مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:
- خداوند به بی نهایت طریق در حال هدایت ماست؛
- وقتی به الهامات خود عمل می کنی، درها باز می شود؛
- تنها جریان حاکم بر هستی، جریان خیر و خوبی است اما اورهای محدودکننده ما، جلوی جاری ماندن این جریان در زندگی مان را گرفته اند؛
- رشد در هر حوزه ای را از منبعِ آن پیگیر باش و به دنبال واسطه نباش؛
- تمرکز خارپشتی روی هدف؛
- وقتی نشانه ای دریافت کردی، برای عمل آن، هرگز به دلت شکّ راه نده؛
منابع بیشتر:
«می خواهی جزو کدام گروه باشی؟»
این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse است.
آدرس clubhouse استاد عباس منش:
https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh
برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD496MB31 دقیقه
- فایل صوتی گفتگو با دوستان 14 | باید پارو نزد…29MB31 دقیقه
سلام به روی ماه استاد جان عزیزم و مریم جان و بچه های بهشتمون💖
با این فایل های محشر منم حسابی زندگیمو زیرو رو کردم و یادم به تغییرات خودم افتاد..
شاید اصل ماجرا برمیگرده به ۴-۵ سال پیش
اما بذارید از قبلش شروع کنم.
من همیشه یه آدم بینهایت ریلکس و بیخیال بودم! یا درواقع بذارید بگم برگی در باد! که هرجا باد میوزید منم به همون سمت میرفتم!
اما کاملا ریلکس و خوش😄 انقد که بابام همیشه میخندید و میگفت ساناز هیچوقت به خودش ریاضت نمیده😄😄😄😄
از مدرسه رفتنم تا دانشگاه و شغل و هر چیز دیگه!
اما یه چیزی درونم بود که فرق داشت! و اونم این بود که وارد هر کاری هم که میشدم بهترین خودمو نشون میدادم،
همزمان با دوره ارشدم تدریس هم میکردم اما خیلی دوسِش نداشتم!
دوره ارشد شاید متفاوت ترین دوران تحصیلم بود!
خیلی لذت میبردم از درس خوندن، و با این وجود که سطح دروس خیلی بالاتر و سنگین تر بود من با نمرات عالی پاس میشدم، حتی ۲۰ میگرفتم که اصن خودمم باورم نمیشد😂 البته طبیعی بود چون خیلی درسها برام لذتبخش و آسون شده بود.
همونجا بود که یکی از بهترین اساتیدم که خودشون آموزشگاه زبان داشتن منو به مدیر آموزشگاه معرفی کردن و من به عنوان مدرس جدید وارد اون آموزشگاه شدم..
زمانی که من وارد آموزشگاه شدم وضع آموزشگاه واقعا ناجالب بود، مشکلی براشون پیش اومده بود که در مرز تعطیلی بودن! اکثر کلاسهاشون کنسل شده بود و چندتایی هم که بود نهایت ۵-۶ نفر زبان آموز داشت!
من کارمو شروع کردم. هرچقدر بیشتر آشنا شدم بیشتر فهمیدم چه خبره!
همون اولین ترم بود که یه روز متوجه شدم بحثِ دو نفر از شاگردای عالی و قدیمی آموزشگاه که کلاسشون کنسل شده بود بین مسئولای آموزشگاه بود. متوجه شدم که میگفتن ارزش نداره کلاس برای ۲نفر! بفرستینشون توی یه کلاس دیگه!
من اجازه صحبت گرفتم ازشون. جلو رفتم و گفتم من حاضرم این کلاس دونفره رو حتی بدون دستمزد قبول کنم. فقط بذارید بچه ها ادامه بدن. من خوشحال میشم این کلاس ۲نفره رو تجربه کنم…
و اون کلاس ۲نفره بعد از تقریبا یک سال تبدیل شد به پر جمعیت ترین و درجه یک ترین کلاس آموزشگاه، و اون ۲تا دختر شدن دخترای من و چه خاطره هایی که با هم رقم زدیم💖💖💖
من حدود ۵سال توی اون آموزشگاه تدریس کردم و کلاس های اینشکلی زیاد داشتم، از اطراف و شهرای کوچیک دور و بر میومدن و میپرسیدن خانم فرزانه توی این آموزشگاهه؟! و بعد میگفتن اگر معلم بچه ما میشه ثبت نام کنیم وگرنه بریم یه جای نزدیکتر😄😍💖
همون روزا که کلاس های دونفره رو قبول میکردم و با دستمزد واقعا ناچیز با عشق بهشون درس میدادم، کلی ایده های دیگه به ذهنم میومد و با مدیرمون در میون میذاشتم و اونام که صداقت و پشتکار و عشق منو دیده بودن بی درنگ میپذیرفتن و عملیش میکردن،
یکی از اون ایده ها که ترکووووند، ایده چند زبانه شدن آموزشگاه بود!
من توی همون کلاسای دونفره با دخترام درباره زبان فرانسه حرف میزدم و گاهی یه چیزایی هم بهشون یاد میدادم و همین شد جرقه که استارتشو خودم بزنم،
چون زبان فرانسه رو تاحدی میدونستم سریع پیشنهادشو دادم و گفتم من خودم زبان فرانسه و اگر بتونم همزمان کلاس آلمانی هم برم هر دو رو خودم تدریس میکنم.
و شروع کردم به ادامه دادن دوره های فشرده فرانسه و بعد هم آلمانی.
کلاس های فرانسه خیلی زود تشکیل شد و بعد ایده زبان چینی که بشدت توی شهرستان ما بخاطر مشتری های چینی لازم بود اومد و دیگه واقعا ترکوووند!
حتی قبل از همه اینها من ایده دادم که وقتشه تابلو آموزشگاه عوض بشه و تغییر کنه به: اولین آموزشگاه چند زبانه….
خدایا شکرت چه روزای فوق العاده و لذتبخشی بود….
راستش من هیچوقت نتونستم بپذیرم ثابت بمونم! فرق من با بقیه معلمای آموزشگاه های کل شهرستانمون این بود که من به داشته هام اکتفا نمیکردم! با وجودی که ارشد میخوندم کلاس های مختلف زبان و روش تدریس و چت پیشرفته و کلی چیزای لازم دیگه شرکت میکردم، خودم شبانه روز فیلم و فایل های زبان اصلی میدیدم، و سعی میکردم خودمو رشد بدم،
اما بقیه به همون ۴کلمه که توی ۴سال دانشگاه خونده بودن اکتفا کرده بودن و بَهونشونم این بود که زندگی نمیذاره، تو مجردی راحتی! اختیارت دست خودته! ما اختیارمون دست خودمون نیست شوهر داریم بچه داریم!!!!! همینم به زور میایم محض یه آب باریکه! و من میدیدم چقدر کلاساشون بی روح بود و شاگرداشون بی انگیزه!
حتی بچه ها میومدن میگفتن خانم تو روخدا معلم ما بشید کلاسای شما خیلی عالیه😄 به شاگردام میگفتن خوشبحالتون شاگردای خانم فرزانه هستین 😄😄😄😄
و حتی علناً به منشی آموزشگاه میگفتن معلم ما رو عوض کنید ما میخواییم بریم با خانم فرزانه 😄😄😄👍👍👍
عاششششقشون بودم بخدا😄😍👍
هیچوقت نمیتونستم بقیه معلما رو بفهممشون چون پذیرفتنی نبود بهانه هاشون! چون متضادش رو زیاد دیده بودم! نمونه اش مامان خودم که ۳۰ سال بقدری قدرتمندانه و عاشقانه و فوووق العاده هم معلمی کرد هم برای ما مادری و همیشه هم به عنوان بهترین معلم انتخاب میشد، و البته پا به پای بابام که هر دوشون همکار هم بودن و همیشه ممتاز و محبوب بودن و مدام دنبال بهتر شدن بودن و چقــــــدر بهشون افتخار میکنم💖
من دختر این مامان و بابای پر افتخار و قدرتمند بودم که هیچوقت بهانه نپذیرفتم! الگو های زندگیم شاهکار بودن و من حسابی ازشون یاد گرفتم💖💖💖
درسته اون زمان انتخاب هام انتخاب خودم نبودن اما با تمام تلاشم انجامش میدادم و بهانه براش نمی آووردم.
خلاصه این چند سالی که تدریس میکردم آموزشگاه هم زیر و رو شد و تبدیل شد به بهترین آموزشگاه شهرستانمون.
و اما اصل قصه از اینجا شروع میشه…
همه چیز عالی بود، تا اینکه من دیدم دیگه همه چیز بشدت یکنواخت شده! دیگه داره تکراری میشه! و من که همیشه با یکنواختی سر ناسازگاری داشتم بی قرار شده بودم!
همه چیز عالی بود، من بهترین و تاپ ترین مدرس آموزشگاه که نه، شهرستانمون بودم و کلی پیشنهاد تدریس میگرفتم، تمام کلاس های پیشرفته مال من بود، کلی کلاس خصوصی داشتم که واقعا معرکه بودن، و البته در آمدم که توی اون ۴ سال ۱۰ برابر شده بود! و تا جایی حتی پیش رفته بودم که مدیرمون میگفت میخوام کلا آموزشگاهو بدم دست خودت و خیالم راحت بشه!!!
اما ته دلم دیگه داشت یه نوای دیگه سر میداد…
چند ماهی تعلل کردم! میخواستم مطمئن بشم! به منشی آموزشگاه گفتم من دیگه از ترم آینده نمیام! خندید گفت جرأت داری! مگه تو دلت میاد اینجا رو بذاری و بری؟! بخوای هم بری ما نمیذاریم! دیگه از این شوخیا نکن برو سر کلاست!!!!
یه لبخند زدم و رفتم!
همون ترم به یه تضاد عجیبی توی آموزشگاه برخوردم که کامل مطمئن شدم که باید برم! هیچ ایده ای نداشتم که چیکار باید بکنم!! فقط دلم به طرز عجیبی میگفت وقت رفتنه! آماده باش…
آخر ترم رفتم پیش مدیرمون و بهش گفتم اومدم خدافظی! یهو همه خیره موندن و هنگ کردن! گفت چی؟! گفتم اومدم خدافظی! دارم میرم!
گفت خیره ایشالا کجا بسلامتی؟؟ سفر در پیشه؟
دوستانه خندیدم و گفتم آره سفر بی بازگشت!
گفت چی میگی چرا اذیت میکنی؟!
گفتم نه جدی میگم، قبلا هم گفته بودم کسی باور نکرد! دارم میرم از اینجا کلا!
خلاصه اش کنم که با کلی اصرار و انکار و اشک و بقول شاگردام دل شکستن ها و بغل ها و هدایا و باور نکردن ها از طرف مسئولین آموزشگاه و شاگردام، من بالاخره تو اوج لذتبخش ترین دوران تدریسم پا در مسیر جدید گذاشتم. مسیری که فقط میشنیدم داره صدام میکنه… و جالب اینجا بود که ذره ای دلبستگی به هیچکدومش نداشتم وجالبتر اینکه بقدری اون کشش وندای درونم قوی بود که حتی به دلبستگی فکر هم نمیکردم و تمام تمرکز و احساسم به طرز عجیبی به سمت رها کردن و رفتن کشیده میشد. و این در حالی بود که هیچ چیز از این داستان هدایت و تغییر نمیدونستم! اما یه چیزی رو خوب یاد گرفته بودم و اون گوش دادن به صدای قلبم بود که هیچوقت در برابرش مقاومت نمیکردم، و شاید یه دلیلش این بود که تجربه بشدت سختِ انجام دادن کاری که دوسش نداشتم رو داشتم و یه جورایی برام مثل اهرم رنجی شدید عمل میکرد و دیگه قبل از اینکه به ذره ای رنج تبدیل بشه سریع رها میکردم و به سمت لذت میرفتم!
و اما حالا خوب میفهمم داستان چی بود…
چند ماه بعد درواقع مهاجرت کردم و اومدم شیراز و هر چی توی گذشته بود همونجا گذاشتم و آماده یه زندگی جدید شدم…
تقریبا یک سال بی هدف دنبال راه میگشتم! کلاسای آیلتس رو کامل رفتم، آلمانی خوندم، کلاسای مختلف روش تدریس و…. خلاصه هر چی فک کردم دیدم نه این اونی نیست که میخوام و باز همه رو رها کردم!
یه روز نشستم با خودم فک کردم! گفتم ساناز!!!!! چیو میخوای؟؟؟ رؤیات چیه؟؟؟ چیه که همه عمرت منتظرش بودی و خوابشو میدیدی و همه جا ازش حرف میزدی و حتی توی تمام کلاس زبانهات ازش مینوشتی و حرف میزدی و دلت براش پر میزد؟؟؟
اولین جواب دوچرخه بود و سفر به دور دنیا …
دلم به تپش افتاد، چشمام پر از اشک شد و گوشیمو برداشتم و شروع کردم به سرچ کردن باشگاه های دوچرخه سواری و …..
امروز بعد از ۳ سال از اون روز من یه دوچرخه سوارم که هر روز دارم حرفه ای تر میشم،
دارم کتابای فوق تخصصی دوچرخه سواری ترجمه میکنم که از بهترین و درجه یک ترین کتابهای این رشته در کل دنیاست…
دارم با حرفه ای ترینهای دوچرخه سواری کار میکنم،
عضو بهترین باشگاه دوچرخه سواری شهرمونم و به عنوان مسئول روابط بین المللشون هم فعالیت میکنم،
دارم تمرین میکنم که یه مربی عالی درجه یک بین المللی بشم و باز هم جهانم شگفت زده بشه از حضور من…
و کلّــی اهداف و رؤیاهای فوووووق العاده دارم که خدام داره بینهایت زیبا در مسیرم هدایتم میکنه…
داستان من از یک مهاجرت شروع شد که یه ندایی بی امان میگفت باید حرکت کنی، مگه رویاهاتو نمیخوای؟؟؟
الله اکبر… 😭😭😭😭😭
و اون حرکت چه چیزها که به من نداد!!!!
دوچرخم و رویای جهانگردیم،
آشنایی با این بهشت و عباسمنشی شدن،
و یا بذارید اینجوری بگم:
رها شدن….
بازگشتن به اصل…
😭😭😭😭😭
الله اکبر…
چند روزی بود که یکم سر در گم بودم و از خدام هدایت میخواستم که چیکار کنم؟؟ که تنها امید و پناه و یار و یاورم تویی خدا جانم بهم بگو چیکار باید بکنم؟؟؟
و چقدر قشنگ با این فایل ها بهم گفت برگرد نگاه کن ببین چقدر قدرتمندانه و عاشقانه و با لذت تا حالا هر کاری که اراده کردی انجامش دادی، اینم مثل همونا، با قدرت و عشق و لذت بیشتر همینم انجامش بده و بدون که این بار شاهکارتر خواهی بود چون قدرتمندتری، چون اینبار آگاهی…
خدای من….
دنیا خیلی منو دوست داشت که با اینهمه عشق و لذت منو به تغییر ترغیب کرد، یا بهتره بگم این خدای جانم عاشقم بود و هست و تا ابد خواهد بود که انقدر عاشقانه و در اوج منو حرکت داد و هدایت کرد و هر لحظه بیشتر و بیشتر منو به زیباتر شدن و قدرتمندتر شدن و خدایی تر شدن میرسونه….
این تغییر، تغییر شغل و محل زندگی و تغییر راه نبود! این شروع داستانِ اصلیِ زندگیِ دختریه که عوض نشد، متولد شد!
من یه آدمِ دیگه شدم، در یک دنیای دیگه…
دنیایی که حتی ذره ای قابل مقایسه با دنیا دنیا زندگیِ قبلیم نیست!
اگر اسمش تغییره، این تولد باشکوهترین تغییر زندگیِ من بود….
الهی بینهایت شکرت نفس جانم که وا دادن در دریای تو چه لذتی داره….
هزاران بار باید به خودم یادآوری کنم این مسیر هدایت باشکوه الهی رو، تا هر جا سست شدم یادم بیاد چه خدایی دارم و چه قدرتی به من داده،
تا یادم بیاد که بقول بچه ها خدام چه خوشگل برام میچینه….
استاد جانم…
این فوق العاده ترین، باشکوه ترین، ارزشمندترین، اصن همه چی ترین تغییر زندگی من بود که رها شدم و رنگ خدا شدم…
رنگی که هر روز پر رنگ تر و درخشان تر میشه…
رنگی که بینهایت رنگه و هیچ رنگی نیست….
عاشششششششقتونم من که بهترینید و انقـــــــدر جانانه بهمون درس توحید و عشق میدید و الحق که از بهترین بندگان خدایید که درس توحید و یکتاپرستی بهمون میدید 💖💖💖💖
عاشششقانه با همه وجودم که پر از عشق به شما و مریم جانه روز معلم رو بهتون تبریک میگم و همچنان عاشقانه تر و مشتاقانه تر منتظر دیدار روی ماهتونم💖💖💖💖💖
انقدر تک به تکِ فایل ها همیشه به موقع میاد و دقیقا جوابِ لحظه ای به درخواست های منه که من فقط در سکوت محوِ این نظم و دقت و قدرت میشم و سریع دست به عمل میشم و درونم تکرار میکنم « این خدا بشدت برای من کافیست»….
این خدا بشدت ستودنیست….
جان و جهانم، چه خوشبختم من که دل در گروِ تو دارم 💖
سلام عزیز مهربونم💖🌹
ممنونم از اینهمه مهر و محبتت عزیزم،
ممنونم از نگاه زیبات💖
چقدر ممنونم ازت که از شجاعت گفتی، چیزی که خیلی خیلی اینروزا لازمش دارم، چیزی که هرچقدر شجاع باشم باز هم احساس میکنم هنوز اول راهشم و خیلی باید شجاع تر و قدرتمندتر باشم..
که البته شجاعت وقتی حقیقی میاد که اساس عزت نفس و ایمانم محکم باشه.
