نکته مهم:
این فایل فقط به صورت صوتی می باشد.
مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:
- چطور ایمانی تزلزل ناپذیر برای عمل به قانون بسازیم؛
- توانایی تشخیص اصل از فرع و ارتباط با آن با توحید عملی؛
- اصولی که لازمه رونق در کسب و کار است؛
- چقدر به راحتی درباره دلیل اصلی نتایج، دچار سوء برداشت می شویم؛
این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse است.
آدرس clubhouse استاد عباس منش:
https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh
برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه، کلیک کنید
یک خبر خوب:
«دوره روانشناسی ثروت 3 (کسب و کار موفق) | جلسه 22»، به عنوان بروزرسانی، به جلسات این دوره افزوده شد و در اتاق شخصی دوستانی که این دوره را خریده اند، قرار گرفت.
اطلاعات بیشتر درباره این بروزرسانی در دوره روانشناسی ثروت 3
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل صوتی گفتگو با دوستان 31 | توانایی تشخیص دلیل نتایج24MB26 دقیقه
سلام و درود بر استاد گرامی و همراهان عزیز
استاد جان من از سال ۹۴ با شما و آموزه های شما آشنا شدم ، اون موقع سه سال بود که شبانه روز داشتم دنبال خدا می گشتم . من توی یه خونواده مذهبی و متعصب بزرگ شده بودم و از اون جا که حرف شنو و آروم بودم ،همه ی آموزه های سنتی و مذهبی رو پذیرفته بودم و هیچ وقت روی حرف والدینم حرف نمی زدم ،اما همیشه در مورد آنچه که از آداب و رسوم و اعتقادات مذهبی توی اطرافیانم میدیدم ،یه احساس ناشناخته داشتم . ته دلم می گفتم این که می گن محمد در برابر اقوام و جامعه اش که کافر بودن ایستاد و یه دین جدید آورد یعنی چی ؟ اون ها چه جوری بودن . یعنی کافر بودن اون ها یا غلط بودن کارهاشون مشخص و عینی بود برای همه تو اون جامعه که همه مثل هم فکر می کردن یا این که توی اون شهر و اون جامعه کارها و رفتارهای محمد ،یه جورایی غیر عادی بود از نظر بقیه .
خلاصه که این سوالات من رو وارد یه مسیری کرد که بتونم قفسه های ذهنم رو از خرافات و باورهای سنتی و مذهبی غلط خالی کنم اما جایگزینی برای اون ها نداشتم ،نمی دونستم درست و غلط زندگیم رو چه جور تشخیص بدم ،معیاری برای سنجش و ارزیابی خودم نداشتم تا این که خداوند شما رو در مسیر زندگیم قرار داد به عنوان یه مربی .
یه روز که با دوست صمیمی ام درباره ی خدا و سوالات بی جوابمون درباره ی زندگی در ابعاد مختلف و بلاتکلیفی هامون حرف می زدیم ،اس ام اس معرفی روانشناسی ثروت ۱ شما به دوستم اومد ، ایشون سال قبلش توی سمینار تندخوانی شما شرکت کرده بودن
و این پیام شروعی بود برای وارد شدن ما به دنیای آگاهی از قوانین .
تو این سال ها خیلی زندگی برام شیرین تر و لذت بخش تر شده اما موضوع اینه که اون روز هدف من از خریدن محصول روانشناسی ثروت ۱ ،رسیدن به استقلال مالی بود چون اصلا فکر نمی کردم یه محصولی که قراره درباره ی پولدار شدن حرف بزنه ،بتونه راه و رسم خداشناسی و خود شناسی رو بهم یاد بده .
تو جنبه های مختلف تغییر کرده زندگی و روابطم ، با این که محل زندگیم تغییر نکرده و هنوز خانواده و اطرافیانم همون قدر ذهنشون سنتی و بسته است ،اما خودم خیلی آزادتر و قوی تر از قبل شدم .
با این حال هنوز نتونستم به کسب و کار دلخواهم و استقلال مالی برسم و این شده بود برای من مثل یه تنگنا که هر چه قدر تقلا می کردم نمی تونستم ازش بیرون بیام . دائم توی این سال ها دفترم دستم بود و می نوشتم ،هی به نظر خودم سعی می کردم شخصیتم رو واکاوی کنم ،ضعف ها و اشتباهاتی رو که در افکار و رفتارم بود شناسایی کنم و بر اساس این مکاشفه ها تصمیمات جدید بگیرم و اقدامات جدید انجام بدم .
خلاصه که این به نتیجه نرسیدن تلاش هام برای ساختن کسب و کار شخصی ام و رسیدن به استقلال مالی شده بود ،یه سایه ی تاریک روی عزت نفسم .
چند وقت پیش یه روز به خودم گفتم آخه دختر کاری که بخواد درست بشه ،خودش درست میشه . قرار نیست تو این قدر حساب و کتاب کنی و هر بار استارت یه کار رو بزنی و بعد هم توش در بمونی .
همه ی این شرایط در حالیه که من قبل از آشنایی با شما ۶ سال بود حوزه علاقه مندی خودم رو با هدایت خداوند پیدا کرده بودم ،داشتم کار می کردم و از نظر اعتبار توی محل کار خودم به عنوان یه فرد خلاق و توانا شناخته شده بودم . توی کار ما سطح حقوق همه پایین بود اما موضوع این بود که کارم رو دوست داشتم و واقعا هم در حوزه ی کاریم جا برای رشد و ایده پردازی زیاد بود . همون موقع هم یه ایده توی کارم داده بودم که توی محیط کارم تنها وظیفه ام اجرای اون ایده بود که عملا زحمت فیزیکی برام نداشت اما هم باعث شهرت کل موسسه مون شده بود و هم بخش بزرگی از مشکلات موسسه ی ما رو حل کرده بود و مدیر مجموعه ما معتقد بود اجرای این ایده می تونه مشکلات زیادی رو در حوزه کاری ما که آموزش کودک بود برای همه ی موسسات مشابه ما در کل ایران برطرف کنه .
به هر حال بعد از شنیدن آگاهی های دوره روانشناسی ثروت من کار برای اون موسسه رو در حالی که ظاهرا هم اون موسسه در اوج اعتبار بود و هم شرایط کاری من اون جا خوب بود ، کنار گذاشتم و گفتم باید برای خودم همین کارها رو انجام بدم .
دلیل این تصمیم هم ضعف هایی بود که آروم آروم داشتم توی کادر مدیریتی اون مجموعه میدیدم اما به خاطر عشق و علاقه ای که به کاری که انجام میدادم داشتم و یه جورایی یه آرمان از کارم برای خودم ساخته بودم ، آگاهانه اون ضعف ها رو و شاید بهتره بگم تضادها رو نادیده می گرفتم ، اما به لطف خداوند با شنیدن آگاهی های ثروت ۱ ، هدایت شدم به جدا شدن از اون موسسه و شروع به ساختن یه کسب و کار شخصی برای گسترش همون ایده ای که ۵ سال توی اون موسسه پیاده سازی کرده بودمش . اما نشد ، یک سال گذشت و اتفاقی نیفتاد ، دو سال گذشت و خبری از خدا و حمایت ها و هدایت هاش نشد . دفتر گرفته بودیم، کار می کردیم از صبح تا شب اما خودمون هم نمی دونستیم داریم چه کار می کنیم . تو حوزه آموزش کودک به کلی آگاهی های ناب توی اون ۶ سال رسیده بودیم که هر کدوم از اون ها می تونست گره از مشکلات بزرگی رو در این حوزه باز کنه ، کلی محصول و محتوای آموزشی برای بچه ها نوشتیم که اصلا مشابهی توی حوزه آموزش کشورمون نداشت و در واقع کپی یا تقلید بقیه نبود. ولی اکثرشون در حد پیش نویس باقی موندن و چند تایی رو هم که به مرحله نهایی و چاپ رسوندیم ، موند روی دستمون .
بعد دو سال دفتر رو جمع کردیم ، گفتم تو خونه کار می کنم ،ولی دقیقا چه کار نمی دونستم .
هر بار یه مدت طولانی بیکار می نشستم و از صبح تا شب مثل کسی که شغلش فایل گوش دادن و نوشتن هست ،فایل گوش میدادم و می نوشتم و بعد که یه کم انرژیم بر می گشت یه کار دیگه تو همون مایه ها شروع می کردم ،اما همیشه وقتی استارت کار رو می زدم یه ایده ای به ذهنم رسیده بود ،ساخته و پرداخته اش هم کرده بودم ،که این کار رو می کنم ،بعد اون کار و الی آخر میشه برام یه کسب و کار و مشتری میاد و …. .
نکته این جاست که در همه این تصمیمات من سعی می کردم با دید محدود خودم یه جمع بندی از توانایی ها و علایقم بکنم و یه جوری این ها رو به هم ارتباط بدم تا یه کاری که خودم از انجام دادنش خوشم بیاد یا این که حداقل انجام اون کار به خواسته ی قلبی خودم که تجربه ی لذت خلق کردن بود ،نزدیک باشه، بسازم.می خواستم کاری باشه که انجامش برام زجر آور نباشه ، چون یکی از ویژگی های شخصیم که کاملا بهش واقف بودم این بود که من اصلا آدمی نیستم که بتونم خودم رو مجبور کنم به انجام دادن کاری ،حتی اگر اون کار خیلی راحت باشه، مقاومت درونی خیلی بالایی در وجودم شکل می گیره یا به عبارتی باید انگیزه های درونی برای انجام هر کاری داشته باشم وگرنه هر چه قدر هم بخوام خودم رو مجبور کنم ، باز هم نیمه کاره اون کار رو کنار می ذارم .
اوایل که آگاه نبودم می گفتم من راحت طلب و تنبلم و خودم رو از این بابت سرزنش می کردم . اما کم کم تجربه کردم که این جوری نیست و این یه ویژگی مثبته که فقط باید باهاش به صلح می رسیدم .
