گفتگو با دوستان 43 | نقش احساس خوب در تغییر شرایط

نکته مهم:

این قسمت فقط در قالب فایل صوتی تهیه شده است.


مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:

باورهای ما شرایط زندگی ما را رقم می زند؛

احساس شما نمایشگر کیفیت باورهای شماست. ببین در طی روز، بیشتر چه احساسی داری؟

آنچه اتفاقات را رقم می زند، افکار لحظه ای ما نیست بلکه افکار غالب (باورهای) ماست؛

باورها توسط ورودی ها شکل می گیرد؛

چقدر در طی روز به ورودی های ذهنت توجه داری؟

نقش دوره 12 قدم در تغییر شخصیت؛

اگر نتوانی روزنه ای برای رسیدن به احساس خوب پیدا کنی، نمی توانی شرایط را تغییر دهی؛


منابع بیشتر:

دوره 12 قدم


این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse  است.

آدرس  clubhouse استاد عباس منش:

https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh

برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه‌، کلیک کنید

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل صوتی گفتگو با دوستان 43 | نقش احساس خوب در تغییر شرایط
    27MB
    30 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

192 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «خانواده ی رضایی» در این صفحه: 2
  1. -
    خانواده ی رضایی گفته:
    مدت عضویت: 1870 روز

    دختر خانواده:

    سلام به استاد خوبم و خانم شایسته عزیز و دوستان

    تغییر شخصیتی ای که در من ایجاد شده چی بوده؟

    شخصیت کاملا منفی و افسرده و به شدت ناامیدی که داشتم اگر 100 درجه زیر صفر بود الان حداقل بالای صفر هستم.

    قبلا شخصیت غمگینی داشتم و به اهنگ ها و سریال های غمگین علاقه نشون میدادم و اینجور ورودی هارو دریافت میکردم‌ و طبق قانون، توی اتفاقات زندگیم هم خلق اش می‌کردم‌.

    اگر مو رو نکته ی منفی در نظر بگیریم، من در همه ی اتفاقات مو رو از ماست می‌کشیدم بیرون.

    و این کار رو به راحتی انجام می‌دادم.

    کلا ذهن نکته سنجی دارم ولی قبلا نکته هایی که پیدا می‌کردم همه منفی بودند.

    در نتیجه ی این نوع تفکر احساسم اغلب اوقات بد بود و بدتر هم می‌شد.

    الان همش آگاهی ها توی پس زمینه ی ذهنم هست و اتفاقی رو اونجوری بد و خانمان سوز نمیدونم، به سمت مثبت زندگی گرایش خیلی بیشتری دارم الان.

    هر کس من رو میبینه میگه چقدر عوض شدی چقدر خوب شدی خداروشکر!

    از نظر جسمی، خیلی راحت مریض می‌شدم و همیشه یه چیزیم بود همیشه بی انرژی بودم. دانشگاه همیشه بهم میگفتن تو چرا انقدر خسته ای مگه شب‌ها نمی‌خوابی؟!

    همیشه هم وقتی می‌رفتم دکتر می‌گفتند از استرسه!

    الان توی سلامت ترین حالت جسمی ام هستم خداروشکر، تضاد هست حال بد هست ولی اصلا مقدارش و عمق اش و تداوم اش قابل مقایسه با خود قبلی ام نیست.

    و الان انرژی ام از همیشه ام بیشتره.

    الان اگر حال جسمی ام بد بشه راحت و زود رفع میشه.

    نه مثل قبل که ماه ها کش پیدا می‌کرد.

    همیشه دوست های زیادی داشتم و همیشه ام روشون تاثیر منفی می‌گذاشتم!

    الان دوست های کمی دارم و معمولا بهم میگن تاثیر مثبتی دارم.

    قبلا همش بیرون بودم با دوستام یا حس تنهایی می‌کردم دوست داشتم حداقل دائما باهاشون در تماس باشم.

    الان 30 روز تنهایی توی ویلا شده بمونم و سرم همش گرم خودم و خودم باشه و اصلا احساس تنهایی نمیکنم.

    تماس و پیام کم میدم.

    از نظر مالی همیشه سعی می‌کردم قناعت کنم درحالی که داشتم خساست می‌کردم.

    خیلی باور کمبود داشتم و می‌گفتم پول نیست و باید حواسم باشه همیشه دارم چجوری خرج اش میکنم.

    ولی آخرش پول هام رو خرج هله هوله می‌کردم هرروز و هرروز‌.

    اصلا برام مهم نبود که دارم به جسم ام صدمه میزنم.

    تفریح ام فیلم و سریال با خوراکی بود.

    تفریحات ام هم اینجوری ناسالم بودند.

    لنگ ظهر از خواب بیدار میشدم و اصلا نمی‌دونستم با روزم باید چیکار کنم چون نه هدفی داشتم و نه انگیزه و امید برای داشتن هدف.

    الان صبح ها ذهنم بیدارم میکنه میکنه به امید انجام تمرینات، میگه پاشو بشین راجع به فلان چیز بنویس.

    این اولین سال های عمرم هست که سال ام اسم داره و هدف خاصی داره و هدف سال‌های بعدم رو هم تا حدودی مشخص کردم که دوست دارم روی چه موضوعاتی تمرکز کنم و تمرین کنم.

    من یه چیزی که عاشقش هستم فکر کردن هست‌.

