گفتگو با دوستان 38 | آرامش ذهنی و ایده های کارا - صفحه 13

191 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 691 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 23 اسفند رو با عشق مینویسم

    خدای من تو چقدر خوبی

    هر روزِ من متفاوت تر از روز قبلم هست

    هر روز چیه ،هر لحظه و ثانیه من متفاوت تر از ثانیه بعده

    من در یک دنیایی زندگی میکنم که بی نهایت سرشار از عشقه

    امروزِ پر از عشق من با تجربه جدید

    و پنجمین دیواری که مشتاق بود تا من برم و در کنار نقاش های دیگه شروع به کار کنم

    خدایا شکرت

    امروز مثل همیشه یه روز بهشتی رو با تمرین ستاره قطبی آغاز کردم و رفتم کنار شهرداری نزدیک محله مون ،تا با نقاش زیر ساز ،باهم بریم دیواری که از دیروز ادامه اش مونده بود رو کار کنیم

    وقتی رسیدیم، و کار رو شروع کردیم ،من کار زیادی نداشتم و کارم تموم شد ،که گفت باید بریم امام زاده حسن و یه کار نقاشی هست که باید تیمی کار کنیم و سریع تموم بشه

    رنگارو جمع کردیم و با وانت پر از رنگ راه افتادیم

    از سال94 که مهاجرت کردیم‌به تهران ،فقط یه بار رفته بودم سمت امامزاده حسن ، و وقتی رسیدیم خیلی خیلی تغییر کرده بود

    یه دیوار بزرگ با یه طرح بسیار زیبا که میخواستن کار کنن و یه اسب زیبای مینیاتوری داشت

    وقتی رسیدیم آقای خداگونه و همکاراش داشتن کار میکردن و ما هم شروع به کار کردیم رو به روی جایی که کار میکردیم یه عالمه جا برای افطاری و آلاچیق مانند ساخته بودن

    پر از پرده های رنگی و خوشرنگ بود

    وقتی شروع به کار کردیم من و آقای نقاشی که زیر ساز انجام میداد قسمتای پایینی رو رنگ میزدیم

    یه عالمه خط های رنگی و نوارهای صاف بود که باید رنگای مختلفی بهشون میزدیم

    یهویی برگشت گفت این بچه بازیا چیه، باید مربع و مستطیل کار کنیم و توشونو مثل بچه ها رنگ کنیم ،از طرفی هم ،چون به نقاشی علاقه نداشت و فقط کار زیر سازی رو با پیستوله انجام میداد ،هر باری که کار میکرد میگفت من میخوام برم و همکارم نمیذاره

    من همه اش به این حرفش میخندیدم و متوجه نبودم تو دل صحبتی که گفته چه پیامی برای من داره

    من هی یادم میومد و میخندیدم و دیوار رو که باهم رنگ میزدیم صحبت میکردیم ، من تا به حال تو عمرم هیچ وقت با همکاران مرد ،انقدر احساس خوبی نداشتم که وقتی صحبت میکنم هر لحظه خدارو در بین صحبت هامون به یاد بیارم و ببینم

    و به این فکر کنم که دارم یاد میگیرم و با خدا صحبت میکنم

    همیشه از بچگی گفته بودن و شنیده بودم که اگر یه دختر با یه پسر و یا مرد ، تنها باهم صحبت کنن و یا سوار ماشین همکار و یا غریبه پسری بشی و تا جایی برسونتت نفر سوم شیطانه

    اما از روزی که من آگاه شدم و وارد این سایت شدم و فخمیدم همیشه نفر سوم خداست و خدا هر لحظه درهرجا با من هست.

    و وقتی من با این تیم نقاشی آشنا شدم. متوجه این باور محدودم شدم و تصمیم گرفتم نگاهم رو تغییر بدم ، و به یکباره همه چی تغییر کرد

    من امروز داشتم با دقت گوش میدادم به تک تک صحبت هاش و تک تک صحبت های آقای خداگونه و سه نقاش آقایی که باهاشون کار میکردم

    روز اولی که با یه نقاش کار کردم و ایرادامو میگفت و حالت جدی داشت ، اومد و بالای سرم وایستاد و گفت اول باید زمینه رو کار میکردی و دوباره کاری کردی و این کارت سبب میشه زمانت از دست بره

    اینو گفت و رفت

    چون من تو یه کادر مستطیل ،باید مربع هایی رو به شکل لوزی میکشیدم و به صورت دستی کشیدم و الگو نداشتم

    بهم گفت دوباره کاری میشه برات

    وقتی داری کاری رو انجام میدی یاد بگیر درست انجام بدی

    الان که مینویسم حرفاشو

    یه لحظه یادآوری شد بهم که چرا از خدا نپرسیدم تا راهنماییم کنه؟؟..

    و از این به بعد سعیمو میکنم تا هرکاری رو انجام میدم از خدا بپرسم که چه کاری باید انجام بدم

    بعد داشتم رنگ سفید میزدم ،گفت چه زود یادت رفت ،چند روز پیش بهت گفتم رنگ سفید به تنهایی روی دیوار پوشش نداره

    رنگ مشکی رو هیچ وقت به تنهایی استفاده نکن در کنار چنین رنگ هایی

    و کلا رنگ های اصلی رو روی دیوار که استفاده میکنی به تنهایی پوشش ندارن و رنگ مکملشون رو طبق نقاشیت باید بهش کمی اضافه کنی

    من بازم با گفتن این حرفاش میترسیدم ،الان که بیشتر فکر میکنم میبینم دلیل این ترس من باید از بچگی باشه و دنبال ریشه اش باشم‌که وقتی کسی ایرادی ازم میگیره میترسم و دست و پامو گم‌میکنم

    و نمیتونم کار کنم

    الان فقط یه چیز میاد به ذهنم و اون اینه که من وقتی بچه بودم ،پدرم که معلم زبان انگلیسی بود ،همیشه وقتی میخواست درسامونو رسیدگی کنه میگفت درس رو خوب بخون

    و ایرادایی از شیوه درس خوندنمون و یا اینکه چرا درست گوش نمیدیم میگفت

    انگار ازاون زمان من این ترس رو داشتم و باید براش باور قوی بسازم

    وقتی ما داشتیم کار میکردیم آقای خداگونه با همکارش صحبت میکرد و من حواسم نبود اما همکارش گفت چرا داری غیبت میکنی ؟که این حرفشوداشت به شوخی میگفت و آقای خداگونه گفت تو داری کار میکنی یا گوشِت پیش ماست؟؟

    بعد یهویی شنیدم گفت اون حرفایی که داری میگی هیچ کدوم تاثیری نداره حرفا قشنگن، تو داری با حرفات مغز همکارتو پر میکنی از اینکه کار زیاده واگر این کارو بکنی و فکرتو درست کنی همه چی خوب میشه

    و گفت من به حرف پدرم گوش دادم و هیچی نشدم دیگه به حرف هیچ کس گوش نمیدم

    همه این حرفا برای من درس داشت ،اینکه داشتم قانون رو به وضوح به چشم و در عمل میدیدم

    وقتی استاد عباس منش میگفتن ما عاجزیم در تغییر دیگران و هرچی بگیم اونا نمیشنون من به وضوح داشتم میدیدم ،چون توی این 11 روزی که باهاشون کار میکردم ، آقای خداگونه مدام میگفت فکرت رو عوض کنی دنیات عوض میشه ،یا میگفت به خدا بسپری و بهش اعتماد کنی همه چی درست میشه

    و انگار فقط داشت خودشو خسته میکرد و منی که به حرفاش گوش میدادم و سعی داشتم دریافت کنم پیام خدا رو ، این حرفاش بود که ،برام حکم گنج بود و نمیدونستم که خدا داره از زبان این نقاش خداگونه به من تکرار میکنه قانون رو، که یاد بگیرم که عاجزم در تغییر دادن دیگران و اگر به خودم بگم که من دیگه فهمیدم که عاجزم و روی خودم کار کنم ،خود به خود دیگه رفتار آدم ها هیچ تاثیری درمن نمیذاره ،چون من دارم روی خودم کار میکنم

    و وقتی استاد میگفتن که با این دید به تغییر نگاه کنید که همه انسان ها درمدارهایی هستن که تا خودشون نخوان نمیتونن تغییر کنن و اگر این نگاه رو داشته باشین دیگه نمیخواین به آدما این حرفارو بگین

    و من این روزها با دیدن این صحبت های آقای خداگونه دارم یاد میگیرم که دیگه نخوام کسی رو تغییر بدم

    چون اگر درمدارش نباشن هرچی بگم بازم نمیشنون

    و نقاش زیر ساز گفت حرفا فقط حرفن

    اما من دقیقا تک تک حرف های آقای خداگونه رو با جان و دل قبول داشتم چون درفرکانسش بودم و مشتاق تر بودم تا گوش بدم و یاد بگیرم

    و در عمل سعی کنم اجرا کنم

    و این تکرارش سبب میشد انرژی خودش گرفته بشه اما از طرفی هم به قدری بیخیال بود که حرفشو میگفت و رها بود و در اصل از رفتارهاش این رو متوجه میشدم که حرفارو میگفت ،و انتظاری نداشت که افراد گوش بدن ،یه جورایی مثل استاد عباس منش بودن ،میگفتن و انگار خودشون بیشتر لذت میبردن و با گفتن حرف ها یه لذتی درچهره شون میدیدم و در اصل حال خوب براشون اهمیت داشت که خدارو یاد میکردن

    و این رفتارشون سبب میشد که حتی وقتی این حرفارو به همکاراشون میگن آرامش عمیقی داشته باشن

    وقتی زمان ناهار شد همبرگر خریدن برای من و برای خودشون چیز دیگه گرفتن ،گفتن بیا بشین کنار ما و من گفتم میشینم تو ماشین چون ماه رمضان هست و سختمه بشینم

    و میگفتن باشه هرجور راحتی اما ما هم یه روزی مثل تو بودیم و سختمون بود بیرون غذا بخوریم ،اما بعد دیگه عادی شد الانم راحتیم

    بعد ایتراحت که کارکردیم ، من تا شب درگیر همون لوزی های ساده بودم که زاویه شون درست درنمیومد و هی یاد حرف نقاش میفتادم که میگفت بچه بازیه و میخندیدم که این یه خط ساده رو نتونستم درست دربیارم و اینم میدونستم که دارم یاد میگیرم

