گفتگو با دوستان 34 | نگاه گذرا به کلیّت زندگی

مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:

  • نگاه خداگونه درباره مرگ عزیزان؛
  • مفهوم تولد و مرگ؛
  • چرا درک قانون تکامل، تا این حدّ ضرورت دارد؛

این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse  است.

آدرس  clubhouse استاد عباس منش:

https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh

برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه‌، کلیک کنید

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    399MB
    25 دقیقه
  • فایل صوتی گفتگو با دوستان 34 | نگاه گذرا به کلیّت زندگی
    23MB
    25 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

145 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «افلاطون نوروزی» در این صفحه: 1
  1. -
    افلاطون نوروزی گفته:
    مدت عضویت: 1277 روز

    به نام خداوند بخشنده و بخشایشگر

    خدایا تنها تورا می پرستم و تنها از تو یاری می جویم؛ خداوندا منو هدایت کن به راه راست، همواره و در همه حال کنارم باش، با من باش، خدایا هر آنچه من الان دارم به فضل و‌ کرم و بخشش توست.

    سلام میکنم خدمت استاد عباسمنش عزیز، سرکارخانم شایسته بزرگوار و همه دوستان عزیز.

    خوشحال و خوشنودم و سپاسگذار خداوندم که اینجام تو این سایتم وهر روز وهر روز دارم خودمو بهتر و بهتر و میشناسم، خدایا خودم رو بهتر و بهتر درک میکنم و شخصیتم هر روز در حال رشده.

    خدایا شکرت

    گذارا بودن زندگی و داستان مرگ: زمانی که شروع کردم به گوش دادن؛ یاد بابابزرگم افتاد؛ به معنای واقعی عاشقش بودم، اونقدر دوسش داشتم که دنیارو حاظر نبودم باهاش عوض کنم و دلیلشم این بود که بابا عاشقم بود، اگر رفتن پیشش از 7 روز به 8 روز میرسید: زنگ میزد گریه میکرد که چرا نیومدی بهم سر بزنی؛ کل دنیام بود

    اکثر شبا به این فکر میکردم، اگه بابابزرگ بمیره من چیکار کنم؟ من دق میکنم: یه روز صبح‌ داییم با من تماس گرفت؛ گفت یه چیزمیخام بگم به مامانت نگو؛ بابابزرگ سکته کرد بیمارستانه: من دنیا رو سرم چرخید؛ فقط تحمل کردم که سوار ماشین شم مامان منو نبینه وقتی سوار ماشین شدم و از پارکینگ خارج شدم شروع کردم به گریه کردن؛ دیگه داشتم بیهوش میشدم؛ زنگ زدم به داییم، نمیتونستم حرف بزنم، فقط هق هق میکردم؛ داییم گفت چته؟ گفتم بابابزرگ زندست؟ گفت آره به خدا، رفتم بیمارستان؛ وقتی بابابزرگ منو دید ما شروع کرد به گریه کردن و منم شروع کردم؛ پرستارا تعجب میکردن که نوه چرا انقدر برا پدربزرگش گریه میکنه؛ داییم اینا براشون توضیح میدادن اینا به هم خیلی وابستن.

    وقتی منو مریم با هم دوست شدیم تقریبا یکسال قبل ورود به سایت؛ مریم متوجه وابستگی منو پدربزرگم شد، وقتی بهم میگفتن تو دنیا اول کی؟ من بی تردید میگفتم بابابزرگم، مریم همیشه ترس روزایی رو داشت که من بابابزرگمو از دست بدم.

    وقتی وارد سایت شدم؛ دیگه بابابزرگ مریض شده بود، من وقتی خدارو وارد قلبم کردم؛ دیگه به این چیزا فکر نمیکردم، وقتی خدا اومد تو وجودم دیگه ترس از دست دادن هیچ کسو نداشتم، حتی بابابزرگم.

    منو دوستم و مریم باهم رفتیم بیرون؛ تا 2 شب بیرون بودیم، من معمولا شبا که تا دیر وقت بیرون بودیم خونه رفیقم میخابیدم؛ نمیرفتم خونه خودمون؛ چون شب رانندگی کردن برام سخت بود، هر چی رفیقم اصرار کرد، گفتم من باید برم خونه، اولین بار بود این وقت شب رانندگی کردم.

    رفتم خونه خابیدم؛ 4 صبح مامان بهم زنگ زد، گفت پسر بابابزرگت آخراشه، شما همو خیلی دوست داشتین، میخاد جون بده نمیتونه یه حسی بهم گفت چشم انتظارته بیا قبل مرگت ببینه تورو، مامان قطع کرد چند دقیقه بعد من اونجا بودم( اگه شب خونه رفیقم میخابیدم، چند دقیقه بعد نمیرسیدم) مامانم همیشه میگه انگار تو سوار باد شدی خودتو رسوندی.

    وقتی رفتم تو اتاق دستمو گذاشتم رو صورتش؛ جلو چشام نفس آخرشو زد؛ گریه کردم اون روزو تا شب، اما اونقدر قوی شدم که خودم شستمش و کفنش کردم، دلم برای خنده هاش و دورم گشتناش تنگ میشد؛ اما قلبم آروم بود، اما تو قلبم همون خدایی بود که بابابزرگمو( بابای مامانم)خودش آفریده و الان بردتش پیش خودش.

    به قول نعیم جان که اینجا همه نتایج مالی گرفتن، باید از تغییر شخصیت گفت باید از بزرگ شدن شخصیت گفت، باید از شناخت خدا گفت، باید از حضور خدا تو زندگیت گفت، باید از آرامشی که کل وجودت رو به واسطه درک و شناخت خداوند گفت.

    البته که ادعا نمیکنم؛ گاهی اوقات یکم ترس از دست عزیزام رو دارم: اما این شخصت کجا و اون شخصیت کجا.

    این فایل سبب شد من دوباره یاد بابابزرگم بیوفتم؛ روحش شاد باشه( من خیلی خاطره ازش دارم) داییم به مامانم میگفت بابامون بچه تورو بیشتر از همه ما که بچشیم دوست داره

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 44 رای: