گفتگو با دوستان 50 | خروج از مدار ناخواسته

مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:

  • “ایمان تزلزل ناپذیر”، حاصل پیمودن مسیر تکاملی درک توحید است؛
  • “ایمان تزلزل ناپذیر” نتیجه، بارها جدی گرفتن الهامات و بارها دیدن نتیجه این جدیت هاست؛
  • راهکارهایی برای کنترل ذهن، در شرایطی که کنترل ذهن غیرممکن شده است؛
  • اگر بتوانی احساس خود را خوب نگه داری، لاجرم شرایط تغییر می کند و اتفاقات خوب را تجربه می کنی؛

منابع بیشتر:

دوره قانون آفرینش | بخش هفتم


برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه‌، کلیک کنید

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    335MB
    21 دقیقه
  • فایل صوتی گفتگو با دوستان 50 | خروج از مدار ناخواسته
    19MB
    21 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

208 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «ناهید رحیمی تبار» در این صفحه: 1
  1. -
    ناهید رحیمی تبار گفته:
    مدت عضویت: 1157 روز

    سلام به استاد عزیزونازنینم ومریم جون عزیزم وتمامی دوستان گرامی

    اول از همه دلم میخاد یه خورده قربون صدقه ی استاد خودم برم که انقد قشنگ وساده وشیوا صحبت می‌کنه و مطالب رو به بهترین شکل ممکن به ما آموزش میده.

    دمت گرم عباس منش عزیز دورت بگردم که انقد قشنگ حرف میزنی .

    من استاد عرشیانفر را دوست دارم منتهی استاد خودم یه چیز دیگس.کاملا مشخص سطح آگاهی وطرز بیان استاد خودمون چقد بیشتر تکاملش رو طی کرده.

    ما آدما فک میکنیم توضیح بیشتر ینی درک بیشتر اما در حالی که اصلا اینطور نیست .

    میشه ساده و کوتاه بیان کرد و مفهوم رو رسوند.

    که خداروشکر استاد عزیز اینگونس وبه طبع ماهم از ایشون در طی تکامل داریم یاد میگیریم .

    چ جالب همین دم صبح خواب بسیار وحشتناکی دیدم .خواب دیدم پسرم که داشت میومد دنبالم که من سوار ماشین بشم یه کوچه قبل سیل وحشتناکی اومد و پسرم با ماشین افتاد تو دریا .

    نمیدونیدتو‌خوابم چطور دست وپا میزدم .التماس بقیه میکردم که بیایید بچمو ‌نجات بدید .

    طوری که از حنجرم هیچ صدایی بیرون نمیومد.ومن فقط فریاد میزدم بدون اینکه صدام به گوش کسی برسه .

    واقعن چرا من داد میزدم ودرخاست کمک میکردم .یه جور ملتمسانه دستمو دراز کرده بودم که ترخدا بیایید بچم داره غرق میشه .همون لحظه توخوابم ،خدا اومد تو ذهنم وگفتم خدایا بچمو سپردم به تو ،خاهش میکنم بچه ی منو نجات بده .

    واقعن چرا داشتم التماس آدما میکردم .مگه کاری از دسشون بر میومد .اونا تا میخاستن ‌کاری کنن بچه ی من غرق شده بود . نجات دهنده فقط خدا میتونست باشه که باید بهش توکل میکردم .از ترس و وحشت از خواب پریدم .

    تا بیدار شدم سریع اومدم تو سایت دیدم فایل جدید گذاشته شده .با دقت گوش کردم .

    درسی که برام داشت که احساس کردم به خوابم مرتبط بود این بود که واقعن در خیلی ازموضوعات ومسائل زندگیمون دست و پاهای الکی میزنیم والتماس این واون میکنیم که کمکمون کنن در حالی که هیچ کمک رسی نیست .

    اینجور موقعه ها هر کی یه جور میناله .

    از توضیحات قشنگ استادخیلی چیزا متوجه شدم .فهمیدم که دقیقا منم به مرور زمان در مواقع سخت ودیدن تضادها بهتر ذهنمو کنترل میکنم .

    یادم میاد چند سال پیش یه جریانی داشتیم که دادگاهی بود وحق با ما بود منتهی با آدمهای ناتویی در افتاده بودیم که هنوزم این جریان کش داره اما خب واکنشهای ما مثل قبل نیست.

    هر وقت همسرم می‌گفت ناهید از دادگاه احضاریه اومده ،تن وبدن من می‌لرزید .نمیدونید چ حس بدی پیدا میکردم .

    بالاخره چند میلیارد برای ما پول زیادی بود که ممکن بود از دستمون بره .

    بقدری عصبانی میشدم که اول از همه برخوردم با همسرم بد میشد چرا که گله میکردم که تو عامل این اتفاق هستی .

    خوب یادمه تمام عصبانیتم به خاطر ترس‌هایی که داشتم بود .واین ترسها ناشی از عدم ایمانم بود .همین ترس ،حس نفرت از آدما رو تو دلم می‌کاشت .

    چقدر ناامیدانه زندگی میکردم .چ روزها وشبهایی رو که ب خاطر این افکار وباور های غلط از دست دادم .

    چقد نگاه ناعادلانه ای در مورد افراد داشتم .

    این طرز فکر واین باورها هرروز وهرروز منو از رسیدن به هدفها و خواسته هام دور میکرد.

    که همه ی اینا به عدم آگاهی برمیگشت .

    منم تکامل هر چیزیو گذروندم که الان بهتر عمل میکنم .

    جریان دادگاه ما هر چند وقت یکبار تکرار میشه بدون اینکه اتفاق خاصی بیفته .

    تو این چند سال که ایمانم هر بار بهتر قبل شده ،دیگه رفتارها وواکنشهای اشتباه ازم سر نمیزنه .

    هر باری که همسرم بهم اطلاع میده میگم اشکالی نداره ،با توکل بر خدا برو دادگاه .

    مطمئن باش برای ما هرچی که بهترینه ،همون میشه .

    اوایل همسرم شبیه من شده بود کلی میترسید بخصوص از کسانی که باهاشون سر وکار داشت .خیلی میترسید ازشون می‌گفت آدمهای ناتویی هستن .حتی از جون خودش ترس داشت که مبادا بهش آسیب بزنن اما من خیالم راحت بود.دیگه نظری نمی‌دادم انتقادی نمی‌کردم سرکوفت وسرزنشی نسبت به همسرم نداشتم .نه فقط تو این اتفاق کلا پرورنده ی دخالت تو امور مالی همسرمو برای خودم بستم چون متوجه شدم طرف حساب من خداس!

    ومن نباید با کنترل کردن کسی ،دنبال بدست اووردن خواستم باشم .

    به چطور وچ جورش هم دیگه کاری نداشتم حتی ذهنمم درگیرش نمیکنم .باید رها زندگی کنم تا راحت بدست بیارم .بایداعتمادکنم و ایمان داشته باشم که خداوند جهانی پر از فزونی نعمت وثروت خلق کرده برای تک تک ماها .پس نباید باور خودمو زیر سوال ببرم .

    من باور میکنم که هس .نگرانی وترسهامو کنار میزنم .ذهنمو کنترل میکنم تا نتایج ها رو ببینم .

    هر حرکت وهر اقدامی که لازمه صورت میدم بقیشو میسپارم به خدای بخشنده وقدرتمند خودم .

    دقیقا استاد درست فرمودن .

    بار اولی که پیام دادگاه میومد عصبانی .بار دوم کمی آرومتر.بارهای بعدی به مراتب کمی آرومتر تا اینکه کلا آرومم چون به خدا وقوانینش اعتماد پیدا کردم .

    خیلی چیزا رو بازی میبینم ودیگه زیاد جدی نمیگیرمشون .

    وجالب اینجاست اتفاقهای مختلف همراه با تضادها ومشکلات ،دیگه مثل قبل تکونم نمی‌ده ! تنمو نمیلرزونه ! عصبانیم نمیکنه ! ذهنمو درگیر نمیکنه ! در موردش صحبتم نمی‌کنیم .فقط برای چن دقیقه منقلب میشم بعد ، سریع خودمو با قوانینی که یاد گرفتم که نباید به احساس بد برم ،احساسمو کنترل میکنم وخودمو مشغول کاری میکنم ینی توجهمو آگاهانه سمت موضوع دیگه ای میبرم .

    دیگه می‌دونم فک کردن در مورد چیزی که کاری از دستم بر نمیاد فقط حال منو بدتر می‌کنه .

    از طرفی دیگه دلم نمیخاد حس خود ارزشمندی و احساس لیاقت خودمو پایین بیارم .

    عملکرد من نشون دهنده ی اثبات لیاقت وارزشهای منه .پس باید خوب مدیریتشون کنم .

    دوس ندارم خودمو سر موضوعاتی که در برابرشون عاجزم اذیت کنم .

    امروز یاد گرفتم بیشتر به احساسات وعواطف خودم احترام بزارم .

    وقتی اختیار همه چی دست خودمه .حال بدی و حال خوبی از سمت خودمه .چرا باید حال بدی رو انتخاب کنم .

    یه چیز جالب دیگه ای که هست اینه که از اونجایی که همسرم خیلی وابسته به منه ،وخیلی به رفتارا وکارای من دقت می‌کنه .ایشون هم یاد گرفته مثل من عمل کنه .خوب میبینم که در برابر تضادها واکنشهای بسیار مثبت وخوبی داره .واین برام خیلی ارزش داره .

    دیروز بعد از یکسال با چن تا از دوستان دوران دبیرستانم ،محل کار، یکیشون که آرایشگر بود ،قرار ملاقات گذاشتیم ..

    از اونجایی که تایم آزاد داشتم دوس داشتم منم برم پیششون .

    چن ساعتی پیش هم بودیم .واتفاقا از دیدن من تعجب کردن چون همیشه میگم‌ وقت ندارم .

    ساعت اولی که پیششون بودم دیدم مدام هر کدوم از هر جایی از هر چیزی از هر موضوعی تو هر زمینه ای ،کلا حرفهای ناراحت کننده ،غمگین ،ناامید کننده،از ظلم وسختی وبدبختی و بیماری وطلاق و….حرف میزنن .اولش سکوت کردم ببینم تا کجا میخان پیش برن .از طرفی چون بعد از مدتها همدیگرو دیده بودیم نمیخاستم تو ذوقشون بزنم .

    بدون توجه به حرفاشون مثل اینکه فقط یه صدایی به گوشم میرسید ورد میشد ،صبر کردم .

    تازه مشتری های مختلف پیر و جووون هم میومدن ومیرفتن اونا هم هرکدوم چیزی میگفتن .

    انگار اونجا مکانی بود برای نالیدن هر کسی .

    همه هم حرفای همو تایید میکردن. وبا توجه به تفکراتشون که شبیه هم بود یه چیزی اضافه میکردن .

    من همش تو دلم میگفتم خدایا شکرت که افکاری مثل اینا رو ندارم .

    اونا از هرچیزی تعریف میکردن من نقطه مقابلشو تو ذهنم مرور میکردم .

    تا اینکه دیدم ول نمیکنن .با حالت طنز گفتم بچه ها دقت کردید،الان 40دقیقه پیش همیم ،همش از منفی ها وکمبودها وناراحتی ها صحبت کردید.

    واقعن حرفای قشنگ وشاد وپر انرژی ندارید؟!

    که یه خورده بگیمو وبخندیدیم !

    گفتن مثلا چی بگیم مگه نمی‌بینی چقد فقر داره زیاد میشه .چقدرگرونی بیداد میکنه .مردم پول ندارن بخورن .چقد دزدی میشه والی آخر…

    گفتم خرابترش کردید که ….

    از ثروتمندا خیلی بد گفتن ومن واقعن متاثر شدم .

    خودم حرفا وبحثای دیگه انداختم تا یه کم فضا عوض بشه وحرفای بهتری بینمون رد وبدل بشه .

    بالاخره تا یه ساعت دیگه دووم اووردم .بعدش احساس کردم برای من کافیه ! بهتره برم .

    من که نمیتونستم در عرض یه ساعت حرفایی بزنم که اونا یه چیزی متوجه بشن .

    خداحافظی کردم ورفتم .هرچند میدونستم الان در نبودنم کلی غیبتمو میکنن .چون از سبک حرفای من خندوشون می‌گرفت .

    ولی خب مهم نبود .من که تو اون تایم حس بد نگرفتم فقط خیلی تاسف خوردم از افکار وباور های اکثریت مردم جامعه .

    بیش از 30ساله که ما رفاقت داریم .اونا همونی بودن که از اول میشناختمشون .

    تو ماشین از اونجا تا در خونه ،فقط سپاسگزاری میکردم .وخدارو شکر میگفتم که چقدر با گذشتم فرق کردم .

    از آرامشی که خودم دارم ودر اونا ندیدم سپاس گفتم .

    از احساسات خوبی که در وجودم هس،ودر اونا نمی‌دیدم سپاس گفتم .

    بابت همسرم ،فرزندام وطرز نگاه ونگرشم به این جهان بابت همه چی سپاس گفتم .

    اتفاقا به این فک کردم که طی این چند سال گذشته کم کم پیشرفت کردم وتغییرات مثبتی داشتم .

    پله پله هر چیزو بدست اووردم وبه درک هر چیزی رسیدم.

    از اینکه کانون توجهم به کمبودها نیست .

    از کمبودها حرف نمی‌زنم .

    خدا رو دست کم نگرفتم .اینکه خدا رو احساسی نمی‌بینم وایمان به تمامی قوانینش دارم .

    اصلا سبک حرف زدنم باهاشون فرق داشت .

    از اینکه به هیچ حوادث وخبری در جهان کاری ندارم .

    ایمان داشتن به خدا رو آرام آرام وپیوسته بدست اووردم .به قول استاد وقتی هر بار تجربه ی خوبی به خاطر ایمانت بدست میاری ،ترسات به مرور کمتر وکمتر میشه و وجود تضادها ومشکلات دیگه تکونت نمیده .

    واین بدست نمیاد مگر به مرور زمان وبطور تدریجی .

    من همه ی دوستامو دوست دارم و همشون برام قابل احترام هستن .با وجود اینکه هم فرکانس من نیستن ،بدم نمیاد هر چند وقت یکبار ببینمشون .

    خاطرات خوبی تو دوران دبیرستان با هم داشتیم .

    همیشه کلی میگفتیم ومیخندیدیم اما اینبار نمی‌دونم چرا در این حد ، رفته بودن سمت افکار وباور هایی که آرامششون رو ازشون گرفته بود.

    بین ما یکیمون خیلی سر سخت مذهبیم هست .از اون که خیلی از حرفا رو بعید میدونستم که خب کاری نمیتونستم‌ بکنم .

    از اینکه استاد جیگری مثل عباس منش دارم که در هر لحظه صداش تو‌ گوشمه وباعث کنترل افکار منفیم میشه خدا رو سپاس میگم .

    واز اینکه خدای به این خوبی رو انتخاب کردم که در هر لحظه هدایتم کنه سپاسگزارم .

    استاد جونم مرسی که هستی .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 24 رای: