مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:
معجزه تمرکز بر نکات مثبت
به جای تقلا برای تغییر دیگران، فقط روی بهبود خودت تمرکز کن؛
ما فقط توانایی تغییر خودمان را داریم؛
وقتی با هر بهانه ای تمرکز شما روی دیگران می رود، گمراه می شوی؛
تعهد نسب به اجرای قوانین، چگونه ساخته می شود و چگونه محکم و تزلزل ناپذیر می شود؛
منابع بیشتر:
این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse است.
آدرس clubhouse استاد عباس منش:
https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh
برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD379MB24 دقیقه
- فایل صوتی گفتگو با دوستان 33 | معجزه "تمرکز بر بهبود خودت"22MB24 دقیقه
سلام خدمت استاد جان
و مریم عزیز و مهربان
و درود بر این سایت الهی
و درود بردوست جان صدیقه عزیز
سپاسگزارم برای کامنت خبر سلامتی تون
خدایا شکرت
انشاءالله بازهم معجزه های زندگیتان را در سایت بخونم.
خدایا شکرت و ممنون دوست عزیز
وقتی خوندن کامنت تون به آنجایی رسید که دکتر گفت کلیه هاتون دوباره به کار افتادن منم آنقدر حالم دگرگون شد و اشک شوق ریختم نتونستم بقیه کامنت رو بخونم بلند شدم و دور خدا می چرخریدم الله اکبر خدایا تو چقدر بزرگی….
فقط کافیه ما پا روی ترسامون بذاریم شرک درونمون رو پاک کنیم خودمون رو از بندهای نامرئی شرک و ترس که باعث میشه وابستگی و ذلت رو به دوش بکشیم رها کنیم….
فقط کافیه ما این بندها رو پیدا کنیم و قطع کنیم و بنشینیم و ببینیم خدا چه کارها که واسمون نمی کنه….
این حرفها رو برای تلنگر به خودم میگم
دختر چی می خوای؟
عزت میخواهی؟ ثروت می خواهی؟ عشق می خواهی؟
چه می خواهی؟
پاره کن این بندهایی که تو رو به اسارت و حقارت کشونده؟
پاره کن بند امید بستن به غیر خدا رو
رها کن بیرون از خودت رو رها کن روی نیاز به غیر خدا رو…..
رها کن آدما و هر چیزی غیر خدا رو تا از ذلت و احساس حقارت و فقر و بیماری و همه زشتی ها رها شوی…
بابا بیا بنشین پیش خدا کیف کن زندگی،عشق، ،ثروت و سلامتی بهترین شادی های و لذت های زندگی رو تجربه کن…
خدای عزیزم من دختر سر به هوای و بازیگوش تو هستم ولی تو عاشق منی لطفا خودت تقلب برسون اون بندهای نامرئی که به دست پام بسته شده رو نشونم بده … لطفا خودت بیا کمک چاقو بده دستم .. جرات بده به قلبم تا اون بندها رو پاره کنم خودمو آزاد کنم قبل از مردن بپرم بغل تو، همه عشق و قشنگی های تورو توی زندگی تجربه کنم….
خدایا دوست دارم
خدایا عاشقتم
ممنونم صدیقه جان دوست عزیزم با کامنت لذت یه چشمک کوچولوی خدا رو به ما هم چشوندی❤🙏
خدایا شکرت
سلام دوست عزیز
بعضی وقتها ما یه خواسته ای داریم که خواسته واقعی خودمان نیست بخاطر باورهایی استباه و فرهنگی که به ما القا شده فکر می کنیم خواسته ما همین است
برای خودت دلایل اینکه اصرار به ازدواج داری را بنویس و بنویس اگر ازدواج نکنی چه اتفاقی می افتد ترس های درونی ات رو کشف کن و سعی کن روی خودت کار کنی و از این ترس رها رها شوی شادی و عشق و هر چه که می خواهی با ازدواج تجربه کنی را در همین زندگی مجردی تجربه کن وقتی به بی نیازی و وابستگی شدید به ازدواج رسیدی
مطمئن باش و به خداوند اعتماد کن به بهترین مسیر هدایت می شوی❤
❤️نور عشق ❤️
در بیابانی سرد و تاریک سرگشته بودم موسی را دیدم، موسی که سردش شد شعله ای از درخت مقدس گرفت و در مسیری که نور عشق می خواندش به راه افتاد….
من هم سردم شد، من هم شعله ای خواستم ، من هم اجابت شدم؛
من اما! شعله را که در دست گرفتم با خودم گفتم این شعله زیبا حتما خود خداست♡ سجده اش کردم.
عشق بر زمین افتاد، شعله ام خاموش شد…
باز هم هوا سرد ،
بازهم تاریک شد
باز هم ترسیدم
بازهم گریه کردم…
عشق دوباره از جا برخاست
فکر می کردم خسته و زخمی است، اما به سرعت اجابت کرد:
خورشید را برایم فرا خواند، خورشید خیلی خوب و گرم و روشن بود.
این بار خورشید را سجده کردم، این بار خورشید را پرستیدم.
بازهم عشق را نادیده گرفتم ، فکر می کردم عشق دستهایش سوخت وقتی که رفته بود خورشید را برآیم بیاورد. …
دیگر عشق به کارم نمی آمد، باز هم او را به زمین انداختم ، باز هم به او پشت کردم، باز هم راه بیابان نامعلوم خود را در پیش گرفتم….
هوا خیلی گرم و بیابان سوزان بود، تشنه ام شد. اسماعیل و هاجر را دیدم که عشق برایشان چشمه ای جوشان کرد، آنها از آب نوشیدند و در راهی که نور عشق آنها را فرا می خواند به راه افتادند.
من هم آب خواستم، من هم اجابت شدم. باز هم نور عشق آمد و یک کلنگ بر زمین زد. چشمه ای جوشان، آب روان شد. خیلی خوب و خنک بود. نوشیدم، سیراب شدم. نور عشق کلنگ به دوش مرا به سمت خود فرا می خواند، اما من باز هم حوصله همسفری با او را نداشتم. باز هم راه خودم را گرفتم، باز هم به عشق پشت کردم، باز هم از نور عشق گریختم…
من همچنان در بیراهه ی خود با توشه منم ، کبر و غرور و حسد می رفتم که از ضعف و گرسنگی به زمین افتادم… مریم را دیدم که عشق برایشان درخت خرما آورد. مریم از آن خرما خورد و قوت گرفت و در راهی که نور عشق می خواندش به راه افتاد.
داشتم از دست می رفتم ، نور عشق به موقع سر رسید، یک درخت خرما هم برای من کاشت. گفت توشه ات را خالی کن و از این خرماهای شیرین در آن بچین، تا آذوقه راهت برای رسیدن به خانه امن شوند.
من اما هنوز هم دلبسته منم، اسیر کبر و غرور و حسد بودم، دل خوش به بت های بزرگی که با خود حمل می کردم… تازه درخت خرما را دیده بودم.
این بار دلبسته یک درخت شدم و همان جا ماندم. می گفتم این درخت دیگر می تواند خدا باشد. سایبانم که هست، مرا سیر هم می کند. دیگر عشق و خانه امنش می خواستم چه کار؟.
هر روز دور درخت می چرخیدم، به خدا می خندیدم و درختش را سجده می کردم.
پاییز آمد و درخت خوابید.. دیگر غذایی برای خوردن نداشتم
با خودم فکر کردم پاییز حتما تنبیه خداست.
… توشه ام را برداشتم ، کینه ام را تیز کردم، تا به قلبش فرو کنم.
می دویدم تا به جنگ خدا بروم…
اما کوله بار و توشه ام سنگین بود، به زمین افتادم.. ای وای بت بزرگ درونم شکست. گریه کردم اما چقدر بارم سبکتر شد. می توانستم سریعتر به سمت خدا بروم. هنوز هم خشم و کینه و حسد در وجودم جولان می دادند . به خانه اش که رسیدم به درش لگد کوبیدم.
خدا آمد و با لبخند در را به رویم گشود. من اما خیلی خشمگین بودم، یقه اش را گرفتم او را به دیوار کوبیدم… خدا هم خوب گذاشت حسابی او را بزنم… کمرش را به خاک مالیدم… شاید یعقوب هم حالش مثل من بود که خدا گذاشت در کشتی شکستش دهد.!