بگذریم همه ی این کار کردن های بیهوده و بی نتیجه یه سایه روی زندگیم انداخته بود که هم باعث شده بود ارزیابی که از خودم دارم به نوعی با سرزنش و سرخوردگی همراه باشه و هم این که نعمت ها و سایر دست آوردهایی رو که در بقیه ی جنبه های زندگی توی این ۶ سال به دست آوردم و یا بهتره بگم به طور طبیعی و آروم آروم شدن بخشی از زندگیم کم ارزش یا عادی جلوه کنن و نتونم اون ها رو به عنوان دست آورد تلاشی که برای بهبود خودم به طور مستمر داشتم به حساب بیارم .
دستاوردها یا بهتره بگم شرایط خوبی که در طول این سال ها آروم آروم در زندگی من رقم خورد از این قرار بود :
توی این سال ها کم کم سلامتی شد یه موضوع طبیعی در زندگی من . هزینه ای رو که بابت دارو و درمان قبلا توی زندگی ما همیشه وجود داشت ، حذف شد .تو این سال ها به ندرت پیش اومده نیاز به دکتر و بیمارستان پیدا کنیم ،اگر هم بوده خیلی موضوع ساده و پیش پا افتاده ای بوده ،مهمتر از همه این که من کم کم یادگرفتم چه جوری درباره ی بیماری و ترس هایی از این قبیل ذهنم رو کنترل کنم و سکان هدایتم رو به قدرت نا محدود خداوند بسپارم . هر چند هنوز هم هر بار که جلوتر میریم میبینم باز هم این موضوع جا برای رشد و آزاد اندیشی و توکل هر چه بیشتر داره اما به هر حال نسبت به قبل خودم تغییر زیادی کردم.
در مورد روابطم با خانواده خودم و همسرم تو این سال ها آزمون و خطا زیاد داشتم به خاطر این که من استقلال و آزادی نا محدود رو می خواستم و بر عکس هر دو خانواده سنتی و مذهبی بودن.
اما خدا رو شکر همه چیز عالی پیش رفته و الان که نگاه می کنم باورم نمیشه در اون سطح پایین در روابط قرار داشتم و امروز این قدر از درون توی این موضوع محکم هستم و البته که روابطم هم با همه ی اطرافیانم خیلی برام دلخواه تر و آرام تر شده .
از نظر رابطه ی عاطفی ام با همسرم هم می تونم بگم سال به سال و ماه به ماه این رابطه برای ما بهتر شده.
من قبل از آشنایی با شما هم همیشه سپاس گزار بودم به خاطر زندگی آرامی که با همسر و دو فرزندم داشتم اما موضوع اینه که امروز تعریف من از آرامش از زمین تا آسمون نسبت به گذشته تغییر کرده. در گذشته معنی آرامش برام این بود که بحثی بینمون نباشه و به هر حال فکر می کردم زندگی به طور طبیعی بالا و پایین زیاد داره و انگار زندگی یه جور میدون رزم یا مسابقه ست که هی باید با مشکلات و موانع روبه رو بشی و حلشون کنی ،این جوری نبود که بخوام زندگی برام یه مسیر زیبا و لذت بخش باشه که انتظار داشته باشم خیلی راحت و دلپذیر چرخش برام بچرخه و به همون سبکی که خودم دوست دارم تجربه اش کنم .
خلاصه که هر چی آگاه تر شدم توقعم از زندگی بیشتر شد . پذیرش محدودیت ها برام سخت تر شد و از اون طرف سقف آزادی هام در مسائل شخصی خودم بالاتر رفت ،قدرت تصمیم گیری بیشتری پیدا کردم و جالب این جاست هر بار که جسارتم در روابط و تصمیم گیری های شخصی خودم بیشتر می شد و دایره ی محدودیت هام رو تنگ تر می کردم نزدیکان و خانواده هم مقاومت هاشون می شکست و انگار که از روز اول مشکلی با این نوع رفتار من نداشتند .
شاید این آزادی و استقلال در تصمیم گیری که من از اون به عنوان دستاورد یاد می کنم برای خیلی ها یه موضوع طبیعی و پیش پا افتاده باشه اما برای من که از بچگی اولویت برام رضایت بزرگترها از جمله پدر و مادرم بود و بعدها هم تایید خانواده همسرم و همچنین خوش حالی و آرامش همسرم به اولویت های زندگیم اضافه شده بود ،این سطح از آزادی عمل و اندیشه دستاورد بزرگی به حساب میاد .
من اون قدر رشد کردم که یه جایی همسرم فهمید که که از این جای مسیر به بعد دیگه اگر زندگی با ایشون برام دلگرم کننده و مطابق میلم نباشه ، جسارت این رو پیدا کردم که بقیه ی مسیر رو مستقل از ایشون ادامه بدم . حتی اگر پول و خونه ای از خودم نداشته باشم ،حتی اگر بچه هام پدرشون رو انتخاب کنن و حداقل بذر این ایمان در وجودم جوانه زده بود که در شرایط نادلخواه خودم رو اسیر نکنم به خاطر ترس ها و مصلحت اندیشی ها.
و از اون روز تا حالا قدردانی ایشون نسبت به من و زندگیمون به مراتب بیشتر شده و اون قدر این زندگی براش ارزشمند شده که حتی اگر از قانون چیزی نمی دونه یا آگاهانه بلد نیست در مسیر تغییر پیش بره اما
داره سعی می کنه از همین روزهایی که هر چهار نفرمون کنار هم هستیم، لذت ببره .
این ها همه در حالی هست که در گذشته یا حتی تا همین پارسال وقتی من به خاطر داشته هامون از سلامتی و خونه و زندگی و بچه ها گرفته تا رابطه ی نسبتا خوبی که خودمون با هم داشتیم و همین طور رابطه ی خوبی که با خانواده هامون داشتیم شکرگزار بودم ، بلافاصله نداشته هامون رو یادآوری می کرد از درآمد کارمندی پایینی که داریم گرفته تا کارهای شکست خورده ی من و تفاوت وضعیت مالی ما با خواهرها و برادرهامون و معتقد بود این دیدگاه مثبت به نوعی فریب دادن خودمونه .
الان اون قدر همین زندگی و حفظ اون براش مهم شده که وقتی انتقاد درستی می کنم حتی اگر لحظه اول مقاومت داشته باشه اما بعد بهش فکر می کنه و می پذیره و تمام سعی خودش رو برای بهتر شدن می کنه .
جالبه که سطح آزادی هر دو نفرمون هم توی زندگی خیلی بالا رفته و همین باعث شده زندگی راحت تر و لذت بخش تر باشه برامون .
رابطه ی بچه هام با هم دیگه هم این قدر خوبه که با وجود این که ۹ سال اختلاف سنی دارن اما اون قدر در طول روز با هم وقت می گذرونن و هوای هم دیگه رو دارن که خودم هی میگم خدایا شکرت ، چه قدر این رابطه ی خوب بچه ها باعث آرامش خاطر منه و حتی باعث میشه وقت آزاد بیشتری داشته باشم .
خلاصه که توی جنبه های مختلف زندگی همیشه در زمان مناسب در مکان مناسب هستم . خیلی ساده اگر قراره جایی برم در بهترین زمان می رسم حتی اگر ظاهرا به هر دلیلی دیر برسم اما دقیقا به موقع می رسم .اگر جای شلوغی برم به سادگی جای پارک برام پیدا میشه در حالیکه یادمه اوایل که قانون رو شنیده بودم حتی تا چند سال این جذب جای پار شده بود یه چالش برام .
حتی اومدن و رفتن مهمون به خونه ام هم نسبت به قبل در کنترل خودم دراومده . یادمه قبلا با وجود این که سر کار می رفتم و وقتم پر بود ،گاه و بی گاه مهمون از شهرستان داشتم ولی الان انگار با ذهنم می تونم این موضوع رو تا ۸۰ درصد مدیریت کنم و چه قدر این کار برام شیرینه ،مثل یه بازی می مونه . گاهی هم شرایطی پیش میاد که به نظر میاد اتفاقی بوده اما بعد که بهش فکر می کنم می بینم این هم بی حساب و کتاب نبوده .
مثلا همین هفته ی قبل به طرز عجیبی ظرف یک هفته پنج گروه مهمون داشتیم با فاصله زمانی های کم حسابی خسته شدم اما خودم احساس می کردم دوست دارم این چالش رو و پذیرشش رو انگار از قبل داشتم یا بهتره بگم یه جورایی ترجیح می دادم سرم شلوغ باشه تا ذهنم درگیر موضوع کار نشه و انتظاری که قرار بود برای شنیدن یه جواب درباره ی کارم بشنوم ، اذیتم نکنه و جالب این که بعد از رفتن آخرین گروه مهمونام اون جوابی که منتظرش بودم ،اومد .می خوام بگم این حد از هماهنگی برام خیلی لذتبخشه.
یکی دیگه از قشنگی های زندگی که توی زندگیم هست و لذت بخشه اینه که نگران بچه هام نیستم ،نه آینده و نه زمان حال . توی جامعه ای که خیلی ها می ترسن بچه هاشون ازشون دور بشن به خاطر انواع خطراتی که توی اخبار و رسانه ها شنیدن و توی اطرافیانم زیاد این نوع ترس ها و رفتارهای حاکی از این نوع ترس ها رو می بینم ، دختر من از یک سالگی یه خونواده ی دوم داشت . که هر وقت من سرکار بودم از صبح تا شب با اون ها زندگی می کرد ،حتی گاهی شب ها هم همون جا می موند . توی جامعه ای که خیلی از افراد تحصیل کرده با مشاغل سطح بالا مجبورن بچه هاشون رو به پرستارهای سطح پایین یا بی سواد بسپارن ، من یه دوست پیدا کردم که عاشق بچه ها بود و دخترای خودش بزرگ شده بودن و مدرسه می رفتن ، از نظر سطح مالی و فرهنگ خانوادگی هم تراز خودمون بودن و با اشتیاق بچه ی من رو هم مثل بچه های خودش بزرگ کرد . هر جا که می رفتن ،دختر من هم به عنوان فرزند سوم شون همراهشون بود از مهمونی گرفته تا خرید . خیلی وقت ها وقتی این موضوع رو به کسی می گفتم با دید حماقت بهم نگاه می کردن و می گفتن تو نمی ترسی ؟ یا شایدم حس مادری نداری ؟ اما خودم می دونستم که همه ی اون ترس ها تو وجودم هست اما یاد گرفته بودم چه جوری احساس ترس رو با ایمان و توکل به احساس بهتری تبدیل کنم .
توی زندگی من زیاد پیش میاد که تنها باشم و خیالم از بابت همسرم و بچه هام راحت باشه یه جورایی از تنهایی خودم لذت ببرم ،این در حالیه که خیلی از زن هایی رو که می شناسم اصلا چنین چیزی رو تجربه نکردن یا خیلی هاشون حاضرن صبح تا شب با همسر و بچه هاشون چالش داشته باشن ولی خیالشون راحت باشه که بچه هاشون کنارشون هستن و خطری تهدیدشون نمی کنه یا این که مطمئن باشن همسرشون به عنوان یه تکیه گاهی کنارشون هست .
با وجود این که مجرای ثروت و درآمد در زندگی ما حقوق کارمندی پایین همسرم هست که فقط کفاف هزینه های اصلی زندگیمون رو میده اما در عمل سطح زندگی ما خوبه و در رفاه زندگی می کنیم .
تو این سال ها هیچ وقت بی پول نشدیم ، خود من همیشه به هر شکلی توی حسابم پول داشتم حالا چه هدیه از پدرم بوده یا به هر شکل دیگری مثلا یه کار موقت انجام دادم در حوزه کاری خودم و یه پولی
بابتش گرفتم . خلاصه که از نظر خوراک و پوشاک و خونه و وسایلش و حتی سفر رفتن شاید بعضی وقتا هزینه هایی که ما برای رفاه و لذت بردن از زندگی می کنیم از نزدیکانمون که شرایط مالی بهتری نسبت به ما دارن ، بیشتره .
خلاصه که همه ی این نعمت و موهبت ها به شکل آرامش توی زندگیم جاری شده اما همون طور که گفتم همین سرخوردگی که در ساختن کسب و کارم و پول ساختن تجربه می کردم شده بود یه سایه تاریک روی عزت نفس و زندگیم .
تا این که چند روز پیش اومدم یه بار دیگه نقطه های عطف زندگیم رو بررسی کردم ،همه ی اینا وقت هایی بود که یه خواسته ی بزرگ داشتم که با توجه باشرایط اون روز برام غیرمنطقی و نشدنی بودن ،اما با یه سلسله اتفاقات خیلی ساده و طبیعی اون خواسته ها توی زندگیم وارد شدن .
وجه اشتراک مسیر رسیدن به همه ی این خواسته ها این بودن که هر بار یه مسیری باز شد که من باید فقط قدم به قدم اون کارها رو انجام می دادم . کارهایی که خیلی ساده بود ولی ترس های منطقی زیادی در موردشون برام وجود داشت .
مثلا یادمه یک سال و نیم قبل از آشناییم با آموزه های شما خواسته ام این شده بود که ماشین جدید بخریم ،
اولش به هر دری زدم و شب و روز دنبال یه راهی میگشتم پولش رو جور کنیم ولی در نهایت دیدم با این درآمد و شرایط مالی ما نمیشه و دست از تقلا برداشتم ولی اصلا نمی تونستم از این موضوع صرف نظر کنم و همش توی فکرم بود و همش می گفتم ما به یه ماشین بهتر نیاز داریم دیگه ، بچه هامون دو تا شدن ، رفت و آمدمون توی جاده بیشتر شده ، می خوایم سفر بریم وسایلمون بیشتره ،کمبود جا داریم ، توی شهر هم من ماشین لازم داشتم و هم همسرم و … . فقط راهی براش نداشتم . تا این که بعد از حدود یک سال یه مبلغی به اندازه دو برابر پول اون ماشین بهمون ارث رسید . ارث ما بخشی از یه زمین تجاری بود که بین برادرها تقسیم شده بود و با سهم هر دو نفر میشد یه مغازه ساخت . وقتی این ارث اومد جرات فروشش رو به هیچ عنوان نداشتیم و اصلا و ابدا به این تکه زمین به عنوان یه راهی برای رسیدن به ماشین جدید که یک سال بود توی فکرش بودم حساب نمی کردم . خوب می دونستم که خرد جمعی همه ی اطرافیان و بزرگان میگه این احمقانه ترین کار هست که یه ملک رو به رشد رو بفروشی و آهن پاره بخری . پس هر وقت این فکر احمقانه به ذهنم می رسید خودم رو سرزنش می کردم و می گفتم تازه آخرش اینه که اگر زمین رو بفروشیم باید با پولش یه کاری بکنیم که پولمون رشد کنه و باهاش پول در بیاریم اما نه من و نه همسرم چنین توانایی در خودمون نمی دیدیم .
از اون طرف هی خواسته های ما از زندگی زیاد می شد و برعکس پول نداشتیم ،هی باید توی مخارجمون صرفه جویی می کردیم که آخر برج پول کم نیاریم .
خلاصه که ما یکی دو ماه مقاومت کردیم و کلا به این ارث به عنوان یه ذخیره که فعلا نباید روش حساب کنیم نگاه می کردیم ،گذشت تا این که یه شب تو یه مهمونی خانوادگی یکی از نزدیکان که ما از نظر فکری قبولش داشتیم و همیشه منطقش رو در موارد مالی تحسین می کردیم ،اتفاقی صحبت های دو تا از برادرهای همسرم رو درباره ی خرید و فروش سهم الارث خودشون شنیده بود و همون آخر مهمونی همسرم رو قانع کرده بود که تو الان باید سهمت رو بفروشی .
این حرف ایشون انگار یه مسیری رو باز کرد که ما اون ملک رو بفروشیم و در نهایت با وجود همه ی ترس و تردید ها از قضاوت بقیه یه ماشین نو بخریم و بقیه پول رو هم به عنوان یه پشتوانه استفاده کنیم .
این پول یک رفاه و آرامش و ثبات رو تا چندین سال در زندگی ما به همراه داشت و خیلی از وسایلی رو که بچه هامون می خواستن و در حالت عادی توان خریدش رو نداشتیم تو اون چند سال خریدیم ،سفرهای خوبی رفتیم ، نگران بی پولی آخر ماه نبودیم و خلاصه کیفیت و سطح زندگیمون بالاتر رفت .
خواسته ی بعدی که باز هم به همین سبک بهش رسیدم خریدن خونه ی جدید بود .
خونه مون دو خوابه بود و حالا که دو تا بچه داشتیم ،اون خونه برامون کوچک بود ، با اومدن فرزند دوم انگار سبک زندگی مون عوض شده بود ، تضادها نشون میداد آپارتمانمون داره فرسوده میشه و دیگه جوابگوی توقعات ما از یه خونه نبود در حالیکه هشت سال قبل که خریده بودیمش برامون رویایی بود و چه قدر متناسب بود با شرایط اون روز ما بود ،اما دو سه سالی بود که نیاز به خونه ی جدید داشت خودنمایی می کرد و ما هم راهی نداشتیم . این موضوع همزمان شده بود با خریدن روانشناسی ثروت و شروع حرکت من برای رسیدن به استقلال مالی . اویل به خودم می گفتم نگران نباش کارت می گیره ،پولدار میشی و خونه ی جدید می خری ولی دریغ از یه قدم رو به جلو .
گذشت و دیگه دفتر کارم رو هم جمع کردم نشستم توی خونه . این روزنه امید هم بسته شد در حالیکه با خونه نشین شدنم احساس نیازم به خونه ی جدید و بزرگتر بیشتر شد. دو سه ماه گذشت و من فقط با شنیدن فایل های شما اون احساس سرخوردگی ام رو آروم می کردم تا این که یه روز به همسرم گفتم بیا یه خونه تکونی اساسی بکنیم ،هر وسیله ای رو که به دردمون نمی خوره بریزیم بیرون و دور و برمون رو خلوت کنیم تا حداقل از این حال دربیایم . همین کار رو کردیم . هر وسیله ای رو که بررسی می کردم به خودم می گفتم اگر بخوام برم خونه ی جدید این رو با خودم می برم یا نه و با این دیدگاه کلی خرت و پرت ریختم بیرون و خونه مون رو تمیز کردیم و همه ی فرش ها رو دادیم قالیشویی . یادمه وقتی همه ی کارها تموم شد به همسرم گفتم چرا این قدر از این خونه سیر شده بودیم ، این که خیلی خوبه ،ما دو سه سال بود که این جوری با عشق و اشتیاق به این خونه رسیدگی نکرده بودیم و احتمالا به همین خاطر از این خونه و وسایلش خسته شده بودیم . دقیقا از هفته ی بعدش اتفاقاتی افتاد و من پشت سر هم به مهمونی هایی دعوت شدم که دوباره خواسته ی رفتن به خونه جدید در وجودم بیدار شد . خلاصه هی اتفاقاتی می افتاد که این خواسته برام قوی تر می شد ، چندین آپارتمان نوساز و سه خوابه رو رفتیم دیدیم و قیمتشون رو حساب و کتاب کردیم و دیدیم ما نمی تونیم بخریمشون .
تا این که یه روز وسط حرف هایی که داشتم درباره ی این موضوع به دوستم می زدم ، ایشون گفت شما که همین الان هم توی زندگیتون به اندازه ی پول یه آپارتمان سه خوابه دارایی دارید ولی خوب خودتون نمی خواید به این شکل از اون استفاده کنید .
همون لحظه یه پرده از جلوی چشمم کنار رفت ،دیدم راست میگه ،ما یه ملک توی شهرستان از همون اول داشتیم که فقط اجاره اش رو که مبلغ کمی هم بود می گرفتیم و این دیدگاه در ما شکل گرفته بود که این ملک یه ذخیره ست که باید سر جاش بمونه . توی خونواده من و همسرم فروختن ملک یک گناه نا بخشودنی محسوب میشد و این قدر باورهای قوی درباره ی اشتباه بودن فروختن زمین و طلا و هر نوع دارایی از این قبیل وجود داشت که اون خونه برای ما خط قرمز بود . اما اون روز من به این موضوع فکر کردم ، شروع کردم به دلیل آوردن درباره ی این که از کجا معلوم که این طرز فکر بزرگترها و اطرافیان ما درباره ذخیره و ملک و …. درست باشه و …. . بعد هم به همسرم گفتم و با توضیحاتم قانع شد . به بابام زنگ زدم و گفتم ما می خوایم دو تا خونه هامون رو بفروشیم و یک خونه بزرگتر بخریم ، نظر شما چیه ؟ فکر کنم حرفم این قدر غیر منتظره بود که بنده خدا گفت من نمی دونم هر طور خودتون صلاح می دونید .
بالاخره ما این تصمیم رو گرفتیم و اقدام کردیم . پنج ماه بعد به خونه ی جدید اسباب کشی کردیم .اما توی این پروسه پنج ماهه کلی تجربه و درس جدید درباره قانون گرفتم و احساس می کردم یه جهش اساسی در رسیدن به استقلال و رشد شخصیتم اتفاق افتاده .
یادمه شبی که می خواستیم خونه ی شهرستانمون رو بفروشیم پدر و برادرم اون قدر ناراضی بودن که حاضر نشدن برای نوشتن قولنامه همراه ما بیان . پدر همسرم هم یکی از برادرهاشون رو فرستادن که توی بنگاه به ما بگن قولنامه رو فسخ کنین و اون جا همسرم تصمیم گیری رو به عهده من گذاشت و من تصمیم گرفتم این مسیر رو ادامه بدم تا به این خواسته ام برسم .
خدا رو شکر خونه ی جدیدمون از هر نظر عالی و دلخواه بود برای خانواده چهار نفره ی ما و اومدن به خونه ی جدید یک تحول اساسی توی زندگیمون ایجاد کرد . محله ی بهتر با همسایه های سطح بالاتر . همزمان یه سری از وسایل قدیمی مون رو عوض کردیم ، بچه هامون صاحب اتاق مستقل با دکور دلخواهشون شدن و خلاصه خیلی حال خوب و کلی خاطرات خوب رو در سه سال اخیر توی خونه ی جدیدمون تجربه کردیم .
این همه با جزئیات چند تا از اتفاقات زندگیم رو توضیح دادم تا بگم من تا این لحظه زندگی رو روز به روز با کیفیت بالاتری تجربه کردم در همه ی جنبه ها اما هر چی برای این که خودم پول بسازم تلاش کردم بی ثمر بوده ،پول های کم و موقت ساختم اما نتونستم به یک درآمد پایدار و مستمر برسم و نکته این جاست که در حقیقت نتونستم به کاری برسم که اون قدر اشتیاق درونی بهش داشته باشم که ادامه اش بدم . این هم در حالیکه پتانسیل و توانایی درونیم و علاقه مندیم رو می شناسم ولی نتونستم به فرکانسی برسم که اجازه بدم که در این مورد مسیر برام باز بشه و هدایت ها رو دریافت کنم .
چند روز پیش که داشتم با یادآوری خواسته ها ونتایج قبلی دنبال پاشنه آشیلم می گشتم ،به این نکته رسیدم که من اساسا این نوع رسیدن به خواسته های مادی ام مثل خونه و ماشین و …. رو که با یه تبدیل دارایی یا با ارث یا هر طرق دیگری جز کسب و کار اتفاق افتاده ، در حقیقت دستاورد به حساب نمیارم ، باورم نمیشه که این ها هدایت الهی بوده ، این نوع زندگی کردن خودم رو بر مبنای باورهای منطقی و عقلانی که از کودکی پذیرفتم احمقانه می دونم .
من بارها یه جمله رو که اون اوایل توی یکی از فایل های ثروت از استاد شنیدم که می گفتن : “افراد فقیر به محض این که یه پولی به دستشون میرسه ، باهاش خرید می کنن و انگار سر مرغ تخم طلا رو می برن” ، ناخودآگاه برای سرزنش خودم تکرار کرده بودم .
من جمله هایی رو که هر بار اطرافیان برای نصیحت بهم گفته بودن درباره ی اشتباه بودن شیوه ای که برای زندگیم در پیش گرفتم به خودم گرفته بودم . وقتی تصمیمم برای فروختن و خریدن خونه ی جدید رو گفته بودم یکی بهم گفت این جوری تو پیش میری آخرش باید کلیه ات رو هم بفروشی و من این جور خرده گیری ها رو قبول می کردم ، وقتی بهم می گفتن خونه ی روی زمین رو دادی آپارتمان گرفتی ،می دونی در آینده چه قدر زمین رشد می کنه و در عوض آپارتمان افت می کنه ، پشیمان نمیشدم و اگر دوباره هم بر می گشتم دوست داشتم این تجربه و احساس قدرت و رشدی رو که توی این حرکت بود رو تجربه کنم اما قبول داشتم که کار من از نظر علم ثروت صد در صد غلط بوده.
این نگاه یه سرزنش پنهان نسبت به خودم رو در من ایجاد کرده بود و این که می گفتم من هنوز باورهای فقیرانه دارم و خودم رو از درون بی پول و فقیر می دونستم . چون نمی تونستم پول بسازم و می گفتم این جوری دارم خودم رو گول می زنم و ….. .
اما این روزا فهمیدم که این قضاوتم در مورد خودم و نگاهم به نعمت های پروردگار که به این راحتی و سادگی وارد زندگیم شده و می شود اشتباه بوده . اگر یه مسئله ای یک بار رخ بده میشه گفت ،شانسی بوده اما این که هربار این جوری یه نعمتی به زندگی من وارد میشه شانسی نیست و قطعا بر اساس هدایت خداونده ، من یه روز گفتم موبایل نو می خوام پول ندارم ، سه روز بعد داداشم زنگ زد گفت ببین می گن فلان سهامی که تو بچگی بابا به اسم ما خریده بود رشد کرده ،میری بپرسی چه قدر شده ؟ و همون لحظه یه حسی بهم گفت ارزش این سهام به اندازه پول موبایلت شده و دقیقا وقتی رفتم و پرسیدم پول اون سهام با پول موبایلی که می خواستم برابر بود و من موبایل رو خریدم .
یعنی هربار من نیازم رو می گم و آروم میشم بعد از یه طریقی ،پولش میاد و من به جای این که باور کنم به هر حال این ها عملکرد قانون در زندگی من هست و آرام آرام به فرکانسی می رسم که خودم هم بتونم پول بسازم ، مدام خودم رو سرزنش می کردم به خاطر این سبک زندگیم و می خواستم زودتر به مرحله پول ساختن برسم که از زیر بار این نوع رفتار غلط درباره ی پول رها بشم .
این چند روز که این موضوع رو فهمیدم خیلی حالم نسبت به خودم خوب شده و میبینم چه قدر به استفاده از قانون نزدیک شدم و خودم نمی دونستم و چه طور با یه سری باور غلط داشتم خودم رو به غلط قضاوت می کردم .
حس می کنم این از اون مرحله هایی هست که استاد می گفتن وقتی یه پاشنه آشیل اساسی رو پیدا می کردم منتظر بودم تا چند ماه بعد نتایج جدید وارد زندگیم بشه ، حالا من هم یه مانع بزرگ رو از سر راه ورود فراوانی ها و نعمت های خداوند به زندگیم و حتی از سر راه عزت نفسم برداشتم .
بارها توی خونواده خودم و همسرم به این موضوع برخوردم که دخترهای جوون که زمان ازدواج من بچه های ده دوازده ساله بودن و الان خودشون ازدواج کردن و مستقل شدن ،من رو الگو قرار دادن یا باهام مشورت می کنن و من رو به عنوان یه زنی که با بقیه زن های خانواده از نظر طرز فکر و سبک زندگی متفاوته نگاه می کنن اما خودم می گفتم چه فایده اینا نمی دونن من تو هر کاری که شروع می کنم به در بسته می خورم ،اما الان می فهمم دلیل این قبول داشتن اصلا ربطی به کار و پول نداره ،این نگاه اون ها به خاطر همین سبکی هست که برای زندگیم در پیش گرفتم . اونا می بینن که من توی کنار گذاشتن ترس ها و تابو ها پیش قدم میشم . میبینن وقتی من تصمیم می گیرم با پول ارثیه ماشین جدید بخرم و از این رزق همون لحظه استفاده کنم و زندگی رو بهتر و با کیفیت تر تجربه کنم ، یهو ظرف چند ماه بعدش کلی ماشین قدیمی توی خانواده عوض میشه و بقیه هم یاد میگیرن که به جای ذخیره پول، ماشین بهتری سوار بشن . می بینن وقتی ما با این سطح مالی دو تا ماشین داریم تا راحت تر و آزادتر باشیم برای کارهای روزانه مون ، کم کم همه ی اطرافیانمون هم تصمیم می گیرن دو تا ماشین داشته باشن حتی اگر به اندازه ی ما نیاز به دو تا ماشین نداشته باشن .می بینن که آروم آروم و ذره ذره رسم و رسومات رو که دوست نداشتم توی خانواده کنار گذاشتم و اتفاقی نیفتاد . می بینن که من مدت هاست خدمت و از خودگذشتگی خاصی برای کسی نمی کنم ولی احترام و محبوبیتم نسبت به قبل بیشتر شده و …. .
خلاصه که فهمیدم باید این برداشت و قضاوت غلط درباره ی سبک زندگی خودم رو از ذهنم پاک کنم تا خودباوری و عزت نفسی رو که به خاطر این قضاوت اشتباه از خودم گرفته بودم آرام آرام ترمیم بشه و در قدم بعدی هم روی ارزشمند بودن توانایی هام در زمینه مورد علاقه خودم یعنی آموزش کودک تمرکز کنم ، با این آگاهی که بالا بردن این احساس لیاقت و ارزشمندی وظیفه ی من هست و باز کردن مسیر استفاده از این توانایی ها و تبدیل اون ها به ثروت هم وظیفه ی خداونده و باید باور کنم که طبق قانون و با وجود این حد از فراوانی و نامحدود بودن جهان در تمام ابعاد وجود چنین مسیری و هدایت من به سمت اون یک موضوع بسیار ساده و کاملا طبیعی ست .
سلام و درود بر شما دوست عزیز
خیلی ممنونم که با لطف و صبوری وقت گذاشتید و دیدگاه من رو مطالعه کردید.
من دیدگاه شما رو الان دیدم و باعث شد که دوباره بعد از چند سال، توضیحات خودم رو درباره ی مسیر زندگیم طی سالهای قبل مرور کنم و اتفاقا جواب سوالی رو که چند روزی هست ذهنم رو درگیر کرده پیدا کنم.
باز هم ممنونم از شما به خاطر این احساس خوب .