گفتگو با دوستان 34 | نگاه گذرا به کلیّت زندگی

مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:

  • نگاه خداگونه درباره مرگ عزیزان؛
  • مفهوم تولد و مرگ؛
  • چرا درک قانون تکامل، تا این حدّ ضرورت دارد؛

این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse  است.

آدرس  clubhouse استاد عباس منش:

https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh

برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه‌، کلیک کنید

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    399MB
    25 دقیقه
  • فایل صوتی گفتگو با دوستان 34 | نگاه گذرا به کلیّت زندگی
    23MB
    25 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

145 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «ناهید رحیمی تبار» در این صفحه: 2
  1. -
    ناهید رحیمی تبار گفته:
    مدت عضویت: 1173 روز

    سلام و درود فراوان به استاد عزیز و بزرگوارم و مریم جان عزیز و تمامی دوستان گرامی.

    خیلی خوشحال شدم از اینکه صدای یکی از همشهریای عزیزمو تو سایت شنیدم .

    نعیم جان امیدوارم تو تمام مراحل زندگیت موفق و موید باشی مطمئناً الان پیشرفتهای خیلی بهتر و بزرگتری کردی .

    آرزوی ما خوشحالی و خرسندی تک تک بچه‌های سایت و کسانی که واقعاً تلاش می‌کنن برای بهتر بودن و بهتر شدن .

    بارها گفتم از مرگ میترسم و اصلاً دوسش ندارم شاید فک کنید که خیلیا دوست ندارن بمیرن ولی خیلیا رو دیدم در حین داشتن آرامش و زندگی خوب آمادگی رفتن هم دارن .

    درکی از این موضوع ندارم چون تو هر حس و حالی که باشم از مرگ وحشت دارم .

    خیلی دوست دارم به جایی برسم که نسبت به مرگ دیدگاه خوبی داشته باشم به دنیای پس از مرگ فک نمی‌کنم اتفاقاً به خاطر نقص و ضعفی که فک می‌کنم از عدم ایمانم میاد به دنیایی که زندگی می‌کنیم فک میکنم و اینکه دوست ندارم از اینجا برم .

    درست حدس زدید وابستگی و تعلق خاطر به این دنیا دارم که اینم مرتبط به کمبودهایی هستش که تو وجودم دارم و اینکه نیاز دارم فرصتهایی داشته باشم برای بدست اووردنشون !

    که تو همه ی زمینه‌ها برای دیدن رشد و پیشرفتم و لذت بردن بیشتر از زندگی دنبال این فرصتها بودم .

    یه نقصی که سالها داشتم این بود که همیشه انتظار وقوع اتفاقاتی رو می‌کشیدم تا با بدست اووردنشون حالم خوب شه اما کم کم متوجه شدم این طرز فکر فقط وقت و زمان رو از من می‌گیره فرصتها تو چ بخواهی چ نخواهی از دست میرن و زمان به خاطر ما توقف نمیکنه و عمر ما همچنان به حالت صعودی بالا میره تازه اگر عمری باشه .

    دقیقاً فکر کردن به مرگ و تصور کردن اینکه من می‌تونم هر عان تو این دنیا نباشم باعث شد در لحظه زندگی کردن رو یاد بگیرم و دنبال غبطه و حسرتهام نباشم البته هنوزم که هنوزه گاهی پیش میاد که فک کردن به حسرتها و چیزهایی که بدستشون نیووردم و ندارمشون حالمو بد میکنه اما بعد از چند دقیقه گاهی بعد از یک ساعت فک کردن دوباره به خودم میام که فکر بیهوده و بیخود نکن ، ذهنتو درگیر موضوعات و مسائلی بکن که باعث پیشرفت و حال خوبیت بشه چیزی که بهت انرژی و انگیزه بده نه اینکه غمگین و ناامیدت کنه و تو رو به احساس بد ببره .

    فکر کردن به مرگ فقط اینجور وقتا بهم کمک می‌کنه اینکه در برخورد با تضادها و مشکلاتی که باهاش مواجه میشم آرومم می‌کنه ، بهم یادآوری می‌کنه دنیا رو جدی نگیرم و بدونم همه اینها گذری هستن و باور اینکه خودمم مهمون این دنیا هستم و قرار نیست تا ابد اینجا بمونم .

    فک میکنم قسمتی که اذیتم میکنه همینه که اون احساس رضایت از زندگیمو ندارم.

    سعی می‌کنم با توجه و تمرکز کردن به نقاط مثبت آدمهای اطرافم البته بیشتر منظورم به همسرمه چون با کس دیگه‌ای مشکلی ندارم و توجه کردن به زیبایی‌ها و نعمتها و داشته‌های زندگیم و سپاسگزاری به خاطرشون ، افکار منفی رو کنترل کنم و به مومنتوم منفی نرم اما از اونجایی که ما انسان هستیم و تو وجودمون کمال گرایی وجود داره همیشه باید مراقب و مواظب گفتگوهای ذهنیمون باشیم و در هر لحظه بخصوص وقتایی که نجواها تو ذهنمون پرسه میزنن به هر طریقی که میتونیم ورودیهای مناسب بدیم تا تو اون حالت بد نمونیم .

    این روزا بیشتر به رفتار و عملکردها و واکنشهای خودم نسبت به همسرم نگاه می‌کنم اگه فقط شخصاً اسم همسرمو میارم به خاطر اینکه تغییرات مثبت زیادی بابت بالا بردن اعتماد به نفس و عزت نفسم نسبت به بقیه داشتم هر مشکلی که تو وجودمه فقط مرتبط به همسرمه !

    می‌بینم تمام رفتارهام حتی محبتها و چیزهایی که به نظر خودم وظیفه می‌دونستم نسبت به ایشون تو افکار و باورهای غلطی بوده که ریشه تو ترسهام داشته و من اصلاً متوجه این قضیه نبودم اینکه هر کاری رو فقط به خاطر خوشحال کردن ایشون انجام میدم که ظاهراً خیلی از این خوشحال کردنها فقط به خاطر ترس و وابستگی بوده آخه همیشه به خیال خودم فک میکردم همسرم به من وابسته ست، اما تازگی ها متوجه شدم که خودمم خیلی وابسته هستم و خیلی از کارهام برخلاف میلمه .

    تصمیم گرفتم پا ، رو ترسام بذارم و قطع وابستگی کنم به چیزی فکر نکنم و هرجا احساس کردم نگران موضوعی هستم اونو به دستان قدرتمند خداوند بسپارم.

    می‌بینم این وضعیت خیلی خستم کرده و منو از خود واقعیم خیلی دور کرده یه اتفاق تلخی بینمون افتاد که منجر شد به این موضوع بیشتر فکر کنم و تصمیم جدی بابت این قضیه داشته باشم . دوست دارم تغییر کنم و هر نقطه ضعفی که تو این قضیه دارم رو از بین ببرم .

    دقیقاً به مرگ فکر کردم ، اینکه نمی‌دونم تا کی و چقدر زنده هستم چرا تو روابطم با همسرم اونی نباشم که خودم دلم میخواد ؟!!

    چرا انقدر میترسم و انقدر خودمو موظف به انجام کارهایی می‌کنم که اصلاً تمایلی به انجامش ندارم ؟!

    چرا همیشه من باید حواسم به این باشه که چطور زندگیمو حفظ کنم؟!

    چرا خیلی از احساسات و تمایلات درونیمو خفه می‌کنم فقط به خاطر اینکه همسرم ازم احساس رضایت داشته باشه؟!

    با وجود اینکه همسرم بیشتر ادعا داره که منو دوست داره اما وقتی به زندگیم نگاه می‌کنم می‌بینم تو عمل اونی که بیشتر مایه میذاره و حواسش به همه چیز هست منم و این منو خسته کرده !!!

    خسته شدم از اینکه همش مراقب اینم که زندگیم حفظ بشه و همه چیز سر جای خودش باشه ‌.

    دلم میخواد یکم رهاتر و آزادتر زندگی کنم دلم میخواد خیلی از کارایی که می‌کردمو دیگه نکنم یه کمی همسرم زور بزنه زندگیشو نگه داره البته اگه براش مهمه .

    میخوام خیلی جاها کنار بکشم و کارایی که دیگه وظایفم نیست انجام ندم الان که دقت می‌کنم می‌بینم خیلی از کارا رو انقدر که خودم کردم شده وظیفه.

    دلم می‌خواد بدون اینکه واکنشی نشون بدم بدون اینکه حرفی بزنم سکوت کامل اختیار کنم و به روند زندگیم ادامه بدم اینو گفتم به خاطر اینکه خیلی جاها به بی‌نهایت طریق ، بیان احساس کردم ، درخواست کردم ، خواهش کردم که خیلی از اشتباهات و رویه های غلط زندگی رو انجام نده و برای دوام و قشنگ‌تر شدن زندگیمون خودشو تغییر بده اما همیشه به طور موقت و خیلی کوتاه مدت شاید به یکی دو جلسه حرفهای من تو ذهنش بمونه . همیشه میپذیره اما عمل نمیکنه . از اونجایی که اصلاً اهل مطالعه نیست و افکار و باورهای خیلی کوچیکی داره نمی‌تونه ادامه بده گاهی احساس می‌کنم کند ذهن یا فراموشکار یا اینکه آلزایمر داره نمی‌دونم به هر صورت که در عمل اگه حواسم بهش نباشه همه چیو یادش میره تا حالا خودخواه نمی‌دیدمش اما الان فکر می‌کنم خیلی خودخواهه همه عشق و علاقش فقط به خاطر منفعت هاشه یعنی عشق و علاقه رو نثارم می‌کنه در ازاش خیلی درخواستها و توقع ها ازم داره . تازگی‌ها این موضوع منو می‌رنجونه.

    همه این احساساتم رو بهش گفتم گفتم که می‌خوام تغییر کنم و از این به بعد کاریو از رو ترس انجام ندم هر کاری که باب میلم بود و خودم تمایل داشتم انجام بدم در غیر این صورت حتی محبت معمولی رو هم انجام نمیدم .

    فکر می‌کنم دیگه به جایی رسیدم که فرق بین وظایف و از خود گذشتگی و فداکاری رو بدونم .

    فرق اینکه با انجام چ کارهایی آدم خودخواه و مغروری نباشم و به عنوان یک زن به وظایف خودم واقف هستم .

    فکر می‌کنم با تکامل پیش رفتم و الان که به اینجا رسیدم شاید ظاهری تلخ داشته باشه و اتفاقات خاص دیگه‌ای رو تو زندگیم بوجود بیاره اما از درون به خاطرش خیلی خوشحالم و خیلی آرامش دارم از اینکه دلم می‌خواد تو روابطم با همسرم خود واقعیم باشم.

    خیلی وقتا وقتی با همدیگه مشاجره و یا بحث و گفتگویی داشتیم به یک روز نمی‌رسید هر دومون به حالت اول برمی‌گشتیم اما اندفعه تصمیم جدی خودمو گرفتم که تغییر اساسی بکنم الان نزدیک 10 روزه ، که خودم بودم و هیچ کاری رو برخلاف میلم انجام ندادم مطمئنم همسرم از دستم خیلی شاکیه اما احساس خودم مهمتر از احساس ایشونه .

    بهش گفتم دیگه راجع به هیچی صحبت نمی‌کنم فک می‌کنم به اندازه ی کافی تو این 30 سال به شخصیت و اخلاقها و خواسته هام واقف باشه .

    فک می‌کنم به اندازه ی کافی از احساساتم با خبر هست از اینکه مثل بچه‌ها هر بار خودمو کوچیک کنم و مدام هر چیزو یاد آوری کنم خسته شدم . با این کار به خودشم آزادی میدم البته ما نسبت به سالهای قبل به هم آزادی داده بودیم و تغییرات مثبت زیادی داشتیم اما هر چقدر انسان آگاهی هاش بیشتر میشه بیشتر متوجه میشه که یه جاهای دیگه‌ای ضعف داره شاید خیلی جاها منم برای ایشون کم کاری داشتم البته از دید و باور ایشون !!!

    منکر اشتباهاتم نمیشم انقدی که تو مغز من یه چیزایی رو پر کرده بود ، اجازه ی درست فک کردن رو تو روابطم نداشتم .

    به هر صورت من به افکار و باورهای ایشون کاری ندارم و تصمیم گرفتم هر رفتار درست و سالمی که خودم باید انجام بدم رو انجام بدم بدون اینکه از چیزی ترس و هراسی داشته باشم و حالا میخاد این داستان به هر قیمتی تموم شه .

    می‌دونم باید خیلی مقاوم باشم و خیلی اتفاقهایی که بر خلاف میلم از سمت ایشون میفته رو تحمل کنم شایدم نیفته ! شایدم اتفاقات خوبی بیفته و ایشون تغییرات خوبی داشته باشه همونطور که قراره من رشد کنم ایشونم رشد کنه و روابط مستحکم تر و بهتری رو داشته باشیم.

    به هر صورت هدفم از این تغییر به هم ریختن زندگیم و از دست دادن روابطم نیست بلکه دلم میخواد درست و رو اصول خودش پیش بریم تا در کنار هم بتونیم با آرامش و لذت بیشتری زندگی کنیم البته اگر هم فرکانس و هم مدار هم باشیم.

    نمی‌خوام ذهنمو درگیر آینده و اتفاقات بعد کنم دلم میخواد فقط برای امروز و در لحظه زندگی کنم و تا جایی که ذهنم یاری می‌کنه درست پیش برم.

    می‌دونم تنهایی از پسش بر نمیام فقط با تکیه کردن به نیروی برتر دیگه‌ای که خدای قدرتمند خودم هست پیش میرم در هر لحظه سعی می‌کنم ازش هدایت بطلبم .

    حسم میگه اتفاقات بهتری رو تجربه خواهم کرد الان تو این 10 روز که گذشته خیلی بیشتر از قبل بهم احترام گذاشته حتماً در دیدگاه‌ های بعدی از تجربه‌ای که تو این زمینه بدست میارم خواهم گفت .

    هدف اصلیم تغییر خودم بابت ترسها و نگرانی هام بابت حفظ و دوام زندگیمه ، اینو متوجه شدم هر کاری که از رو ترس انجام بدم مسیر درستی برام نیست .

