مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:
- شما چقدر می توانی به خدا اعتماد کنی؟
- چگونه خود را در مدار دریافت الهامات خداوند قرار دهیم؛
- “قلب”، دریافت کننده الهامات خداوند می شود وقتی که …
- چگونگی دریافت الهامات؛
- رابطه “آرامش قلبی” و “دریافت الهامات الهی”
منابع بیشتر:
برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD364MB23 دقیقه
- فایل صوتی گفتگو با دوستان 52 | اتصال به الهامات الهی21MB23 دقیقه
به نام خدا وسلام به خدا 152 مین گام شکرگذاری برای داشتن اولادسالمم که خدابی منت به ماعطاکرد.
الهی سپاسگذارم که الان هدیه های دیگری ازاولادمابه ماهدیه کرده است .
خداراشکربابت نی نی جون سالم وقدرتمندوثروتمندم.
اینقدرکل خانواده خوشحالیم فقط خدااحساس مارومیدونه.
سلام به استادادان عزیزم ومریم جون وهمکلاسیهای عزیزم.
خداروشکرکه هرمدل وازهرطرفندی مثلا میخواستیم ازبچه دارشدن جلوگیری کنیم خدا ازراههایی که مانمیدانیم این جیگرگوشه هاروبه ماهدیه کرد.
همون دهه 60تا70که مدام میگفتن بچه 2تاکافیه.
ازبیمه کردن،شیرخشک دادن،کوپن دادنشون ازهرجاکه دلشون خواست به ظاهربد!!!!ماروجریمه کردن.به جرم بچه دارشدن ازدوتابیشتر.
الان گاهی که میبینم توی تلویزیون خانواده هاروآوردن بابچه هاشون وموردتشویق قرارمیگیرن واقعاکه!!!!!!!!!!
توی رنجشش وبخشش نوشتم بخشیدمشون!!!!!!!!!!!
ولی الان که کامنت مینویسم به بچه هام نگاه میکنم اشکهام بی اختیارمیریزن که چرا!!!؟؟؟چرا!!؟؟؟؟؟چراباما واولاد مااینگونه رفتارشد!؟
بی احترامی!!!!!
درسته هیچ کس به زندگی مانه سود داره، نه زیان داره!!!!!!
ولی ماهم بچه بودیم سنمون کم بودروی روحیه ی مااثرگذاشت تاجبران بشه!!!!!وقت میبره.
یک شبه نیومد¡!!که یک شبه بره!!!!!!!!!!!
حالابرای یک تارموی بچه دولت داره منت میکشه!!!!!
اونقدرمنت بکشین که!!!!!!!!!
خدایاتوی مسیرتوآمدم توی سایت بهشتی صبرم بده.
گریه هام نوشتنم را کُند ترکرده ولی باافتخارمینویسم که بنده ی تمکین وتسلیم یک انرژی مافوق انرژیها هستم.
وآبرومندانه تابه الان به سفرزمینی بارهبریت الهی باخانواده ی عزیزم حمایت،هدایت شده ایم.
بقیه اش هم بااعتمادواعتقادبه خدابالذت ادامه میدهیم. الخیروفی ماوقع.
آخه ماکه قانون بلدنبودیم!الان یعنی ازاعماق وجودم دردرون خودم فریادهای بیصدا میکشم وازهویدای دل میگم خدایا تابی نهایتی که توهستی به خاطرهمین نعمتی که به صورت هدیه بخشیدی سپاسگذارم.دمت گرم، وگرنه اگه بچه کم داشتم ازنشیمنگاهم تابی نهایت میسوختم ومیساختم.
اتفاق به ظاهربد،!پسردومی ام سال90ازیک ساختمان ازطبقه ی همکف ازچاله آسانسوربه 5طبقه زیرزمین درحال ساخت وساز ساختمان بودند سقوط کرد!!!!!!!!!
شب اول رفتم بیمارستان آمدم نمازشکربه جاآوردم!!!!!!
گریه هامیکردم جوانِ رخشم روتخت بیمارستان به پشت افتاده نمیتونه به چپ وراست تکون بخوره و…………
ولی میگفتم: الهی شکرت که بچم سالمه من که قانون هم بلدنبودم!!¡
ولی میدونستم که باید درهرحال شکرخداروبجابیارم.
وازاینکه استادعزیزم میگن پدر2شهیدراتحسین کردم.
من این فایل روقبلا شنیدم دخترحاج داداشم 35ساله جون مرگ شد!!!روحش تاابدهاشاد.
دوتادخترگذاشت یکی کلاس اول ابتدایی یکی 6ماهه بودتوی مراسم عزا. این کودک6ماهه مدام گوشی روبه خاله هاش نشون میدادآهنگ بذارین دست بزنین من برقصم!!!!!!وای استادهمه میسوختن ازدیدن این بچهها!!!!!!حالامن که درحال تمرین بودم بایدخودموکنترل میکردم!!!!!!!
ولی همون اولش یکم گریه کردم.
گفتم: خدایامنوببخش ولی انسانم و سریع احساسم روخوب میکردم.
خداصبربه خانم حاج داداشم بده وسعی میکردم آرامش بهش بدم!!!
وهی میگفت؛ شمانمیدونین درون من چی میگذره!!!!!؟؟؟؟آتش وجودش راگرفته بوددیوانه وارگریه میکرد.
که هنوزبعداز3سال اصلا آرامش نداره!!!!!!!!!!!!!!!
منم بهش حق میدادم سعی میکردم نگم صبرکن!¡!!!!!!!!
خدایاروح تمام اموات شادوصبربرای همه ی. بازماندگان عنایت بفرما.
استاد شمادرست میفرمایین که انسان بامرگ تموم نمیشه اتفاقا جاه ومکانش تریلیاردهاباربهتره ولی حس دلتنگی ودلسوزی روچگونه آدم میتونه پرکنه وبااعتمادهم میگیم خدابزرگه،الان طرف درآغوش خداست.
اگه گریه بدبودبرای هراتفاقِ به ظاهربدپس چراخدااین احساس رادروجودانسان گذاشت!!!!؟؟؟؟ولی شمامیگین ازاون احساس سریع خودت رو به احساس عالی انتقال بدین الهی که همیشه ازچشمهای خدا دنیای درون ودنیای برونم راتجربه کنم آمین.
خودتون میدونین که قدیمیهاچه اعتقاداتی داشتن خب ازدیدحالائیهامزخرف!!!!!!!!!!!
ولی هنوزهم همون اعتقادات ادامه داره به خصوص توی خانه ی خواهرقبل ازخودم.
یک برادرنوجوان قبل از خودم داشتم فکرکنم سال 71بودفوت کرد.وای خدای من خودم 2تابچه داشتم ولی جوان بودم هنوزمرگ راکه درک نمیکردم فقط ترس ازمرگ روداشتم که هنوزهمان ترس دروجودم هست ودارم روخودم کارمیکنم به امیدی که بتوانم خودم رابامرگ به صلح برسانم انشاالله .
بلاخره این برادرم آخرین عضوخانواده بودجوان مرگ شد!!!!!مادرم ازغصه ی جونش دلش داغ داشت!!!!!!!!!!!
وقدیمارسم بودتاسرِِ سال طرف به مراسمهای جشن وشادی وعروسی نمیرفتن به خصوص خانواده.
ولی خداعمربرادروزن برادرم رابرکت بده فکرکنم هنوز40مین روزوفات برادرنوجوانم نشده بودکه این خانم وآقابابچه هاش رفتندعروسی!!!!!!!!!!!!!!!
وای وای وای ازدل مادررحمت شده ام.
الان که داداشم وخانم بچه هاش رفتندعروسی مادرم آتش گرفته فریادمیزد!!!!!
میگفت خدایامن نوجوانم زیرخروارهاخاک خوابیده حالاپسرم وعروسم میرن عروسی!!!!!!!!
اونم عروسی چه کسی؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
عروسی یک دوستی که اگه نمیرفتتندمهم هم نبود!!!!!!
ومیگفت به حرمت مادرم نمیتونم بیام!!!!.
مادرم تاوقتی زنده بودیادآوری میکرد.وشب درگذشت مادرم توی بیمارستان همزمان باشب حنابندان همین دخترش که جوانمرگ شدبرگزارشد(جشن حنابندان)وفرداش رفتیم مادرم راغسل وکفن کردیم شب سردخانه بود!!!!!!
چون حاج داداشم برای دخترش جشن شب عروسی گرفت خیلی هم باافتخارکه همه ی مردم حرف میزدن!
به ماکه گذشت ولی دانه هایی راکه خودش کاشته بوددروکردچه جورکه هرلحظه درون کشت وکارش میسوزد خدایا براشون صبر آرزومیکنم.
یک شیرین کاری دیگه ازدوتابرادرهای بزرگترازخودم.
من که ازدواج کردم بچه دارشدم خواهرم توی عقدازهمسرش جداشده بود.اذیت میشدپدرومادررحمت شده ام میگفتن لیلابچه روبیارهمینجا تاخواهرت وخودمون سرگرم بچه باشیم!!!
منم عزیزدلم شاگردشوفربودمدام روی ماشینهای مشهدبه تهران یامشهدبه شمال یابالعکس کارمیکرد
یک روزجمعه هردوبرادرومن خانه ی پدرم توروستابودیم .کلا من ازدواج کردم روستازندگی میکردم وپدرومادرم هم روستابودن کل هفته من باهاشون بودم وتعطیلیهاخواهرهای بزرگتروبرادرهای بزرگترم میومدن روستا.
این جمعه فکرکنم خواهرهایانیومده بودن یااگه بودن زودتر ازبرادرهام راه افتادن به مشهد.
به قول مادرم خیلی زرنگ بودکلایک کارآگاه به تمام معنابود!!!!!!داداش بزرگم داداش کوچیکه که احمق به تمام معناس روبردتوی ده بعدخودش به خانه برنگشت ازترس!!!!!ولی کوچیکه روپرکرده بودوادامه ی ماجرا!!!!!
داداش بزرگه به داداش دومی گفت بریم بیرون مدت زیادی نکشیدکه داداش کوچیکه برگشت خونه باتوپ خیلی پُر وعصبانی!!!!!
اول ازهمه به من گیردادکه مگه توخونه زندگی نداری!!!!؟؟؟؟؟
مدام خانه اینایی!!!!!!!!!! یعنی پدرومادرم.
خواهرم که ازمن بزرگتربودومجردطلاق گرفته بود.سریع آمد وسط چون من پسردومم رو حامله بودم تا. داداش کوچکم دستشوبردبالا میخواست منوبزنه خواهرم دستاشوبازکردجلوشوگرفت که من کتک نخورم!!!!!!!!!!
یک سیلی محکم به خواهرم زد!!!!پدرم سنش بالای 100سال بودقدبلندتا آمدجلوبین منو خواهروبرادرم،بردارم پدرپیرم راهل دادحتماناخودآگاه بود فقط ازروی عصبانیت زیادبود پدرپیرم کنترل خودش روازدست دادوافتادروی سطل قندوبه زمین خورد که سطل قندزیر. کمرپدرم. شکست!!!!!!!
وای خدای من استادیک چیزی میگم وشمایک چیزی میشنوید اون لحظه الان جلوی چشمم به تصویرکشیده شدوبازاشکهایم امانم نمیدهد به خاطرپدرم وزجه های مادرم الهی دشمن هم این روزهارونبینه!!!!!!
بلاخره بعدازاین همه کتک کاری ازهم جداشدن!!!!
وپدرم ازاعماق وجودش 2تاپسراشونفرین کرد
داداش بزرگه فکرکنم به خانه برنگشت خانمش بچه هاشوبرداشت وازخانه رفت وکوچیکه هم پشت سرزن داداش زن وبچه اش رو جمع کردن ورفتن ولی برای آخرین بارنبودکه این بلاهاروبه سرپدرومادرم آوردن چندمرتبه ی دیگه هم ازاین مدل اتفاقات رخ داد والان هم محصولاتشان رابرمیدارن.خداقوتشان بدهد!!!.
اون زمان برادرهام به خصوص بزرگه به پدرومادرم قلمبه میگفت: که چقدرنوه هاتودوست داری مدام روپاهات میگیری¡!!!!ازبس که حسودبودن!!!!!
چون من پسرداشتم اونهادخترداربودن همه چیزگذشت به پدرومادرم وماگذشت !!!!!!
ولی جالب اینجاست الان که دخترش جوان مرگ شده!!!
خودشو خانمشو و4تاازدخترهاشو به زمین وآسمان دوخته که یک تیکه ازملکهاشوبه اسم نوهای یتیم ماندش کنه ازترس بعضی ازدامادهاش ودختروداماددومی جرات انجام این کارونداره واختیارخودشونداره که مالشوبه نوه هاش ببخشه!!!!تاچندماه پیش که همین دغدغه روداشتن.حالانمیدونم به آرزوش رسید یانه!امیدوارم موفق بشه!!!!
برای همه ی خواهربرادرهای خونی وسایتی ام دعای خیردارم عاشقتونم.