خیلی دلم خنک شد! انگار خشم و کینه و حسد هم دیگر رفته بودند… رها شدم! چقدر حالم خوب شد.
خدا از زیر دست و پایم بیرون آمد! برآیم کف زد ، هورااااا کشید! گفت آفرین تو پیروز شدی!
خدا به من گفت: خدا قوت! خوش آمدی!!
برآیم جرعهای شراب آورد ، به سلامتی رسیدن با هم نوشیدیم.
خدا گفت اگرچه همیشه با تو بودم اما چه خوب شد که تووو به منزل رسیدی!
خیلی وقت است که پشت در منتظر آمدنت ایستاده بودم. در را به رویم گشود، داخل شدم، خیلی زیباست. .. می خواهم برای همیشه اینجا ساکن شوم.!
بت های غرور و حسد باز هم مرا وسوسه می کنند. ..
می خواهم برای همیشه در خانه امن تو بمانم…
خدایا در را ببند!!!
خدایا کلیدرا با خودت ببر☔
سلام خدمت استاد جان و مریم شایسته عزیزم
استاد جان اگر بخواهم از تاثیرات آشنایی با شما و فایل های شما بگویم چندین کتاب می شود نوشت. …. اما مهمترینش شناخت خدا و رابطه من و خدا بود☆
کتاب دوم دبستان یه شعر بود که 2 تا درخت کاج بودن… یکی از درختای کاج توی طوفان خم میشه و میفته روی اون درخت کناری که دوستش بود و به دوستش میگه به من کمک کن ولی دوستش گفت توان ندارم و بهش کمک نمیکنه. درخت میفته روی تیر چراغ برق… فردا چند نفر با تبر میان و اون یکی درخت سالم رو هم قطع می کنن….
(آدما بخاطر اینکه اون یکی درخت افتاد روی تیر برق باعث قطع برق شد اومدن این یکی رو هم قطع کردن که دیگه این اتفاق نیقته )
ولی من توی عالم کودکی تا سالها همش فکر میکردم چون به دوستش کمک نکرد آدما فهمیدن و آمدن برای تنبیهش اینم قطع کردن😅
خدای ذهن من قبل از آشنایی با شماهم یه فرمانروای گردن کلفت تبر به دست بود
همه کارای زندگی من یا به خاطر ترس یا به طمع گرفتن امتیازی از این فرمانروای تبر به دست بود؛ عبادت، نو ع پوشش، بخشش و کل کارای زندگیم….
من از نوجوانی سالیان سال بود صدها کتاب برای خودسازی و خود شناسی و موفقیت می خوندم. ….
ولی مثل شعر دو کاج مفهوم رو اشتباه درک کرده بودم….
استاد که آمد شعر دو کاج و هر چه خوانده و شنیده بودم را برآیم از نو دوباره درست معنی کرد….
خدایا شکرت❤️
ممنون استاد عزیز🙏
من کبری هستم
همان که در سن ۴ سالگی توسط دختر عمه و پسر عمه ام مورد آزار قرار میگرفتم وعمه و مادربزرگ مرا مقصر خطاب می کردند و مادرم همیشه سکوت می کرد و از من حمایت نمی کرد
من کبری هستم
وقتی پدر و مادرم دعوای فیزیکی شدید می کردند از کشتن مادرم توسط پدرم می ترسیدم به سمت مادرم می رفتم و التماس می کردم سکوت کند مبادا توسط پدرم کشته شود.
من کبری هستم
وقتی که جنگ و دعوای پدر و مادرم تمام شد رفتم کنار مادر کتک خورده ام و دلم می خواست در کنارش باشم و او را بغل کنم مرا پرت کرد و گفت برو گم شو تو هم بچه باباتی.
من کبری هستم
در سن ۵ سالگی شوخیها و بازی های بهترین و تحصیل کرده ترین عمویم با من این بود تو دختر خدیجه نیستی(دختر معصومه همسر اول پدرت) هستی وسایلت را جمع کن تا تو را ببرم و به او تحویل بدهم. و از گریه های من لذت می برد و خندید…
من کبری هستم
همان که وقتی عمویم برای شوخیها و خنده های خودش مرا خانه مادربزرگ در روستا برد. در نبود منی که همیشه مراقب برادرم بودم وقتی برادر کوچولو سیخ در پریز برق کرد پسرعموها را برای برگرداندن من به خانه برای مراقبت از بچه ها فرستاد.ولی من پشت انبار کاهگلی که آن زمانها در خانه های روستایی برای ذخیره برنج و گندم داشتند مخفی شدم جیغ زدم گریه کردم تا پسرعموها نتوانند مرا با خود ببرند.و من مقاومت کردم و نرفتم… ولی شبها خواب می دیدم مادرم در راه خانه است و گرگها در مسیر به او حمله می کنند من در خواب از ترس می لرزیدم اما مادرم را زیرشاخ و برگ درختها مخفی می کردم تا از گرگها در امان بماند. من همیشه در زندگی ام آرزوی پوشیدن پیراهن آستین پفی داشتم ولی مادرم هیچوقت برایم نمی خرید. چندروز بعد مادرم با ۲ تا پیراهن آستین پفی به سراغم آمد و گفت اینها را برای تو خریدم… منم خیلی ذوق کردم برای آن پیراهن های آستین پفی و با مادرم به خانه برگشتم… ولی وقتی برگشتم فهمیدم چقدر ساده لوح و احمق بودم که فکر می کردم مادرم برای من یک پیراهن زیبا و نو خریده چون چند روز بعد وقتی روی چهارپایه نشسته بودم تا لباسهای بچه ها را بشویم . آن پیراهن های کهنه و پوسیده بعد از یکبار نشستن روی چهارپایه به آن چسبیدند و پاره شدند.
سالها دل طلب جام جم از ما می کرد
آنچه خود داشت زبیگانه تمنا می کرد
سلام و عرض ادب خدمت استاد و مریم عزیز
این کامنت را زمانی که در شرایط روحی بدی داشتم نوشتم این کامنت نامناسب برگرفته از توهماتی بود که ذهن خیال پردازم ساخته است
لطفا
از شما خواهش میکنم
لطفا اگر امکانش هست این کامنت من را پاک کنید
سپاسگزارم 🙏
سپاسگزارم 🙏
سپاسگزارم 🙏
خطبه ای برای خودم:
الاکلنگ ظالم و مظلوم قاتل و مقتول قربانی و سوء استفاده کرد دزد و مالباخته بیا پایین دیگه یه دقیقه تو نقش یه دقیقه حالا کلنگی بالایی پایینی بیا پایین آب و هوای عشق سالها دعوی دعوت می کرد کل مردم و نجات بده پسر خودشو نتونست هر چیزی رو زد نتونستم پسر خودشو نجات بده اونوقت آذر بت مت مد بود ساز کاخ فرعون پسرش ابراهیم شد ابراهیمی که بچه دار نمیشد یه دونه بچه خدا بهش داد اونم بیاد بره بیابون ولشون کرد بعد که بزرگ شد رفتم سراغش پسرشو ببره شد پدر انبیا مامانش خودش انداختش تو خونه سر در آورد و با کلاس بالا و امکانات عالی بزرگ شد تازه به مامانش هم پول میدادن واسه شیر دادن بهش خشم یا احساس گناه تو بزار کنار امام حسین کربلا تو دستش تراش و برادر و سلاخی کردن دیگه کردم دختر و خواهر و زن و بچه هم به اسیری بردن اینجا من چرا من تقصیر من که جلوشو گرفتم واسه نمیگفتم تقصیر من این همه آدم کشته شدند که واسه شدند حسین همه خوانده و اطرافیانش تیکه پاره کردن و زن و بچه اش و اسیری زیر سم اسبان می گفت خدایا شکرت راضی ام به رضای تو تو چی سرت اومده که اینقدر ناامیدی زینب همه عزیزترین کس شو حسین و که واسه ازدواج چند گذاشته بود و کنارش باشم انقدر دوستش داشت و با هم بچه ها هم مرتیکه باره کردم خودش دختر پادشاه زنجیر زدن به دست و پای خودش را بچه ها تو کوچه و شهرام میگردم دانش اون که تحقیر کنند خودخوری نمیکرد زینب سرخود عشق و اشک من ریختم تو کاخ فرعون که رفتن به جای اینکه احساس کنه وای من که آدم بدبختیام وقتی از این بخش گفت زینب کدخدا چی باتو نکرد به جایی که بشکنه بریزه خورد بشه گفت ما راینا الا جمیلا ما به جز زیبایی چیزی ندیدیم بافت باش این همه آدم اومدن تو خیابونا بر علیه شاه تظاهرات کردند چند هزار نفر کشته شدند شاه کشته از مردم کشور را آزاد کنند کشور آزاد کردن آمدن شروع کنند صدام حمله کرد بیش از ۷۰۰ هزار تا فکر می کنم آدم و سلاخی کرد ادم ببخشد به تجاوز زنان زنان و دختران و خیلی خمینی خاک بر سر من بیشعور که بمونه اومدم اومدم سخنرانی کردم چرا از شاه حمایت نکردم اگه شاه بود حالا که این عرب بادی نشین کرد که به ایران حمله کنه خودشون باخت خمینی وقتی کل کشورهای دنیا بر علیه ایران متحد شدند به ایران سلاح نمی دادند به ایران سلاح نمی دادند به سلاح شیمیایی می دادند به عراقی و خمینی نمیزد تو سر خودش میگفت بیچاره شدیم حتی وقتی با دست خالی خرمشهر را آزاد کردم باد به غبغب انداختن ما اینکارو کردیم که توش داد به خدا گفت خدا آزاد کرد خمینی افتخارات با موفقیت های دنیایی باد به غبغب انداختن با اون شکست های بزرگ فضایی که شاه و صدام به به جا آوردن و آمریکا و همه بر علیه ایران نمی زد تو سرش میگه وای من بد خودشون با آدم های بزرگ اینجوری ان بابا اینجوری این مدلی که توی هواپیما مدیران باد به غبغب انداختن من کی بودم که این شو این شو آمریکا آمریکا وقتی خبرنگار ازش پرسید میشه گفتم غلط کردیم فرعون وقتی دنبال قوم بنی اسرائیل کرد که همشون همش کار کنه و نداشتن پدر یا رسیدن به من بگو که مردم و داشتن زندگیشان را می کردند من هم شما را به کشتن داد مصری نگفته فرعون غلط کردم دل رو به دریا زدم که گفته شد ابراهیم و وقتی انداختنش تو آتیش می خواستم میندازنش تو آتیش ندادن گفت غلط کردم چه کاری کردم شکستمو حالا آتیش حالا به این روز افتاده من گفت خدا این حاله نکرد حتی اینقدر عزت نفس داشت که جبرئیل آمد گفت کمکت کنم گفت خدا تورو فرستاد گفت من خودم اومدم گفتم برو برو من فقط به خدا تکیه می کنم پیامبر وقتی از غار حرا در اومد پیامشو رسالتش را ابلاغ کرد همه مسخرش میکردن و میگفتن محمد دیوونه محمد مجنون وقتی همه دستش می انداختند مسخرش میکردم میگفت وای خاک بر سر من با این موقعیت خانوادگی من پدر پدر بزرگم پرده دار کعبه است من آبروی پدرم و خندانم و خانواده و پدربزرگم آوردم وقتی میدونستی به ادامه داد پایداری کرد حتی وقتی برده برده ها را می گرفتند با شکنجه می کشتن نگرفته من احمق اینا رو نجات که ندادم به کشتن دادم بهشون خودش برو بیایی داشت به خاطر آزار پیروان پیروانش به شهر مدینه محمد و یارانش تو شهر خودشون خونه داشتند کسب و کار داشتم برو بیایی داشتم اومدن اینجا رسیدن به مدینه صفر شدن بی خانمان شدن ولی فکر کردن محمد و پیروانش خود محمدی یقین داشتن اعتماد داشتن محمد این بدبختا را از خونه هاشون من چیکار کردم آواره و دربدر کردم آوردم اینجا حالا باید برم خونه های مرد اینا که برای خودشون تو شهر خودم برو بیایی داشتم حالا بعد برن مستاجر خونه ی کسی دیگه بشم ولی عزت نفس داشتن به خاطر هدفشون بخاطر هدفشون احساس ذلت نمی کردند احساس بدبختی نمی کردند احساس عزت می کردند برای همین جوری خودشون یقین داشتن و باور داشتند به راهشون با احترام وارد خونه های اهل مدینه شدن و هر مسلمانی یکی از این مهاجران را می برد خونش ساکن می کرد پیامبر وقتی رسید شهر مدینه گرم بگیره برای اینکه به جایی برسه به اونا بچسبه به خدا چسبید با همون همون به همون خدایی که بهش ایمان داشت توکل کردم پیامبری که همه سران قریش مادرم پیشش میگفتن تو فقط حرف نزن آبروی ما رو مثل اینکه مثلاً بگی من پسر فلانی تو فقط حرف نزن به هر چی بخوای هست که زن پول خونه موقعیت هر چی بخوای بهت میده ایم ما گفت اگر ما رو تو دستت راست مو خورشید و تو دست چپم بذارید یا برعکسش من از من به خدایی که ایمان آوردم پشت نمیکنم خدا ای که خودتو به من ثابت کرده خدایی که خودش را به محمد ثابت کرده دیگه واقعاً ایمان آورده پیامبر به خدا ولی ما چی میگه ما ایمان آوردیم به زبان میگوییم ایمان آوردیم خدا نیستیم ما با خدا یکی به دو می کنیم وقتی محمد و یا راش سه سال توی شعب ابی طالب محاصره بودند کل ثروت خدیجه تمام شده بود غذایی برای خوردن نداشتن بازم از ایمانش دست بر نداشتن وای من من چه خری به مردم و نجات ندادم خودم به گرسنه گرسنه ها رو بردارو نجات ندادم تا خدا ایمان شو نشون داد پایین به خدا خودم به دلش انداخت که با موریانه رو فرستادن عهدنامه رو نامه رو خورد و آزاد شدم تاچی توی الاکلنگ نشستی وقتی میره بالا و همچنین بود به قبل میندازی فکر می کنی فرمانروای خود فکر می کنی خدایی فرمانروای عالمینی وقتی میای پایین خاک بر سر من خاک بر سرم خاک بر سرم از بالا بیا پایین بیا پایین خدارو ببین در بیا از حالا حالا بیا پایین به آسمون نگاه کن قسمت کهکشان ها رو ببین عظمت آفرینش خدا رو ببینیم که کره زمین ما این کهکشان ما یه نقطه تو از متین هستی نیست بابا تو فکر می کنی کی هستی یه ذره میری بالا فکر می کنی خدایی میخوری زمین که شکست مالی شکست عاطفی شکست تحصیلی فکر می کنی دنیا به آخر رسیده او می خوای دست به خودکشی بزنی بیا بگو اشهد ان لا اله الا الله سلمان مسلمان مسلمان شو مقیم یا ساکن بتخانه باش این میخوای خدا راه را تو میخوای خودت نیای تو راه راز خدا راه راست را کج کنه بخاطر تو این این دنیا که میبینی خدا میگه این دنیای بازی صحنه بازی نقشی که قبول کردی بازی کنی و عاشق نقشه شد که بتونی خوب و عالی بازش کنی اگه نقش یه خیاط اگه نقش اگه نقش یه پا دو بهترین پادوی پادویی دنیا باشه اگه بهترین خودت باش شاکر وجود حضور باش عاشق نقش باش خوشحال باش که نفسی تو این نمایش بزرگ آفرینش به تو داده ام بابا روزی هزار بار خدا رو شکر کن تو لایق دونستن هستی بهت دادن هست از هیچی تو رو خدا خلق کرده تو هیچی نبودی اگه یه جایی نقش سیاهی گزار باش اگه ستارهای بزرگترین ستارهای پست به خودت غره نشوی اگه کوچکترین ستارهای خودتو حقیرند دوم سود که میبینی از توی عروسی دل اون سیاهی پر نور ترین و بزرگترین ستاره عالم متولد میشه که یعنی از اون عربستان وحشی بودن همه کشور ایران متمدن بود یک کشور متمدنی بود ولی اون عربستان که مردمش اهل و وحشی بودن و سواد نداشتن از اونجا بزرگترین ستاره عالم شروع بده پیدا شد پیدا کرد درخشی اگه توی محیطی هستی که فکر می کنی ۳۲ هیچی نداریم شب تو قراره پرستاره ترین پرنورترین و درخشان ترین ستاره اون سرزمین بشی و جهان و روشن کنیم اگه الان یه ستاره پر نوری خیلی به خودت بود بهم بلند و منم منم نکن بدون که هر لحظه ممکنه این ستاره پرفروغ بشه و خاموش بشه ستاره خاموش بشه و ستاره دیگه بزرگتر متولد بشه به خاطر۳ بودنت غصه نخورد به خاطر اینکه نورتری کمند پرنورترین ای خرو بگیرد و به خاطر اینکه یه ستاره کوچولو هستید احساس حقارت نکن شد
قرار بود ستاره کوچولو دست به دست چندین ستاره بده کهکشان رو به وجود بیاره خودت باش بخند برقص از تو این آفرینش و عظمت خدای نقشی به تو دادم خیلی خیلی رو های پاک منتظرم آرزوم اینه که بیان تو این جهان نقش آفرین نقشآفرینی میکنند و برگردم حالا که اومدی بدرخش هرچه که هستی کوچیک بزرگ به دنیا بیاد خیلی و منتظرم که متولد بشن توی این آفرینش خوب بازی کنم مادری دختری خودت باش عاشق خودت باش تو نقاشیِ خدایی تو کاردستی خدایی تو اگه تو اگه خودتو این کنی یعنی داری به سازنده اون خالق داری توی می کنی عاشق خودت باش خودتو بغل کن خودتو ببوس تو با ارزش بودی تو اگه ارزش من نبودی خدا خلقت نمی کرد اگه تو زندگی اشتباه کردی حماقت کردی حسادت کردی بدی کردی به آدما ببخش خودتو تو کرده یا کسی دیگه ای نسبت به این کار را کرده ببخشید خودتو ببخشی گران بیا بیرون از این سیاهی سیاهی یعنی از این از اون که یه وقتی سیاه بودی به خودت و ویران نبود از خودت متنفر نباش به خاطر اینکه یه روزی است یا بودی الان داره آماده میشه برای…..
ادامه خطبه در
فصل ۶ و ۷
کتاب رستگاری در تاریکی
نوشته جول اوستین
هو هو هو هوکبری یار کوچولوی من
آی کبری دوست دهاتی من
کاشکی می دونستی که چی می گم
کاشکی می فهمیدی آی کبری نکنه که فرنگی شدی
دو سه سالیه اینجا هستی خیلی عوض شدی
آی بدون کبری تو هنوز دهاتی هستی زبون مادری یادت رفته
هی میگی I don’t understand
آی کبری واسم الکی نخند نخند
بهت میگم دوست دارم نمی فهمی
از عشق صحبت می کنم سرتو تکون می دی
آیا حیف نیست که این کلمات یادت رفته
خجالت نکش لری صحبت کن کسی تورو مسخره نمی کنه
نمی دونی چقدر خوشحالم که عاشق یه دختر دهاتی شدم
ولی لامصب به زبون خودمون باهام حرف بزن
هیچ زبونی شیرین تر از این نیست
از هر شیش کلمه که میگی ده تا فرنگیه
آی کبری زبون ما لریه نمی دونم چطور بهت بگم
که فقط تورو می خوام آی کبری راه بیا باهام باهام
قربون قدوبالات بگو به فرنگی چی میشه
اگه بخوام بگم جیگرتو برم بگو چی میگن چی میگن
هو هو هو هو هو هو هو کبری
یار کوچولوی من آی کبری دوست ایرونی من
آهنک کبری از سندی با تغییر کلمه ایروونی به لری
من خیلی خلاقمااااااا
چی فکر کردی
بله عزیزم
ما اینیم دیگه چیکار میشه کرد
بیا باهم مسجد قرار بزاریم و 2 نفری بریم امامزاده گردی
سفر مشهد و پیاده روی اربعینم شاید تو برنامه گذاشتیم
راستی من عاشق امامزاده صالحم هستم
اونجا رفتنم تو برنامه بذار
کلی امامزاده های باصفا و زیبا که باید باهم بریم سر بزنیم
خلاصه کلی راههای جذاب و زیبا هست که هنوز نرفتی و ندیدی باید باعشق و ایمان و شجاعت بری و ببینی وکیف کنی و بخندی و برقصی و لذت ببری
من منتظرم
تو خود پای به ره نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چووون باید کرد
انشاالله
آمین یا رب العالمین