یه دنیا ممنونم ازت که برام نوشتی
امیدوارم هممون حقیقتا با اقتدار و ایمان در مسیر خدامون قدم برداریم تا خدا بهمون افتخار کنه💖
قربون الای خوشگلم برم که عشقه منی تو💖😘😘😘
یه دنیا ممنونم ازت عزیز دلم مهربونم😘💖
آخخخخ الا اگه بدونی این چیزی که از کامنتم انتخاب کردی و باز برام تکرارش کردی چه جوابی برام بود!!!
خدای من شکرت!
دقیقا دیروز به یه ابهامی برخوردم که نمیفهمیدمش و درنهایت گفتم ولش کن چرا داری زور میزنی؟! تو حتی نمیخواد فک کنی! تو فقط بخواه هدایت بشی و تمام! فقط تیز باش برای دریافت هدایت ها تا سریع انتخاب کنی! چیو داری با منطقت میسنجی اصن؟!!!!! میگه بهت تو فقط بگو چشم!!! و چجور میگه؟؟؟ از دید عقاب نه مورچه!
الله اکبر….
و دقیق بهم گفت نکته کجاس💖
الهی بینهایت شکرت 💖💖💖
بازم ممنونم عزیز قشنگم💖
عاشششقتم و بینهایت عشق و لذت و زیبایی و نعمت عاشقانه خداوند رو برات آرزو میکنم💖😘💖😘💖😘💖
سلام عزیز فوق العاده من🌹❤️
سپاسگزارم از محبت قشنگت از توصیف زیبات واقعا از ته قلبم سپاسگزارم❤️❤️❤️
با همه وجودم امیدوارم توی لحظه های لذتبخش سفرهای رویاییت بیای و برامون بنویسی از حال عالیه قدم به قدم مسیرت❤️
آخ گفتی و دلم باز پرواز کرد و رفت دنبال رویاهای رویایم که چقدر خوشگل دارن تجربه های بینهایت لذتبخش زندگیم میشن❤️😍🚴
من دیوانهٔ ونلایفم و لحظه لحظه تصور میکنم با ون و دوچرخه هامون دوتایی با عشقم میزنیم به دل ماجراجویی ها و میریم تا این جهانِ باشکوه لذت چشیدنِ طعم قدمهای قدرتمنده ما رو بچشه در وجب به وجبش…❤️❤️❤️
خیلی زود میاد اینروزا مثل خیلی هاش که الان دارمشون.
اما هر لحظه یادم می مونه که این رسیدن به رویا نیست که حالمو عالی میکنه. بلکه این حالِ عالیه که منو به رویاهام میرسونه. این لذت بردن از مسیر و آرامش و اطمینان به تنها فرمانروای هستیه که برام همه چیز میشه❤️❤️
عاشقانه برات عشق و آرامش و ثروت و سلامتِ بینهایتِ خداوندم رو آرزو میکنم❤️
ممنونم که برام نوشتی❤️❤️❤️
سلام به روی ماهتون
یه دنیا ممنونم
واقعا سپاسگزارم از عشق و محبتی که هر بار برام میفرستین و واقعا حسش میکنم
خداروشکر برای این مسیر الهی که خود خدا برامون همه چیز و همه کس میشه و هر چه داریم از خودشه
خداروشکر برای دوستان فوق العاده ای مثل شما که انقدر قلبهامون به هم نزدیکه
قطعا وقتی در مسیر درست باشیم و شجاعانه قدم برداریم و حقیقتا خودمونو به خدا بسپاریم هر چیزی که بخواییم براحتی داریمش
همه این خواسته ها طبیعیه و ما در واقع همه رو داریم، نکته لذت بردن از لحظه و حقیقتا رها بودنه. که وقتی اتفاق میوفته که ایمان حقیقی و اطمینان حقیقی به مسیر داریم. که احساس بی نیازی داریم. ما خالقیم و خالق بی نیازه و آرام…
الهی این حس حقیقی بی نیازی ابدی باشه درونمون…
سلام عزیزم
سپاسگزارم و خدا رو شکر میکنم که ما در حال رشدیم چون هر بار با بزرگتر شدنمون درکمون بزرگتر و زیباتر میشه
حتی خود من هم متفاوت تر میفهمم داستان خودم رو
خدا روشکر که هر لحظه خدا درونمون پر رنگ تر میشه و عشق و شجاعت بیشتر میشه و هر چقدر عشق و شجاعت درونمون پر رنگ تر میشه دنیا برانگیخته تر میشه تا عشق و شجاعت بیشتری بهمون بده و چقدر این برانگیختگی ها زیباست…
ممنونم که انقد مختصر و مفید و لذتبخش برام نوشتی
دنیات پر از خدا تا ابد…