الله یکتا
سلام بر استاد عزیزم و دوستان عزیزم
خواستم یک تجربه در رابطه با خدمت سربازی بیان کنم
خب یکی از دغدغه های خیلی از آقایون خدمت سربازی هست و برای خیلی ها مثل یک سد بزرگه و یجورایی عجیب و غریب می بیننش که البته حدود سنی من اینطوری بوده لااقل اما من اصلا بهش توجه ای نمیکردم و برنامه خاصی براش نداشتم و به رفتنش هم فکر نمیکردم.
تا اینکه دانشجو شدم.کاردانی تموم شد و بعدش کارشناسی و بعدش هم ارشد.
در طول دوران ارشد هم هرکسی از من در موردش سوال می پرسید میگفتم برنامه ای براش ندارم ببینیم چی میشه.اما از وقتی که وارد سایت شدم و یه کوچولو با قوانین آشنا شدم خیلی مشتاق شدم که خواستم این باشه که خدمت سربازی نرم.و برای اینکه معاف بشم و یا اینکه از زمانش کم کنم اقداماتی هم انجام دادم.مثلا سعی کردم از جبهه پدرم استفاده کنم و مراحل زیادی رو هم طی کردم اما نتیجه نداد و دقیقه 90 کنسل شد.یعنی طبق قانون تنها چند ماهی از زمان خدمتم کسر میشد.خب از اونجایی که هنوز دانشجوی ارشد بودم گفتم باز هم خوبه خدا رو شکر و بهش نچسبیدم که بخوام بخاطرش غصه بخورم که چرا نشد یجورایی بیخیالش بودم.
تا اینکه یه ایده ی دیگه هم به ذهنم رسید و اون هم اقدام از طریقه بنیاد جانبازان بود و اجرای کمیسیون که اون هم نتیجه ای نداشت ومن باز هم نچسبیدم و یجورایی رها.گفتم نهایتش میرم شاخ غول که نیست(:
چند ماهی گذشت تا اینکه یکی از دوستانم که خیلی هم کم همو میشناختیم و کلا دوبار همدیگرو دیده بودیم گفت:
” تو بهت میاد که معاف میشی” و واکنش من!!!!!
همونجا تو دل خودم گفتم این یک نشونست و بدون اینکه قبلش حرف خاصی زده بشه دوستم اینو گفت(:
باز من رها بودم
بلاخره روزی رسید که پدرم به طور کاملا باور نکردنی به رحمت خدا رفت (در این متن راجبش صحبتی نمی کنم)
همون لحظه ای که پدرم از دنیا رفت ناگهان متوجه اجابت شدن خواستم شدم.شاید برای دوستان این صحبت من عجیب باشه و مورد پسندشون نباشه اما واقعیت رو میگم چیزی که احساس کردم رو میگم. واقعیت این هست که اون لحظه با اینکه نزدیکترین فرد به زندگیم از دنیا رفت و من خیلییی دوسش داشتم، اما من سپاسگذار خداوند بودم و آرامش عجیبی داشتم.نه بخاطر معاف شدنم بلکه به این خاطر که به خودم مدام میگفتم که خداوند از جایی که فکرش رو نمیکنی و به عقلت نمیرسه میتونه خواسته تو رو اجابت کنه و بزرگترین درسش برام همین بود.
در واقع من به یک تضاد بسیار بزرگی برخوردم اما به لطف الله من تونستم خودم رو نگه دارم و روزها سپاسگذار خداوند باشم و اعتبار آرامشم در اون لحظات سخت رو فقط به خداوند میدم خدایاا شکرت که هوامو داشتی و منو نگه داشتی.
با این تضاد نه تنها خواسته من اجابت شد بلکه درهایی از نعمت هم به زندگیم باز شد و چه نعمت هایی و چه دست هایی وارد زندگیم شدن که من فقط تماشا میکردم که خداوند کارها رو پیش میبرد.
دوست داشتم این تجربه رو به اشتراک بزارم.