مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:
- تعریف شهود: خداوند قطعاً طبق وعده اش، هدایت هایش را به سمت من ارسال می کند؛
- زمانی هدایت های خداوند را دریافت می کنی که با کنترل ذهن و تغییر زاویه دید، خود را به احساس خوب می رسانی؛
- وقتی در فرکانس “توجه به ناخواسته” و “احساس بد” هستی، “الهامات درونی” خود را غیر فعال می کنی؛
- معجزه تفکر الخیر فی ما وقع؛
منابع بیشتر:
برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD209MB13 دقیقه
- فایل صوتی گفتگو با دوستان 51 | شرایط دریافت هدایت خدا12MB13 دقیقه
با سلام به استاد عزیزم. داشتم برای بار دوم به اگاهی های که می فرمودید گوش میدادم و تا جایی که گفتید اگه بعد یه مدت برگردید و اون اتفاق به ظاهر ناجالب رو نگاه کنید می بینید اتفاقا به نفع تون بوده، یک تجربه ای که چند سال قبل داشتم یادم افتاد و یه حسی گفت بیاو بنویس.
استاد حدود ۷ سال قبل که داشتم ترم آخر ارشدم رو تموم میکردم، یکی از فامیل هامون رو که الان دارن خارج از ایرانزندگی می کنند رو تو یکی از شبکه های اجتماعی پیدا کردم و کم کم جویای من و خانواده و غیره می شدن و یه روز گفت حالا که تو داری ارشدت رو تموم می کنی، چرا مهاجرت نمی کنی؟ بعد گفتن زبانت خوبه و خلاصه این شد یک مقدمه و من هم که از خدا خواسته و همیشه عاشق مهاجرت کردن بودن کم کم دلم رو خوش کردم. ایشون گفتن که توی پروسه کمکت می کنم و حتی حاضر شدن پول کلاس زبانم رو هم تقبل کردن. البته خیلی خیلی اصرار کردن و این هم فکر کنم به خاطر احساس دینی بود که به پدرم داشتن. من هم قبول کردم و پروسه رو شروع کردم. هر چقدر پیش می رفتم، بیشتر به این قضیه و روی این آقا بیشتر حساب میکردم تا جایی که کم کم خودم فهمیدم دیگه دارم زیاد به این جریان وابسته میشم و فکر میکردم دیگه تمام پروسه مهاجرت دست ایشونه و اگه چند روزی پیداشون نبود با خودم می گفتم خدایا نکنه منصرف بشه؟ ( الان می بینم که مشرک من بودم، چون فکر میکردم قدرت دست ایشونه) و حتی یک موقع های احساس میکردم این شخص داره وقتم رو بی جهت تلف میکنه ولی من اینقدر اعتماد به نفسم پایین بود که جرات نداشتم بگم من درس و پایان نامه دارم که باید تمومش کنم. و کم کم داشتم ناامید میشدم و ایشون سفری رو ترتیب دادن که توی ترکیه ملاقاتشون کنیم و من و برادرم رفتیم ولی وقتی ملاقاتشون کردم، استاد خدا شاهد احساس کردم دیگه هیچ وقت ایشون رو نمی بینم و واقعا هم ایشون کاملن غیب شدن و تمام برنامه های که گذاشته بودم نقش برآب شد. اینجا یاد حرف استاد که می گفتند هر وقت روی کسی حساب می کنیم و نه روی خدا اگه این فرد از پشت خنجر نزنه ولی بهت پشت میکنه.
بعد از غیب شدن ایشون، مدتی طول کشید تا حالم رو خوب کنم ، به خودم میگفتم: من شغلی ندارم چه طوری پول کلاس زبانم رو بدم؟ و هزارها سوال که فقط توی ذهنم میومدن و می رفتن. خوشبختانه میتونم بگم ادم قوی هستم ، یه یا الله ی گفتم و پا شدم rise above و اون موقع به خودم گفتم مسئولیت این قضیه دست خودته. درس بگیر و تکرار نکن. به خودم گفتم باید اول کاری پیدا کنم ، یکم می ترسیدم چون پایان نامه مم مونده بود و دفاع نکرده بود. اما شغل پیدا کردم. گفتم این آرزوی منه و من باید به خواسته م برسم. سخت بود خیلی برام سخت بود ولی انجام دادم. صبح ها کار و عصرها کلاس زبان و و یا زبان خوندن و تا حدی پایان نامه کار کردن. واقعا این قدر خسته میشدم که بلافاصله شب ها میخوابیدم. ولی می گفتم اشکال نداره. تا یه مدت به این منوال ادامه پیدا کرد ولی دیدم ساعت کاریم هی داره اضافه میشه و تصمیم گرفتم از شغلم استعفا بدم. و با اینکه خیلی اصرار به موندن کردن ولی اومدم بیرون. پایان نامه رو تموم کردم و دفاع کردم. کلاسهای زبانم رو با جدیت خیلی خیلی بیشتر از قبل ادامه دادم. اون اقا به من قول داده بودند که کمک میکنه زبانم پیشرفت کنه، حالا که جیم شده بودند، به خودم قول دادم بدون کمک کسی به حدی از تسلط برسم که احتیاجی نباشه روی کسی حساب کنم. به خودم گفتم این همه آدم نیتو، فلانی کیه؟ مگه آدم قحطه.
استاد با یک برنامه جدی از ساعت ۶ صبح کار روی زبان و مطالعه میکردم کار میکردم تا ساعت ۷:۳۰ حتی چندتا از تمرینات رو اماده میکردم و ایمیل به استادم. و سر ساعت ۸ صبح کلاسم بودم. استاد اینقدر جدی شده بودم که مثل موسس فیسبوک یک لباس می پوشیدم خیلی ساده ، ارایش کمی که داشتم حذف و مرتب فایل های انگلیسی توی گوشم بود. روزی بین ۱۰ تا ۱۴ ساعت درس میخوندم. عین ساعت کار میکردم. تمام روابط و دوستی های بی خود رو حذف کردم. اگر خاطرات بدی هم مرور میشد اینقدر تسلط پیدا کرده بودم ، که اجازه نمیدادم روی مطالعه ی من تاثیر بزاره. استاد شخصیت من تغییر کرده بود. اصلن غیر از هدفم کسی یا چیزی رو نمیدیدم. بقیه فکر میکردن دارم خودم رو زجر میدم اما اینطور نبود. لیزر فوکوس بودم همین. قول و تعهد و اینکه فقط روی خودم و خدا حساب میکردم.
استاد بعد از ۸ الی ۹ ماه از بس فایل های انگلیسی گوش داده بودم که توی خوابم انگلیسی صحبت می کردم و یک شب با صدای خودم که داشتم انگلیسی صحبت میکردم از خواب بیدار شدم. یک ساعت تمام من ذهنم انگلیسی صحبت کرد و اجازه دادم کارش رو بکنه. خوشحال بودم و خوشحال و فردا صبحش من یک ساعت و نیم با استادم انگلیسی صحبت کردم. و ادامه دادم و ادامه دادم و من تونستم آیلتس هم بگیرم با نمره ی خوب در مدت خیلی کمتر از چیزی که خیلی ها فکر میکردن، امکان پذیر نیست. و همون زبان رو ارتقا دادم و برای من شد دوست و عشق و یار و کار و درامد و همدم و ثروت. الان هم من با شما دارم فارسی حرف میزنم و گوش میدم و گرنه فارسی زبان مادی من نیست و سالها است که تقریبا چیزی رو به فارسی نمیخونم و یا گوش نمیدم. این جریان به ظاهر منفی به من کمک کرد که شخصیت قوی تر و مستقل تری از خودم بسازم. کاری کرد که یاد بگیرم دستم رو جلوی این و اون دراز نکنم و خودم باید روی خودم و خدام حساب کنم. البته استاد نمیگم اشتباه نکردم بعد از اون ماجرا، اما دیگه نه اوجور بوده و به اون وخامت. اون قدر قوی بودم و هستم که با همین نتایج کوچکم به بقیه و من جمله خانواده ی خودم و دوستانم کمک کردم . باز یاد حرف استاد افتادم شخصی که قوی میتونی به بقیه کمک کنه نه فرد ضعیف. ممنونم استاد از اینکه این قدر با حوصله وقت میذارید و آگاهی ها رو مرتب برامون توضیح و ساده سازی میکنید. بهترین معلم دنیا هستید. عاشقونم.