مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:
- نتایج، فقط تا زمانی ادامه پیدا می کند که روی بهبود باورها و شخصیت خود کار می کنم؛
- لحظه ی بعدی زندگی من، با فرکانس های اکنون ام خلق می شود. پس مهم است آگاه باشم در حال توجه به چه چیزی هستم؛
- به اندازه ای که شخصیت من تغییر می کند، جهان پیرامونم نیز تغییر می کند؛
- اگر مدتهاست که تجربیات شما تغییر خاصی نکرده است یعنی هنوز تغییرات مشهود در شخصیت شما رخ نداده است و شما همان فرد با همان باورها و رفتارهای قبلی هستی؛
این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse است.
آدرس clubhouse استاد عباس منش:
https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh
برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری گفتگو با دوستان 20 | فرایند تکاملی تغییر شخصیت392MB25 دقیقه
- فایل صوتی گفتگو با دوستان 20 | فرایند تکاملی تغییر شخصیت23MB25 دقیقه
به نام خدای مهربانم
فایل روزشمار تحول زندگی من-172: گفتگو با دوستان 20 | فرایند تکاملی تغییر شخصیت
سلام به اساتید عزیزم، سلام به دوستان خوبم
یکی از چیزهایی که همون ابتدای صبحتهای شکیبا جان توجه من رو جلب کرد، این جمله بود:
من عملا وقتی اون شکیبای قبل بودم، کلا من رابطه ای تحت عنوان رابطه عاشقانه، به چشم ندیده بودم. یعنی اینقدر که فرکانسم داغون بود و خودم داغون بودم،…. و فکر میکردم که همش دروغه، همش توهمه.
وقتی اینو گفت یه دفعه یادم اومد: اااا منم همینطور بودمااا…. یعنی یادم میاد یکی از چیزهایی که همیشه از خدا میخواستم این بود که زوجهایی که رابطه خوبی با هم نداشتن رو برای خدا مثال میزدم و به خدا میگفتم اگه قرار باشه که همچین ازدواجی داشته باشم، اصلا نمیخوام ازدواج کنم… (یعنی اصلا براش مثال خوب نمیوردم که بگم فلان جور میخوام… میگفتم اینجوری نمیخوام).
تا اینکه یکی از دخترهای فامیل، با یه آقا پسری، خیلییی خیلی تصادفی آشنا شدن، و ازدواج کردن. و با اینکه توی فامیل ما، همه از ازدواج کردن با غریبه ها به شدت میترسن، ولی اینقدررررررررررر این آقا پسر با شخصیت و خوب و اصیله، اینقدر دوستداشتنی و مهربان و با ادب، خانواده دوست و پاکه، (هم خودش و هم خانواده اش)، که الان همه فامیل روی اسمش قسم میخورن… یعنی به جرأت میگم بیشتر از پسرهای فامیل خودمون، روی این آدم حساب میکنیم. یعنی هر چیزی که یک دختر و خانواده اش بخوان رو این آقا داره. از بعد از دیدن اون بود که دعا کردن و درخواست کردن من عوض شد… و حالا یه مثالِ درست حسابی داشتم که برای خدا بزنم…
یعنی منم تا قبلش دیگه خودم رو قانع کرده بودم که این داستانها و ازدواج های موفق و زندگی عاشقانه و هپیلی اور افتر فقط توی قصه هاست و زندگی واقعی در بهترین حالتش اینه که باهم دعوا مرافعه نداشته باشن…
چند سال بعدش با یه خانمی همکار شدم که علی رغم اینکه اصلا در نگاه اول به نظرم نمیرسید (به خاطر همون پیش فرضهایی که داشتم)، با اینکه سالها از ازدواجش میگذشت و خیلی سنش از من بیشتره، رابطه بسیار نزدیک و عاشقانه ای با همسرش داشت و یک بار که با همدیگه به یک سفر کاری رفته بودیم، وقتی مکالماتش با همسرش رو میشنیدم خیلی غافلگیر میشدم که اااا مگه میشه توی این سن با همسرش اینجوری صحبت کنه؟!
دوباره چند وقت بعدش متوجه نوع رابطه یه خانم دیگه از همکارام شدم که هم سن خودم بود ولی سالها بود که ازدواج کرده بود و من قبلا هم میشناختمش ولی متوجه نوع رابطه اش با همسرش نشده بودم، و اونم رابطه خیلی خیلی نزدیک و دوستانه ای با همسرش داشت….
یعنی یواش یواش هی داشت برای پیش فرضهام مثال نقض پیدا میشد…
فکر کنم بعد از این بود که با سایت استاد آشنا شدم و از یه زمانی به بعد، خیلی توجه ام به کامنتهای آقایونی که توی سایت مینوشتن جلب شد و همش میدیدم اینا با اون چیزایی که من درباره آقایون فکر میکردم خیلی فرق دارن….
و به قول استاد اینا همش هی داشت کمک میکرد که اون سیمانهای باورهای محدود کننده من فرو بریزه…
فکر میکنم اوجِ این موضوع، زمانی بود که کامنتهای زوجهایی که توی این سایت مینوشتن رو میخوندم. دیگه از یه زمانی به بعد، وقتی کامنتهاشون رو میخوندم، فقط تحسین میکردم و جمله استاد که میگفتن جهان کبوتر با کبوتر، باز با باز رو به خوبی انجام میده، توی ذهنم میومد…
دیگه یه جورایی برام عادی شده… میتونم بگم تبدیل شده به نُرمِ ذهنیم….
البته رابطه استاد و خانم شایسته رو هم میدیدم، ولی حس میکنم شاید تصورم این بوده که خب این دو نفر دیگه استادن… سالهاست که با این قوانین آشنان و طبیعیه که رابطه موفقی داشته باشن. به خاطر همین، شرایط دوستانی که عضو سایت بودن رو خیلی بیشتر به خودم و شرایط زندگیم نزدیک میدونستم و همین هم باعث شد که کامنتهاشون خیلی روی من تاثیر بذاره.
وقتی شکیبا گفت: اینقدر داغون بودم که یه رابطه عاشقانه رو به چشم ندیده بودم،….. یادم افتاد که اااا پس من چقدر رشد کردم از اون موقع تا الان… چون منم اون موقع همینجوری بودم ولی الان یه جور دیگه ام.
اون موقع اگه بهم میگفتن چند نفر که ازدواج موفق و زندگی عاشقانه ای دارن رو نام ببر، بعید میدونم اسمی به ذهنم میومد. از نظرم همه یا با هم یه سری مشکلات داشتن یا در بهترین حالت خیلی رابطه معمولی داشتن.
اما الان هم توی سایت و هم بیرون سایت، کلی زوجهای عاشق و ازدواج های موفق میشناسم و میتونم اسم ببرم.
واقعا گاهی اوقات اینقدر این فاصله گرفتنمون از اون فکرها و باورهای قبلیمون تدریجیه، که یادمون میره ما هم یه زمانی اینجوری فکر میکردیم…
این خیلی برای من خبر خوب و خوشحال کننده ای بود چون انگار یه معیاری بود مثل چکاپ فرکانسی که یادم آورد تو هم یه زمانی اینجوری بودیاااا… ولی الان نسبت به اون موقع خیلی عوض شدی.
…………………………………………………………………………….
یه موضوع دیگه که تو این فایل توجه امو جلب کرد و دوست دارم راجع بهش بگم، این جمله استاده:
«…. مسئولیت کلِ کسب و کارم رو به عهده گرفتم، مهم تر از همه…
چیزی که همیشه ازش فرار میکردم….
همیشه میخواستم از یه سری مسئولیت های کسب و کار فرار کنم، چون فکر میکردم که خیلی برام دردسر داشته باشه».
منم مدتیه که متوجه شدم همچنین ذهنیتی دارم…
البته این نیست که تازه متوجه اش شده باشم… اتفاقا از مدتها قبل کاملا بهش آگاه هستم…
اون چیزی که اخیرا متوجه شدم اینه که دیگه دوست ندارم اینجوری باشم…
دیگه دوست ندارم با این دیدگاه زندگی کنم…
این محافظه کاریهای بی از حد رو دیگه نمیخوام داشته باشم… نمیذارن هیچ حرکتی بکنم… اعتماد به نفسم رو میگیرن.
میخوام اینقدر شجاع باشم که با شهامت وارد کارهایی که دوست دارم بشم.
بر خلاف قبلا که با این دیدگاه پیش میرفتم که چیکار کنم که مسئولیت کمتری توی کار با من باشه، الان مدتیه که همش این میاد توی ذهنم که دلم میخواد اینقدر شهامت و شجاعت داشته باشم که خودم مسئولیت کاری رو که میخوام شروع کنم رو به عهده بگیرم.
فکر میکنم این شجاعته هم تا حد زیادی از اشراف داشتن به قانون، به خصوص درک قانون مدارها، و البته توحید میاد.
این تمایل برای عدم پذیرفتن مسئولیت از کجا میاد؟
فکر میکنم از اینجا که یه نگرانی از آینده (از احتمال وقوع یه ناخواسته در مسیر)، در وجود من هست که میخوام با نپذیرفتن مسئولیت، ازش جا خالی بدم!
یعنی حس میکنم من هنوز یه گیری توی قانون مدارها دارم. وگرنه منطق میگه اگه من در مدار درست باشم، هیچ اتفاق نادلخواهی برای من نمیوفته و هر اتفاقی به نفع منه.
(توی پرانتز بگم که برای پیگیری این موضوع چند شب پیش توی سایت دنبال فایل تئوری مدارهای استاد میگشتم که گویا دیگه توی سایت نیست. میخواستم از استاد خواهش کنم اگر دوباره یه فایل در این زمینه برامون تهیه کنن، خیلی راهگشاست)
هنوز نتونستم اینو عمیقا به خورد خودم بدم. ولی خبر خوب اینه که بر خلاف قبلا که این موضوع رو کاملا پذیرفته بودم و روش زندگیم بود، الان مدتیه که دیگه دوست ندارم به این روش زندگی (و به خصوص کار) کنم. من این رو یه نشونه مثبت میدونم که وجود من میخواد این روش رو تغییر بده که ان شا الله راهش رو هم پیدا میکنم.
دوست دارم با تمام وجودم حس کنم که از این مسائل بزرگتر هستم…
دوست دارم منم مثل استاد که بگم: «نه آقا… همه رو با آغوش باز میپذیرم…. و حلشون میکنم… من باید بتونم حل کنم مسائل رو… نباید فرار کنم…. نباید آشغالارو بزارم زیر مبل».
استاد این چند وقت احساس میکنم که یه مبل که چه عرض کنم، یه کاناپه 3 نفره عریض و طویل پیدا کردم که زیرش پر آت و آشغاله… هر کدوم رو در میارم میبینم وصله به یکی دیگه….
یادمه یه سری فایلها توی فایلهای سریال زندگی در بهشت دیدم که پرادایس رو پاکسازی میکردین و وقتی اون پیچکهای هرز رو میخواستین از درختا جدا کنید، میگفتین باورهای محدود کننده هم همینطورن… هر کدوم رو میکشی بیرون، میبینی چندتا دیگه هم باهاش میان…
اون موقع، دقیق نمیدونستم که چی میگید چون از خودم مثالی در این زمینه نداشتم…
الان تازه میفهمم یعنی چی که یه بارو محدود کننده وصله به یکی دیگه…
یعنی تمام این مدتی که من داشتم روی خودم کار میکردم، و البته نتایج خوبی هم گرفته ام، داشتم آماده میشدم که این کاناپهه رو پیدا کنم….
از خدا میخوام که کمکم کنه و هدایتهاش رو بفرسته که بتونم این آشغالا رو در بیارم و اینجا رو یه پاکسازی اساسی کنم ان شا الله.
استاد جان، خانم شایسته عزیزم، شکیبا جان سپاسگزارم.
سلام آقای کفاش دوست عزیز
خیلی از خوندن کامنتتون خوشحال شدم.
بهتون تبریک میگم برای زندگی عاشقانه زیبایی که دارید و تحسینتون میکنم که با باورهای درستتون به آسونی در مدار دریافتش قرار گرفتید.
این جمله از کامنتتون رو کپی کردم توی دریم بردم، توی باورهای قدرتمند کننده:
زندگی باید عاشقانه و رومانتیک و رویایی و سراسر احترام باشه
ممنون از اینکه برام نوشتید و ممنون از آرزوهای زیبای پایان کامنتتون
از خدای مهربون، براتون سلامتی و شادی و عشق روزافزون، در کنار همسر و فرزاندتون، آرزو میکنم.