نکته مهم:
این قسمت فقط در قالب فایل صوتی تهیه شده است.
مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:
- توحید یعنی: باور کردن نیرویی که همواره در دسترس ماست و زندگی ما را رهبری می کند؛
- شما وقتی هدایت می شوی که تسلیم این نیرو می شوی و اجازه می دهی؛
- “هدایت”، با ” اجبار و مقاومت کردن” بیگانه است؛
- هدایت، با “تسلیم و اجازه دادن”، همنشین است؛
این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse است.
آدرس clubhouse استاد عباس منش:
https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh
برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل صوتی گفتگو با دوستان 48 | "هدایت" و "تسلیم"12MB13 دقیقه
سلام به استاد عزیز و مریم فوق العاده و همه ی عزیزای دلم که این متن رو میخونن.
حسی که الان دارم شبیه این آیه هاست
عیسی مسیح توی سوره مریم آیه های 31 و 33 میگن
« خداوند مرا وجودی پر برکت قرار داده در هر کجا باشم»برکت از منه نه شرایط
«درود و رحمت خداوند بر من در روزی که متولد شدم و آنروز که میمیرم و آنروز که زنده برانگیخته میشوم»
چقدر اطمینان و تسلیم هست توی این کلمات میگن حتی در مرگم هم رحمت خداوند هست و کاملا درسته و اصلا چیز بدی نیست من دوباره زنده میشم
«تسلیم پادشاه بودن» قشنگترین ترکیب دنیاست،
مثالی فوق العاده از تسلیم و هدایت پادشاه شدن رو تجربه کردم
و چقدر سعادتمند بودم توی لحظه های سرنوشت ساز این آموزه ها بیادم اومد.
خیلی خوشبخت و خوشحالم که به اندازه ای که قوانین جهان رو درک کردم آزادی فوق العاده ای رو تجربه میکنم و انتخاب های روزانم بین این تفریح و اون تفریح شده.
اما بازم تضادها میان!
درحین دوچرخه سواری یک حرکت خیلی ظریف باعث شد توی یک شیب تند تعادلم از دست بره. همینطوری که شاهد اجرای قوانین فیزیکی اینرسی و ممنتوم و جاذبه زمین روی بدنم بودم و تو شرایطی بین شوک اتفاق و از دست دادن هوشیاری بودم تصویر واضح استاد که دارن با صدای بلند به سرشون اشاره میکنن و میگن «مننن! چه الگویی توی ذهنم بوده که باعث این اتفاق شده» اومد توی ذهنم.
این خیلی زیاده که توی شرایط بقا به این فکر سطح بالا دسترسی داشته باشی! انگار بگی اوه ببین چی خلق کردم
این نهایت خوشبختی بود! به جای فکر نه من اینو نمیخوام این فکری بود که اومد توی ذهنم اومد، چقدر نفوذ و تاثیر داشته این آموزشهای توحیدی.
این لحظه ی تسلیم بود برام
همین یک فکر باعث شد انقدر ریلکس رو راحت باشم قشنگ آرامش و کنترل روی حالم داشتم با این حال هیچ کنترلی روی شرایط نداشتم میلی هم نداشتم به این توهم ادامه بدم که میتونم چیزی که اتفاق افتاده رو به عقب برگردونم یا کنترلش کنم مثل این گفتوگوی عبث ذهن که شروع میکنه «اگه اینطوری میکردم اینطوری نمیشد»
کاملا پذیرفتم، پذیرفتم این پترن من بود این خلقت من بودش.
این مجازات خدا نبود این خلقت من. و این اتفاق به شکل معجزه آسایی باعث شد آماده بشم پترن«تو باید تنبیه بشی چون کافی نیستی» رو کاملا رها کنم و این حقیقت رو بپذیرم
« خداوند مرا وجودی پر برکت قرار داده در هر کجا باشم»برکت از منه نه شرایط
من میدونستم این باور هست بارها و بارها دیده بودمش اما درست توی اون لحظه بود که آماده بودم ازش دست بردارم.
هدایت به اون فکر بعدش آمادگی برای رها کردن اون فکر یکم راه خشنی به نظر میاد اما خیر عظیمی توش بود. پترن ها خودشون رو دائما نشون میدن چون میخوان رها بشن.
اون باور که رها شد اصلا لحظه ی عادی نبود من تقریبا هوشیاریم رو از بدنم از دست داده بودم، انگار سالها بود من کلی انرژی صرف میکردم این باور رو نگه دارم و الان دیگه اون باور و انرژی آزاد شده بود یک حضوری رو حس کردم که هوشیار بود قطع نشدنی هیچ دردی نداشت و حتی خوشحال بود خیلی باز و پذیرا بود، پس همه خوشحالیها از اینجا میاد خیلی متفاوت تر از همیشه شبیه تجربه نبود که رد بشه و تموم بشه!! خارق العاده بود چقدر در دسترس و آسون! چقدر نزدیک و بدیهی، کی فکرشو میکرد به ظاهر یک اتفاق ناجالب باعثبشه یک باور به این مخربی خارج بشه، بعدش انگار یک لحظه کافی بود که توجهم از ذهن و بدنم منحرف بشه و خدا خودش رو نشون بده بگه ببین حضور نابه منه که باعث میشه باورهای مخرب دیده بشن و خارج بشن و تو خوشبگذرونی شرایط دلیل خوشگذرونی نیستن منم دلیلش.
کاش میتونستم بنویسم چی بود خیلی حسه آزادی بخشی بود، لطیف، سبک، در جریان، پر، دردسترس، مطلق، شادی فرای شرایط، راحتی، اطمینان، تاثیرناپذیری،….
اما اصلا از نظر ظاهری حال جالبی نداشتم با این حال خیلی حالم خوب بود صدای آدمهارو میشنیدم که میخواستن کمک کنن اما هیچ میلی نداشتم بخوام خیلی بهشون توجه کنم. دراز کشیده بودم روی زمین و چشمام بسته بود کسانی که برای کمک اومده بودن میخواستن که من نگران باشم و برم بیمارستان از نظر پزشکی آسیب قابل توجهی داشتم اما اصلا احساس نمیکردم باید برم بیمارستان توی بدنم انرژی متفاوتی رو احساس میکردم.
میخوام بگم من واقعا ایمان پیدا کردم فقط با یک فکر درست چقدر بازی میتونه عوض بشه، و قانون در لحظه به اون فکر پاسخ میده و شرایط رو بهتر و بهتر میکنه مهم نیست چقدر شرایط ناجور شده، توشرایطی که واقعا انسان میتونه بترسه و دلش به حال خودش بسوزه و بشینه گریه کنه از درد یک فکر میتونه زندگی رو متحول کنه.
به شکلی که 5 دقیقه بعدش من خودم بلند شدم
راه رفتم و حتی سوار دوچرخه شدم، همه چیز بنظر طبیعی بود اصلا جای نگرانی نبود با اینکه بقیه خیلی موافق نبودن اما
انقدر حالم خوب بود که نمیتونستم کاره دیگه ای کنم.
بعدش هر شب که میخوابیدم فرداش بدنم بهتر و بهتر شده بود و توی این مدت هم میدویدم هم اسکیت میکردم هم میرفتم دوچرخ سواری. بعدش این فکر فوق العاده مدام میومد توی ذهنم «خداوند وعده ی سلامتی و وفور داده و خدا به وعدش عمل میکنه در نتیجه ی این تضاد بدنت سلامتی خیلی بیشتری رو درخواست کرده و بعد از این اتفاق سلامتی خیلی خیلی بیشتری رو توی تمام جوانب مخصوصا مقاومت، پوست و سیستم ایمنی و عضلات و استخوانها و مفصلها تجربه میکنی».
امروز دوهفته از اون اتفاق گذشته و خدا به وعدش کاملا عمل کرد. بدنم کامل ترمیم شد و تمام زخم ها و درد ها خوب شد. چه کسی وفادار از خدا به وعده هایش…
ببین من اصلا دوست ندارم بنویسم و خیلی خیلی کند مینویسم نوشتن این متن ساعتها وقت برد چون هی جمله های بهتری میومد اما همون نیرو باعث شد با عشق تک تک کلمات نوشته بشه
سپاس از استاد که الهاماتشون رو دنبال میکنن و این همه تحول ایجاد میکنن
عجیبه این سایت، عجیب!