مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:
- پیش فرض های اشتباه را می توان با اطلاعات درست و منطقی تغییر داد؛
- همانطور که پیش فرضهای مثبت زندگی را سخت می کند، پیش فرض های مثبت، باعث تحول زندگی می شود؛
- پیش فرض های مثبت، باور به امکان پذیر بودن را در ذهن پرورش می دهد؛
- پیش فرض های مثبت، بوسیله تمرکز بر وجه مثبت اتفاقات، آدمها و شرایط، ساخته می شوند؛
- وقتی خواسته ای برای ذهن ناممکن به نظر برسد، ذهن شروع به تخریب و بد جلوه دادن آن خواسته می کند؛
- به جای بی ارزش جلوه دادنِ آنچه دیگران دارند و تو نداری، باورهای محدود کننده ات را درباره آن نعمت ها تغییر بده؛
این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse است.
آدرس clubhouse استاد عباس منش:
https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh
برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD486MB31 دقیقه
- فایل صوتی گفتگو با دوستان 26 | خطر «بی ارزش جلوه دادن نعمتهای دیگران»28MB31 دقیقه
چه فایل خوبی بود
چرا من ندیده بودمش! تازه شنیدمش!
مرسی…
کاملاً حق با شماست
…. استاد!
اینکه گفتین گربه دستش به گوشت نمیرسه و میگه بو میده، خییییلی وجود داره و برای هممون هست. ولی گاهی متوجهش هم نمیشیم!
چندتا مثال بزنم
(من هنوزم طرفدار وگنسیم هستم حتی اگه گاهی مجبور میشم برخلافش عمل کنم) و بسیاری از وگن ها تو قسمت بیوگرافی پیجشون یه هشتگ زدن و نوشتن: تولدستیز
.
اینو داشته باشید تا یه چیز دیگه بگم
یکی از نزدیکان من که حتی جای فرزند منه و گاهی براش مامان هم بودم، یک پسر بیست ساله ست که بسیار بسیار متعصبانه و شدید، طرفدار جنبشهای مختلفه مثل فمنیست ها و همجنس گراها و وگن ها و حمایت از حیوانات و محیط زیست و هزار و صد تا گروهی که اسماشو فقط خودش میتونه تلفظ کنه و من سر در نمیارم.
برای مثال، گرایشات و اقلیتهای جنسی مختلف و اعتقادات مختلف فلسفی جورواجور…
…. این آدم از همون سنین دبستان بارها و بارها دست به خودکشی زده و ماها رو درگیر روحیاتش و سوالات فلسفی خودش کرده و نگم براتون چقدر نگرانمون میکنه
چندسالی هم هست که میگه من همجنسگرا هستم و امسال بطور علنی یه دوست پسر گرفت و باهاش هم کارهای خصوصی کرد و… خلاصه.
این آدمو بردنش پیش چندین روانپزشک و روانشناس مختلف… هنوزم دارو میخوره. ولی خوب نشد و گاهی بدتر هم میشه.
.
من کاملاً میتونستم حدس بزنم داستان از چه قراره
و چون خودمو خوب شناخته بودم و تونسته بودم خودمو بارها نجات بدم، پس میتونستم به اونم کمک کنم.
باهاش چندین جلسه طولانی گذاشتم
باهاش کلی حرف زدم
کمکمش کردم تا واضح فکر کنه و بتونه لایههای زیرین و مخفی ذهنش رو خوب مشاهده کنه.
طول کشید و لایه ها بسیار بود و پیچیده
اما خلاصه بخوام بگم این شد:
ایشون چون بسیار خجالتی بود برای نزدیک شدن به دخترها، هیچ وقت موفق نشده بوده دوست دختری داشته باشه
و چون به شدت طرفدار حقوق زنان بوده و نمیخواسته هرگز زنی پیشش احساس ناامنی و ناراحتی کنه، حتی به خودش اجازه نداده عاشق دختری بشه که مبادا اون فرد رو با این عشق بیازاره یا مزاحمش بشه
(جالبه که بدونین دوست پسرش برخلاف خودش یه آدم بشدت مذهبی و بالای چهل سال بود و گفته بود همجنسگراست و من کاملا میتونستم حدس بزنم که احتمالاً ذهن اون هم شاید بودن با زنها رو گناه میدونسته اما دست زدن به پسربچهای که نامحرم نیست رو گناه تعبیر نمیکرده و خلاصه، بودن با یک پسر بچه از نظر آبرویی براش مشکلی ایجاد نمیکرده تا اینکه بخواد کسی اونو با یه دختر ببینه… دلایل دیگهای هم میشه ردیف کرد که چرا ذهن، بودن با یک همجنس رو به بودن با جنس مخالف ترجیح میده)
خلاصه
این آقای جوانِ ما هم بعد از چندین جلسه خودش به این نتیجه رسید که همجنسگرایی برای ایشون یک مسئله کاملا ذهنیه و نه فیزیولوژی و هورمونی…
بهش تمرینهایی برای اعتماد بنفس دادم و کمکش کردم از بودن با دخترها نترسه و شروع کرد به دوست پیدا کردن و معاشرت…
و خداروشکر الان میگه حالش بهتره… و میگه همجنسگرا نیست! قبلا که یه کم داشت بهتر میشد میگفت دوجنسگرا هستم..
.
درباره خودکشی هم شروع کردیم باهم به مشاهده این که دقیقا چه زمانهایی میاد سراغش
و فهمیدیم هرموقع قراره مسائلی رو حل کنه و نمیتونه
یا هروقت مسولیتی به دوشش میذارن و تنبلیش میشه انجامش بده
یا موقع انجام تکالیفش و شرایط مشابه، فکر از بین بردن خودش میاد سراغش
همچنین وقتی میخواد جلب توجه کنه و تست کنه ببینه بقیه هنوز نگرانش میشن؟ هنوز دوستش دارن؟… اون موقع هم به خودش آسیب میزنه
…. خلاصه شروع کردیم با بقیه اطرافیان بهش یه جور دیگه عشق دادیم
و به خودشم ثابت کردیم که لازم نیست این کارا رو بکنه تا مورد دوست داشتن واقع بشه و خیلی خلاصه کار کردیم و تمرین انجام دادیم
.
بعد از اون رسیدیم به این تولد ستیزی
خودش جزو آدمایی بود که همش از پدر و مادرش میپرسید چرا منو به دنیا آوردین
مادر و پدری که نمیتونن از پس ایجاد یه زندگی خوب برای فرزندشون بربیان نباید یکی رو بیارن تو دنیا بخاطر خودخواهی خودشون ووو
و از وقتی هم با مسائل رختخوابی بزرگسالان و اینا آشنا شده بود هی میگفت چرا جلوگیری نکردین و چرا بدون اجازه منو بدنیا آوردین و ازین حرفا…
بهش گفتم بیا ببینیم کِی ها این فکر تو سرت شدت میگیره؟
دیدیم وقتی که دلش چیزی رو میخواد که از توان مالی خودش و خانوادش بیشتره
یا حتی از توان معنوی
مثلا یه شکلی از زندگی رو میخواد که فکر میکنه دوره ازش
… کمکش کردم تا بپذیره و مثل من مستقل بشه و خودش اون رفاهی که میخواد رو بدست بیاره و توقعش رو از خانوادش ببُره
بعد ازون که تصمیمات جدی گرفت نمیدووونید چه کارهایی که نکرد!!!
من که باورم نمیشه این آدم همون آدم باشه
باید یه بار سرفرصت یکی یکی بگم از تغییراتش
ولی کلاً من فهمیدم از هرچی بدم میاد
باید یه کم صبر کنم و بگردم ببینم چرا بدم میاد
مثلا تنفری که من از ازدواج دارم
و اینکه بصورت افراطی از مجرد بودنم لذت میبرم
و هزاران هزار دلیل میتونم ردیف کنم و از بدیهای زندگی دونفره بگم و از خوبیهای تجرد
همش بخاطر اینه که به خاطر تعداد بالای محدودیتهای ذهنیم،
ازدواج و رابطه رو برای خودم خیلی خیلی دور و دست نیافتنی میدونم
… (خیییییلی سختم بود که اعتراف کنم و اینجا خودافشایی کنم. خیییییلی سختمه که انکارش نکنم) ولی هست…