    هر کاری حتی محبتی که از روی ترس باشه قشنگ نیست و منو به رشد نمیرسونه .

    میخام به این ترسها و نگرانی هام خاتمه بدم .

    میخام بزرگ شم رشد کنم ذهن آرومی داشته باشم انقد همسرم دقدقم نباشه .

    شاید با این ضعفم جلو خیلی از اتفاقاتی که باید زودتر از اینا میفتاده رو گرفتم .

    باید خیلی چیزا رو رها کنم .

    فهمیدم من ناتوان تر و عاجز تر از اونی هستم که بخام مراقب همسرم باشم .

    خودش باید حواسش به زندگیش باشه نه اینکه من مدام بهش یاد آوری کنم که چ وظایفی داره .

    البته به نسبت گذشته تو خیلی از کاراش دخالت و کنترلی نداشتم اما جاهایی که به احساس خودم برمیگشت نمی‌تونستم خودمو کنترل کنم که حالا میفهمم همیشه خاطر ترسهامه .

    باید از این ترسها خلاصی پیدا کنم و تکلیف خودم با خودم معلوم بشه .

    دنبال هرچی هستم تو وجود خودم دنبالش بگردم نه همسرم .

    ما ایرانی ها ب خاطر باورهای غلطی که داریم خیلی جاها خیلی از کارا رو به هم مرتبط میدیم و در نتیجه توقعاتمون از هم بالا میره .

    هر کی خودش تو هر جایگاهی که هست باید به وظایفش آگاه باشه .

    اینکه من زور بزنم نتیجش میشه اینی که می‌بینید .

    زن و مرد هر دو باید آزاد و رها باشن نه اسیر و برده ی هم .

    تو تمام این سالها تلاش کردم خطا نره اما حالا میبینم خواسته ها و علایق ایشون چیزهایی هست که خودش باهاش حال می‌کنه و اینکه بزاره کنار و انجام بده یا نده و به احساسات من توجه کنه ، باز به خودش ربط داره . من نمیتونم تغییرش بدم .

    هر کدوم با میل قلبی خودمون باید به احساسات هم توجه کنیم نه از سر اجبار و تحمیلی و از روی ترس .

    فیتیله ی همه چی داناییمو میخام بکشم پایین و اجازه بدم ببینم خودش چطور میخاد زندگی کنه .

    بازم اعتراف میکنم منم خیلی جاها به رویه ی غلط پیش رفتم .

    شاید نه اون شکل من بشه نه من شکل ایشون ، باید به جایی برسیم که با احترام به حق و حقوق هم ، تجاوز به حد و مرزهای هم نکنیم .

    میشود کنار هم بود میشود احترام گذاشت و آرامش داشت میشود از زندگی لذت بیشتری برد نه با وابستگی بلکه با آزادی و رهایی !

    باید به این نقطه رسید تا طعم واقعی خوشبختی رو چشید.

    امیدوارم بتونم از پسش بر بیام و به درکهای بهتری از روابط برسم .

    دلم میخواد بقیه ی عمرم رو خوب سپری کنم بدون اینکه از چیزی یا کسی بترسم .

    دلم میخواد بیشتر به خدا تکیه کنم و بیشتر با هدایتش پیش برم می‌دونم تنهایی از پیش بر نمیام .

    دام میخواد جاهای سخت و لحظات سخت زندگیمو به خدا بسپارم حتمن که بهتر از خودم از من مراقبت خواهد کرد.

    استاد جونم مرسی که هستی دوستت دارم عاشقتم الهی که همیشه باشی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 12 رای:
  2. -
    ناهید رحیمی تبار گفته:
    مدت عضویت: 1173 روز

    سلام و درود به تو شیر زن ، فاطمه جون قوی و استوار .

    اینکه فرزندی از دست دادی و نگاه قشنگی به مرگ داری قابل تحسینه .

    از اینکه مادر صبور و قدرتمندی بودی واقعن برام قابل احترام و تحسینی .

    خدا نکنه کسی جای تو باشه اما نتونستم نگاهتو به مرگ عزیزانت تحسین نکنم .

    حتمن ایمان قوی ای نسبت به خدای خودت داری که اینم قابل تحسینه !

    غبطه ی دیدگاه و ایمانی که داری رو خوردم .

    کاش منم نسبت به مرگ نگاه بهتری پیدا کنم .

    تو این زمینه فک میکنم آدم ترسویی هستم .

    دوس داشتم بیشتر راجع به این تجربت حرف میزدی البته شاید تو کامنتهای دیگت گفتی اما من ندیدم .

    به هر صورت اگه اینجا بیشتر بازش کنی ممنونت میشم .

    آرزوی بهترینها و سلامتی روز افزون برات دارم عزیز دلم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای: