مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:
- نتایج، فقط تا زمانی ادامه پیدا می کند که روی بهبود باورها و شخصیت خود کار می کنم؛
- لحظه ی بعدی زندگی من، با فرکانس های اکنون ام خلق می شود. پس مهم است آگاه باشم در حال توجه به چه چیزی هستم؛
- به اندازه ای که شخصیت من تغییر می کند، جهان پیرامونم نیز تغییر می کند؛
- اگر مدتهاست که تجربیات شما تغییر خاصی نکرده است یعنی هنوز تغییرات مشهود در شخصیت شما رخ نداده است و شما همان فرد با همان باورها و رفتارهای قبلی هستی؛
این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse است.
آدرس clubhouse استاد عباس منش:
https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh
برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری گفتگو با دوستان 20 | فرایند تکاملی تغییر شخصیت392MB25 دقیقه
- فایل صوتی گفتگو با دوستان 20 | فرایند تکاملی تغییر شخصیت23MB25 دقیقه
172مین گام خوشبختی روی مدار روزشمارزندگی.
به نام خدا وسلام به خدا.
سلام به استادومریم جون وهمکلاسیهای عزیزم.
الهی سپاسگذارم بابت سلامتی خانواده ونی نی جونم.
چندروزپیش که به نوه دایی جانم تماس گرفتم درحالی که توی پارک ملت پیاده روی میکردم وباپسرم باماشین به خانه آمدیم این تماس ادامه داشت حدودا 1/30 ساعت طول کشیدصحبتهای عالی.
که قرارگذاشتیم یک ملاقات حضوری داشته باشیم.
گفت :بیا خونه ما،گفتم: نوه هات نمیذارن صحبت کنیم!
گفت:بیاروستاتوباغ،گفتم :من راه دورنمیام !که اتوبوس سوارشم.گفتم:شمابیاخونه مابچه هابزرگن سرِ کارن.
چندروزگذشت تاروز5شنبه21فروردین سالگرددائی جانم بوددعوت بودیم .
توی روستامون برای ناهارهنوزازخونه راه نیفتاده بودم خبردادان که زندایی جانم بهشتی شد¡!!!!!!!¡
بنده خداحدو7سالِ مریض بودزیردست شده بود5سال پیش پسر4رمشون که همسرخواهرمن بودبهشتی شد!!!!!!!
سال/1403/12/1یک دانه دخترشون فوت کردهمون روزخاکسپاری دایی جانم سکته کردبعد9روزفوت کردبعدیکماه پسربزرگ خانواده بهشتی شد.
دیگه زندایی جانم آلزایمرگرفته بودخیلی اذیت نمیشدکه عزیزانش رفتن!!!!!
این پلن زیبا رو خدا برای منونوه دایی جانم به زیبایی چیده بود که باهم باشیم وازحال خوب واحساس خوب صحبت کنیم. الهی شکرت
روز اول مراسم گفتم :من باعزیز دلم میرم شهر وفردا برای مراسم ختم سوم نمیام!!!!!!
نوه دایم گفت: نه نبایدبری بیاباهم بریم باغ خونه ی ما که فرداناهارباشی.
خدایاشکرت شب باخواهرم رفتیم باغ همین نوه دایی جانم خیلی به حال بود.
ازکجاشروع کنم؟؟؟؟!!!!!!! وتا کجا ادامه بدم!!!!!!؟؟؟؟
اونقدرزیبایی بود.
تراس بزرگ،جلوی خانه رودخانه پرآب باصدای دلنشین،صدای پرندگان گوناگون،زیردرختان سربه فلک کشیده، ،رنگ سبز گیاهان توی باغهای دور،واطراف،کوههای سرسبز وسبزیهای کوهی،درختان ارغوان بارنگ گلهای زیبا،ویلاهای اطراف،رستورانهاباآبنماهای زیباوخوش صدا ،تختهابرای میهمانان که برای لذت وتفریح وخوردن غذاهای خوشمزه آمده بودن، دیگه قطعه ای ازبهشت روتجربه میکردم.
اجاق کنارتراس،طنابی که برای بچهها وسط تراس آویزان بودوماهم استفاده میکردیم.
سفره ی شام وصبحانه دورهمی عالی،که بالباس گرم وملحفه دورخودمون پیچده بودیم!!!!!!!
ازسرماطوفان ورعدوبرق، بارش باران وتگرگ صدای شکسته شدن شاخه ها که روی سقف تراس میریخت دخترداییم میگفت :نترسید.
شب خوابیدن زیرکُرسی وروشن کردن بخاری هواسردبود.توی شهرکل پنجره ها رو باز میذاریم که هوای تازه بیادولی اونجادر وپنجرها بسته بود
الهی شکرت برای ناهار رفتیم مسجد
بازدوباره خانم مداح یک خبردیگری اعلام کردکه فدابرای خانم فلانی مراسم ختم دراین محل اجرامیشه!
من تصمیم داشتم بعدازناهاروسرمزار باخواهرازروستابرگردیم.
ولی به محض شنیدن این خبر دخترداییم گفت: بیاامشب باهم بریم باغ فردا باهم میریم مراسم ختم بعدبروشهر!!!!!!!
به عزیزدلم تماس گرفتم که برنامه اینه میخوام شب بمونم باخنده وجدی درهم میگفت: نه! خانم بیادیگه ماتنهاییم!!!!بچه چی بخورن!!!؟؟؟؟
که انگاربچه هاکوچکندماشاالله بالای30سال عمردارن خخخخخخخخخخخ.
گفتم: عزیزم، این خانم ازاقوام شماست!!!!
گفت:عزیزم فقط به توخوش بگذره اشکال نداره بمون!!!!
راستش من وقتی میرم روستادلم میگیره مگه بابچه هاوعزیزدلم باشم.
بالاخره دوباره شب رفتیم باغ بازهمون زیبایهاولی این بار جلسه ی 2نفره داشتیم. وازفایلهای استاداستفاده میکردیم.
صبح همسرشون که پسرخاله ی بنده هم هست رفت شهرسرِ کار دیگه خودمون 2نفرحالکردیم رفتیم روی بلندی کنارِ رودخانه وپشت سرمون نهرآب باعشق داستان انداختن موسی به آب رو گوش میکردیم.
خلاصه براتون بگم که ازیک کلام خواسته که منودختردایی جانم داشتیم که باهم خلوت کنیم ومنی که میگفتم:باغ نمیام
ولی خداگفت: باغ بهترین جابرای عشق بازی بامن است.
وبرای مراسم ختم هم ازباغ باید میرفتیم روستاحالاازباغ تامسجد روستا کمی راه هست من که سعی میکردم پیاده برم ولی یکم سربالایی داره و دخترداییم نمیتونست پیاده روی کنه هرماشین میومداشاره میکردیم که سوارمون کنن!!!
چون از رودخانه ماشین زیادمیادبعددیدم یک ماشین خیلی باعزت جلوپامون نگه داشت درب جلوی ماشینوبازکردصدازدخاله بفرمایین!!!!!!
نگاه کردم دیدم داماددخترخواهرمِ میگه بیابنشین دیگه منم رفتم صندلی جلونشستم جلوتررفتیم جلوی بنگاهشون بوق میزدکه خانمش(نوه ی)خواهرم بیادلوازمهاشوبرداره .
بعدگفت: خاله نگاه همشون اخم کردن که این خانم کیه کنارِ من نشسته!!!!!!
بوق میزدو باخنده میگفت :این خانم دوستِ دخترمِ خخخخخخخخخخخ .
خانمش،مادرخانمش،خواهرخانمش،زن برادرخانمش،وحتی خواهرهمین آقااخم کرده بودن ومنم براشون دست تکون میدادم.
ولی نمی شناختن تاخانمش آمدجلودیدعه خاله لیلا توماشینه!!!!
خندیدبه شوهرش گفت: بروبادوست دخترت خوش بگذره خخخخخخخخخخخ.
بنده ی خدا ماروتامسجدرسون الهی شکرت که این وسیله رو برامون فرستادی.
همش معجزه ونعمت بود.
رفتیم مراسم ختم وهمون شب هم مراسم ختم شام مارونگه داشتن .به دخترعمه عزیزدلم گفتم: من اگه برای شام بمونم باید منوببرین شهردخترعمه ی عزیزدلم گفت: چشم ماشین داریم میبریمت خیلی بااحترام خدابهترین وسیله ی ایاب ذهاب روبرام مهیاکرد دمت گرم خداجون.
ودوتاازفامیلامونده بودن برای برگشت چکارکنن!!؟؟؟
یکیشون سریع بعدنمازشب برگشت چون شب وسیله نبودولی خدابرای لیلاجان همه جوره خدمت رسانی کردازجایی که فکرش رانمیکردمتشکرم خداجون.
شب قبل از شام تومسجدنشسته بودم مداح روضه میخواندومنتظربودن میهمانهاسرجمع بشن.
عینک همراهم نبودولی صفحه رو بزرگ نماکردم وشروع کردم به کامنت خوندن.
فکرکنم کامنت فهیمه جان بود.
داشتم میخوندم که تولد17سالگی برادرزاده عزیزشون بوده وازحرم اقام امام رضاباعمه جانشون تماس تصویری میگیرن!!!!
وفهیمه خانم گریه میکنن و نوشته بود بهشون الهام میشه که توبه خاطراعتقادات ومذهبی بودنت هنوزبه ثروت (پول)نرسیدی!!!!!
ولی فهیمه جون اول صحبتشون میگفت: همه روباهم قاتی نکنین وبه ایشون الهام شده!!!!!
منم باخواندن کامنت گریه میکردم ومداح روضه میخواندهرکس متوجه من میشد گریه کردن واشک ریختنهای من خیلی طبیعی بود¡!!!!!
گفتم :خدایامن برای درخواستهام باخودت مستقیم تماس برقرارمیکنم چون استادبه من آموخته به خداشرک نورز!!!!
ولی تویه خدارودرتمام ابعاد دوستت دارم .
حتی درابعادپیامبران وامامان وائمه.
چون الگوی خیروبرکت وثروتمندی وصبرهستند. و خودت همه رو برام به صورت معلم خلق کردی.
چون آنقدر رد پای محکم واستوارازخودشون به جاگذاشتن ویکتاپرستی روگسترش دادن تاآخرین اولاد آدم وحوابرکت داره .
الهی چشم وگوش وزبانم رادراین صراط مستقیم مستدام واستواربگردان چون من بی نهایت ازوجودخودم توی این مسیرلذت میبرم ورسمشم همین بوده وهست وخواهدبود قانون بدون تغییر را دوست دارم بایدبیشتر روی خودم کارکنم.که لذتش توی همینه صبرکردن آمین.
آقابعدازشام صدازدن بیابریم.
سوارماشین شدیم به داماددخترعمه گفتم شماپل چهل بازه منوپیاده کنین پسرم میاددنبالم وَشمابه مسیرخودت ادامه بده!!!البته ازجای خانه ی ماهم راه بودولی کمی پیچیده وچراغ راهنمایی، بلاخره پسرم آمددنبالم رسیدم خونه البته بارهبریت خودِ خدااین جورچین ازطرف خدابودمتشکرم خداجون بوس به کله ی خدا.
نمازصبح بیدارشدم نمازخواندم چای وصبحانه ی عزیزدلم وگل پسرم رو آماده کردم وخوابیدم.
خواب دیدم مثلأ تویک مدرسه هستم فقط صدامیشنیدم که یک گروه دخترهستندکه صداشون میومدازیک دختری میپرسیدن پس اسب کجاست!؟؟ومن دیدم اسبی خوش اندام ورزیده زین شده یگ پارچه مخمل سبزوبارنگ قرمزونارنجی روش دوخته شده یاابوالفضل یااسم ائمه بودنمیدانم ودوتابال بزرگ داشت رنگ نقرهای مایل به سفید که انگار این رنگ از مرکز شروع میشدنقره ای وبه رنگ سفیدتاسرِ بالهاش تمام میشد!!!!!!!!
نمیدونم چه جوری توصیف کنم!!!!!!!!؟؟؟؟..
واین اسب ازبس که بزرگ بودوهیبت داشت اگه توی فضای بازبودخیلی بزرگتربود.ولی باهمان عظمت و هیبت توی این سالن هم راحت بود.
فقط دیدم یک دیوارکه سمت راست دفتربود.
این دیواربازشدیامحوشدومن از سمت راست اون مکان رومیدیدم درختهای سبز وبلندمثل کاج بودواحساس میکردم پشت این دیوارجنگله واسب که ردشد ودرحال ردشدن اسب واین معجزه من تند،تندمیگفتم:
الرزق ورزقان.الرزق ویطلبک.
و دیوارسرجای خودش قرارگرفت الله اکبر ،سبحان آلله
بیدارشدم .
دیدم ساعت 7/10دقیقه شده سریع دفترشکرگذاری رو آوردم خوابم رو نوشتم الهی شکرت بااین همه نعمت وثروت ومعجزه والهامات .
خدایافهم ودرک همراه باعمل ودیدن نتیجه رو به من ارزانی ده.آمین
عاشق همتونم یاحق.