    من وقتی کار کردم و غروب شد آقای خداگونه از داربست اومد پایین و دید طراحیم درست نیست و منو صدا کرد و با آرامشی همیشگی و خداگونه که داره ،گفت بیا اینجا خانم مزرعه لی

    چشمی کشیدی این مربع های لوزی شکل رو؟گفتم بله و گفت اشتباه شده باید نقاشی مرتب دیده بشه

    و اگر دیدی نقاشیت نیاز داره که الگو داشته باشی ،اصلا نترس ،یه مقوا بردار و الگوشو بکش و اونو بذار تا همه مربع ها یکی بشه

    اینو گفت و ادامه داد ازاول دوباره رنگ بزن و روشی که گفتم رو اجرا کن

    خدایا شکرت

    من لحظه به لحظه ای که با آقای خداگونه صحبت میکنم فقط و فقط یاد تو میفتم که چقدر ویژگی ها و خصوصیات خاص تو رو داره ربّ من

    چون مثل خدا که وقتی خطای بنده اش رو میبینه ،چقدر راحت میگذره و برای یادآوری میکنه که حالا که اشتباهت رو متوجه شدی ،میتونی درستش کنی و یاد بگیری و رشد کنی و خدا با بخشیدنش این فضا رو بهم میده که من رشد کنم

    و تجربه هایی که کسب کردم درس بشه و من بزرگتر بشم

    در اصل همه این ها لازمه تا من رشد کنم

    وقتی اینو گفت و من داشتم رنگ میکردم اذان مغرب رو گفتن و تو همون آلاچیق های کنار امامزاده حسن آش نذری و نون میدادن من و دوتا نقاشا باهم رفتیم

    من یه ظرف یک بار مصرف گرفتم و توی ظرف سه تا آش گذاشتم و وقتی رفتیم و دیدن با سه تا ظرف اومدم میخندیدن و آقای خداگونه به همکارش گفت ،بیا ، بعد میگی ما لرها زرنگیم

    و ترکا زرنگ نیستن

    اینم نمونه اش حالا قبول داری ترکا از ما لرها و کردها زرنگ ترن

    ببین چه زرنگ بوده که ظرف پیدا کرده و توی ظرف سه تا آش آورده

    اینو که گفت همکارش گفت بله درسته حق با شماست و ادامه داد و گفت اگر ترک ها زرنگ نبودن کل بازار تهران دست من و تو بود ،

    الان بازار تهران دست کیه؟؟

    گفت ترک زبان ها

    و خندیدن

    اصلا نمیتونم بگم من بودم ،چون خدا اون لحظه بهم گفت که میتونی آش رو تو ظرف ببری و سه تا ظرف آش رو در دستانت نبری

    وقتی آش رو خوردیم و دیگه شب شده بود آقای خداگونه گفت که دیرت شده ببریم برسونیمت که گفتم نه به مادرم زنگ میزنم و میگم ،که گفت پس بگو و بهم خبر بده که یک ساعتم کار کنیم و بعد بریم

    چقدر انسان مودب و خداگونه ای هست ، به قدری با هنکارهاش هاهنگه که هیچ کدوم احساس نمیکنن رئیس هست و عین یه دوست داره با همه رفتار میکنه

    وقتی داشتیم کار میکردیم از نقاش زیر ساز موقع کار سوال میپرسیدم

    که طرحاین نقاشی دیواری رو چجوری داده و شهردادی قبول کرده

    و درموردش گفت که طراحی میکنه با برنامه و میبره به شهرداری پیشنهاد میده و پول طرحش رو میگیره و بعد میده ما اجراش میکنیم

    اونجا بود که فهمیدم باید ادیت و فتوشاپ و طراحی کامپیوتری رو یاد بگیرم

    اما کامپیوترم و به خواهرم دادم و فعلا چیزی ندارم

    اما از خدا میخوام که کمکم کنه

    و بهش گفتم منم طراحی انجام دادم و به سازمان زیبا سازی فرستادم اما قبول نشد که گفت باید به آقای خداگونه نشون بدی و راهنماییت کنه

    وقتی کارمون تموم شد رنگارو داشتیم جمع میکردیمیهویی اون صحنه به قدری برام آشنا بود که یه لحظه حس کردم‌خیلی این لحظات بران آشناست و انگار داشتم یه فیلمی رو که قبلا دیدم ،دوباره میدیدم با خودم گفتم چقدر من این لحظه رو دیدم اصلا یه حس خاصی داشتم

    بارها شده که من درمکان هایی که بودم یا با آدم هایی که صحبت کردم حس کردم قبلا دیدم اون لحظات رو اما نمیدونم چرا این حس رو داشتم

    وقتی راه افتادیم با وانت پر از رنگ رفتیم تو راه خیلی باهم صحبت کردیم ،با همون نقاش زیر سازی که روز اول حس خوبی نسبت بهش نداشتم و دلیلش باورهای محدود من بود و وقتی متوجه شدم و نگاهم رو تغییر دادم و هر روزی که باهاش صحبت میکنم اون باورهای قوی رو که ساختم تکرار میکنم ،خیلی خیلی رفتارهاش خداگونه شده

    یعنی در اصل این افکار من بوده که داره تغییر میکنه و هرلحظه با هر صحبتی که باهم داریم خدارو میبینم و اینجوری شده که رفتارهای خداگونه اش رو میبینم

    وقتی نزدیک خونه مون میشدیم درمورد نقاشی چهره شهیدی که به ساختمون خونه مون کشیدن و رنگش رو خوب کار نکردن میگفتم که گفت بری شهرداری بگی میان درستش میکنن میتونی بگی خودمم درستش میکنم و کار رو بگیری تا ما همگی بیایم و انجامش بدیم

    وقتی رسیدیم و درست در خونه مون رسوند و از خدا سپاسگزارم به خاطر انسان های خداگونه که دستی هستن از دستان بی نهایت مهربانش که به من عشق میرسونن

    امروز من بی نهایت زیبا بود و خاص و کلی درس یاد گرفتم خدایا شکرت برای تک تکتون بی نهایت شادی و سلامتی و آرامش و عشق و ثروت و نعمت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  2. -
    شکوه فیروزی گفته:
    مدت عضویت: 918 روز

    به نام خدای مهربان

    درود بر استاد عزیز,بانو شایسته ی گرامی و دوستان هم فرکانسم

    *حرکت کردن

    *قدم برداشتن

    *امید داشتن

    *ادامه دادن

    *اطمینان به کار داشتن

    *مسیر درست رفتن

    باعث میشه خداوند پاداش بده و با طی کردن تکامل,نتایج به صورت تصاعدی ادامه پیدا میکنه.

    *ایده هایی که ثبات کسب و کار را بهم میزنند ایده های مناسبی نیستند

    *نتایج هر قدم باید برای برداشتن قدم های بعدی به ما کمک کنند.با این روش,ذهن آرام میشود و با ارامش به نتایج بهتری میرسیم.

    *ایده های خوب و پولساز ,زمانی می آید که در استرس و فشار نباشیم.چون ,وقتی در فشار هستیم فقط تلاش میکنیم برای برداشتن و خارج شدن از فشار

    سپاس از دوستان عزیز و استاد گرامی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  3. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 691 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 6 بهمن رو با عشق مینویسم

    یکی برای همه

    و همه برای یکی

    این جمله چقدر برای شما آشناست ؟؟؟؟؟

    من تا به این سنم به این جمله هیچ وقت دقت نکرده بودم

    خیلی شنیده بودم ، اما هیچ وقت دقت نکرده بودم

    تا اینکه امروز، تو مترو چشمم افتاد به یه تبلیغ

    نوشته بود : یکی برای همه

    چند بار تکرارش کردم …

    در ادامه رد پای روزم مینویسم که شب چه درکی داشتم از این نشونه بی نهایت عشق

    امروز صبح که بیدار شدم، تمرین ستاره قطبیم رو نوشتم ، و اومدم سایت ، دیدم سریال زندگی در بهشت قسمت 262 گذاشته شده در سایت

    وای خدای من چی داشتم میدیدم

    برف

    من، طیبه ، عاشق برفم ، عاشق سفیدی و پاک بودنش ، که وقتی میشینه همه جا،

    نه ،صبر کن طیبه ،همه جا نمیشینه ، جایی میشینه که باید بشینه ،و مثل یه پاک‌ کن عمل میکنه

    عجیبه، نمیدونم چرا گفتم پاک‌ کن ، و یهویی نوشتمش

    وقتی به دل هر آنچه که در مسیرش هست میشینه و با اون سفیدی زیباش ،قرار میگیره در دل هرآنچه که باید قرار بگیره

    خود به خود به مرور زمان مثل یه پاک کن عمل میکنه و البته مثل یه معجون

    حالا ممکنه کم بشینه و یا وقتایی بیشتر بشینه تو دل تک تک هرآن چیزی که باید بشینه

    و وقتی در طی زمان مقرر، برف ،شروع به آب شدن میکنه قشنگ میره تو دلش

    نپرس چجوری

    چون خیلی خوب میدونی که چجوری

    به بی نهایت طریق

    چند تا مثال میزنم برات طیبه

    مثلا : نور خورشید سبب بخار شدنش و حل شدنش تو دل جهان هستی میشه

    و وقتی بخار میشه آبی که میره تو دل اون چیزی که برف روش نشسته بود و جزئی از اون چیزی میشه که ،برف روش قرار گرفته بود

    و مواد معدنی خاص و نابی که در برف هست ، به وجود اون چیزی که برف روش نشسته ،جلا میبخشه و زنده تر میشه

    نمیدونم چی شد اینو نوشتم و وقتی داشتم مینوشتم یاد خدا افتادم

    چرا؟؟؟

    چون که خدا مثل برف روی دل من نشست

    مثل یک پاک کن داره تک تک محدودیت هامو به مرور زمان پاک میکنه

    خیلی دوستش دارم ماچ ماچی جذابمو ربّ عزیزم رو

    آخه از وقتی بهش گفتم هدایتم کن هی داره عشقش رو به قلبم میبارونه

    هی داره ریز ریز و به سرعت هدایتم‌میکنه

    هی داره شگفت زده ترم میکنه

    و البته با قدم هایی که من سعی کردم تا اینجا بردارم ، خیلی خیلی بی نهایت تر از اون چیزی که فکرش رو میکردم به دلم نشسته و داره کارای منو انجام میده

    یاد فایل انرژی که خدا مینامیم افتادم

    استاد عباس منش میگفتن که جوری به این انرژی شکل بده که به تو کمک میکنه

    خدا برای من مثل یه برفه

    برفی که مثل یک پاک کن فوق العاده عالی عمل میکنه

    که حتی با یه نیم قدم من ،بی نهایت محدودیت رو از وجودم پاک میکنه و عشقش رو در دلم ،در اعماق وجودم سرازیر میکنه ،مثل برفی که از آب شدنش سرازیر میشه در وجود درختا و همه چی

    خدا برای من مثل یه برفه

    که وقتی به دلم نشست ، داره با آب شدن تک تک دونه های برف آرام آرام و تکاملی و البته اگر من سعی کنم تجربیاتم رو بیشتر بکنم و حرکت کنم و سریع عمل کنم ،این آب شدن و پاک کردن و پاک شدن تمام محدودیت هام به سرعت انجام میشه

    یه لحظه صبر کن، خدا که آب نمیشه ،خدا همیشه فراوان میشه یعنی اگر هم به مانند برف بخوای نگاهش کنی ،برفی که آب میشه چند برابر میشه و در جهان هستی میچرخه و به بی نهایت تبدیل میشه

    مثلا تبدیل به یه جوانه تازه برای یه درخت میشه و یا یه قطره به رودخانه و اقیانوس و یا خیلی چیزهای دیگه ،خدا خود آبه خدا خود اون چیزیه که وقتی به دل بشینه دست به کار میشه

    به قدری بی نیاز هست که همون آبی که از برف آب میشه ضربدر بی نهایت میشه و به وجود و روحت آرامش میده طیبه

    خدا حتی این تفسیر هاییه که با تحلیل خودت برای درک بهترش بهت کمک میکنه ، خدا عشقه عشق

    این منم که باید خودم رو با این انرژی هماهنگ کنم

    خدایا شکرت

    یاد زمان هایی افتادم که شهرستان خودمون بودیم و شهری کوهستانی و برفی بود

    وقتی برف میبارید ، تو شهرمون ،همیشه در سوز و سرماش حتی اگه یخ میزدیم میرفتیم با خواهرم کلی کیف میکردیم و قدم میزدیم تو سرما و برف بازی میکردیم

    تو حیاط خونه مون آدم برفی درست میکردیم و وقتی بچه بودیم و به خاطر برف مدرسه ها تعطیل میشد با کلی خوشحالی برمیگشتیم خونه و میگفتیم وای الان سریع بریم پشت بوم و برفارو بریزیم تو حیاط

    و پارو هارو برمیداشتیم و برفارو از پشت بوم میریختیم حیاط و تو اون سفیدی که دست نخورده بود غلت میزدیم و قلب و یا نوشته مینوشتیم

    وای خدایا شکرت

    به قدری حیاطمون بزرگ بود 300 متر بود برفای پشت بوم هم میومد روش چه بهشتی بود

    بی نهایت لذت میبردیم و توی برفا غلت میزدیم

    من از بچگی عاشق برف بودم و هستم

    عاشق سفیدی برف

    چون خودمم آخر زمستون 27 اسفند به دنیا اومدم ، بیشتر عاشق زمستون بودم

    فصل های دیگه رو هم خیلی دوست دارم، بهار تابستان و پاییز ،اما برف رو بیشتر

    وقتی دیدم پارادایس برف باریده یه لحظه حس کردم که خونه خودمون برف باریده و به قدری حس خوبی داشتم که

    قشنگ سوز و سردیشو حس میکردم و رد پامو نوشتم و لذت بردم از فایلی که مریم جان گرفته بودن و از خیلی از صحنه هاش اسکرین شات گرفتم

    به خصوص از براونی زیبا

    وقتی حاضر شدم تا برم کلاس رنگ روغنم

    و برم تجریش

    تمرین کلاسیم رو با تابلوی بزرگی که 60 در 70 بود برداشتم و رفتم

    خیلی ذوق داشتم که یه کار خیلی بزرگ رو که دو ماه و یا سه ماه بود به تعویق انداخته بودم رو به اتمام رسونده بودم

    به خدا گفتم من تابلو رو صحیح و سالم ببرم تجریش و برگردونم خونه

    تو راه خیلی خیلی حس خوبی داشتم ،قرار بود برم به اون طلا فروشی که تو پاساژ دلگشا بود و هفته پیش رفتم و بهم گفت که طرحم رو به کسی نشون ندم تا به من اطلاع بده

    و نمیدونم چی شد به یک باره اطلاع هم نداد

    البته میدونم ،من مسئول همه اتفاقا هستم و باورهای من بود که سبب ادامه دار شدنش نشد

    و چون اطلاع نداده بود و به پیامم جواب نداد ،تصمیم گرفتم خودم برم بپرسم و با بوم بزرگم رفتم اونجا

    وقتی رسیدم 15 خرداد و رفتم، دیدم که داشت ویترین مغازه شو میچید و وقتی در رو باز کرد و من سلام دادم گفتم جواب پیام من رو ندادین ! خودم اومدم بپرسم

    و با احترام بهم گفت که آره دیگه نشد و چون طرحت ،طراحی دستیه ،ریسک هست که کلی پول بدم به طراح نرم افزارم و طرح رو طراحی کنه تا ببینم چند در میاد

    من از برخوردش که جواب پیامم رو نداده بود ناراحت بودم و تو دلم گفتم صاحب این طلافروشی هستی و با احترام هم صحبت میکنی ، بعیده که این برخورد رو داشته باشی

    میدونستم که خودم مسئول تک تک این برخورد ها بودم

    حتی چند روز قبلش هم به خودم گفتم طیبه نباید ناراحت بشی

    خودت مسئولی

    بشین فکر کن ببین چه باورهایی داشتی ؟ یا چه رفتارهایی داشتی که الان یه خبر ندادنش سبب شد تو ناراحت بشی

    وقتی تو راه فکر کردم گفتم آره‌

    من مدام فکر میکردم به حرف داداشم که میگفت طرحتو برمیداره و الکی میگه نشد و جوابتو نمیده

    و من با اینکه میگفتم نه ، من سپردم به خدا اما ته ته افکارم به این فکر میکردم و ترس داشتم

    و این نشونه محدود بودن باورهای من بود

    یا ترس داشتم که اگه جواب نده چی

    من امروز از برخورد این خانم طلا فروش یه درس بزرگ گرفتم

    که هم خودم از این به بعد به هر کسی که گفتم خبر میدم دقیقا تا اون روز خبر بدم

    وقتی بیشتر فکر کردم دیدم من خودمم قرار بود به دختری که 30 دی بهم پیام داد و گفت، میخواد هدیه بده بهم ،گفتم خبر میدم و فرصت نکرده بودم خبر بدم بهش

    و به خودم گفتم طیبه این درس بزرگ امروز تو هست

    و این رو هم درک‌کردم که باید بیشتر روی باورهام کار کنم

    چون وقتی طبق خواسته من پیش نرفته این یعنی اینکه به اندازه کافی من باورهام رو تکرار نکردم و تمرکز نذاشتم روش

    و خیلی چیزای دیگه که کلی درس از این اتفاق گرفتم

    وقتی رفتم تجریش ،تو مترو یه دختر تابلومو دید و پرسید رنگ شناسیه ؟ و خیلی مشتاقانه سوال کرد

    خیلی خوشحالم که انسان های مشتاقی هستن که با دیدن نقاشی حس خوبی میگیرن

    میخواستم خط عوض کنم و وقتی رسیدم تا منتظر باشم که قطار بیاد چشمم افتاد به نوشته روی بیلبورد

    نوشته بود یکی برای همه

    همین که اینو خوندم پشت سرش گفتم و همه برای یکی

    اینو چند بار پشت سر هم تکرار کردم

    و گفتم خدایی که یکی هست و تک و و همه برای یک خدا به دورش میچرخیم

    اینو تو مترو زیاد تکرار کردم

    تا حالا به این جمله با این نگاه توجه نکرده بودم

    وقتی رسیدم سر کلاسم ، به هنرجوی استادم که چهارشنبه ها میرفتم گالری شون و دو هفته شد که نتونستم برم

    سلام دادم و کارامو دید و یکم باهاش صحبت کردم و بهش گفتم که یه طرح گل شروع کردم که برای فروش که گفته بود، هر وقت به اتمام برسه ببرم گالریش

    وقتی به استاد طراحی سلام دادم ،هیچ کس از بچه های کلاسمون نیومده بودن من نشستم تا یکم طراحی کنم

    اینبار با خودکار یه طرح اسب میکشیدم

    چون عاشق اسب هستم

    چقدر جالب

    امروز براونی رو دیدم تو سریال زندگی در بهشت و یه اسب کشیدم

    خیلی خوشحال بودم و حس خوبی داشتم

    چند دقیقه بعدش همکلاسیم اومد و با هم صحبت کردیم

    و استاد طراحی اومد جدول رنگ شناسیم رو دید ، گفت خیلی با دقت و تمیز کار کردی

    وقتی همکلاسیم اومد و شروع کرد به طراحی ،استاد طراحی گفت بشین این بار طیبه رو بکش

    من اگر طیبه دو سال پیش بودم به هیچ عنوان قبول نمیکردم

    و الان که اعتماد به نفسم و عشقم به خودم بیشتر شده گفتم باشه حتما خوشحال میشم

    و اولین بارش بود که یک نفر رو مدل زنده کار میکرد

    وقتی نشستم ،نیم ساعت بدون حرکت نشستم اما صحبت میکردم و خندم میگرفت

    آدما میومدن و میرفتن و یهویی دیدم یه دختر چهره اش آشناست ،یادم اومد تو جمعه بازار پل طبیعت لباس زمستانه میفروخت

    بهش دست تکون دادم و گفت دختر تو اینجا چیکار میکنی و بهش گفتم کلاس دارم

    چون نمیتونستم تکون بخورم احوال پرسی کرد و رفت

    با خودم گفتم ببین اصلا فکرشم نمیکردی این دختر رو در پاساژی که نقاشی کار میکنی ببینی

    وقتی کار همکلاسیم تموم شد خیلی خوب کار کرده بود چهره ام رو و تشکر کردم ازش وبردیم تا به استاد نشون بدیم که دیدیم استاد رنگ روغنم یکی از بچه های کلاس رو طراحی مدل زنده کار میکرد

    من خیلی حالم عالی بود امروز هر روزی که میگذره حال درونم بی نهایت تر عالی میشه چون که خدا هر لحظه از نورش به قلبم میبخشه و من اینو با خنده ها و لبخندهایی که میزنم حس میکنم

    وقتی کلاسمون شروع شد و استادم اومد سر کلاس

    گفت طیبه چه خبر چیکار میکنی ؟ امروز خیلی شادی و حالت خوبه ها

    من تعجب کردم

    گفتم از کجا فهمید حالم خوبه

    بعد خندیدم و گفتم استاد خیلی حالم خوبه

    چون که من جدولای رنگ شناسی رو کار کردم و وقتی تموم شد یه انرژی عجیبی رو سرم حس میکردم

    پر انرژی تر شدم

    استادم تایید کرد و گفت آره وقتی کار رو تموم میکنی فکرت نمیومه و انرژیت رو برای کارای دیگه میذاری

    من امروز با خودم طراحیایی که از عکسای ابرای آسمونی که پارسال خدا ایده شو بهم داد و طراحی کردم برده بودم تا از استادم راهنمایی بگیرم برای کار جدیدم

    وقتی استادم کار رو شروع کرد یکم بعدش همکلاسیم که هر هفته یک شنبه ها باهم میایم برای ورکشاپ ،یکم دیر رسید سر کلاس و وقتی نشست

    گفت طیبه صورتت چی شده؟‌گفتم یعنی چی ؟ گفت نمیدونم زیبا تر شدی چیکار کردی به صورتت

    اولش به زبونم اومد گفتم شاید ابروهامو برداشتم برای اینه میگی گفت نمیدونم شاید

    ولی میدونستم از ابرو برداشتن نبود ، چون میتونستم خودمم حال فوق العاده مو احساس کنم

    همه اش کار خداست

    چرا؟

    چون من دو سه روز بود که با گوش دادن به جلسات 6 تا8 دوره عشق و مودت درمورد وابستگی از افکارم نسبت به خواسته عشق که خدا بهم گفت باید رها بشم

    رها شدم

    و انگار یه شادی عمیقی به قلبم اومده بود

    وقتی من دلیل تک تک این وابستگی ها و حتی وابستگی افکارم رو فهمیدم انگار یه محدودیت از روم برداشته شده

    و من اینو قشنگ‌حس میکردم

    من از روزی که از صحبت های استاد در دوره عشق و مودت فهمیدم

    قشنگ حس سبکی و آرامش رو در افکارم داشتم

    اینکه استاد میگفت مدار ها در روابط هم همون قانونه

    و حس میکردم که آروم تر شدم

    امروز که همکلاسیم‌گفت طیبه چیکار کردی با صورتت !؟

    متعجب شدم

    گفتم من که کاری نکردم

    گفت خیلی خاص تر شدی امروز

    وقتی اینو گفت سریع یاد خدا افتادم گفتم کار تو هستا

    تو منو پر نور تر کردی

    ولی خدای من الان یادم اومد من این روزا از خدا درخواست میکردم نورش رو به قلبم به صورتم ، به کل بدنم هدیه بده

    حتی تصورش میکردم که نور داره صورتم

    نور خدارو داره

    چقدر جالبه

    یعنی وقتی از خدا نور میخوای برای چهره ات ،نور هم بهت میده

    هرچی میخوای بهت میده

    مثل همیشه من تو تمرین ستاره قطبسم مینویسم من هدیه بزرگ میخوام و تو دلم میگم عشق بی نهایتت رو میخوام

    و اینم میگم که هدیه های متنوع دیگه هم میخوام که واقعا هر روز به طرق مختلف هدیه دریافت کردم از خدا

    و این سبب شده باورم قوی بشه که هر روز من هدیه میگیرم

    اولش وقتی دوستم گفت طیبه چهره ات خاص شده گفتم حتما امروز صبح از ابروهام دو سه تا تار مو که اضافه دراومده بود برداشتم اینجوری فکر میکنه

    یا به این فکر کردم که صورتم یکم تپل شده به همین خاطره

    ولی نه این احساسی که امروز، هم استادم گفت و هم همکلاسیم ، نمیتونه از برداشتن یه تار مو از ابرو ویا کمی تپل شدن صورتم باشه

    استادم چند بار اشاره کرد طیبه چه کردی امروز ؟؟؟

    معلومه خیلی شادی

    من فکر کردم ، گفتم من از وقتی اومدم نشسته بودم با همکلاسیم کار میکردیم

    چجوری شد ؟!چرا این حرفو گفت ؟

    گفت معلومه که شادی از ته دلت

    این معلوم بود که استادم و همکلاسیم فرکانس آرامش من رو که عمیقا حالم خوب بود رو حس کرده بودن

    وقتی داشت کار میکرد به من گفت برو از مغازه ام یه کتاب هست بیار بخونیم ،من برداشتم و آوردم و چند صفحه از کتاب رو بخونیم درمورد هنر و فروش کارای نقاشی بود

    وقتی دیگه کار تابلوی تمرینیمون کلا تموم شد و هفته بعد گفت طرح جدید رو که یه جمجمه انسان و کتاب هست رو شروع میکنیم

    گفت یه نکته مهم رو میگم بچه ها یادتون باشه

    گفت بهترین راه درآمد از راه نقاشی که خیلی سریع به درآمد برسید رو تو این کتاب گفت و خوندید

    وقتی بچه ها میخوندن من گوش نمیدادم و تمرکزم رو گذاشته بودم به نگاه کردن دست استاد که قلم رو چجوری حرکت میده روی بوم

    وقتی شروع کرد به توضیح دادن گفت مثلا طیبه میخواد یه نقاشی تصویر ذهنی خودش رو که به تصویر کشیده رو بکشه و بفروشه

    میاد چیکار میکنه ؟

    میاد نقاشیش رو میکشه و صد خودشو میذاره پای نقاشی

    و اونو رو کتاب و لیوان و پیکسل و چیزای دیگه چاپ میکنه و میفروشه

    و گفت اکثر نقاشا این کارو میکنن

    طرح اورجینال خودشونو نگه میدارن و از کپی کاراشون استفاده میکنن و میفروشن

    وقتی اینارو گفت

    دقیقا حرفای استاد عباس منش رو در دوره 12 قدم در جمله بندی دیگه داشت میگفت

    من تو دلم گفتم ببین طیبه

    خدا داره باهات صحبت میکنه ها

    فکر کن که چرا داره این جملات تاکید میشه به تو

    و استادم مدام میگفت طیبه

    و انگار مخاطب صحبت هاش فقط و فقط من بودم

    وقتی دیدم هی داره اسمم رو میگه ،گفتم طیبه خدا داره باهات صحبت میکنه دقت کن

    بعد گفت میتونه کارش رو به ناشرا بفروشه که حق چاپش رو برای کتابا بده

    که گفت عکس کار نقاشی خودشو به دانشگاه داده

    یه همچین حرفی گفت

    که باید بپرسم چجوریه چون هیچ اطلاعی در این باره ندارم

    هی مدام میگفت طیبه میتونی اینجوری پول دربیاری اصل کار نقاشیاتم دست خودت میمونه

    به قدری اسمم رو تکرار میکرد که از هرچند جمله اش هی میگفت طیبه این کارو انجام بده

    من این پیامو گرفتم و یادم‌نگه داشتم تا وقتی شب اومدم خونه فکر کنم

    وقتی استادم کار رو تموم کرد گفت حالا ببینم کاراتونو

    و یکی یکی کار همه بچه هارو دید ،به کار من که رسید گفت خیلی دوستش دارم و عالی کار کردی و تحسین کرد

    میدونم که کار من نیست همه اش اعتبارش به خدا برمیگرده

    وگرنه من هیچی بلد نبودم و تمرکز کردن رو خدا یادم داد که با تمرکز انجام دادم و دقیق و خوب شده بود

    خدایا شکرت

    وقتی کلاس تموم شد من تمام طراحیایی که از ابرا چاپ گرفته بودم و طرحشونو کشیده بودم به استادم نشون دادم

    وقتی استاد طراحی اومد کلاس بهش گفت ببین طیبه چقدر ذهن خلاقی داره

    و به من گفت طیبه هرکسی از این طرح ها نمیبینه ها شروع کن و کار کن خیلی قشنگه

    بعد که گفت من بازم کارامو نشون دادم دوباره هی اسممو میگفت و میگفت خیلی طرحت خوبه و کار کن

    میدونستم که خدا داره تاکید میکنه که طیبه سریع اون طرح هایی که قراره بکشی و پارسال بهت ایده شو دادم شروع کن

    وقتی با بچه ها خداحافظی کردم و برگشتم خونه

    به سلامت بومم رو آوردم خونه

    مادرم گفته بود رسیدی خونه نون بخر

    منم رفتم و با خودم خرما و پنیر برداشتم تا برم یکم با خدا خلوت کنم و رو نیمکت بشینم و با نون ،پنیر و خرما بخورم و برم خونه

    این روزا بیشتر شده این کارم که به خدا میگم حاضری بریم نون بخریم با هم بخوریم و جواب میدم بله

    و میریم و به قدری لذت میبرم از نون و پنیر و خرمایی که میخورم هربار طعمش برای من لذت بخش تر و بهشتی تر میشه

    من تا به این سنم هیچ وقت طعم غذا هارو به این زیبایی نچشیده بودم خیلی لذت بخش بود

    وقتی داشتم راه میرفتم و به آسمون و درختا نگاه میکردم عمیقا هوارو نفس میکشیدم و یه بوی خاص و بهشتی تو هوا بود

    نمیدونم یه حس سبکی که تو هوا بود یه بوی خاص و ملایمی داشت که من هی میخواستم بو بکشم و نفس بکشم و عمیقا نفس بکشم

    نمیتونم بیانش کنم ، چجوری بود ، ولی وقتی هوا رو نفس میکشیدم ، پشت سرهم ، میگفتم

    خود خود بهشته و به قدری سبک بودم که لذت میبردم

    و لبخند عمیقی به لبم بود

    خدایا شکرت

    آرامشی که هر روز به قلبم هدیه میدی بی نهایت ازت سپاسگزارم

    وقتی نون خریدم پیاده داشتم‌میومدم گفتم ربّ من نمیدونم چی ولی ازت یه هدیه بزرگ میخوام و ته دلم عشقش بود

    همین که گفتم بمباران شدم با عدد 74

    سه تا ماشین وایساده بودن پلاک هر سه 74

    و هم زمان دو تا ماشین رد شد پلاک اونا هم 74

    مگه داریم از این هماهنگ تر

    هم زمان هم ماشینایی که وایسادن و هم ماشینایی که رد شدن همه شون 74 داشته باشن

    این عدد عشق من و خداست

    خدایا شکرت

    وقتی این عدد رو دیدم راستش گفتم ممنونم اما من جدا از عدد یه چیز خیلی بزرگ دیگه میخوام

    و میگفتم صبر کن ببینم چی میخوام ازت و میگفتم نمیدونم و اولین باری بود که وقتی میگفتم من یه چیزی ازت میخوام

    ته ته دلم آروم بود

    خیلی حس خوبی داشتم امروز

    به قدری حالم خوب بود که مدام حس میکردم تو بهشتم

    خدایا شکرت

    خدا به قدری از زبان انسان ها به من اسمم رو تکرار کرد تا به من بگه طیبه حواسم به تو هست

    مراقبتم و دوستت دارم

    خدایا شکرت به خاطر تک تک لحظات امروزم

    بی نهایت ازت سپاسگزارم

    شب دوباره وقتی به جمله یکی برای همه توجه کردم

    یاد یه فایلی که درمورد ستاره قطبی بود و دیدم، افتادم

    یه جمله درمورد ستاره قطبی میگفت

    در واقع این ستاره ها نیستن که به دور ستاره قطبی میچرخند

    این ،ماهستیم که میچرخیم

    این جمله رو بارها گوش دادم و به تصویر هایی که در ویدئو گذاشته بود نگاه میکردم

    یادمه اولین باری که این ویدئو رو دیدم از روی عکس همین فیلم ستاره قطبی ،یه ایده نقاشی از خدا دریافت کردم و بی نهایت زیبا بود

    تصویر ستاره قطبی و ستاره هایی که میچرخیدن و یه درختی بود که شبیه به یک انسان بود که به سمت ستاره ها نگاه میکنه

    به قدری واضح بود که من چشم و ابرو و بینی رو میتونستم از درخت ببینم که به شکل سر انسان بود

    اینو درک کردم که نگاهت به یک ربّ و صاحب اختیار باشه که وقتی نگاهش کنی و توجهت بهش باشه خود به خود همه چیز به نفع تو رخ میده و همیشه بهترین ها برات رخ میده

    نمیدونم شاید امروز که تصمیم گرفتم ایده هایی که خدا بهم داده درمورد نقاشی

    خدا میخواسته این تابلو رو هم شروع کنم

    و من سعیمو میکنم تا طرح هامو پیدا کنم و شروع به کار بکنم

    خدایا شکرت بی نهایت سپاسگزارم

    برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت و نعمت از خدا میخوام و بی نهایت برای استاد عباس منش عزیز و مریم جان شایسته بهترین هارو از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  4. -
    زهره ک گفته:
    مدت عضویت: 334 روز

    به نام خداوند بخشنده مهربان

    سلام به استاد عزیزم و مریم خانم و دوستان

    امروز این نشانه برام اومد ،وقتی که تو ذهنم داشتم تقلا میکردم و زود بعد این امتحان برم امتحان بعدی و بدم و جهش کنم تو مراحل تحصیلی که زود تموم بشه و خلاص بشم …و دیر نشه و دیر نشه و بدو و بدو تو ذهنم درست کرده بودم!

    و دقیقا استاد برای من حرف زد که بهتره تکامل رو رعایت کنم و با آرامش برم مرحله بعدی

    زندگی مسابقه نیست و لازمه آرامش رو در همه ابعاد تجربه کرد!

    من دقیقا فقط دارم به بحث پیشرفت کار و نظر دیگران فکر می کنم …

    به نظرم این یه نشونه بود که به تفریح و استراحت و آرامش بقیه جنبه ها هم فکر کنم

    و ممنون از دوست عزیز که تجربه شون رو با ما به اشتراک گذاشتن و باور تو ذهن ما ساختن که تو 4 سال میشه به کجا رسید!

    امیدوارم روز به روز موفق تر بشن

    سپاس فراوان

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  5. -
    آیدا داودپور گفته:
    مدت عضویت: 3097 روز

    گفتگو با دوستان 38

    سلام به همگی

    امروز هدایت درونم گفت بیام و مجدد این فایل رو گوش بدم.

    امروز سومین روز تمرکز من روی شکرگزاری هست.

    خوب یادم میاد اولین باری که این فایل رو شنیدم تو مدار گرفتن وام و خرید چکی بودم.

    از هرکلمه چک و وامی که تو این فایل میشنیدم فقط میخواستم تاییدات ذهن خودم رو بگیرم.

    هدفم درک قانون نبود در واقع بلکه دنبال تاییدات میگشتم برای خوبی های تعریف شده تو ذهنم.

    خوب یادمه گفتم با خودم ببین آقا وحید تو بازاره

    چک تو بازار عرفه، استاد چون کار این سبکی نکرده نمیتونه بپذیره.

    اون قسمت که آقا وحید در مورد وام گفتن

    گفتم بیا بازاری ها با وام و کلا پولهای بزرگ کارشون رو گسترش میدن و حفظ میکنن.

    تایم رشدی که آقا وحید گفت رو ذهنم نمی پذیرفت.

    میگفتم حالا داره با استاد صحبت میکنه یکم هیجان انگیزترش کرده.

    جایی که استاد صحبتهاشون شروع میشه و در مورد عجله و ترس عقب افتادگی میگن ، من درکم از شناسایی تکامل تو مسیر هر کاری بالاتر رفت.

    قبلا میگفتم خوو بیا ایکیا یک عمر زمان برد تا برند شد

    پس آقا وحید خیلی نمیتونه واقعیت داشته باشه تو چهار سال

    با تکامل نمیخونه!!!

    همش دارم پیدا میکنم اشتباهات فهمم رو و قوانین رو در خودم مرور میکنم برای درک بیشتر و عمیق تر.

    جایی که استاد در مورد وام گفتن :« درسته این وام خیلی وام رویایی هست به قول خودت وحید جان و تو دوره ای که ارزش پول ایران هر ثانیه داره میاد پایین .منطقی شاید این باشه که وام بگیری، حتی 5درصد که هیچی شاید حتی اگه 30درصد هم باشه منطقی هست گرفتن وام.چون ارزش پول بیشتر از 30درصد داره افت میکنه.»

    و منی که تو مدار پائین تر از الانم بودم گفتم اه پس اشتباه نیست و وام گرفتم.اونموقع مدار درکم همونقدر بود و الان مطمئنم امکان نداشت اون موقع درک الانم رو اجرایی میکردم.چون ظرفم کوچکتر بود به نسبت الانم.

    امروز که دارم مجدد میشنوم فایل رو، تونستم حرف استاد از صبری که دعوت کردن آقا وحید رو و احساس آرامشی که گفتن درک بیشتر و بهتری کنم.

    حس میکنم کمی خیلی کم ظرفم رشد کرده چون دیگه احساس ترس و عجله تو شنیده هام ندارم.درونم بیشتر فهمیده قوانین رو و احساس آرامش رو.

    الان میفهمم که استاد میگفت تو مدارش باشید میفهمید چی میگم ، یعنی چی!؟!

    یک حرف واحد توسط من شنیده میشه تو زمانهای مختلف و برداشتهای مختلفی ازش پیدا میکنم.

    قانون واحده و ثابت و میزان عملکرد من بنا به حال و روز هر زمانی از زندگیم داره بهم نشون میده که چقدر از قانون رو درک کردم.

    عملکردم بهم خطاها و درستی هام رو نشون میده.

    افت و رشدم بهم میزان درکم از قانون رو نشون میده.

    استاد میگه خودتون رو بسنجید و بررسی کنید الان میفهمم یعنی چی.

    امیدوارم آقا وحید مسیرتون به بهترین شکل ممکن طی شده باشه و در جایی که دوست دارید باشید اکنون ، با بهترین حال و بیشترین احساس آرامش.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  6. -
    بهاره عبدی گفته:
    مدت عضویت: 1743 روز

    امروز واقعا دوست دارم که فقد تشکر کنم و سپاسگزار با‌شم

    گفتگو با وحید عزیز واقعا برای من خیلی جالب بود و ممنونم ازش که تجربشو برای ما به اشتراک گذاشت باعث شد اعتقاد من نسبت به معجزات خداوند بیشتر بشه و نور امید رو در دل من روشن کرد خداروشکر میکنم که هدایت شدم به این فایل که جزو نشانه روزم بود و واقعا احتیاج داشتم ک بشنوم و دوباره امیدوار باشم و امیدمو از دست ندم من افتخار میکنم به چنین آدم های موفقی واقعا و بسیار لذت بردم خدا همیشه حواسش بهمون هست و این یکبار دیگ منو نزدیک تر کرد به هدفام ممنونم از استاد عزیز که در آخر با راهنماییشون من آگاه تر شدم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  7. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 691 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 24 دی رو با عشق مینویسم

    خدایا شکرت

    شجاعت همه چیزیه که لازم داری …

    یهویی یاد این پیام افتادم ، که خدا توی مترو نشونه داد بهم و دیدم و زدم زیر گریه

    امروز بازم شجاعتمو نشونش دادم

    ایمانم رو در عمل نشونش دادم

    الان که دارم مینویسم 22:22 هست

    بازم قلبم به قدری سبک و بی وزن شده که وقتی نفس میکشم تو قسمت قلبم یه حسی دارم

    انگار تنفس داره میره به قلبم و من ورود هوا رو به راحتی توی قلبم حس میکنم

    حرکت هوا ،اکسیژن

    یه لحظه کنجکاو شدم

    رفتم تو یوتیوب نگاه کردم به چند تا فیلم تنفس و شکل قلب رو وقتی دیدم

    دستمو گذاشتم رو قفسه سینه ام

    دوباره هیچ صدایی نمیشنیدم

    قلبم صدا نداشت

    به قدری آروم بود و الان آروم هست که باز مثل دیروز گفتم انگار هیچی تو قلبم نیست

    و دوباره همون حس رو داشتم که دیروز داشتم

    بهم گفته میشد چرا هست

    عشق بی نهایت خدا هست طیبه ، که انقدر سبکه که تو حس شادی و بی ورزنی در قلبت حس میکنی

    الان چند ثانیه چشمامو بستم و توجهمو به قلبم دادم

    خدای من سپاسگزارم که برای بار دوم انقدر آروم هست که حس فوق العاده ای دارم

    ربّ ماچ ماچی من سپاسگزارم

    من یک ساعت پیش 21:7 دقیقه ادامه قدمی که باید برمیداشتم برای رهایی رو برداشتم

    خدا به قدری برام آسون کرد گذشتن رو که ازش بی نهایت سپاسگزارم

    برای خدا تو گوگل درایوم نوشتم و گفتم که کمکم کنه و قدم به قدم کمکم کرد

    و من هرآنچه که باید پاک میشد رو پاک کردم

    و حس کردم که خیلی حالم خوبه و پر بودم از عشق و عشقی که هدیه گرفته بودم از خدا تجسم کردم که به تمام جهان هستی و افرادی که آزادانه دوستشون دارم میفرستم

    و به یک باره قلبم دوباره حس بی وزنی رو تجربه کردم ،مثل دیروز

    امروز از صبح تمرین رنگ روغنم رو انجام دادم تا 3 بعد از ظهر و بعد کارای دیگه ام رو انجام دادم

    امروز فایل

    سفر به دور آمریکا نشونه اومد 134

    خیلی لذت بخشه خدا انقدر داره منو دقیق هدایت میکنه

    خدایا شکرت

    امروز که رفتم دوشنبه بازار محله مون و خرید کردم

    رفتم خرما گرفتم ونونم گرفتم و دیدم تو حیاط مسجد کنار خونه مون چای میدن

    خوشحال شدم گفتم برم بگیرم و نون و خرما و چای بخورم

    داشتم میگفتم خدا بریم بشینیم باهم چای بخوریم و صحبت کنیم

    یهویی از دلم گذشت کاش به خواهرم و خواهر زاده ام هم میبردم ،که همین که نشستم دیدم دوتاشون دارن میان سمتم

    گفتم وای خدای من

    چیکار داری میکنی ؟؟؟؟

    من گفتم و اومدن ظاهر شدن رو به روم

    حس کردم که خدا میخواست از طریق خواهرم باهام صحبت کنه

    با خواهرم نشستیم و باهم خرما و نون بخوریم

    خواهرم گفت پنیر دارین؟

    گفتم آره بشین برم از خونه بیارم بیام

    خیلی حس خوبی داشت

    من همیشه با خواهرم جور درنمیومدم و یه جورایی حرصم در میومد

    اما از وقتی دوره 12 قدم و عشق و مودت و عزت نفس رو چند جلسه اول رو گوش دادم رفتار خانواده ام به خصوص خواهرم به کل تغییر کرده

    حتی مادرم دوباره رفت خونه خواهرم

    اصلا به این فکر نبودم که چرا رفت

    و آزاد و رها شدم از وابستگی به مادرم

    خدایا شکرت

    وقتی برگشتیم خونه و خواهرم تبریک گفت به داداشم بهم گفت فردا بریم وسایلامونو بفروشیم؟؟؟؟

    گفتم نمیدونم باید تمرین انجام بدم

    بذار ببینم اگر فردا کارم تموم بشه میام

    میگفتم منم برم طراحیای طلا و جواهراتم رو که قاب کردم نشون بدم به طلا فروشیا

    اما گفتم نه یه روز دیگه میرم و باید تمرینمو انجام بدم

    و شب خوابیدم و اما یه حسی بهم میگفت انجامش بده

    خدایا شکرت که داری انقدر به خوبی هدایتم میکنی

    ریز به ریز و واضح و ساده و هموار

    خدایا شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  8. -
    فاطمه(نرگس) علی پور گفته:
    مدت عضویت: 1312 روز

    بنام خداوند بخشنده مهربان.

    سلام و درود به سایت بهشتی همیشه پایدارم..

    سلامی دوباره به فایل نشانه ایی از روزم…

    این فایل با روند حیطه کاری ، من.بسیار شباهت داشت..

    منم حدودا 10 سال ، توی حیطه دوخت دوز در انواع ،زمینه های مختلف کار کردم.. و تجربیات زیادیم داشتم..

    ولی اینقدر تضادها زیاد بود.که هر بار .حقیقتا از:کارهای تکراری حالم بهم میخورد

    و یسری مشکلات رو برام پیش میورد..

    مشکلاتی که فقط دردسر برام بود!…

    مشکلات تو بحث روابط با خودم اطرافیان.و حتی فروشنده ها…

    این فروشنده ها چه بصورت شخصی.و چه بصورت ارگانهای دولتی..

    هر بار دست و پا درازتر بسمت جلو میرفتم…

    و بعد یه مدت..کارهایی که ارایه میدادیم توی تیراژ بالا.درسته یسری تجربیات بهم اضافه شد.ولی همش با خودم و با شخص نزدیکم..اون شخصم بخاطر یسری افکار ..جوری بود که ما با همدیگه اصلا .جور در نمیومدیم..

    ولی بخاطر وابسته بودنم به این شخص…باعث شده بود..که من فقط بدوووم…و هیچیم عائلم نشه…

    و لطف خدا یه شب یه اتفاقی افتاد..و واقعا برای خودمم سخت بود…اونجا چک و لگد رو همجوره خوردم..و دیدم من برای اینکه ؛ این شخص رو داشته باشم.دارم از خودم مِیکنم !…میدم به این شخص.برای راضی نگهداشتنش!…

    و کاری کرده بودم که این شخص با تجربه کم.و نداشتن هیچ تحصیلات خاصی.و نداشتن هیچ تجربه ایی به اندازه من…بخاد یسری کارها،…رو ،”انجام بده…که بگه کار من درسته!….

    و من داشتم به این شخص باج میدادم..و داشتم فقط مثل.یه الاغ بار میکشدم.فکر میکردم من با اینکارم میتونم کارهای بزرگ انجام بدم…

    و حدودا…یه 3 سالی کم و بیش ما با همدیگه پاره وقتی یا طولانی کار کردیم…

    و بخاطر یه تضادی ناجالب..که اونجا رحمت خدا بود باعث شد که من دست از اینکارم بردارم..

    من فقط داشتم باج گیری میکردم..از خودم میکندم میدادم به این شخص..چرا!؟چون اگه اون نباشه من نمیتونم هیچکاری انجام بدم..

    واقعا هیچی بدتر از شرک نیست.شرک نابودت میکنه.شرک جوری باهات میکنه ،” که ؛خود باوریتو” از بیین میبری…. و میخای فقط تقلا کنی….

    حالا این شرک میشه توی تمام موارد زندگی بکارشون بست…

    و این مدت گذاشت..به لطف خدا این مسیر تمام شد!…

    و من وارد مسیر جدید شدم…و یسری اتفاقات دیگه تو بحث روابط..به شکلی پیش رفت..که اینجا ….

    به این نقطعه برسم..من باید یسری کارها رو انجام بدم.واقعا روزهای سخت بود.روزهایی که صدای استخوانهامو میشنیدم…

    و از خداوند هدایت خاستم که بهم کمک کنه..و در این حین.سفارشی داشتم خوب و یا بدش:و ندانستم ها داشتم ادامه میدادم..

    حالا اون رابطه تو اون موقعیت با اونفردم دیگه تمام شده بود.دیگه .جوری ما از هم جدا شویم که ماه ها همدیگرو نمیدیدیم‌.

    انگار رسالتم مشخص شده بود..باید یسری کارها رو انجام میدادم.واقعا نمیدونستم.ولی حس امید داشتم.

    من حدودا سال 1401..تو همین اوایل ها هدایت شدم به این مسبر که باز خودش:یسری داستان داره..

    و کم کم گذشت با کار کردن روی خودم..و بازم این وسط خیلی ماجرا داره. تا یه ایده ایی از همون زمینه ایی که سالها دوستداشتم داشته باشمش…بصورت فوق العاده ،بهش هدایت شدم..

    یادمه یه گردنبند طلا داشتم اونو فروختم و اون دوره رو خریدم..اینقدر ذوق شوق داشتم.اوایل این مکان بهشتی بود.میگفتم این کار خداست..دیگه طلا برام ارزشی نداشت.چون دلم میخاست کارهای جدید توی خود حیطه کاری خودم …پیش برم..

    و بعد از چند ماه کار کردن روی اون دوره.از طرف خدا هدایت شدم به ابشن.خیلی کوچک تو یکی از فصلهای اموزشی‌…

    و باز هدایت اومد..اولین کاری که باید انجام بدم.باید تمام سرفصلها رو عملی کار کنم..حالا کنارش کار مشتریای ،”روند کاری قبلنم انجام میدادم.

    و سروع کردم به الگو سازی اینم بصورت رندومی ..و تکرار تکرار..منیکه..سالها این مورد برام سخت بود ..اینقدر مهارت میدا کردم که چند تا کار رو سفارش بگیرم .و تحویل بدم..

    و شروع کردم قدم به قدم یادگیریمو توی این رشته افزایش:دادم.تا اینکه من تونستم بهترین های خودمو عمل کنم..

    نزدیک به تقریبا دوسالی رسید…

    دقیقا همین سال جدید 1403..همون ایده گذشته ام ولی اینبار ایده خیلی قوی بود..بهم گفت تمام تمرکزتو بزار روی همین یه دونه نقطعه…

    چون منم مثل دوست عزیزم.اقای حسینی عزیز..

    دوستدارم تولید کننده باشم.همون کارافرین بشم..

    و چیزی باشه که راحت و ساده و کوچک باشه.و بتونم خلق ثروت کنم.و دقیقا خداوند تضاد زندگیمو تو شرایط:فعلی که هستمو با کمال و تمام میدونست!…

    و بیشتر لطف خدا بود.بازم دیدم همون تضادها همون حرفهای گذشته بیین من و فرد نزدیکم داره رد بدل میشه..

    گفتم خدایا!

    من میخام کاری داشته باشم.که چیزی بنام رنگ روی مشتری رو نبینم.چون از کار،روند گذشتگانم به شدت حالم بد میشد…

    و این تضاد باعث شد هر بار تکرار بشه…

    و من به لطف خدا..یکی یکی ایده اومد من انجام میدادم درس یاد میگرفتم میرفتم مرحله بعد ..

    و قدم به قدم پیش میرفتم..

    و ایده ایی بهم الهام شد..و کارهایی انجام دادم.هر سری . این وسط یسری سودهاییم میکردم.چون اینقدر نشتی شخصیتیم زیاد بود..هر بار تو مابین قدمهام،” خودشو نشون میداد..

    تا اینکه این ایده…باعث شد بازم یسری تجربیات برای سفارشهای جای دیگه رو بیشتر یاد بگیرم.و عزت نفسم قوی تر بشه..

    و دقیقا یه ایده دیگه اومد..و این ایده اخرش به تضاد خوردم.و گفتم خدایا من اگه بخام هر بار این کارا رو انجام بدم حقیقتا برام سخت میشه.

    چون گیر میدادن بخاطر اون حرکتهای مذهبی…

    و بعد از چند روز سعی کردم فعلا بزارمش کنار..و ذهنمو کنترل کنم‌ تا ایده بعدی بیاد.ایده بعدی اومد هنوز وررنش بهتره..و یسری الهامات دیگه ام اومد تا بیشتر خوشبینم کنه..

    و دارماینروزا قدم به قدم این مسزر رو ادامه میدم..

    واقعا هر چقدر بخودم و همین روند به تنهایی نگاه میکنم..

    میبینم من اصلا ،”هیچ وقت عقلم کار نمیکرده که بتونم همچنین کار انجام بدم..

    واقعا هر لحظه اش.شک و تردید میومد..ولی لطف خدا خیلی زیاد بود که بتونم پا روی ترسام بزارم و کارامو پیش:ببرم.همه رو لطف خدا میبینم..

    هر چقدر بیشتر بهش خیره میشم.و این مسیری که رفتم اینم تو زمان کوتاه..چقدر چقدر نشتی داشتم..

    همینهکه استاد داره روی قانون تکامل ، تاکید میکنه همینه…

    ولی ناگفتنه نمونه..این ذهن عجول همه کاری رو انجام میده تا به هدفش برسه

    ولی بقول استاد توی دوره عزت نفس.میگه!میزان ناراضیتی از خود.اگه بیشتر بشه باعث میشه ما به شدت سرکوب بشیم.

    باید این رضایت در یه حد درستی باشه که برای قدم بعدی حرکت کنیم..

    بهمین خاطر اکثر افراد یا از یطرف بوم میفتن..

    و افراد دیگه از یه طرف بوم دیگه…

    اینا پاشنه های خودم بوده ها.هر چقدر روی خودم کار کنم کمه!…

    من باید بتونم ..متعادل برخورد کنم..

    باید بتونم اعتدال رو رعایت کنم…

    و نسبت بخودم و روزهای قبل خودم بهتر باشم..

    از تمام جنبه ها…

    اینروزا تضادم هست.از یطرف افراد نزدیکم مدام بهم میگن…یسری حرفهای پوچ و بی ارزش:گذشته رو بهم یاداور میشن.ولی من اونا رو بیرون ریختم..

    فقط:از خداوند تقاضای هدایت و اسان شدن میخام.

    تا بتونم این پایه های بیزنسیمو با شخصیت قوی بسازمشون..یسری ابهاماتی خداوند بهم نشون داده..که میگم مَردُم دارن صبح تا شب وقتشون در اختیار کارهای پوچ و بی ارزش:میزارن..

    چقدر همین عزت نفس همین هفته .چه درهایی برویم باز نموده.چقدر رشد کردم..چقدر با ایمانتر و متوکلتر شدم.نمیگم حرفهای اطرافیانم هست و سعی کردم طدهنمونو کنترل کنم و از خداوند تقاضای کمک بخاهم..

    چون هر چقدر پیش میرم…بیشتر نیاز دترم خداوند پایه های بیزنسیمو قویتر بچینه!..

    و یه بیزنس قوی اینم طبق خاسته من نیاز به یه قلب بزرگ و توحیدی داره…منم میخام مثل این دوستمون صادر کننده باشم و فعلا دارم روی ایران تمرکز میکنم.

    چون طبق تحقیقاتی که انجام دادم.کار من ،”اصلا به این شکل توی ایران نیست…

    مثل انوزش:استاد عزیز.با دیگر استادای موفقعیت میمونه..

    کار منم تو این سطحه و هنوزم میتونه پتانسیل بالایی رو داشته باشه…

    انشالله که بتونم این مسیر رو با قدرت بیشتری ادامه بدم.ناامید نشمو روی خودم و حتی بیشترم قران….که واقعا تنها ارامشم می باشد..کار کنم..

    و بتونم روی دوره اول عزت نفس هنوز بیشتر زوم کنم.

    دیشب یادم بحرف استاد افتاد..

    گفت توقع من نسبت بخودم این بالاست..چون اگه فردی تا این قسمت از من کار با کیفیت بخاد..من سعی میکنم از اونم با کیفیت تر باشه..

    روز گذشته کله صبح خداوند بخم هدایتی کرد..

    خواب دیدم یه شخص محسن ابراهیمی زاده خواننده بهم گفت برو حرفمو گوش:کن..

    رفتم سرچ کردم.دقیقا دقیقه های اخر بهم گفت..

    مبنای کارتو فقط روی تجارت نزار..باید بتونی کاری ارایه بدی که قلبی باشه.باید قلبت راضی باشه…

    به نقطعه همون احیاس خوبی که استاد مدام در موردش میگن افتادم..

    که تمام مبنای یکار با کیفیت عالی.اینه که با قلبت کار کنی..و تو هدایت میسی بسمت افرادی که با تو هماهنگن…

    و بهترین خودتو ارایه بده..

    اگه فقط روی موضوع پول میخای حساب کنی..بعد یه مدت،”چوبشو محکم مبخوری..

    بهم گفت 10.تا 20 درصد به تجارت نگاه کن..

    بقیه.ش..اون دل ،”رو باید راضی نگهداری تا تخریب نشه…

    همه چیز برمیگرده به قلب ما..رضایت قلبی ما بکاری که انجام میدیم…

    ولی این ذهن سرگشته فقط بفکر یه شبه پولدار شدنه..که اینم باید خیلی خوب مدیریت بشه..

    انشالله که بتونیم مسیر تکاملیمونو با توکل بخداوند شروع کنیم..و نخاییم مثل افراد فقط بدوویم …این روزهای تسلیم بودنم در برابر خداوند و قدم به قدم پیش رفتن…

    باعث شده که افراد بهم بگن خیلی بیخیال شدی سنتم که رفته بالا چرا اینکار رو انجام نمیدی..

    میبینم حرفهای اونا مقایسه هست.افکار شیطانیه..و من باید خیلی بیشتر ذهنمو کنترل کنم و تو ندار درست باشم.که قدم به قدم کارمو پیش:ببرم..

    استادم به لطف خدا.ایده منم یه ایده بسیار ناب الهی هست.درسته هنوز اون باز خوردی که میخام هنوز وارد مدارش:نشدم.ولی وعده های خداوند مدام بهم الهام میشه.و باید بزارم و بهش: زمان بدم..که قدم به قدم خودشو پیش:ببره…

    چون هر موقع عجله کردم…اون موقع جز افکار شیطانی نبوده..

    ولی هر موقع احساس خوب داشتم.ارامش داشتم.ایده ها اونده و منو قوی تر و صبورتر و چیزهای جدید بهم نشون داده.

    هر چقدر فکرشو میکنم..که من چجور میخاستم با این نشتیها و این پاشنها بیزنس موفقی داشته باشم…واقعا متعجب میشم.و این بصورت واضح خداوند بهم نشون میده ..که مسیرم بسیار درست و دقیقه…

    و ایمان دارم به زودی تعقییر تحول عالی بوجود میارم و میتونم کارمو بجایی بکشونم که پر از پیشرفت و احساس خوبه….

    به امید روزهای عالی ،”در اینده..برای قوی شدن بیزنس الهیم…

    و من خیلی خیلی راضیم..که هر روز احساس ، توکل “و ایمانم ؛ نسبت به اینراه داره… قوی تر میشه…و میدونم اینده خیلی خوبی دارم..و میتونم به ایران و بقیه کشورها خیر برسونم …

    و اونا از کار من راضی باشن…

    چون کار من یکار نابی و بسیار قابلیت خوبی داره. در تمامی جنبه ها!

    فقط اینروزا دارم در برابر خدادند ، خودمو” مطیع الهاماتش میکنم..تا بتونم قدمهامو استوارتر و احساسمو بهتر بهتر …کنم!..

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  9. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 691 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 11 دی رو با عشق مینویسم

    امروز من با یه اطمینانی بیدار شدم

    یه حسی داشتم که آرامش رو بهم میداد و این فکر رو داشتم که همه چیز به نفع من رخ میده

    نمیدونم اسمشو چی بذارم اما خیلی خوب میدونم که خدا توی این یک سال چقدر حال داد بهم

    از روزی که تصمیم به تغییر گرفتم و از روزی که اجازه دادم هدایتم کنه ،هر روز دارم شگفتی هاشو میبینم و یکی از بزرگترین شگفتی هاش اینه که

    هر روز که دارم سعی و تلاش میکنم آرامشم بیشتر و بیشتر میشه

    یه سکوتی در درونم حکمرانی میکنه بیشتر مواقع که نمیدونم چجوری توصیفش کنم

    یکی از بزرگترین نعمت هاییه که هرچقدر تشکر کنم از خدا بازم کمه

    صبح تمرین ستاره قطبیم رو نوشتم و سایت رو که باز کردم

    پروژه جدید در سایت گذاشته شده بود خوشحال شدم و توضیحاتشو خوندم تا تو مسیرم بقیه فایلاشو گوش بدم

    آخه میخواستم برم دادسرا، برای ابلاغیه ای که برای من اومده بود در مورد روند شکایتم برای تابلوم که پاره کرده بودن

    چقدر شگفتی داشت امروز

    6 ماه بود خبری از ابلاغیه نبود ،اما این چند روز رو من باورایی رو تکرار میکردم و میگفتم همه چیز به نفع من رخ میده و تو دفتر تمرین ستاره قطبیم مینوشتم که قاضی رای رو به نفع من صادر میکنه و خسارت تابلوم رو میگیرم

    به وضوح توی این روزا تک تک کارمندایی که داشتن کارای من رو به سرعت انجام میدادن رو میدیدم

    و سپاسگزاری میکردم

    که ابلاغیه اومد

    و امروز میرم ببینم که چی میگن بهم

    و حاضر شدم و رفتم دادسرا برای روند شکایت تابلوم

    یه حسی داشتم که الان تمام کارمندا و قاضی منتظرن تا کار منو انجام بدن

    خیلی خوشحال بودم

    دیگه اثری از طیبه اول سال رو در امروز نمیدیدم

    اول سال با شک و تردید ، و با احساس عجز به خدا گفتم کسی رو ندارم برم شکایت کنم و حقم رو بگیرم

    ت کمکم کن و خدا به زبانم آینه

    ولسوف یعتیک ربک فترضی رو جاری کرد

    و من با این نشونه رفتم شکایت کردم

    خدایا شکرت

    چقدر من توی این 10 ماه درس یاد گرفتم

    چقدر من یاد گرفتم و سعی کردم عمل کنم

    خدایا تو اگر نبودی من هیچ کدوم ار این کارهارو نمیتونستم انجام بدم

    سپاسگزارم

    وقتی رفتم هوا سرد بود و بارونی و رویایی با خدا صحبت میکردم و گوش میدادم به فایل باور عشق که با صدای خودم ضبط کرده بودم

    وقتی رسیدم سمت دادسرا همینجور داشتم نگاه میکردم و وقتی رد شدم یه حسی بهم گفت برگرد عقب

    اولش نوشته رو دیدم اما درست نخوندمش

    وقتی برگشتم دیدم نوشته رو بیلیورد تو خیابون

    آینده با تو شیرینه

    چون با هر بار دیدنت به فردا امیدوارتر میشم

    چقدر این پیام لذت بخش بود آخرشم یه آدمک لبخند گذاشته بودن

    خیلی حس خوبی داشتم انقدر آروم بودم که وقتی رسیدم دادسرا قشنگ و با احترام سلام دادم و صحبت کردم

    وقتی رسیدم تا 1 اونجا بودم و کارامو که انجام دادن گفتن باید برم کلانتری تجریش و اطلاعاتی رو از اونجا بگیرم و فردا ببرم دادسرا

    منم دوباره رفتم و با کلی حال خوب تو راه کلی کیف میکردم و امروز فایل جلسه سوم دوره عشق و مودت رو گوش میدادم

    برام عجیب بود آگاهیاش

    داشتم چیزای جدیدی رو میشنیدم که مدام میگفتم وای طیبه ببین تو خلق کردی

    پس میتونی با هماهنگی بین ذهنت با روحت بهترین هارو خلق کنی و خود به خود همه چی رخ بده و انجام بشه

    تمام مسیر رو داشتم گوش میدادم و تمرکز داشتم

    وقتی رسیدم تجریش و از مترو اومدم بیرون یه برف قشنگی میبارید انقدر خوشحال شدم که برف باریده

    خیلی لذت بخش بود

    از روی ماشینا برف برداشتم و گوله کردم و دستم گرفتم

    اولین بار بود وقتی برف رو گوله کردم دستام یخ نمیزد

    .چون وقتی برف دستم بود تجسم کردم که از برف یه انرژی بی نهایت زیبا داره به بدنم منتقل میشه و بدنم گرم میشه و همینجورم شد

    اصلا یخ بودنشو حس نمیکردم

    کاملا بدنم گرم بود و دستام با اینکه قرمز شده بود ولی از درون گرم بود

    با خودم گفتم من چرا این همه سال رو برف برمیداشتم دستام یخ میزد

    اما الان هیچ احساس یخ زدگی نداشتم

    خیلی حس خوبی بود

    وقتی به خدا فکر میکنم و به انرژی که هر لحظه پر میکنه قلبم رو با عشقش

    هیچی رو حس نمیکنم

    نه گرمی و نه سردی

    تو حال خودم ذوق میکنم که با خدا صحبت میکنم

    وقتی رسیدم کلانتری گوله برف رو گذاشتم رو پنجره اش و رفتم داخل ، آخر وقت اداری بود پلیس کارمو انجام نداد گفت طول میکشه و فردا برم

    منم با عشق برگشتم و تو راه لذت میبردم دوباره برف گرفتم دستم و تا مترو رفتم و تو دستم ذره ذره آب میشد و من انرژی بی نهایت خدا رو دریافت میکردم

    خیلی لذت بخش بود

    خوشحالم که اولین باری که رفتم کلانتری کاملا آروم بودم و همه کارکنانش رو دستی میدیدم از سوی خدا که منتظرن تا کارای من رو انجام بدن

    وقتی برمیگشتم مترو مدام عدد 74 رو خدا بهم نشونه میداد و من میخندیدم و میگفتم عشق دلمی تو ربّ من

    خدایا شکرت

    رها بودم هرچی که خودش بگه

    و انگار تایید میکرد که طیبه آفرین که آرومی و داری لذت و عشق و حال میکنی

    مطمئن باش که حمایتت میکنم

    امروز یه جریانی هم رخ داد که وقتی به فایل جدید پروژه مهاجرت به مدار بالاتر گوش دادم

    من میدونستم که ایراد از منه ، که کارام درست پیش نمیره

    برای همین به فکر این بودم باورهامو قوی کنم در راستای هاون موضوع

    درکی که داشتم این بود که من خودم دارم اتفاقات رو رقم‌ میزنم و استاد بین حرفاشون میگفتن و آرامش امروز به خاطر این درکی بود که داشتم

    وقتی برگشتم خونه نزدیک 4 بود برای خودم تخم مرغ نیمرو درست کردم و با لذت خوردم و بعد آبگوشت گذاشتم و خوردم خیلی لذت بخشه ،این روزا وقتی غذا میخورم خیلی حس خوبی بهم میده

    چون تک تک سلول های بدنم رو میبینم که دارن شادی میکنن با دریافت کد های سلامتی از غدا رو

    با صدای خودم یه فایل 1 ساعته برای باورای قوی ضبط کردم تا هر روز گوش بدم

    خوشحالم از اینکه هر روز دارم قدم برمیدارم

    برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  10. -
    Shahla گفته:
    مدت عضویت: 2556 روز

    سلام استاد عزیزم.

    چقدر دوستتون دارم.

    چقدر الان حس خوبی دارم با شنیدن تجربیات دوست عزیزمون اقاوحید.

    استادجانم، از وقتی که شروع کردم سری فایلهای گفتگوی استاد با دوستان را از قسمت اول مرور کنم، نت برداری کنم و روشون کار کنم، چون همراه شد با کارکردن برروی دوره عزت نفس، چقدر تاثیر بی‌نظیری برای من داشته.

    وقتی تجربیات دوستان را می‌شنوم یکسری مسائل از گذشته که شاید فراموشم شده بود، یا اینکه برام کمرنگ شده بود، بهم یادآوری میشه و خیلی پررنگ میشه توی ذهن و وجودم.

    که باعث میشه روی عزت نفسم تاثیر خوبی بزاره. و انگار میشه انجام تمرینات دوره عزت نفس.

    الان باشنیدن این فایل یاد گذشته خودم افتادم.

    استاد من قبل از اینکه وارد بیزینس ساختو ساز و کار ساختمانی بشم که از بچگی عاشقش بود، چندسالی کارگاه تولید پوشاک داشتم که چقدرم توی اون کار، هم موفق بودم و چه پولهایی ساختم. اصلا از درودیوار میومد برام.

    یاد قدم به قدم هایی که براش برداشتم و چطور گسترشش دادم افتادم. فقط خودم بودمو خدای خودم. قدم ها را برمی‌داشتم و پشت سر هم راه‌ها برام باز میشد.

    خیلی چیزها یادم اومدم. یه لحظه بخودم گفتم دمت گرم دختر آخه چقدر تو توانا، باشهامت، شجاع و جسور بودی ایول.

    استاد گوش دادن این فایل و یادآوری موفقیت های گذشته باعث شد من بیشتر متوجه توانایی هام بشم، باعث شد بیشتر بیاد بیارم که اونموقع ها بااینکه از قانون چیزی نمیدونستم ولی ناخودآگاه خیلی از جنبه های قانون را داشتم انجام می‌دادم و رعایت میکردم و براحتی هم نتیجه میومد برام.

    درحین گوش دادن و نت برداری این فایل دوتا پیام از خواهرم و خواهر زادم برام اومد حاوی اینکه: خواهر تو دختر قدرتمند و بااراده ای هستی، رو دست نداری، تو یه فروردینی پرجسارت و پرشهامتی. کار و ایده ای که تو فکرش هستی را که انجام بدی و قبلا هم انجام دادی، کمتر دختری حتی شهامتش را داشته بهش فکر کنه چه برسه به انجامش و…

    بله استاد این عین جملاتی بود که خواهرم برام فرستاد.

    چون ازصبح که بیدار شدم اولین پروژه کار ساختمانی که انجام دادم و تاریخی که براش مشخص کرده بودم که به نتیجه برسه و طبق همون چیزیکه خواسته بودم تیک خورد ومحقق شد، مرتب درونم مرور میشد. چقدر ازصبح تاظهر من اون پروژه را مرور کردم و اشک شادی ریختم و شکرگزاری کردم. هنوز حس شادی اون سال توی تک تک سلول‌هامه، و اینقدر انرژی داشتم و شاد بودم که یه ویس برای خواهر و برادرانم در گروه خانوادگی فرستادم و ازون خاطره خوش و تحقق هدفم تعریف کردم براشون.

    واین پیام‌ها که دریافت کردم در جواب اون ویسی بود که ظهر براشون فرستادم.

    استاد چقدر عالیه همه چیز. چقدر قانون درست عمل میکنه، من تازه یه کوچولو تونستم قانون درک کنم و چقدر مشتاق ادامه دادن هستم.

    سپاسگزارم از شما استاد عزیزم بخاطر این سری فایلهای گفتگوی شما بادوستان.

    و امیدوارم ادامه دار باشه چون تاثیر بینهایت عمیقی داره.

    درپناه خداوند باشین

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای: