مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:
- خداوند به بی نهایت طریق در حال هدایت ماست؛
- وقتی به الهامات خود عمل می کنی، درها باز می شود؛
- تنها جریان حاکم بر هستی، جریان خیر و خوبی است اما اورهای محدودکننده ما، جلوی جاری ماندن این جریان در زندگی مان را گرفته اند؛
- رشد در هر حوزه ای را از منبعِ آن پیگیر باش و به دنبال واسطه نباش؛
- تمرکز خارپشتی روی هدف؛
- وقتی نشانه ای دریافت کردی، برای عمل آن، هرگز به دلت شکّ راه نده؛
منابع بیشتر:
«می خواهی جزو کدام گروه باشی؟»
این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse است.
آدرس clubhouse استاد عباس منش:
https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh
برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD496MB31 دقیقه
- فایل صوتی گفتگو با دوستان 14 | باید پارو نزد…29MB31 دقیقه
(من این متن کامنتو دیشب تو وورد نوشته بودم و امروز با نیت هدایت روی نشانه امروز کلیک کردم و این فایل اومد و اولش گفتم خب این موضوعش ربط نداره اخه ، بعد ته قلبم میگفت نه امکان نداره اشتباه کنه خدا حتما چیزی توش هست که دیدم بله هست دقیقا نشونه هاشو دیدم : باید پارو نزد و وا داد و موضوع تسلیم)
به نام خدا
سلام به استاد عزیزم و خانوم شایسته عزیز و دوستان گلم
این چند روزی که تمام سعیمو کردم که تسلیم خدا باشم اصلا یه جور دیگه داره میگذره و هر مسئله ای برام پیش میاد فقط کافیه چندتا سوال بپرسم از درونم ( خدا ) و میگه
خیلی ساده میگه ، به گفت و گو با خودم مشغول میشم حدس هارو میزنم و رد میشه و بعد به جواب میرسم خیلی خیلی ساده
امروز چندتا چیز رو با هم متوجه شدم یکیش این بود که من میدیدم هیچ پیشرفت مالی ای در این زمینه هنرم اتفاق نیوفتاده و به فکر افتادم مثلا یک سری کار های فیزیکی رو انجام بدم و دیدم این خوبه ها ، روش خوبیه ولی انگار راه فراره که به اصل توجه نکنم ، اصل موضوع یه چیز دیگه است بعد فکر کردم که خب میتونه از لیاقت یا باور فراوانی یا ارزشمند بودن کالای من باشه
بعد دیدم این ارزشمندیه تا حدودی اوکیه یعنی ترمزی ندارم در موردش و نشونه اش هم خوده خدا هدایتم کرده بود که تو بازار دوتا از کار هامو گذاشتم روی هم 1000 نفر تو یک ماه بازدید داشته یعنی طرف دیده خوشش اومده و وارد آگهی من شده ، حالا حتی ذهن بیاد بگه شاید الکی باشه باز هم نصفشون اگه واقعی باشه بازم خیلیه
بعد گفتم خب لیاقت و باور های ثروت و فراوانی
دیدم باور لیاقتم ضعیفه ولی بازم ترمز نیست که باعث عدم ورود ثروت بشه
در مورد فراوانی هم دیدم که دارم کار میکنم مثال های عینی و واقعی رو میبینم و در موردش با خودم صحبت میکنم بعد دیشب یک خوابی دیدم
خواب دیدم مادرم کنارمه داره باور های ثروتی که نوشته ام رو میخوانه ، یعنی اون هم هدایتی یک سری ترمز ها در خودم پیدا کردم و نقطه مقابلشو نوشته ام
بعد صبح بیدار شدم و یادم اومد این قضیه و اون نوشته رو باز کردم و ذهنم مشغول بود
چون حالم یه جورایی گرفته بود انگار مثلا دیده بود که من تلاش کردم تولید کردم ولی نتیجه نیومده و داره میگه که چی، برو یک شاخه دیگه امتحان کن
داشتم از خدا میپرسیدم این چیه چرا این حس رو دارم رفتم اون باور ها رو خواندم و گفتم اون خواب الکی نبوده و حتما نشونه است باز کردم و اولین جمله اش این بود: همه تجارب زندگی ما حاصل باورهای ماست و جهان ساخته شده تا به فرکانسهایی که منشأ آن باورهای ماست، عکس العمل نشان دهد. جهان به نحوی برنامه ریزی شده تا باورهای ما را به ما ثابت کند.
بعد اومدم برای خودم توضیح دادم و مثال هایی که استاد زدن رو به یاد آوردم که باور چجور شکل میگیره و نمیدونم چیجوری چیشد که یاد کودکیم افتادم که مادرم وقتی اعصابشو خورد میکردم و اینا میگفت تو هیچ پخی نمیشی
و اینو بار ها و بارها یادمه میگفت و بعد آرام آرام آگاهی ها سرازیر شد که خدای من اون حرف ها تو ذهنم نشسته بود و چون اکثر اوقات با مادرم بودم ، قشنگ تو ذهنم نشست و بعد تو فوتبال به دلیل باورهای غلط شکست خوردم و تو اون رابطه هم به دلیل عزت نفس به شدت پایین شکست خوردم ، این باور رو به شدت تثبیت کرده که سمت چیزی بری شکست میخوری
و دیدم اره من قدم هایی تو همون فوتبال برداشته بودم تو یک قدمی موفقیت میرسیدم ، تو همون لول که وارد لول بعدی بشم ولی نمیشد یا خودم ول میکردم یا درگیر حاشیه های کاملا مزخرف میشدم و دیدم تو یک سری کار ها که نیاز به پشتکار داشت ، من نصفه رها کردم و این عجله داشتنه هم از این باور نشات میگیره
بعد باز دوباره انگار یه شخص سومی تو ذهنم اومد گفت ، چیشد اون پیشنهاد بهت شد و یک و دویست وارد زندگیت شد ؟!!
سوال خیلی خوبی بود و داشتم فکر میکردم و گفتم راست میگه اگه دقت کنم تو زمان هایی یک سری ورودی مالی داشتم و تو یک بازه زمانی بوده و تداوم نداشته و مخصوصا اون یک و دویسته که دوستم پیشنهاد ساخت اپ داد و به لطف الله انجامش دادم منی که یک قدمش هم بلد نبودم هدایتم کرد و یاد گرفتم و درست شد
بعد یادم اومد باز که اون موقع داشتم روی باور های فراوانی و ثروت کار میکردم و تو قدم 3 دوازده قدم بودم و گفتم خب من بار ها و بار ها اون قسمت رو دیدم حتی با تمرکز بیشتر ، نه این نیست یه چیز دیگه هم باید باشه ، فقط این نیست ، بعد یادم اومد اره
من اون زمان میخواستم یه جورایی قدم بزرگ و تازه ای بردارم و هنوز وارد این هنر مجسمه و قالب گیری و کار با رزین نشده بودم و برای این که باعث عمل در خودم بشم و قدم بردارم ، موفقیت هام رو بار ها و بار ها تکرار میکردم و گفتم ارررررره همینه همینه همینه
استاد هم همین حرف ها رو تو یکی از فایل هاش گفته بود فک کنم عزت نفس بود که روزی نبود یا نیست که من موفقییت هامو مرور نکنم و گفتم اره استاد اینکارو میکرد باعث افزایش عزت نفسش میشد و خودش توجه روی نکات مثبته و از همون جنس وارد زندگیش میشد و وارد زندگی من هم شد وقتی اون موقع هم روی باور فراوانی و ثروت و هم روی موفقیت هام تمرکز داشتم
و دیوانه شدم دیگه داشتم راه میرفتم سمت پارک جنگلیمون که بدو ام و سریع گوشیمو در آوردم و یاداشت کردم که باید در مورد این آگاهی کامنت بنویسم
و بعد یادم اومد چقدر ساده این آگاهی ها و درست و به موقع بهم گفته میشه و قبلا یه جورایی نگران بودم و الان هم یه خورده نگرانیه هست که نکنه یادم بره باز ولی وقتی به یاد میارم اون گفت و گو با دوستان رو و اون تسلیم بودن الهام خانوم نسبت به کلام خدا رو ، میگم باکی نیست تو فقط گوش کن و عمل کن هرمسئله ای هم بود از خدا بپرس ، میدونی که بهت میگه.همین الان هم آروم شدم.
یکی دیگه از اتفاقات بینظیر امروز اینه که من متوجه یک برنامه خراب تو ذهنم شدم
که کلی ایده ها و حرف ها تیکه تیکه اومد تا متوجه این آگاهی بشم که همش هم از اون تسلیمه میاد
یه جا تو یک کلیپ در مورد نورن های مغزی شنیدم ، دکتر برای مو رفته بودم گفت یک سری برنامه های معیوب هستن که دارن هی اجرا میشن باید اونو متوقف کنیم و بعد این اتفاقه افتاد و اینا به هم وصل شدن
دو روز پیش یا دیروز دیدم دستم یکم کز کز داره میکنه مثل قبل اون موقع بیماری
بعد تعجب کردم
گفتم من که فرکانس قالب ام منفی نبوده
شاید احساسم بد شده باشه ولی جوری نبوده که فرکانس قالبم منفی باشه و توی یک سیکل منفی باشم
بعد فکر کردم این یاد آوری خاطره اومد که اصلا یادم رفته بود از کی درمانم شروع شده بود
یادم اومد اولین بار با کلی دارو و بیمارستان خوب شد و بعد یادم اومد دوباره اومد دقیقا همون زمان یعنی دی یا اسفند 98 بود فک کنم( زمان آشنایی من با قوانین و استاد عزیزم ) بعد زمستون بود فک کنم که دوباره اومد تو سال 99 یک رخی نشون داد و رفت یعنی در همین حد کز کز و اینا که من خب اینقدر خداروشکر ایمانم در این زمینه قویه که نگران نشدم گفتم برو بابا من از اون وضع به این سلامتی رسیدم دیگه تو میخوای چی بگی اینجا
و بعد دقیقا الان نزدیک زمستونه و دوباره یک کز کز هایی اومد که نگران نکرد حقیقت منو خیلی ذهنم میخواست به یاد بیاره اون سختی های قبل آشنایی با استا د و قوانین و خداوند
ولی نمیزاشتم میگفتم برو بابا قوانین که ثابته ، خدا که همونه ، بدن منم ماشالله هر روز داره رفرش میشه
فرکانسم عالی نیست ولی بیسش خوبه
پس باکی نیست
بعد یاد حرف اون دکتره افتادم که یک برنامه خراب داره اجرا میشه و یاد یک باورم افتادم
سومین باری که بیماری اومد و یه قلقلک داد و رفت این تو ذهنم نشست که خب این باور رو دارم که چون یه چیزی تو گردنمه ، دیگه هست هر دفعه میاد و میره مثل یک نمودار که تو زمستون به اوجش میرسه ( قله و دره )
بعد دیدم اره این برنامه خراب است که داره اجرا میشه که دقیقا تو همون زمان میاد خودشو نشون میده و بعد دیدم اصلا سلامتیم چجوری برگشت و دیدم خب یک سری چیز ها هست
یکیش همین بدن انسان که همه اش در حال مردن و زنده شدنه و داره خودشو رفرش میکنه با سلول و مولکول های جدید و دیدم احساس خوب حال خوب باعث قوی تر شدن همین سلول ها میشه و ایمنی بدن چند برابر میشه و دیدم که یک سری بیماری ها به این دلیل تکرار و تکرار میشه بر اساس یک الگو که یک روند تکرار شده و تبدیل به باور شده و اون رشته های عصبی شکل گرفته و وقتی مثلا زمستون میشه اون کد رشته های عصبی اجرا میشه
و بعد باز به یاد آوردم که بدنم موقعی که نزدیک اسب میشدم میریخت بیرون ( گال ) خارش میگرفت دونه میزد و یا یه مدت میرفتم جنگل چند ساعت کمپ میزدم همین میشد تا اینکه گفتم یعنی چی بدن من باید سالم باشه من اینو نمیپذیرم و بهش توجه نکردم و همین عدم توجه باعث کمرنگ شدنش شد و در نهایت از بین رفت و یک روز توی یک کومه با دوستان بودم و هوا مه آلود جاتون خالی و دیدم اونور تر چندتا اسب هست و بعد تا نجوا خواست کارشو بکنه تصمیمو گرفتم و چندتا قند گرفتم و رفتم بهشون قند دادم و چقدر لذت بخش بود و حس استاد رو درک کردم و کلی نازش کردم و هی ذهنم میگفت فردا منتظر باش بریزه بدنت بیرون و من گفتم برو بابا بریزه بیرون مهم نیست برام
و نریخت بیرون
و دیدم مادرم هنوووووز این داستان حساسیت رو داره و دیدم اره این برنامه خرابه است که مادرم هنوز دارتش و من هم در مورد این بیماری که سر زمستان سر کله اش پیدا میشه دارم
و نگران نیستم خداروشکر و جاتون خالی امروز هم دویدم کلی ، کلی حال داد واقعا جاتون خالی ، چه چهره های زیبایی دیدم
اون یکی اتفاق یادم رفت
خدارو واقعا سپاس گذارم واقعا سپاسگذارم
فقط، واقعا فقط باید پارو نزد و وا داد
واقعا همینه همه اش همینه
توحید ، تسلیم ، حال خوب
هنوز هنوزه دوست دارم در زمان حال فقط لذت ببرم و تمرکزم روی اون کاری که انجام میدم باشه و نگران آینده نباشم
که اینم فک کنم وقتی پیش میاد که تسلیم باشم تماما تسلیم باشم و بگم چشم و انجامش بدم
استاد دوستت دارم ، اون قسمت 99 سفر به دور آمریکا رو هم دیدم و عجب فایلی بود انگار زندگی خودم بود فلش بک زندگی خودم یا یکی از نزدیک ترین افراد زندگیم بود یه جوری دستم زیر چونم بود لبخند رو لبم ، چشمام دریا بود ( فک کنم تو اون فایل چنین جمله ای گفته شده بود ) که نگو
خانوم شایسته عزیزم ، الگوی من ، الگوی رابطه آینده من ، خواهر من ، دوستت دارم
از دوستان هم فرکانسی عزیزم هم ممنونم که تجربیاتشون رو میان مینویسن و کلی من هدایت شدم به این آگاهی ها
و وقتی که یکی از شما عزیزان کامنت منو میخونین و هدایت میشین و ازمن تشکر میکنین ، اینقدر لذت میبرم و فقط این هدایت و کار خدارو مرور میکنم و فقط حسش میکنم ، نمیشه گفت ، خیلی حس خوبیه
ممنونم ازتون برای این همه حس های خوب
همیشه شاد و سالم و ثروتمند باشید
سلام خانوم شعبانی عزیز
حقیقت اون جمله هارو زیاد یادم نمیاد که اصلا من نوشته باشم و منظور اینه که اون حرف ها اومد اون آگاهی ها متناسب با مدارم و فرکانس و خواسته ام اون لحظه گفته شد و نوشتم
از سوال شما چیزی که متوجه شدم اینه که چجوری میشه یک سری بیماری ها عادت های بدن رو بشه عوض کرد؟(عادت ها مثلا من خودم قبلا تمشک صبح میخوردم معده ام بهم میریخت یا نزدیک اسب میشدم بدنم میریخت بیرون و دون دون میزد)
از تجربیات خودم میگم
کلی باگ تو بدن من بود مثلا حموم میرفتم بعد یکم باد بهم میخورد به سرم یا خیس بود زیاد عطسه ام میگرفت و سرما میخوردم بعد گفتم آخه چه ربطی داره!! بعد دنبال دلیل منطقی میگشتم و بار ها تکرار میکردم یا مثلا نزدیک اسب میشدم بدنم دون دون میزد خارش میداد بعد یک منطق پایه پیدا کرده بودم که 99 درصد اینجور باگ ها از خانواده ام و مادرم گرفتم چون اکثر اوقات بچگیم با مادرم بودم بعد دیدم این حساسیت پوستی مادرم داره فلان باگ در بدنم هست ، مادرم داره و … بعد مهم تر از همه دلیل منطقی براش پیدا کردم گفتم این همه آدم
چنین مسئله ای ندارن پس برای منم باید همین بشه و کلی باور های دیگه در کل همه این باگ ها رو با منطق ، الگو و واقعیت درستش کردم برای راحتی و سرعت بیشتر ، بهترین راه الگو پیدا کردنه
یک منطقی که خیلی قویه و میتونه کمک کنه اینه که این بدن ماله دیروز و پری روز نیست چندین و چند هزار سال(دقیق نمیدونم) اطلاعات و تجربه داره که توانایی مبارزه با ویروس و بیماری رو داره و توی فایل های آرامش در پرتو آگاهی (فک کنم 8) این آگاهی هست و واقعا کمک کننده است
امیدوارم جواب سوالتون باشه
همیشه شاد و سالم و ثروتمند باشید ️