گفتگو با دوستان 47 | خساست در خرج کانون توجه

نکته مهم:

این قسمت فقط در قالب فایل صوتی تهیه شده است.


مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:

  • آسان شدن چرخ زندگی؛
  • رزقی که خودش به دنبال شما می آید؛
  • حل معضل “حرف مردم”
  • شناخت نشتی های انرژی و استفاده سازنده از آنها؛
  • رابطه احساس لیاقت درونی با “مهم ندانستن حرف مردم”؛
  • آنچه برای خودت می پسندی، برای دیگران نیز بپسند؛
  • نگاه ملا نقطه ای به قوانین، فرد را از مسیر هماهنگ با قانون خارج می کند؛

منابع بیشتر

دوره احساس لیاقت


این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse  است.

آدرس  clubhouse استاد عباس منش:

https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh

برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه‌، کلیک کنید

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل صوتی گفتگو با دوستان 47 | خساست در خرج کانون توجه
    20MB
    22 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

151 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «فهیمه پژوهنده» در این صفحه: 1
  1. -
    فهیمه پژوهنده گفته:
    مدت عضویت: 2160 روز

    به نام فرمانروای عالمیان

    سلام به استاد عزیز و گرانقدرم

    سلام به مرد نتیجه و عملگرایی

    روز جهانی مرد بوده و من خیلی به این نامگذاری روزها علاقه ایی ندارم. اما گاهی بدون قضاوت نظاره میکنم به عکس العمل آدم ها برای این نامگذاری ها. حالا میخواد شادی باشه یا غم…

    و اینجوری درس های خوبی رو میگیرم از اتفاق ها و واکنش ها و موضوعاتی که عموم مردم واکنش نشون میدن.

    مثلا همین روز جهانی مرد. به درست و غلط بودنش کار ندارم اما داشتم به این نگاه میکردم که باعث میشه داشته هامون رو بهتر ببینیم و باورهایی که با تکرار و عادت کردن یک رفتار بهتر متوجه میشم.

    استاد خوشحالم خیلی زیاد و حال خوبی دارم. چون نتایجی که از رفتار دوستم دیدم اونم عواقب این باور اشتباه و واقعا مخرب حرف مردم، حساب کردن رو نظر مردم و بزرگ کردن آدم ها رو دیدم. بهتره کمی داستان رو با جزییات تعریف کنم.

    من هفته پیش شنبه با تماس همسر دوستم به شوهرم متوجه شدیم که یکی از بستگان نزدیک شن فوت شده و دوست من هم برای کمک به این بنده خدا تا بیمارستان همراهی کرده بود و دیدن حال بد ایشون، یا کما رفتن شون باعث شده بود که فشارش به شدت بالا بره و کلا حال مساعدی چند روز نداشت. و همون خانم فوت کرده بودن و همسر دوستم خواسته بود تا من برم خونشون و به دوستم خبر بدم یا مراقب باشم کسی بهش خبر نده یا توی فضای مجازی نبینه و یهو تو خونه تنها حالش بد بشه. خلاصه داستانی بود. منم سریع حاضر شدم و تو راه داشتم فکر میکردم چرا آخه من باید در این شرایط قرار بگیرم. منی که همیشه دنبال خبر خوب دادن و شادی کردنم الان باید برم به دوستم خبر مرگ بدم. اونم کسی که همیشه بهش از توجه به زیبایی و نکات مثبت میگفتم تا حالشو خوب کنم یا بتونه آروم بخوابه.

    خلاصه که در یک تضاد عجیبی بودم و سریع تو ذهنم با خودم گفتم این ماجرا درس بزرگی داره، این تضاد اومده تا خواسته هاتو واضح تر کنی تو چی میخوای، این تضاد هست تا به من بگه فرار نکن از مرگ و خبر بد، با خودم تو راه میگفتم اگر تو شاگرد استاد عباسمنشی پس الان وقتشه نشون بدی چقدر میتونی خودتو کنترل کنی، چطور میتونی نگرش خودتو بالاتر ببری با این تضاد و شرایط پیش اومده. خلاصه میخوام بگم از مسیر خونه خودمون تا خونه اونا فقط داشتم مرور میکردم و تنها یک چیز به ذهنم رسید اینکه خدا خودت به من یاد بده چطور بهش بگم.چطور درس این موضوع رو بگیرم، چطور کمک کنم، چطور ذهنم رو کنترل کنم، چطور شرایط رو برای خودم عالی تمومش کنم.خیلی تو ذهنم حرف میزدم و به یاد می آوردم درباره دیدگاه مرگ و مردن در فایل هایی که استاد شنیده بودم یا خونده بودم. به یاد می آوردم از تجربه های خودم… خلاصه شرایط عجیبی بود. حالا که دارم مرور میکنم و مینویسم خیلی چیزها یاد گرفتم. خیلی متوجه شدم که چقدر باورهای مخرب میتونه ما رو به مرز نابودی بکشونه طوری که سلامتی از ما دور بشه و دچار بیماری یا نخوابیدن بشیم.

    این دوست عزیز من متاسفانه دچار بدخوابی هست. یعنی اصلا خوب نمیخوابه. خوابش میاد نمیتونه بخوابه. دچار مریضی هایی هم شده که جدیدا متوجه شدم. از مرگ و مردن هم به شدت میترسه. که همه ی اینا دقیقا برعکس منه…

    و من هر وقت باهاش حرف میزدم بقول استاد حواسم بود ببینم اینا رو دارم بهش میگم خودم اوکی هستم، خودم نتیجه ایی تو دستم هست یا فقط دارم حرف مفت میزنم و دقت که کردم دیدم بله من خیلی راحت میخوابم. من آدم خیال باف با افکار منفی نبودم و نیستم. اصلا اون فکرهایی که اون تو دهنش میاد من درگیرش نیستم. متوجه شدم من از مرگ نمیترسم من از تاریکی نمیترسم. متوجه شدم من نتیجه ایی دارم که ربط داره به یک باور خوب در وجودم. اینکه به حرف مردم هیچ وقت اهمیت نمیدادم(البته نمیتونم بگم تو تمام موارد اینطور بود، اما لااقل تو مواردی که دوستم دغدغه داشت اصلا برام دغدغه نبود و حرف مردم در اون موضوعات ذهن منو درگیر و مشوش نمیکرد اونم جوری که نذاره بخوابم و یا مسائلی برام پیش بیاره.) خب پس تو راه خونه ی دوستم با خودم گفتم لاقل من تو این موضوع نتیجه توی دستم هست اینم نتیجه است

    نتیجه خواب آرام و راحت که من شاید ندیدمش

    و چون از شما استاد عزیز یاد گرفتم وقتی نتیجه تو دستم هست حرف بزنم یا به کسی بگم چه کردم رفتم تو فاز کمک کردن. اونم کمک کردنی که خود دوستم چندباری از من خواست بود تا باهاش حرف بزنم و بهش کمک کنم. چندباری هم من چند تا فایل های دانلودی رو براش فرستاده بودم و وقتی متوجه نمیشد براش با مثال های عینی خودش توضیح میدادم.

    مثلا اینکه نگران بود خونشون چی میشه که مادرشوهرش ازشون نگیره یا اینکه به دخترهاش کمک کرده به شوهرش کمک نکرده و … نگران بود و خیلی هم حرف مردم رو احساس میکردم توو الویت ذهنیش قرار داده بود. من خیلی باهاش از توحید حرف زدم چون خودش پیگیر بود. اتفاقا سایت هم معرفی کردم بهش اما میخواست از من بشنوه نمیدونم چرا. اما گفتم شاید اینطوری برای منم مرور میشه و مقاومتی نکردم تا توضیح ندم. امـــــا اینبار بحث خبر مرگ یکی از عزیزان رو بهش گفتن بود. از اونجایی که با صحبت ها و روش هایی که بلد بودم متوجه شده بودم خیلی سریع تحت تاثیر حرف مردم قرار میگیره و در کل براش استرس و فشار روانی هم خوب نبود برام چالش عجیبی بود. اما استاد موفق شدم. موفق شدم خودمو کنترل کنم و با روش هایی که بلد بودم و توکل بخدا بهش یکجوری بگم. چقدر درباره مرگ باهاش حرف زدم. اینکه مرگ شبیه از یک مهمونی خارج شدن هست. همون مثال هایی که یادگرفتم و باورهای قدرتمند خودمو از خداوند گفتم و اون سوال هایی میپرسید که جواب درستی براش نداشتم یعنی بشریت جواب درستی برای این موضوع ها نداره. فقط میتونستم بگم خدا وقتی تو کتابش واضح نگفته یعنی ما در حدی نیستیم که وارد جزئیات این موضوع بشیم…خلاصه حرف های جالبی شد و نگرش های خودمو دیدم و دیدم چقدر بزرگتر از قبل خودم شدم.

    و جالبه که در همین موضوع هم یک موضوع برای نگرانی خودش پیدا میکرد. فکر اینکه درباره مرگ اون بنده خدا چیا که پشت سرش نمیگن. یا اینکه میزد تو کانال مقایسه خودش با موقعیت اون بنده خدا که فوت کرده و میگفت اینا آدمای بدی هستن با ما هم همین کار رو میکنن. اصلا نمیخوان ما زندگی خوبی داشت باشیم و من چقدر در صحبت های اون شرک و بی ایمانی می دیدم. چقدر خدا رو اشتباه متوجه شده بود. چقدر قدرت داده بود به آدم ها. خودش رو قربانی میدید…یعنی برام عجیب بود و من بیشتر باورهای مخربی رو می دیدم که چقدر این افکار و باورهای مخربش روی سلامتی و خوابش هم تاثیر گذاشته بود.

    قشنگ متوجه میشدم که این آدم چرا آرامش نداره. چطور با افکار اشتباه خودش داشت خودشو به سمت بیماری سوق میداد، به سمت ناهماهنگی با الله یکتا، من فقط با آرامش دعوتش میکردم به کنترل ذهنش و کنترل این افکاری که فقط تو فکر اون رد میشد، اونم بخاطر اینکه واقعا افسار ذهنش رو سال ها بود کاملا دست خودش نداشت و به دست باورهای اشتباه سپرده بود.

    واقعا میبینم وقتی از هماهنگی در مسیر درست خارج میشی چقدر جالب بدن و جسم واکنش نشون میده اما کیه که بفهمه.

    چقدر جالب که خواب با آرامش داشتن برای بعضی ها یک آرزو هست و برای من یک روتین شده و فکر میکنم چیز خاصی نیست. اینا رو دارم مینویسم تا به یاد بیارم که مسیرم درسته برای این آرامشم برای این خواب راحتم برای اینکه دوستم با من حال خوب میگیره. برای نگرش من قدرت خداوند. اینکه باورهای خوبی در این موضوع دارم که همه جا ردپای خداوند رو میتونم ببینم و نیاز ندارم تا زور بزنم تا شکر گزار باشم. اینا تغییرات منه دیگه. اینا اون شالوده هایی هست که دارم روش زندگی جدید با شخصیت جدیدمو میسازم. اینا نتیجه است دیگه…

    جالبه عصر با دوستم صحبت میکردم و به این نقطه رسیدم آخر حرف ها که از من بگه. من دوران دانشجویی با این دوستم آشنا شدم و اونمیتونست به من بگه فهیمه قبل چطور بوده و فهیمه الان چطوره…

    (من این پیام رو از ساعت 12 ظهر در حال تکمیل کردنم. واقعا مدارم برای کامنت نوشتن کمی تغییر کرده یا نمیدونم چی اما اومدم قبل خواب تمومش کنم و ارسال کنم.)

    جالبه دوستم میگفت تو قبلا اجازه نمیدادی یکی حرف بزنه.خیلی زود عصبانی میشدی. انگار همش استرس داشتی.

    میگفت من الان به حال تو غبطه میخورم و دوست دارم مثل تو باشم(واقعا برام عجیب و جالب بود) واقعا من متوجه این تغییر آرامشم نشدم یا فکر نمیکردم مهم باشه و اصلا اینا رو نتیجه نمیدونستم البته الانم زیاد نتیجه نمیدونم. چون واقعا تو ذهن منطقی من نتیجه رسیدن به یک هدف ملموس هست خصوصا نتایج مالی… که صفر صفرم. این موضوع منو واقعا اذیت میکنه. اما امروز خیلی خوشحال شدم که این چیزها رو به یاد آوردم. اینکه تونستم به دوستم کمک کنم تا آرومتر بشه و خدا بهتر بشناسه و در مسیر توحید ناب قرار بگیره. خوشحالم که دوستی دارم که من انگار سخنران اختصاصی اش شدم و به من پیشنهاد کوچ کردن داد. اینکه تو توانایی های اینجوری داری و من اصلا متوجه اینا نیستم. اینکه واقعا اینا توانایی های منه که تونستم اینقدر ذهنم رو درست تربیت کنم تا حرف مردم برام اهمیت نداشته باشه چون من به روش و سبک خودم میخوام پیش برم. چقدر خوبه که من اصلا نگران اجاره حونه یا اینکه الان خونه نداریم نیستم و خونمون اینقدر فضای ارامش بخشی داره که هرکسی به خونه دانشجویی کوچولو هیچی ندار ما میاد اینو میگه. قطعا اینا از فرکانس های منو و همسرم هست که تو خونه پخش شده. تو خونه ی ما عشق هست. خدا هست. صمیمت هست. سبک زندگی خودمون رو داریم شکل میدیم و من خوشحالم که اینو بیشتر به یاد آوردم.

    واقعا گاهی تو مسیر تغییر یک چیزهایی سخت میشه. یک دلتنگی هایی پیش میاد. اینکه ما مهاجرت کردیم و بیشتر از 90 درصد وسایل مون رو دادیم رفته و نداریم اما اون لحظه واقعا چه ایمانی داشتم چه جرات و جسارتی داشتم خونه ی زیبا و قشنگ و راحت رو ول کردم. از کار راحت و خوبم با پیشنهاد های خوبش استعفا دادم و فقط راهی شدم…اصلا برام اهمیتی نداره دوستانی که من اون شرایط رو ول کردم چی میگن مهم اینه من برای نشون دادن ایمانم بخدا عمل کردم. مهم اینه که من قلبا ایمان دارم که قانون و سنت الهی جواب میده فقط من بیشتر باید درکش کنم و باهاش هماهنگ بشم. مهم اینه من اینقدر حالم خوبه که بزرگتر شدن روح و قلب و این آزادی رو با تمام وجود حس میکنم. بله استاد اینا نتیجه های منه. درسته که کمه درسته که مالی صفرم. درسته که اول راهم اما شالوده وجود خودمو از اساس با اصل درست دارم میسازم.

    مهم اینه که خدا رو بیشتر حس میکنم.

    مهم اینه چسبیدم به اصل و دارم یاد میگیرم تو حاشیه کمتر برم.

    همینجا از شما استاد عزیزم تشکر میکنم که هستین و تو این مسیر شما مربی با نتیجه من هستین که الان همه هدفم اینه اگر کلاب اومدم و شد حرف بزنم از نتایجم بگم از نتایجم. همین نتیجه ها کافیه و نیازی به توضیح من نیست.

    امشب دوباره از خدا تشکر میکنم که به یادم انداخت که سخت نگیرم

    از خدا تشکر میکنم که به یادم انداخت که نتیجه هامو هرچند کوچیک ببینم

    از خدا تشکر میکنم که به بادم انداخت که آرامش و حال خوب داشتن یک نتیجه است و ازش نیرو بگیرم برای ادامه ی این مسیر پر از خیر و برکت و زیبایی…

    واقعا از آقا لقمان عزیز هم ممنونم با اون همه جسارتش با اینکه نبایددستش بالا میبود اما اومد حرفی زد تا استاد قشنگم از حرف مردم و نگاه ونگرش های خوبش بگه.

    واقعا ممنونم از استاد عزیز که به ناخواسته ایی برخورد کرد و عکس العملش برام جالب بود.(راستش فکر میکردم نهایت صحبت آقا لقمان رو روی سایت لااقل نذارین. چون من توی کلاب بودم و برام جالب بود ببینم شما چه عکس العملی نشون میدین. و عکس العمل شما عکس المل نشون ندادن بود. چون شما واکنش گرا نیستین. چون فقط اعراض کردین و دوباره حواسته خودتون رو به همه دوستان گفتین تا سری بعد حواس ها جمع باشه کسی که یکبار اومده از نتایجش گفته دوباره دست بالا نکنه و بزارن افراد جدیدتری بیان و تو جمع از خودشون بگن.)

    واقعا ممنونم که از هر چیزی میشه برداشت خوب داشت و درسش رو گرفت.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 12 رای: