مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:
- اساسی ترین قانون خداوند: احساس خوب = اتفاقات خوب؛
- رابطه احساس خوب و خوش شانسی؛
- اگر بتوانی در شرایط نادلخواه، احساس خود را خوب نگه داری، پاداش ها راضی کننده است؛
- ارتباط بین شکرگزاری و رزق؛
- راهکار ورود به مدار نعمت ها و بیشتر ماندن در این مدار؛
- راهکار “رسیدن به احساس خوب” در شرایط نادلخواه؛
- “احساس خوب”، نتیجه کنترل ذهن است؛
منابع بیشتر:
برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD469MB30 دقیقه
- فایل صوتی گفتگو با دوستان 49 | ورود به مدار نعمت ها27MB30 دقیقه
سلام به استاد عزیزم من چیزی ندارم بگم فقط خدا میدونه توی لحظات سخت زندگیم وقتی از خدا کمک میخوام تنها جایی که منو آروم میکنه همین جاست جالبه چقدر با شرایط الان یعنی لحظه های سخت که کنترل ذهنم برام به اندازه کوه جابه جا کردن سخته برام آسون میشه اونم با صحبتهای به جای به حق شما
ازتون ممنونم که شما اومدین تسلیم شرایط نشدین وراه موفقیت وتوحید پیدا کردین
والان سخاوتمندانه در اختیار انسان ها قرار میدین
من از شما به اندازه بزرگی خدا ممنونم
استاد جان من دوسال پیش یه تضاد خیلی بدی بهش خوردم بله پسر من کلاس هشتم بود که کلاس ها مجازی بود گهگداری حضوری
نمیدونم بچه ها رو دید یا دوران نوجوانی رو میگذروند تو کلاس شلوغ کردن و مزه پروندن
طوری که هر روز به منزل زنگ میزدن وشکایت پسرم جالبه دانش آموز درسخوانی که یکدفعه تغییر کرده بود
چه روزای سختی بود هر چی صحبت میکردم فایده نداشت فقط فایل های شما منو آروم میکرد
تو همون زمون ها من جهان بینی توحیدی رو خریدم اول فکر کردم اشتباه کردم ولی خدای من چی بگم نگو همون چیزی بود که باید تو اون شرایط میگرفتم
اون فایل ها منو آروم میکرد تا جایی دیگه هفته آخر اردیبهشت بود روز آخر تو اون چند ماه گذشته من فقط با فایل های شما انگار زنده بودم
باعث شد خودم کنترل کنم پسرم کمتر سرزنش کنم خیلی کم
در ضمن به همسرم اصلا نگفتم تو اون زمان کارشون طوری بود 5 روز هفته نبودن همه مسائل بچه ها با من بود دختر کوچکم کلاس اول بود من اصلا فراموش کرده بودم ولی به لطف خدا ،کارهای خودش و خودش انجام میداد
من فقط به پسرم میرسیدم که از لحاظ درسی دیگه مشکل نباشه هر چند آخراش با داد وبیداد درس میخوندیم
همسرم دوروز آخر هفته میومد من به ظاهر طوری رفتارمیکردم انگار اتفاقی نیافتاده چون میدونستم اگه بگم اوضاع بدتر میشه من با استاد آشنا بودم فایل گوش میدادم خودم آروم میکردم وصبر میکردم با پسرم تا اونجا میتونستم رفتار مناسب داشتم ولی میدونستم همسرم اینطوری نبود اگه میفهمید کارشون خدای نکرده به دعوا میکشید
واین خیلی بد بود خلاصه اون لحظات با اضطراب وگریه ودر دلم فقط صحبت با خدا میگذشت فایل فایل گوش میدادم
تا اینکه هفته آخر اردیبهشت روزسه شنبه به من زنگ زدن حتما باید بیایید مدرسه اتفاق بدی افتاده (دیگه مثل قبل نیست که زنگ میزدن گزارش به من میدادن من فقط معذرت خواهی میکردم )
رفتم دیدم مثل اینکه معلم به پسرم حرف بدی زده پسرم برای اینکه کم نیاره به معلم توهین بدی کرده بود اون لحظه فقط من وخدا میدونیم چی به من گذشت چقدر برام سخت بود ما کلا خودمون خانواده فرهنگی هستیم و بی ادبی برای من به شدت سخت بود از طرفی پسرم میشناختم فقط احساسم میگفت گذاراست صبر کن میگذره ولی اینو من میدونستم مدرسه نمیپذیرفت
رفتم پسرم دیدم رنگ پریده به من نگفت اونجا پسرم ناظم و معلم جلوی بچه ها تنبیه کردن من رفتم خلاصه تعهد هفته بعد امتحان خرداد ماه شروع میشد قرار شد چون امتحان از یکشنبه شروع میشد گفتن فردا چهارشنبه یه شاخه گل میخره میاد سر صف جلوی همه بچه ها از معلم معذرت خواهی میکنه اگه معلم اجازه داد میره سر کلاس این برای پسرم خیلی سخت بود
فقط فایل های شما تو جهان بینی توحیدی به من آرامش میداد مخصوصا فایل 6 و 9 و8 و5 من گوش میکردم میگفتم خدایا تسلیم توهستم خیری تو ماجرا هست هم برای پسرم هم من خودت آروممون کن
اون شب پسرم قرار بود بره مدرسه عذر خواهی کنه خیلی حال بدی داشت آخه پسر من اینطوری نبود انگار به خودش اومده بود میگفت من روم نمیشه
خدای من تو چه کردی با من
با قلبی مطمئن باهاش صحبت کردم بهش گفتم کارت اشتباه بود ولی به هر حال مسیری بود باید میرفتی من نمیدونم چه درسی داشت ولی باید تسلیم خداباشی البته این حرفها رو آخر شب که خوابش نمیبرد براش گفتم تو فایلها از شما شنیده بودم خلاصه پسرم خوابید فقط من گفتم خدایا خودت به پسرم جرات بده خودت جسارت بده اگه تو میخوایی بره حتما براش خیره به خودت سپردم خودت آرومش کن
منم رفتم بخوابم ولی خوابم نمیبرد تااینکه 1 ساعت بعد پسرم گفت مامان گوشیمو میاری گروه چک کنم شاید به خاطر امتحانا فردا رو تعطیل کنن
من گفتم نمیشه اگه بود نمیگفتند فردا با یه شاخه گل بیای
گفت بده حالا چک کنم
که یکدفعه گفت مامان فردا دوستام میگن تعطیله به خاطر گردو غبار
باورم نشد خودم اومدم تو کانال مدرسه دخترم چک کردم دیدم مدرسه پیام داده فردا تعطیل همه شاکی چرا الان اعلام کردن زودتر میگفتن
فقط اونجا گفتم خدایا شکرت من تسلیم تو شدم وتو زمین زمانت و مسخر من کردی ساعت نمیدونم 12 یا 1 شب اعلام کردن که برای همه تعجب بر انگیز بود
اون سال با سختیش گذشت ولی مسائله پسر من در مورد نطم انضباط رفع شد
ولی سال بعد یه مدرسه دیگه نوشتم
پسرم به سختی مدرسه میرفت یه معضل دیگه همش میگفت من از مدرسه بدم میاد
احتمال میدادم تاثیر رفتار بد ناظم و معلم باشه
اون روزا صبح تو پارک پیاده روی میکردم فقط دوباره فایل فقط میگفتم خدایا خودت قلبها رو برای پسرم نرم کن اون سال هم گذشت پسرم بعدش خودش گفت معلم حرف بدی جلوی بچه ها به من زد ولی من الان فکر میکنم نباید اون توهین به معلم میکردم وقتی دیدم بچه ها خندیدن اصا نفهمیدم چیکار کردم
من خوشحال شدم چون اوایلش اصلا قبول نمیکرد کارش اشتباه بود ولی بعداز دو سال انگار فهمید باید صبوری میکرد
خلاصه دیگه از مدرسه فراری بود من مجبور بودم توجیه کنم یا مریضه یا ما کار داریم یا مسافرتیم
تا امسال که وارد یه مدرسه خوب شد اینجا تا عید خوب رفت و امتحان ترم و پایان ترم ها رو هم خوب خوند ولی از یکماه مونده به عید دید بعضی بچه ها زیاد غیبت میکنن پسرم شروع کرد به غیبت کردن
تا الان که امروز به من زنگ زدن بیایید مدرسه یکی از معلم ها به شدت شاکیه گفته فقط اولیا باید بیاد
خدای من یعنی دوباره تکرار حالم بد شد
رفتم نگو تو کلاس معلم از یکی دیگه میخواد درس بپرسه حواسش نیست چندین بار صدا میکنه آخر سر پشت سر پسر من بوده انگار پسر من با حالت مسخره صدا کرده معلم هم از دست پسر من عصبانی شده پسر منو انداخته بیرون و منو خواسته
همه چی خوب شده بود پسرم مثل قبلش بود اما با این حرکت باعث شد معلم اخراج کنه از کلاس ویه چک بزنه البته اینو بعدا پسرم گفت
استاد دوباره حالم از ظهر بد بود همش خاطرات کلاس هشتم تو ذهنم میومد نکنه این دوهفته دوباره منو بخوان بعد تو این محله به غیراز این مدرسه مدرسه دیگه نیست باید ببرم محله دیگه
این مدرسه هم خیلی خوبه
خلاصه افکار میومد من فقط دوباره گفتم خدایا خودت آروم کن خودت میدونی پسرم چه جور آدمی خوب ومتین ولی نمیدونم چرا این اتفاق ها میفته دوباره اومدم تو سایت هدایت شدم به این فایل شما گفتین ببینید تضادها تون چه درسی براتون داره
ظهر خود پسرم گفت مامان اگه اون اتفاق تو هشتم نیفتاده بود الان من معلممونو میزدم اون اتفاق باعث شد فقط سرم و بندازم پایین دستام مشت کنم چیزی نگم من درس اون موقع رو فهمیدم درسته درس خیلی سختی بود برای پسرم
ولی یاد گرفت نباید به معلمش تحت هر شرایط توهین کنه یا اینکه اون قدر خشمگین بشه نتونه خودش کنترل کنه یه کاری انجام بده
جالبه پسرم اصلا اهل دعوا نیست فقط براش خیلی سخته جلوی دیگران بخواد به قول خودش ضایع بشه اونقدر خشمگین میشه ولی این وقایع سخت داره به پسرم درس صبوری میده تادر آینده بتونه در مقابل اتفاقات بد صبر کنه
این فایلتون خیلی قلبمو آروم کرد
هر چند فردا صبح که مدرسه بره میدونم دوباره دلشوره میگرم فقط از خدا میخوام به من وپسرم و معلم هاش صبر بده کمکمون کنه راه نشون بده وارسی که قرار منو پسرم بگیریم و پاس کنیم از این مرحله بگدریم واقعا این تضاد از من بزرگتر خدایا خودت وجود منو بزرگتر از تضادم کن
استاد جان ممنونم که راه به من نشون میدی و با گوش کردن اول به صلح در ونی میرسم بعد میتونم با پسرم با صبر وصلح صحبت کنم یک دنیا ممنونم