نکته مهم:
این قسمت فقط در قالب فایل صوتی تهیه شده است.
مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:
- صلح درونی، سلامتی می آورد؛
- رابطه ذهن آرام و تن سالم؛
- بدن ما به سرعت، به تنش و ناهماهنگی ذهنی، واکنش نشان می دهد؛
- به محض اینکه با خودت به صلح برسی، بدن شما فرصتی پیدا می کند برای بازسازی و درمان خودش؛
- نقش آگاهی های دوره های روانشناسی ثروت بر “شروع و رونق” کسب و کار شخصی ام؛
- احساس خوب، همه چیز است؛
- منظور از احساس خوب، احساسی است که بوسیله تغییر نگرش بوجود می آید؛
- معحزات شگفت انگیز اخراج کمالگرایی و استخدام “بهبودگرایی”؛
- شما زمانی موفق می شوی که قدم اول را با آنچه داری، بردای؛؛
- “روی خودت کار کردن”، باید به شما شجاعت بدهد برای حرکت کردن؛
منابع بیشتر
جلسات 4 تا 6 دوره شیوه حل مسائل زندگی
این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse است.
آدرس clubhouse استاد عباس منش:
https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh
برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل صوتی گفتگو با دوستان 46 | "بهبودگرایی" به جای کمالگرایی27MB25 دقیقه
سلام زهرای عزیزم
خدارو شکر که در سلامتی کامل هستی و خیلی خوشحالم که بخاطر اتفاق های مثبت و قشنگی که برات افتاده و بخاطر هدیه های عالی که گرفتی و انسان های فوق العاده ای که در زندگیت هستند.
و بخاطر کنترل ذهنی که درمورد بیماری داشتی واقعا بهت تبریک میگم و تحسینت میکنم.
چون بیماری یکی از اون پاشنه آشیلهاست که کنترل ذهن درموردش یه کمی چالشی هست و نجوا ها در این زمان، خیلی جای مانور پیدا میکنند و جولون میدن.
درمورد این جملهی عالی که آخر کامنتت گفتی: «نوع نگاه ما خیلی مهمه. اینکه به بیماری که برامون پیش اومده با چه نگاهی و از چه زاویه ای نگاه کنیم و به اینکه چطوری عمل کنیم بستگی داره » اخیرا تجربهای دارم که دقیقا سندی هست برای این صحبتت و جالبه که بگم دو روز پیش بدون هیچ پیش زمینه ای احساس کردم سمت راست دلم، درد میکنه. یک دردغیرعادی داشت و هی تیر میکشید.
اولش اصلا فکر کردم که چرا باید مریض بشم چون نه به بیماری فکر کرده بودم و نه موردی پیدا کردم که باعث این موضوع بشه.وقتی مادرم حالمو پرسید نمیدونم چرا یهو ازدهنم پرید که سمت راست دلم دردمیکنه(چون این خلاف قانون هست که درمورد بیماری یا موارد منفی صحبت کنیم! و این، همان نجوا بود که نتونستم کنترلش کنم) و مادرم گفت حتما آپاندیس هست زودبیا باهم بریم دکتر. وقتی رفتم خونه مادرم، سریع و با یه حالت نگرانی حاضر شد که باهم بریم، اما من ته دلم آروم بود و بیشتر بجای اینکه نگران بشم یا بترسم، تعجب کرده بودم و هی میگفتم هیچ دلیلی نداره که این اتفاق بیوفته چون خیلی وقته که همه چی خوبه و نه از ورودی منفی خبری هست نه صحبتی نه چیزی. شب رفتیم درمانگاه اما دکتر نبودو من همین رو نشونه ای دونستم که نباید به این درد توجه کنم ، چون اون درمانگاه قبلا همیشه دکتر داشت اما این دفعه از دکتر خبری نبود! مادرم گفت بریم جای دیگه اما من قبول نکردم و برگشتیم خونه. همون شب مادرم گفت چندساعته که سرش درد میکنه و من بهش گفتم تمرکزت رو بزار روی قسمتهای دیگه از جسمت که سالمه و خوبه. درست همین لحظه که داشتم بهش یاد میدادم یهو به خودم گفتم: ع !!! چرا خودم اینکارو نکردم!!! اگه لالایی بلدم چرا خودم خوابم نمیبره😄
من تا اون موقع همش دنبال دلیل این درد میگشتم که چرا اینطوری شده، من که همه چی رو رعایت کردم و همه چی خوب بوده پس چرا باید اینطوری بشه و همین فکرای من باعث شده بود که تمرکزم دقیقا روی اون مسئله باشه.
از همون لحظه شروع کردم به شکرگزاری بابت نفس راحتی که میکشم و قلبی که بدون لحظهای توقف میتپه و خلاصه همهی اعضا و احشاء سالم بدنم. و دیگه کلا درد، از یادم رفت.
فردای اون روز، خیلی بهتر بودم و مادرم هرچی گفت بریم دکتر، گفتم خوب شدم و مسئلهای نیست. و فرداش نه از درد خبری بود نه از آپانتیس و واقعا خوب خوب شدم.
با خودم فکر میکردم که اگه همون شب اول، میترسیدم وبه نجواها فرصت بیشتری برای حرف زدن میدادم، حتما تا الان چندتا آزمایش داده بودم و کلی قرص خورده بودم. اما خدا ، مثل همیشه به موقع رسید و به دلم انداخت که به مادرم بگم تمرکزش رو بزاره روسلامتیش و دقیقا همین یک جمله، به داد خودم رسید. یعنی آدمیزاد هرچقدر هم بگه دیگه میدونم باتضاد چطور برخورد کنم، بازم گاهی پیش میاد که فراموش کنه.
اما خداروشکر، همین درمسیر بودنه، باعث میشه که انسان به بیراهه نره. درسته شاید گاهی یه لحظه یادمون بره و بزنیم جاده خاکی.
و به قول اندیشه ی عزیز که نوشتند : «استاد توی یکی از فایل های گفتگو با دوستان به حمید بود فکر کنم که گفت اون فاصله گرفتن از عباس منش و قانون و رفتن به جاهای دیگه هم خودش بخشی از تکامله و من اینو خیلی خوب میفهمم چون بعدش با ایمان بیشتری برمیگردی»
همین یه لحظه فراموشیه باعث میشه با اشتیاق و تعهد بیشتری برگردیم به مسیر اصلی.
اینطور مواقع، که تونستیم ذهن رو کنترل کنیم ونتیجه هم گرفتیم، حتی صحبت درمورد تضادها هم به قول خودت باخاطرهی عالی ازش یاد میشه.
کی میتونه باور کنه که شما تو دوران اون تضاد، کلی خوش گذروندی و خندیدی و رقصیدی😍
الهی شکر، خدارو شکر میکنم برای خوندن کامنت وتجربهی بی نظیر شما، زهرای عزیزم و همینطور تجربه های پرازنکته و تجربه دوستان دیگهام.
عاشقتم
سلام به مرجان عزیزم
چقدر جنس کامنت امروزت با همیشه فرق میکرد عزیزم.
خیلی عالی بود خیلی تحسینت میکنم
برای این نگاه ریزبینانه و نکته سنج که خیلی مواقع، همین نکته های ریز اما مهم، باعث ایجاد تغییرات بزرگ و نتایج فوق العاده ای میشوند.
تبریک میگم بخاطر کسب و کاری که شروع کردی و داری با باورهای توحیدیت ادارهش میکنی و چقدر خوب به هدایت ها عمل میکنی.
از صمیم قلبم تحسینت میکنم و برات آرزوی سعادت و ثروتی بینهایت دارم
در دنیا و آخرت 🙏❤️