    اگر یه کم سرم شلوغ باشه نتونم با خودم تنها باشم اصلا کلافه میشم.

    قبلا به بطالت وقتم می‌گذشت با دوستای هم سن و سال ام که مثل خودم الاف بودند‌!

    الان دوستای قدیمی یا یه آدم جدید بیاد سمتم ببینم دنبال ترند و مباحثی که توی فضای مجازی 2 روز مد هست و این کافه اون کافه رفتن و پسر بازی و شایعه و چرت و پرت اصلا تعارف ندارم و تصمیم میگیرم دیگه نبینمش و خیلی راحت همین هم میشه.

    میگم ارزش مخ من بیشتر از این حرفاست!

    اصلا آدم های سطحی ای که نمی‌شینند یه کم فکر کنند رو نمیتونم تحمل کنم‌.

    خداروشکر تک و توک پیش میاد بیان سمت ام.

    دوستام کلا از خودم بزرگ تر هستند و صمیمی ترین دوستم از خودم 10 سال بزرگتره، همه میگن این دوستت خیلی فرهیخته است! که واقعا هم هست! خداروشکر.

    جنس غنی از صمیمیت رو باهاش حس میکنم. معمولا وقتم باهاش مفید میگذره، خیلی هم همو نمی‌بینیم، هرروزم حرف نمیزنیم، چون من یه شهر دیگه ام چندین ماه یکبار میاد چند روز پیشم.

    قبلا باور و دیدگاه اصلی ام به زندگی این بود که همینه که هست. تکه کلامم هم خوب که چی بود.

    تمرکزم همیشه روی نداشته هام بود.

    خواسته هام همه شکل حسرت رو برام داشتند چون اصلا توانایی داشتن شون رو در خودم نمی‌دیدم که بخوام تلاش کنم. فکر می‌کردم مال مردم اند این داشته ها و نه من.

    الان میدونم و باور دارم که میشه تغییر کرد، و خداروشکر میدونم چجوری میشه تغییر کرد، و الان خودم رو توی مرحله ی یادگیری و آزمون و خطا میبینم و اعتقاد دارم که توی مسیر رشد کردن هستم.

    الان حتی تکه کلام هام هم مثبت ترند.

    خواسته دارم، هدف دارم، می‌شینم فکر میکنم که چی میخوام، با این باور که میتونم بلاخره بهشون برسم.

    فوق العاده آدم غرغرویی بودم و اصلا هویت من اینجوری شناخته شده بود همه جا.

    درد و دل با دوستان هم که من همیشه عضو فعال بودم.

    قبلا اگر چیزی رو حتما لازم داشتم می‌خریدمش، اونم کلی فکر می‌کردم و سعی می‌کردم قیمت مناسب ترش رو پیدا کنم.

    الان به چشم تمرین به خرید کردن نگاه میکنم، آگاهانه سعی میکنم حتی اگر چیزی رو لازم ندارم ولی خوشم اومده بخرم و به خودم و وقتم احترام بذارم و سر اختلاف قیمت خودم رو اذیت نکنم.

    توی پس زمینه ی فکرم همش دارم این تمرینات رو انجام میدم‌.

    خیلی وقته که دیگه مجلس درد و دل برام پیش نمیاد و کسی برام درد و دل نمیکنه از وقتی که من این عادت رو از سر خودم انداختم.

    الان غر میزنم سریع بعدش پشیمون میشم که چه کار زشتی کردم.

    قبلا گاهی انقدر افسرده میشدم که یه مدت روزی 18 ساعت یا بیشتر می‌خوابیدم.

    گاهی انقدر غمگین میشدم که فقط می‌تونستم دراز بکشم انگار روی تمام اعضای بدنم وزنه هست و نمیتونم تکون بخورم.

    حتی نفس کشیدن سنگین بود گاهی برام.

    خیلی زیاد گریه میکردم.

    الان اصلا آخرین باری که انقدر غمگین شدم رو یادم نمیاد و به هیچ وجه اجازه نمیدم انقدر غمگین بشم و همون اول آگاهانه تغییر حالت میدم.

    به ندرت واقعا گریه میکنم اونم دو قطره میگم بسه پاشو بابا ادا در نیار! بیشترم اشک شوق!

    الان اوج احساسات بد ام ناراحتی از موضوع خاصی هست یا عصبانی میشم یه داد و بیدادی میکنم چند دقیقه بعد هم پشیمون میشم!

    اصلا به چند روز و یک هفته نمی‌کشه ناراحتی ام. و حتی وقتی مثلا در طول یک روز ناراحت هستم هم روزنه های نور رو میبینم و لحظات حال خوب هم دارم توی اون روز. حالم رو به بهتر شدن میره.

    قشنگ میفهمم که دیگه هیچ روزی برام بدِ کامل نیست.

    چون گفتم که توی پس زمینه ی ذهنم آگاهی ها هست و ترس از اینکه دارم ارتعاش منفی میفرستم هست و راستش رو بخوایید خجالت میکشم از خدا که بخوام مثل قبل خودم رو اذیت کنم و میدونم هیچی ارزشش رو نداره.

    فکر میکنم اهرم رنج و لذت زندگی قبلی ام سرجای درست خودش هست چون از روزی که آشنا شدم با مباحث موفقیت، هیچوقت نشده بگم نه این ها همش دروغه و هیچوقت نشده حتی تمایل داشته باشم که به زندگی قبلی ام برگردم.

    اگرم روزای بدی داشتم، می‌دونستم که تقصیر خودمه، با اینکه خب به اشتباه، خودم رو سرزنش میکنم و میگم که این منم که نمیتونم درست از قوانین استفاده کنم ولی هیچوقت یاد ندارم که به قانون شک کرده باشم.

    قبلا خودم رو دوست نداشتم، چون به خودم آسیب میزدم، خواه و ناخواه به جسم ام آسیب میزدم‌.

    الان وضع تغذیه و عادت هام از همیشه بهتره و خیلی خیلی تکاملی تغییر کردم.

    الان خودم رو از همیشه بیشتر دوست دارم.

    از همیشه ام سالم تر دارم زندگی میکنم و رو به سلامتی ام.

    برای خودم چیزهای خوبی میخوام و دارم در خودم احساس لیاقت رو می‌سازم.

    گاهی‌اوقات به یه چیزهایی نه میگم چون اعتقاد دارم لیاقت ام بیشتر از این حرفاست جوری که خودم هم تعجب می‌کنم!

    بقیه ی اوقات هم حواسم هست که عه ببین خودتو تحویل نگرفتی ها هنوز کمه حس لیاقتت.

    بیشترین تغییراتی که من کردم احساسی بوده‌.

    قبلا مشخصا حالم بد بود. الان بیشتر اوقات حالم خوبه یا حداقل بد نیست.

    سوادم بیشتر شده بیشتر کتاب خوندم.

    علایقم بیشتر شده به موضوعات خودشناسی، رشد فردی، سفر و گردش، نوشتن، عکس گرفتن و…

    قبلا علایق ام همون عادت های وقت گذرونی ام بود و کتاب هم خیلی رمان می‌خوندم‌ سالهای پیش.

    الان مباحث تمرکز، عادت، کمال‌گرایی و چیزهای به درد بخور میخونم که روم تاثیر مثبت داره و کاربردی هست برام.

    قبلا سفر میرفتم هم بهم خوش نمی‌گذشت به قول استاد آخرش میگفتم ماشین پنجرررر.. این چه سفری بود، اون همه نکات مثبت اش رو نمی‌دیدم.

    الان خودم برنامه ی سفر و گردش رو می‌چینم اصلا.

    قبلا به زور میرفتم شمال ویلا و می اومدم می‌گفتم ارزشش رو نداره مسیر تکراری آدم رو خسته میکنه.

    از وقتی قانون جذبی شدم خودم شروع کردم تنهایی رفتن و موندن و دعوت کردن دوستام.

    تا کوچیک ترین عادت هام میتونم بگم تغییر کرده مثلا قبلا ته بشقابم یه کم غذا می موند میگفتم نه حیفه الان میگم حیفه که حیفه من مهمم یا غذا؟!

    ورودی های منفی که خیلی چیزها رو فیلتر کردم.

    الان برنامه ای که تماشا میکنم حتما باید خارجی، خنده دار، مستند سفر باشه و خوشحالم کنه وگرنه اصلا شروعش نمی‌کنم.

    آهنگ هام همه شاد.

    فضای مجازی ام هم یه فضایی ساختم میرم گاهی چیزای خنده دار میبینم از دم هم خارجی. آی دی ام رو هم کسی میپرسه راستش رو میگم. میگم دوست دارم خارجی باشه ایرانی توش نباشه!

    دوستان، من چون اتفاقی اونجوری نیفتاد که بگم بمب افتاد توی زندگیم منم از فرداش گفتم دیگه بسه و از فرداش زندگیم 180 درجه تغییر کرد، نه واقعا من همچین تجربه ای نداشتم‌ اصلا.

    خیلی خیلی زیر پوستی و مورچه ای تغییر کردم.

    چرا تضادهای بزرگ داشته ام و می‌تونستم به عنوان فرصت استفاده کنم بگم از فردا فلان بیسار ولی اصلا یادم نمیاد ازین کارا کرده باشم توی زندگیم و اینجور آدمی نیستم و کلا هم روی تعهد داشتن و دیسیپلین داشتن باید کار کنم خیلی زیاد.

    قبلا می‌گفتم خب وسیله رو خریدم و باید استفاده کنم چون اصرافه و باور های کمبود دیگه.

    الان وسایلی که می‌خرم و استفاده میکنم برام مهمه که دوستشون داشته باشم به قول ماری کاندو نویسنده ی جادوی نظم، از خودم میپرسم آیا بهم احساس لذت میده؟ چون دوست دارم که بِده.

    خواب راحت هم، من هرشب خواب میبینم و خواب هام رو یادم میمونه، قبلا کابوس می‌دیدم الان واقعا خیلی وقته کابوس نمی‌بینم.

    قبلا خواب های پریشان اغلب پیش می اومد ببینم.

    الان خیلی کم، آنقدری که فرداش از خواب بیدار شم تعجب می‌کنم و حتما فکرایی که روز قبلش کردم رو بررسی میکنم که تکرارشون نکنم.

    قبلا از خودم متنفر بودم واقعا، یادمه آرزوی فانتزی ام این بود که یک روز به جای یه نفر دیگه زندگی کنم.

    الان به نسبت، خودم رو از همیشه بیشتر دوست دارم.

    اجازه ی خیلی چیزها رو دیگه به خودم و دیگران نمیدم.

    قبلا زمین و زمان رو مقصر می‌دونستم الان اگر مقصر میدونم هم حیا میکنم. تهش میدونم همش خودمم و تمرکزم از همیشه بیشتر روی خودمه.

    این خیلی روی آرامش ام تاثیر داشته.

    قبلا اتفاق به ظاهر نادلخواهی اگر می افتاد هیچی دیگه، میگفتم بیا، دیدی، دیدی گفتم، خدا از من بدش میاد اصلا، خدا داره تنبیه ام میکنه.

    با خدا رابطه ی داغونی داشتم.

    کلا خودم رو در حد بندگی هم حتی نمی‌دونستم، چون هرجور با باورهای دینی می‌سنجیدم جام توی جهنم بود!

    الان با شناخت درستی که استاد دارن ارائه میدن تونستم تا حدی خنثی کنم باور ها رو.

    خیلی حرف میزنم با خدا، ازش خیلی میخوام، تازه دارم میفهمم الهام یعنی چی، هدایت یعنی چی.

    الان میدونم اگر احساس گناه دارم فقط و فقط از طرف خودمه و بس.

    و هیچکس نمیتونه بین من و خدا بیاد و توی رابطه ی من با خدا تعیین تکلیف کنه.

    خانواده ی من چون مذهبی بودند، با قانون جذبی شدن شون خیلی محیط خونه ی ما عوض شد. خیلی زیاد خیلی.

    برای من که دختر هستم و عضوی از این خانواده ام جذب بزرگی حساب میشه.

    قبلا برای رعایت قوانین اسلامی بین ظاهرسازی و بی احترامی گیر کرده بودم و رابطه ام با خانوادم خوب نبود.

    الان اصلا بحث این حرفا نیست چون همه اصل رو فهمیدند چیه، برای رفتارهای جزیی هم همه استقلال‌ و آزادی دارند توی خونه ی ما، همه فکرشون باز شده واقعا.

    قبلا چون دوست داشتم به سبک خودم زندگی کنم و سبک من هنجارشکنی داشت، مجبور میشدم دروغ بگم به خانواده ام و اطرافیان.

    الان خودم هستم. دروغی ندارم بگم.

    و محیط خونه و زندگی من طوری هست که من پذیرفته شده ام، همینطور که هستم.

    کسایی که الان این تضاد و خواسته رو دارند ارزش اش رو می‌فهمند. که چه جذب با ارزشی هست.

    این که یک خانواده در کنار هم روی خودشون کار کنند، اینکه اعضای یک خانواده در کنار هم تغییرات خوب و رشد کنند و با هم هم ارتعاش و هم فرکانس باشند.

    حتی نه اینکه هر کدوم استاد مختلفی داشته باشند بلکه استادشون هم یکی باشه.

    همه چیز پول و جذب های فیزیکی نیست.

    من حال دلم خوب نبود، حتما اون موقع خواسته ام این بوده که حال دلم خوب باشه.

    که نتایج ام هم اینجوری حسی هستند.

    پول هم آدم میخواد که حالش خوب باشه دیگه اونم بهش میرسم.

    با اینکه الان هنوز کار نمیکنم و درآمد ندارم ولی در وضعیت خوبی هستم خداروشکر.

    قبلا همش با آدم های زندگیم یا جر و بحث ام می‌شد یا کدورت پیش می اومد. با دوستام دعوام می‌شد.

    بلاخره به نحوی احساسات بدی مثل خشم و عصبانیت داشتم.

    الان زندگیم خیلی آروم تره.

    خیلی استرس ها اصلا دیگه نیست توی زندگیم.

    چون موقعیت دعوا کردن پیش نمیاد، من متوجه این تغییر نشده بودم، تا چندین ماه پیش که یکی از اقوام بهم پیام داد به قصد جر و بحث.

    سرسری خوندم ولی اصلا چیز خاصی به ذهنم نمی رسید.

    اگر آدم قبلی بودم عمرا اگر تا جواب تک تک حرفاش رو نمی‌دادم ولش می‌کردم، چهارتا اضافه تر هم می‌گفتم که مثلا برنده ی دعوا باشم‌.

    ولی در جواب فقط گفتم باشه و تمام‌. اونم دیگه هیچی نگفت و دیگه اگر پیام بده هم جوابش رو نمیدم‌.

    اون لحظه از این همه تغییری که کردم ذهنم خیلی مشغول شد.

    فهمیدم که باید حواسم باشه در موقعیت های جدید  واکنش خودم رو با قبل مقایسه کنم.

    قبلا به اصراف و ضرورت حروم نکردن خیلی اعتقاد داشتم، حتی بابت آبی که توی حموم می‌ریختم و شیر رو نمی‌بستم هم عذاب وجدان می‌گرفتم. الان خیلی کمتر شده.

    قبلا چشمم به روی زیبایی های طبیعت حتی بسته بود، الان در نزدیک ترین حالت به طبیعت زندگی میکنم و دورم پر از زیباییه.

    همیشه به خانوادم میگم با اون روحیات قبلی مون اگر قانون جذبی نمی‌شدیم این موج پندمیک و بسته شدن کسب و کارها زندگی مون رو خیلی بهم می‌ریخت.

    ولی تاثیرات منفی ای من خداییش حس نکردم، در مقایسه با دیگران.

    فکر هم نمیکنم گرفته باشم اش، واکسن هم نزدم.

    پیشنهادم به شما اینه که مثل این مثال، اتفاقاتی که نیفتاد رو هم لحاظ کنید.

    اتفاقایی که با قانون جذبی شدن مون از افتادن شون جلوگیری کردیم رو شاید نتونیم هیچوقت بفهمیم چی ها بودند ولی میشه حدس زد، اگر هنوز همون آدم قبلی بودم الان کجا می بودم؟

    مثلا اگر فلان تضاد رو با کمک این آگاهی ها هنوز حل نکرده بودم چی میشد؟

    این موارد رو هم به عنوان نتیجه در نظر بگیریم به نظرم.

    ذهن من هم مثل دوستان هی ازم می‌پرسه پس پولی چی؟ رسالت چی؟ کار چی؟ نتایج بزرگ تر چی؟

    این متن رو هم برای همین نوشتم و هر بار این نجواها میان، این تغییرات ام رو میخونم.

    و هر بار بهش اضافه میکنم چون خیلی تغییرات دیگه ای هم کردم.

    خداروشکر

    (30 مهر 1401 نوشته بودم!)

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  2. -
    خانواده ی رضایی گفته:
    مدت عضویت: 1870 روز

    دختر خانواده:

    سلام به استاد خوبم و خانم شایسته عزیز و دوستان

    بعد از آشنایی با قانون و کار کردن روی دوره ها، تغییرات شخصیتی ای که در من ایجاد شده چه چیزهایی بودند؟

    شخصیت کاملا منفی و افسرده و به شدت ناامیدی که داشتم اگر 100 درجه زیر صفر بود الان بالای صفر هستم.

    قبلا شخصیت غمگینی داشتم و به اهنگ ها و سریال های غمگین علاقه نشون میدادم و اینجور ورودی هارو دریافت میکردم‌ و طبق قانون، توی اتفاقات زندگیم هم خلق اش می‌کردم‌.

    اگر مو رو نکته ی منفی در نظر بگیریم، من در همه ی اتفاقات مو رو از ماست می‌کشیدم بیرون.

    کلا ذهن نکته سنجی دارم ولی قبلا نکته هایی که پیدا می‌کردم همه منفی بودند.

    در نتیجه ی این نوع تفکر احساسم اغلب اوقات بد بود و بدتر هم می‌شد.

    الان همش آگاهی ها توی پس زمینه ی ذهنم هست و اتفاقی رو اونجوری بد نمیدونم، به سمت مثبت زندگی گرایش خیلی بیشتری دارم الان.

    هر کس من رو میبینه میگه چقدر عوض شدی چقدر خوب شدی خداروشکر!

    از نظر جسمی، خیلی راحت مریض می‌شدم و همیشه یه چیزیم بود همیشه بی انرژی بودم. دانشگاه همیشه بهم میگفتن تو چرا انقدر خسته ای مگه شب‌ها نمی‌خوابی؟!

    همیشه هم وقتی می‌رفتم دکتر می‌گفتند از استرسه!

    الان توی سلامت ترین حالت جسمی ام هستم خداروشکر، تضاد هست حال بد هست ولی اصلا مقدارش و عمق اش قابل مقایسه با خود قبلی ام نیست.

    و الان انرژی ام از همیشه ام بیشتره.

    الان اگر حال جسمی ام بد بشه راحت و زود رفع میشه.

    نه مثل قبل که ماه ها کش پیدا می‌کرد.

    همیشه دوست های زیادی داشتم و همیشه ام روشون تاثیر منفی می‌گذاشتم!

    الان دوست های کمی دارم و معمولا بهم میگن تاثیر مثبتی دارم.

    قبلا همش بیرون بودم با دوستام یا حس تنهایی می‌کردم دوست داشتم حداقل دائما باهاشون در تماس باشم.

    الان 30 روز تنهایی توی ویلا شده بمونم و سرم همش گرم خودم و خودم باشه و اصلا احساس تنهایی نمیکنم.

    تماس و پیام کم میدم.

    از نظر مالی همیشه سعی می‌کردم قناعت کنم درحالی که داشتم خساست می‌کردم.

    خیلی باور کمبود داشتم و می‌گفتم پول نیست و باید حواسم باشه همیشه دارم چجوری خرج اش میکنم.

    ولی آخرش پول هام رو خرج هله هوله می‌کردم هرروز و هرروز‌.

    اصلا برام مهم نبود که دارم به جسم ام صدمه میزنم.

    تفریح ام فیلم و سریال با خوراکی بود.

    تفریحات ام هم اینجوری ناسالم بودند.

    لنگ ظهر از خواب بیدار میشدم و اصلا نمیدونستم با روزم باید چیکار کنم چون نه هدفی داشتم و نه انگیزه و امید برای داشتن هدف.

    الان صبح ها ذهنم بیدارم میکنه میکنه به امید انجام تمرینات، میگه پاشو بشین راجع به فلان چیز بنویس.

    این اولین سال های عمرم هست که سال ام اسم داره و هدف خاصی داره و هدف سال‌های بعدم رو هم تا حدودی مشخص کردم که دوست دارم روی چه موضوعاتی تمرکز کنم و تمرین کنم.

    من یه چیزی که عاشقش هستم فکر کردن هست‌.

    اگر یه کم سرم شلوغ باشه نتونم با خودم تنها باشم اصلا کلافه میشم.

    قبلا به بطالت وقتم می‌گذشت با دوستای هم سن و سال ام که مثل خودم الاف بودند‌!

    الان دوستای قدیمی یا یه آدم جدید بیاد سمتم ببینم دنبال ترند و مباحثی که توی فضای مجازی 2 روز مد هست و این کافه اون کافه رفتن و پسر بازی و شایعه و چرت و پرت اصلا تعارف ندارم و تصمیم ام میگیرم دیگه نبینمش و خیلی راحت همین هم میشه.

    میگم ارزش مخ من بیشتر از این حرفاست!

    اصلا آدم های سطحی ای که نمی‌شینند یه کم فکر کنند رو نمیتونم تحمل کنم‌.

    خداروشکر تک و توک پیش میاد بیان سمت ام.

    دوستام کلا از خودم بزرگ تر هستند و صمیمی ترین دوستم از خودم 10 سال بزرگتره، همه میگن این دوستت خیلی فرهیخته است! که واقعا هم هست! خداروشکر.

    جنس غنی از صمیمیت رو باهاش حس میکنم. وقتم باهاش مفید میگذره، خیلی هم همو نمی‌بینیم، هرروزم حرف نمیزنیم، چون من یه شهر دیگه ام چند ماه یکبار میاد چند روز پیشم.

    قبلا باور و دیدگاه اصلی ام به زندگی این بود که همینه که هست. تکه کلامم هم خوب که چی بود.

    تمرکزم همیشه روی نداشته هام بود.

    خواسته هام همه شکل حسرت رو برام داشتند چون اصلا توانایی داشتن شون رو در خودم نمی‌دیدم که بخوام تلاش کنم. فکر می‌کردم مال مردم اند این داشته ها و نه من.

    الان میدونم و باور دارم که میشه تغییر کرد، خداروشکر میدونم چجوری میشه تغییر کرد، و الان خودم رو توی مرحله ی یادگیری و آزمون و خطا میبینم و اعتقاد دارم که توی مسیر رشد کردن هستم.

    الان حتی تکه کلام هام هم مثبت ترند.

    خواسته دارم، هدف دارم، می‌شینم فکر میکنم که چی میخوام، با این باور که میتونم بهشون برسم.

    فوق العاده آدم غرغرویی بودم و اصلا هویت من اینجوری شناخته شده بود همه جا.

    درد و دل با دوستان هم که من همیشه عضو فعال بودم.

    قبلا اگر چیزی رو حتما لازم داشتم می‌خریدمش، اونم کلی فکر می‌کردم و سعی می‌کردم قیمت مناسب ترش رو پیدا کنم.

    الان به چشم تمرین به خرید کردن نگاه میکنم، آگاهانه سعی میکنم حتی اگر چیزی رو لازم ندارم ولی خوشم اومده بخرم و به خودم و وقتم احترام بذارم و سر اختلاف قیمت خودم رو اذیت نکنم.

    خیلی وقته که دیگه مجلس درد و دل برام پیش نمیاد و کسی برام درد و دل نمیکنه از وقتی که من این عادت رو از سر خودم انداختم.

    الان غر میزنم سریع بعدش پشیمون میشم که چه کار زشتی کردم.

    قبلا گاهی انقدر افسرده میشدم که یه مدت روزی 18 ساعت یا بیشتر می‌خوابیدم.

    گاهی انقدر غمگین میشدم که فقط می‌تونستم دراز بکشم انگار روی تمام اعضای بدنم وزنه هست و نمیتونم تکون بخورم.

    حتی نفس کشیدن سنگین بود گاهی برام.

    خیلی زیاد گریه میکردم.

    الان اصلا آخرین باری که انقدر غمگین شدم رو یادم نمیاد و به هیچ وجه اجازه نمیدم انقدر غمگین بشم و همون اول آگاهانه تغییر حالت میدم.

    به ندرت واقعا گریه میکنم اونم دو قطره میگم بسه پاشو بابا ادا در نیار! بیشترم اشک شوق!

    الان اوج احساسات بد ام ناراحتی از موضوع خاصی هست یا عصبانی میشم یه داد و بیدادی میکنم چند دقیقه بعد هم پشیمون میشم!

    اصلا به چند روز نمی‌کشه ناراحتی ام. و حتی وقتی مثلا در طول یک روز ناراحت هستم هم روزنه های نور رو میبینم و لحظات حال خوب هم دارم توی اون روز.

    قشنگ میفهمم که دیگه هیچ روزی برام بد کامل نیست.

    چون گفتم که توی پس زمینه ی ذهنم آگاهی ها هست و ترس از اینکه دارم ارتعاش منفی میفرستم هست و راستش رو بخوایید خجالت میکشم از خدا که بخوام مثل قبل خودم رو اذیت کنم و میدونم هیچی ارزشش رو نداره.

    فکر میکنم اهرم رنج و لذت زندگی قبلی ام سرجای درست خودش هست چون از روزی که آشنا شدم با مباحث موفقیت، هیچوقت نشده بگم نه این ها همش دروغه و هیچوقت نشده حتی تمایل داشته باشم که به زندگی قبلی ام برگردم.

    اگرم روزای بدی داشتم، می‌دونستم که تقصیر خودمه، با اینکه خب به اشتباه، خودم رو سرزنش میکنم و میگم که این منم که نمیتونم درست از قوانین استفاده کنم ولی هیچوقت یاد ندارم که به قانون شک کرده باشم.

    قبلا خودم رو دوست نداشتم، چون به خودم آسیب میزدم، خواه و ناخواه به جسم ام آسیب میزدم‌.

    الان وضع تغذیه و عادت هام از همیشه بهتره و خیلی خیلی تکاملی تغییر کردم.

    الان خودم رو از همیشه بیشتر دوست دارم.

    از همیشه ام سالم تر دارم زندگی میکنم.

    برای خودم چیزهای خوبی میخوام و دارم در خودم احساس لیاقت رو می‌سازم.

    گاهی‌اوقات به یه چیزهایی نه میگم چون اعتقاد دارم لیاقت ام بیشتر از این حرفاست جوری که خودم هم تعجب می‌کنم!

    بقیه ی اوقات هم حواسم هست که عه ببین خودتو تحویل نگرفتی ها هنوز کمه حس لیاقتت.

    بیشترین تغییراتی که من کردم احساسی بوده‌.

    قبلا مشخصا حالم بد بود. الان بیشتر اوقات حالم خوبه یا حداقل بد نیست.

    سوادم بیشتر شده بیشتر کتاب خوندم.

    علایقم بیشتر شده به موضوعات خودشناسی، رشد فردی، سفر و گردش، نوشتن، عکس گرفتن و…

    قبلا علایق ام همون عادت های وقت گذرونی ام بود.

    قبلا سفر میرفتم هم بهم خوش نمی‌گذشت به قول استاد آخرش میگفتم ماشین پنجرررر  این چه سفری بود، اون همه نکات مثبت اش رو نمی‌دیدم.

    الان خودم برنامه ی سفر رو می‌چینم اصلا.

    قبلا به زور میرفتم شمال ویلا و می اومدم می‌گفتم ارزشش رو نداره مسیر تکراری آدم رو خسته میکنه.

    از وقتی قانون جذبی شدم خودم شروع کردم تنهایی رفتن و موندن و دعوت کردن دوستام.

    تا کوچیک ترین عادت هام میتونم بگم تغییر کرده مثلا قبلا ته بشقابم یه کم غذا می موند میگفتم نه حیفه الان میگم حیفه که حیفه من مهمم یا غذا؟!

    ورودی های منفی که خیلی ها رو فیلتر کردم.

    الان برنامه ای که تماشا میکنم حتما باید خوشحالم کنه وگرنه اصلا شروعش نمی‌کنم.

    آهنگ هام همه شاد.

    فضای مجازی ام هم یه فضایی ساختم میرم گاهی چیزای خنده دار میبینم از دم هم خارجی. آی دی ام رو هم کسی میپرسه راستش رو میگم. میگم دوست دارم خارجی باشه ایرانی توش نباشه!

    دوستان، من چون اتفاقی اونجوری نیفتاد که بگم بمب افتاد توی زندگیم منم از فرداش گفتم دیگه بسه و از فرداش زندگیم 180 درجه تغییر کرد، نه واقعا من همچین تجربه ای نداشتم‌ اصلا.

    خیلی خیلی ریز پوستی و مورچه ای تغییر کردم.

    چرا تضادهای بزرگ داشتم و میتونستم به عنوان فرصت استفاده کنم بگم از فردا فلان بیسار ولی اصلا یادم نمیاد ازین کارا کرده باشم توی زندگیم و اینجور آدمی نیستم و کلا هم روی تعهد داشتن و دیسیپلین داشتن باید کار کنم خیلی زیاد.

    قبلا می‌گفتم خب وسیله رو خریدم و باید استفاده کنم چون اصرافه و باور های کمبود دیگه.

    الان وسایلی که می‌خرم و استفاده میکنم برام مهمه که دوستشون داشته باشم به قول ماری کاندو نویسنده ی جادوی نظم، از خودم میپرسم آیا بهم احساس لذت میده؟ چون دوست دارم بِده.

    خواب راحت هم، من هرشب خواب میبینم و خواب هام رو یادم میمونه، قبلا کابوس می‌دیدم الان واقعا خیلی وقته کابوس نمی‌بینم.

    قبلا خواب های پریشان اغلب پیش می اومد ببینم.

    الان خیلی کم، آنقدری که فرداش از خواب بیدار شم تعجب می‌کنم و حتما فکرایی که روز قبلش کردم رو بررسی میکنم که تکرارشون نکنم.

    قبلا از خودم متنفر بودم واقعا، آرزوم بود یه روز به جای یه نفر دیگه زندگی کنم.

    الان به نسبت، خودم رو از همیشه بیشتر دوست دارم.

    اجازه ی خیلی چیزها رو دیگه به خودم و دیگران نمیدم.

    قبلا زمین و زمان رو مقصر می‌دونستم الان اگر مقصر میدونم هم حیا میکنم. تهش میدونم همش خودمم و تمرکزم از همیشه بیشتر روی خودمه.

    این خیلی روی آرامش ام تاثیر داشته.

    قبلا اتفاق به ظاهر نادلخواهی اگر می افتاد هیچی دیگه، میگفتم بیا، دیدی، دیدی گفتم، خدا از من بدش میاد اصلا، خدا داره تنبیه ام میکنه.

    با خدا رابطه ی داغونی داشتم.

    کلا خودم رو در حد بندگی هم حتی نمی‌دونستم، چون هرجور با باورهای دینی می‌سنجیدم جام توی جهنم بود!

    الان با شناخت درستی که استاد دارن ارائه میدن تونستم تا حدی پاکسازی کنم باور ها رو.

    خیلی حرف میزنم با خدا، ازش خیلی میخوام، دارم میفهمم الهام یعنی چی، هدایت یعنی چی.

    الان میدونم اگر احساس گناه دارم فقط و فقط از طرف خودمه و بس.

    و هیچکس نمیتونه بین من و خدا بیاد و توی رابطه ی من با خدا تعیین تکلیف کنه.

    خانواده ی من چون مذهبی بودند، با قانون جذبی شدن شون خیلی محیط خونه ی ما عوض شد. خیلی زیاد خیلی.

    برای من که دختر هستم و عضوی از این خانواده ام جذب بزرگی حساب میشه.

    قبلا برای رعایت قوانین اسلامی بین ظاهرسازی و بی احترامی گیر کرده بودم و رابطه ام با خانوادم خوب نبود.

    الان اصلا بحث این حرفا نیست چون همه اصل رو فهمیدند چیه، برای رفتارهای جزیی هم همه استقلال‌ و آزادی دارند توی خونه ی ما، همه فکرشون باز شده واقعا.

    قبلا چون دوست داشتم به سبک خودم زندگی کنم و سبک من هنجارشکنی داشت، مجبور میشدم دروغ بگم به خانواده ام و اطرافیان.

    الان خودم هستم. دروغی ندارم بگم.

    و محیط خونه و زندگی من طوری هست که من پذیرفته شده ام، همینطور که هستم.

    کسایی که الان این تضاد و خواسته رو دارند ارزش اش رو می‌فهمند. که چه جذب با ارزشی هست.

    این که یک خانواده با هم روی خودشون کار کنند، اینکه اعضای یک خانواده با هم تغییر کنند و با هم هم ارتعاش و هم فرکانس باشند.

    حتی نه اینکه هر کدوم استاد مختلفی داشته باشند بلکه استادشون هم یکی باشه.

    همه چیز پول و جذب های فیزیکی نیست.

    من حال دلم خوب نبود، حتما اون موقع خواسته ام این بوده که حال دلم خوب باشه.

    که نتایج ام هم اینجوری حسی هستند.

    پول هم آدم میخواد که حالش خوب باشه دیگه اونم بهش میرسم.

    با اینکه کار نمیکنم و درآمد ندارم ولی در وضعیت خوبی هستم خداروشکر.

    قبلا همش با آدم های زندگیم یا جر و بحث ام می‌شد یا کدورت پیش می اومد. با دوستام دعوام می‌شد.

    بلاخره به نحوی احساسات بدی مثل خشم و عصبانیت داشتم.

    الان زندگیم خیلی آروم تره.

    خیلی استرس ها اصلا دیگه نیست توی زندگیم.

    چون موقعیت دعوا کردن پیش نمیاد، من متوجه این تغییر نشده بودم، تا 7 ماه پیش که یکی از اقوام بهم پیام داد به قصد جر و بحث.

    سرسری خوندم ولی چیز خاصی به ذهنم نمی رسید.

    اگر آدم قبلی بودم عمرا اگر تا جواب تک تک حرفاش رو نمی‌دادم ولش می‌کردم، چهارتا اضافه تر هم می‌گفتم که مثلا برنده ی دعوا باشم‌.

    ولی در جواب فقط گفتم باشه و تمام‌. اونم دیگه هیچی نگفت از اون موقع رفت دیگه پیداش هم نشد.

    اون لحظه از این همه تغییری که کردم ذهنم خیلی مشغول شد.

    فهمیدم که باید حواسم باشه در موقعیت های جدید  واکنش خودم رو با قبل مقایسه کنم.

    همیشه به خانوادم میگم با اون روحیات قبلی مون اگر قانون جذبی نمی‌شدیم این موج پندمیک و بسته شدن کسب و کارها زندگی مون رو خیلی بهم می‌ریخت.

    ولی تاثیرات منفی ای من خداییش حس نکردم، در مقایسه با دیگران.

    فکر هم نمیکنم گرفته باشم اش، واکسن هم نزدم.

    پیشنهادم به شما اینه که مثل این مثال، اتفاقاتی که نیفتاد رو هم لحاظ کنید.

    اتفاقایی که با قانون جذبی شدن مون از افتادن شون جلوگیری کردیم رو شاید نتونیم هیچوقت بفهمیم چی ها بودند ولی میشه حدس زد، اگر هنوز همون آدم قبلی بودم الان کجا می بودم؟

    مثلا اگر فلان تضاد رو با کمک این آگاهی ها هنوز حل نکرده بودم چی میشد؟

    این موارد رو هم به عنوان نتیجه در نظر بگیریم به نظرم.

    ذهن من هم مثل دوستان هی ازم می‌پرسه پس پولی چی؟ رسالت چی؟ کار چی؟ نتایج بزرگ تر چی؟

    این متن رو هم برای همین نوشتم و هر بار این نجواها میان، این تغییرات ام رو میخونم.

    و هر بار بهش اضافه میکنم چون خیلی تغییرات دیگه ای هم کردم.

    خداروشکر 🙏🏻

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای: