گفتگو با دوستان 53 | تشخیص الهام از نجوا - صفحه 1

310 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «طیبه» در این صفحه: 13
  1. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 727 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 25 مهر رو با عشق مینویسم

    من هیچی نیستم

    هیچی نیستی طیبه

    یادت باشه که خدا همه کاراتو انجام میده

    و بعد گفتم خدایا سپاسگزارتم و یهویی اشک تو چشمام جمع شد و سپاسگزاری کردم و گفتم خدایا سپاسگزارم ازت

    شنیدم بهم گفت منم ازت سپاسگزارم که به من اعتماد کردی

    اینو که شنیدم گریه کردم

    میدونستم برای چی میگه

    چون چند روز پیش بهم گفت که طیبه دیگه گل سر نفروش

    اینا حرفایی بود که خدا بهم گفت که یادم بیاره هیچی نیستم

    صبح که بیدار شدم ،همون نقاشی که داداشم رو میشناخت و قرار شد که من اگر کار نقاشی مدرسه رو گرفتم زیر سازی و همه کاراشو انجام بده و من فقط طرح رو بکشم

    به داداشم زنگ زد و گفت خودت هم بیا باهم‌بریم مدرسه و با مدیر صحبت کنیم و گفت رسیدم به شهرکتون

    من و داداشم هم رفتیم و وقتی رسیدیم مدرسه ،مدیر مدرسه که گفت ما میخوایم رنگ کنیم در نظر داریم ،شما قیمت بدین و طرحتونو بگین

    و شروع کرد به گفتن ایده های خودش

    گفت من یه مدرسه شاد میخوام

    نمیخوام جملات احادیث و بزرگان و قرآن نوشته بشه که بچه هیچی ازش نفهمه

    میخوام اگر هم از قرآن نوشته ای باشه کنارش تصویر شادی باشه که بشه بچه هارو شاد کرد و بچه با شادی یاد بگیره

    صرفا نوشته خالی نباشه

    و ادامه داد که میخوام کف حیاط رو برای بچه ها مارو پله بکشم و بازیای دیگه نقاشی بشه

    که بچه ها موقع زنگ‌تفریح شادی کنن

    درسته اینجا مدرسه ابتدایی و راهنمایی پسرانه هست ولی میخوام یه طرحایی شبیه کودکستان شاد و زیبا باشه

    وقتی داشت میگفت من تمام رفتار های اونروزش یادم اومد که گفت من اول برم بچه هامو تعطیل کنم بعد بیام‌با شما صحبت کنم و دیدم که دستاشو میذاشت رو لپای پسر بچه ها و باهاشون با عشق حرف میزد و حتی با والدین هم با آرامش حرف میزد

    و قشنگ مشخص بود از اون فردی که اخلاقش و رفتارش منو فقط و فقط یاد خدا مینداخت صد در صد شاد هست که دلش میخواد بچه ها شاد باشن

    وای خدای من چقدر انسان های خوب رو سر راه من قرار میدی

    سپاسگزارم ازت .

    وقتی حرفاشو گفت ،به مرد نقاشی که اومده بود گفت برین حیاط رو ببینین و بیاین قیمت بدین بهم و من بگم‌طرح هاتونو نشون بدین

    خیلی جالب بود واقعا

    بعد که ما رفتیم حیاط دور تا دور حیاط نوشته بود ، انگار دانشگاه بود یا حوزه علمیه

    نمیدونم چجوری بگم داخلش انقدر نوشته بود که من خودمم دوست نداشتم اونجا باشم درسته نوشته ها یکی این بود که به پدر و مادر خود نیکی کنید و چیزای دیگه ولی برای محیط بچگانه شاید بهتر بود کنارش نقاشی هم باشه تا دلشون شاد بشه

    وقتی نقاش با داداشم صحبت میکرد گفت حدود 100 میلیون میشه متر کردم قیمت مناسب اگر بگیم این قیمت خوبه

    و من گفتم من میتونم نقاشی بکشم رو دیوار ؟ گفت چرا نتونی

    مگه کلاس رنگ روغن نمیری ؟ مگه خودت چندین ساله نقاشی نمیکشی و میفروشی

    اینم مثل اونه فقط درابعاد بزرگتر

    و گفتم آخه من چند ماه پیش از چند تا نقاش دیواری پرسیدم گفتن نمیتونی انجام بدی

    و سریع گفت اشتباه گفتن ،تو میتونی

    و اشاره کرد به یه قسمت از دیوار مدرسه که گل کشیده بودن و خیلی خیلی ساده بود و گفت اونو ببین انگار دادی به یه بچه گل کشیده ،میتونی مثل اون بکشی؟؟؟

    گفتم مثل اون چیه

    بهتر از اینم میتونم

    و گفت پس دیگه نگو نمیتونم

    درسته تا به حال نقاشی دیواری انجام ندادی ولی باید از یه جایی شروع ونی یا نه

    همون نقاشای دیواری هم یه روز مثل تو از این مدارس یا دیوارای خونه های قدیمی کارشونو شروع کردن

    پس به خودت اطمینان بده میتونی

    و به یه چیزم داشتم فکر میکردم ،خدایی که منو فرستاد این مدرسه ،صد در صد کمکم میکنه تا خوب و عالی بشه طراحی ها و نقاشیام

    بعد ما رفتیم اتاق مدیر و گفت قیمت رو و مدیر گفت که طرح دارین ببینم و گفت شب براتون ارسال میکنم

    ونقاش گفت اگر خطاطی خواستین ،داداش منو معرفی کرد و گفت استاد خوشنویسی هستن ، مدیر گفت نوشته نمیخوام چون میخوام بچه ها شاد باشن

    و ما خداحافظی کردیم و برگشتیم

    وقتی رفتیم بیرون مدرسه ،مرد نقاش گفت که خودت طرح داری ؟

    نمیدونم چی شد گفتم نه من که بلد نیستم

    اما اصلا حواسم نبود که من یه ماه پیش تو مسابقه سایت سازمان زیبا سازی شهر تهران شرکت کردم که برای مدارس فراخوان طرح نقاشی دیواری داده بود

    و من هم شرکت کردم و یه طرح کشیدم ولی برنده نشد طرحم

    و چون فتوشاپ بلد نبودم ، دستی روی کاغذ نقاشی کشیده بودم و این امتیاز داشت که من امتیاز نگرفتم

    به کل این طرحام یادم رفت ،ولی قشنگ میدونم چرا خدا اون لحظه از یادم برد تا نگم طرحامو

    بعد با داداشم رفتن و من برگشتم نون بخرم و برگردم خونه

    برگشتنی دیدم گنجشکا داشتن تو آب باغچه که آبشو باز کرده بودن به درختا آبیاری بشه آبتنی میکردن

    چند دقیقه ای وایسادم و تماشاشون کردم ،خود خود بهشت بود از لای در خونمون وایساده بودم داشتم بهشت زیبا رو که رود جاریه از بین درختا رو تماشا میکردم

    عین توصیف بهشت قرآن

    که میگفت خانه هایی که نهر ها جاریه

    و من میدیدم این بهشت رو با چشمایی که خدا بهم عطا کرده

    و صدای آب انقدر زیبا میومد که یه حسی بهم میگفت نرو داخل ساختمون وایسا و آبتنی گنجشکارو ببین و لذت ببر

    بعد چند دقیقه اومدم خونه و صبحانه مو خوردم و شروع کردم به رنگ کردن جدول رنگای چرخه رنگ

    مادر و خواهرم رفتن بیرون و منم داشتم لایو مشترک استاد عباس منش رو که دیشب خدا هدایتم کرد به گفتگو با دوستان شماره 49 گوش میدادم که موضوعش حس خوب بود

    12:15 من وقتی رنگ میکردم و گوش میدادم فایل رو قبلش اذان گفته شد و حس کردم که چیزی گوش نده و به قرآن و اذان گوش بده

    وقتی تموم شد دوباره همون حس بهم گفت که آروم باش و چند دقیقه باهام حرف بزن و هیچی گوش نده داشتم فکر میکردم و باخدا صحبت میکردم و خونه های جدول رنگارو رنگ‌ میکردم

    یه لحظه یاد صحنه ای از فیلم یوسف و زلیخا افتادم که زلیخا داشت تو قصرش تو اون تاریکی با خدا صحبت میکرد و اشک از چشماش جاری شد و دقیق حرفاش یادم نبود ولی این یادمه که با خدا صحبت میکرد و به یک باره متوجه شد که داره گریه میکنه

    میگفت که منم برای خدای یوسف گریه کردم و اشک میریزم و خوشحال بود

    بعد چون من اون تیکه از فیلمو دانلود کرده بودم خواستم از گالری گوشیم پیداش کنم که رفتم هرچی گشتم نبود گفتم خدا خواسته من اینه این فیلمو پیدا کنم ولی تو بگو چی میخوای بهم بگی اگر من باید الان یه چیزی رو گوش بدم ،بگو

    فیلمایی که تو گوشیمه رو بالا و پایین میزدم و دستمو رو یکی گذاشتم عکس موتور بود رفتم روش دیدم از استوری یه پیج آموزش موتور فیلمشو دانلود کرده بودم و چون عشق موتورم و خیلی دوست دارم موتور بگیرم خیلی فیلمای موتور تو گالریم هست

    بعد من باز کردم و دیدم یه آهنگه که خیلی خوب بود

    و آهنگ روی فیلم این بود

    به خودم‌ اومدم زندگی برام آسون نبود

    صدبارم خوردم زمین اما وقته باختن نبود

    از یجا به بعد از مسیر لذت بردم

    اونیکه مهمه رسیدن به مقصد نبود

    این که دست کم میگیرن آرزوهاتو نترس

    اونا فکره تو رو ندارن منطقیه پس

    اولین پیروزی یعنی که پاشی بعد شکست

    من به آرزو هام قوله رسیدن دادن

    به گوشِ همه یروزی می رسه فریادم

    من فقط یک بار به دنیا میام می خوام که

    جوری زندگی کنم که خودم دوس دارم

    من به آرزو هام قول رسیدن دادن

    به گوشِه همه یروزی میرسه فریادم

    من فقط یک بار به دنیا میام می خوام که

    جوری زندگی کنم که خودم دوست دارم

    کی به جز تو تورو باور داره بگو

    هیچموقع کم نیار تو

    می دونم می تونم دنیا مال منه

    وسط سیاهی هم من دلم روشنه

    من به آرزو هام قوله رسیدن دادن

    به گوشِ همه یروزی می رسه فریادم

    من فقط یک بار به دنیا میام می خوام که

    جوری زندگی کنم که خودم دوس دارم

    من به آرزو هام قول رسیدن دادن

    به گوشِه همه یروزی میرسه فریادم

    من فقط یک بار به دنیا میام می خوام که

    جوری زندگی کنم که خودم دوست دارم

    گوش دادم و مشغول رنگ کردن خونه های مربعی رنگی شدم

    داشتم گوش میدادم که میگفت من به آرزوهام قول رسیدن دادم

    و این صحنه از زندگیم اومد جلوی چشمم که من چند روز پیش به گفته خدا که گفت دیگه نباید گل سر بفروشی که فروشش و درآمدش برات بیشتره و فقط باید روی نقاشیات و علاقت تمرکز کنی و پیشرفت کنی و همین و همین

    و یاد اون لحظه که گفتم اشکالی نداره از صفر شروع میکنم ادامه مسیر رو برای فروش نقاشیام و آرزوهایی که برای نقاشی دارم

    و انگار یهویی بهم گفته شد وقتی تو تصمیم گرفتی اعتماد کنی و از صفر شروع کنی و در نظرت بود که بری باز از دستفروشی جلو در مدارس شروع کنی ،چند مدار بالاترت میبرم

    و اینو قشنگ حس کردم و این آهنگم گوش میدادم ، یهویی بلند گریه کردم و گفتم سپاسگزارم ربّ من دوستت دارم

    و میشنیدم که منم دوستت دارم بنده من

    من خیلی گریه کردم وقتایی که درک میکنم یه چیزی رو یا عمیقا میخندم ،یا عمیقا از گریه هایی که گریه سپاسگزاریه گریه میکنم ک یا اینکه هم میخندم هم گریه میکنم

    خیلی حس خوبی داشتم‌ خیلی

    چقدر خدا باحاله

    وقتی میگم خودت بگو قشنگ و حساب شده میچینه برام و من میخواستم به صحبتای زلیخا گوش بدم که با خدا حرف میزد و اشک میریخت ولی خدا کاری کرد که من این آهنگ رو بشنوم و اشک بریزم و این الهام هارو دریافت بکنم

    و من هم مثل زلیخا اشک بریزم و بخندم و بگم منم دارم برات اشک میریزم ربّ من

    بی نهایت از خدا سپاسگزارم

    وقتی تا شب داشتم رنگ میساختم مدام با دیدن رنگای سبز و رنگای دیگه میگفتم خدایا چقدر رنگ بی نهایت داری

    حالا این یه کوچولو از رنگای بی نهایتته که من دارم میسازم

    وقتی من نقاشی میکشم حس فوق العاده ای دارم

    و من تا شب کار کردم

    الان که دارم مینویسم 30 مهر هست و من الان فرصت کردم رد پامو بنویسم

    امروز به من گفته شد که

    قسمت 2 سریال زندگی در بهشت رو ببین

    دقیق با جزئیات روزهای قبلم یادم نیست

    میدونم که خدا هرآنچه که باید گفته بشه میگه ،سپردم به خودش

    برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  2. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 727 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    153 . روز شمار تحول زندگی من از این جعبه شگفتی خدا

    رد پای روز 16 خرداد رو مینویسم

    یه اراده ای هست، که اگر خودت رو بسپری بهش ، جوری مسیرتو تغییر میده که تو رو به بهترین ها هدایت میکنه

    صبح که بیدار شدم، تا با مادرم برم پلیس+10 تا پاسپورتشو کاراشو انجام بدیم ، نیت خودم این بود که برم تجریش تا به اون آقای فروشنده ماسک در مورد شرایط کارش و اینکه کجا باید برم تا منم برای فروش ماسک تو مترو برم ،بپرسم

    تا کنار فروش ماسک نقاشیامم بفروشم

    وقتی کارمون تموم شد یهویی مسیر تغییر کرد و من و مادرم رفتیم پانزده خرداد تا وسیله بگیریم و من روسری بخرم

    و از اونجا برم تجریش

    وقتی رفتیم، حتی اصلا نمیخواستم کیف بخرم، اونم نه یکی ،دوتا

    چون دو روز قبلش رفته بودم از مرکز خریدمون یه کیف دوشی خیلی خیلی زیبا و سبک گرفتم و انقدر سبکه که همیشه دنبال همچین کیفی میگشتم

    و این چند روزو بارها و بارها، با هر باری که به کیف نگاه میکردم میگفتم خدایا سپاسگزارم ازت و بی نهایت ممنونم که کیف سبکی به من عطا کردی

    وقتی رسیدیم، روسری گرفتم و نیتی برای گرفتن کیف نداشتم دو جا کیف دیدم قیمتش خوب بود و اونی بود که من میخوام و خیلی سریع گرفتمش

    بار اول کیفی که گرفتم بهم گفته شد اینو نگیر گوش نکردم و گرفتم اونموقع نمیدونستم چرا گفته شد نگیر ، بعد که رفتم جای دیگه و از اونجا هم کیف گرفتم و وقتی برگشتیم خونه دیدم اندازه بند کیف اولی کوتاه تره و من بند بلند تر استفاده میکنم

    یهویی یادم اومد که چرا گفته شد نگیرم ،چون خدا میدونست بندش کمی کوتاه تره و من بلند تر دوست دارم

    و اونو گذاشتم تا کتار نقاشیام بفروشم

    و از این به بعد سعی میکنم به حرفش گوش بدم

    بعد متوجه شدم ، چه جالب من اصلا نگران این نیستم که بخوام بگم پولم تموم میشه و پس ذهنم این بود که این یعنی من باید تلاش کنم و از خدا درخواست کنم تا خدا به من عطا کنه و من هر آنچه که لازم دارم رو بخرم و گفتم که هزاران برابرش به حسابم برمیگرده و بی نهایت برابرشم برمیگرده

    چون چند بار تجربه اش کردم تو این چند روز، وقتی پول خرج کردم گفتم هزاران برابرش برمیگرده به حسابم ،یه روز نگذشته حسابم پر میشد دقیقا همون قدری که خرج کردم فرداش برمیگشت به حسابم

    گفتم پس وقتی اینجوریه ، صد در صد بی نهایتش هم میاد به حسابم فقط کافیه که من مدار هام رو طی بکنم و تکاملم رو طی بکنم و مسیرم رو ادامه دار و مستمر ادامه بدم

    من الان در مداری هستم که همون قدری که خرج کردم برمیگرده به حسابم یا دو سه برابرش برمیگرده اما اگر مدارم تغییر کنه بیشتر و بیشترش هم میاد به حسابم

    بعد رفتیم نشستیم، یهویی مامانم خندید گفت برم یه قاشق بگیرم

    تو دلم گفتم قاشق رو میخواد چیکار

    یهویی دیدم رفت 20 تمن داد تو یه لیوان بستنی سنتی خرید

    اونجا بود که گفتم ببین طیبه یاد بگیر بخشندگی رو

    مامانم برای من الگوی بخشندگی باید باشه ،چون همیشه هرچقدر پول داره به راحتی میبخشه ،به راحتی خرج میکنه و این باور رو داره و همیشه میگه که بازم پول میاد به حسابم و خیالم راحته

    حتی بارها میگه که خدا میرسونه

    یه جورایی رهاست ، نگرانی اینو نداره که پول خرج کنه پولش تموم بشه

    ولی شاید باوری که داره پول به سختی میاد این مانع از اومدن ثروت شده

    و من باورای خودمم بررسی میکنم و میگم آیا تو هم این باورارو داری و اگر داری باید اصلاحش بکنی و تکرار کنی که پول هست همیشه و فراوان هست

    ثروت خدا بی نهایته

    و الان یاد حرف استاد افتادم ، که میگفت با هر خریدی که میکنید بگید من برای پیشرفت جهان هستی کمک میکنم با هر خریدم

    وقتی میرفتیم ، مادرم گفت میخواد چمدان بخره، که من وسیله هامو بذارم توش و وقتی میرم نقاشیامو بفروشم دستم نگیرم اون همه چوب رو که سنگین میشن ، بعد که چمدان گرفتیم

    الان که فکر میکنم میگم چقدر مهربونی داره مادرم چقدر دوست داره شاد کنه ،نه فقط بچه هاشو انقدر اخلاقش خوبه که از بچگی که دیدمش دوست داشته که مهربونی کنه

    درسته قانون رو نمیدونسته ولی ندونسته به قوانین عمل کرده

    یکی رها بودنش که مثلا وقتی کسی میگفت فلان چیز چه قشنگه زود میگفت بردار برای تو باشه و میبخشه همیشه

    و من درسایی که ازش یاد میگیرم باید خودمم عمل کنم بهشون

    وقتی برگشتیم خونه همه نقاشیامو بردم گذاشتم تو چمدون تا هر وقت رفتم برای فروش تو مترو یا نمایشگاه با خودم ببرمشون

    الان که داشتم مینوشتم یه سوالی از پس ذهنم گذشت که این سوالو از خدا بارها پرسیدم

    الان جوالش بهم گفته شد داشتم رد پای روز 16 خرداد رو مینوشتم که یه لحظه گفتم خدا کی مدارم تغییر میکنه و دیگه نیاز نیست برم مترو یا نمایشگاه یا جاهای شلوغ برای فردش ؟ یهویی گفته شد باید به چند تا ایده ای که دادم عمل کنی تا از این مدار خارج بشی

    باید اول بری نقاشی رنگ روغنت رو به کافه ها نشون بدی

    باید عمل کنی و قدم برداری

    باید بری هتل غدیر که بهت گفته شد ،نقاشیاتو نشون بدی

    باید بری دوباره نقاشی دیواری رو پرس و جو کنی

    بری برای فروش ماسک ببینی شرایطش چجوری هست و اگر قبول کردن که تو هم کنار فروش ماسک ،نقاشیاتو بفروشی کم کم بهت گفته میشه که چیکار کنی و در مدار بالاتر قدم برمیداری و وارد میشی

    چقدر حس خوبی داره وقتی اصلا نمیدونی خدا کی جوابتو میده و چجوری جوابتو میده یهویی به دلت الهام میکنه جواب سوالت رو و وقتی درکش میکنی خیلی حس قشنگی داره

    الان به خودم میگم ،طیبه ، خدا تا اینجا انقدر کمکت کرده تا مدارت از 8 ماه قبل تغییر کرده که نتایجت رو داری میبینی، پس اگر زودتر به ایده ها عمل کنی سریع تر قدم های بعدی بهت گفته میشه

    وگرنه اگر تعلل کنی ، دیر تر این تغییر مدار هارو که سرعتش تند باشه رو نمیبینی و کند پیش میری ، پس حرکت کن آفرین بهت

    تا اینجا تونستی خیلی هم خوب تونستی به لطف و کمک خدا که بی نهایت بود کمکش ،تو فقط یه ریز قدم نشون دادی ،خدا برات بی نهایت قدم برداشت

    پس آفرین زود تر حرکت کن برای این ایده ها تو میتونی ،تو ارزشمندی و خدا هر لحظه هدایتت میکنه

    نشسنی فقط بگی برم مترو بفروشم

    الان چند تا ایده دیگه گفته شده که باید انجامشون بدی

    خوشحالم از اینکه از وقتی پا تو مسیر آگاهی گذاشتم هیچ روزم شبیه روز قبلم نیست ، هر روز یه چیزی دارم یاد میگیرم

    هر روز دارم پیشرفتمو میبینم و بی نهایت از خدای خوبم سپاسگزارم

    یه چیزی رو الان یادم اومد

    من روز یکشنبه با پولی که داداشم بهم داده بود یک میلیون و 500 که برای خودم کفش و روسری و کیف و شلوار بخرم ،از پول اون رفتم قلمو خریدم و بوم و نصف پولی که بهم داده بود رفت

    وقتی داشتم خرید میکردم یهویی خندیدم و انقدر حس خوبی داشتم گفتم خدایا شکرت بی نهایت برابرش رو برگشته به حسابم و اون لحظه قشنگ یادمه حس فوق العاده ای داشتم و از اینکه خرید کردم خوشحال بودم ، و سپاسگزاری کردم و گفتم این یعنی اینکه باید بیشتر تلاشمو بکنم تا نقاشیامو بفروشم

    و یک روز نگذشته پولی که برادرم داده بود دقیقا همون قدری که خرج کرده بودم برگشت به حسابم و خیلی خیلی حس خوبی بهم داد از این به بعد سعی میکنم حس بهتری داشته باشم از خرج کردن پول و بدونم که میاد

    برای تک تک اعضای خانواده صمیمی عباس منش ،بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت میخوام و سعادت در دنیا و آخرت باشه برای همه مون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  3. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 727 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    الان که مینویسم 19 فروردینه ولی دیروز رو مینویسم و درسایی که در عمل اجرا کردم و خیلی خوشحالم که دارم یاد میگیرم در عمل اجرا کردن رو

    امروز یعنی 18 فروردین میخواستم برم روز شمار ولی یه حسی بهم گفت بیام و اینجا بنویسم

    من چند روزه دارم این فایل رو گوش میدم و واقعا جالبه هر بار یه چیز جدید درک میکنم و برام تازگی داره

    البته این فایل که تقریبا یک ساعت از اون دوساعت لایو استاد عباسمنش با همکارشون استاد عرشیان فر هست رو که کاملشو من از یوتیوب داشتم ، از اولش کامل گوش دادم دو ساعت کامل رو دوباره میزدم از اول و به حرفاشون فکر میکردم

    من امروز رد پامو به جای روز شمار تحول زندگی اینجا مینویسم

    من دیشب گفتم میرم فردا کلانتری

    بعد یاد حرف استاد افتادم که یه بار شنیده بودم تو یکی از فایلا میگفتن اگر خدا بخواد انجام میدم

    و برام سوال شده بود که چرا این حرفو گفتن در صورتی که میگن خودمون با فرکانسامون زندگیمونو رقم میزنیم ،در صورتی که من در مدار دریافتش نبودم و درک نمیکردم تا وقتی که

    من روز سومین شب قدر ،چند روز پیش هدایتی سوره کهف رو خوندم از اول و به آیه 23 که رسیدم نوشته بود

    و ای رسول ما ،تو هرگز مگو که من این کار را فردا خواهم کرد 23

    مگر آنکه بگویی ،اگر خدا بخواهد و لحظه ای خدا را فراموش مکن و به خلق بگو امید است خدای من مرا به حقایقی بهتر و علومی برتر از این قصه هدایت فرماید 24

    و بعدش گفتم اگر خدا تو بخوای من فردا میرم کلانتری و تو از ساده ترین راه به من بگو چیکار کنم

    تو میدونی خدا تو هدایتم کن چجوری رفتنم و چیکار کردنم رو

    و من صبح باز تو نوشته هام با خدا نوشتم براش و چون مسیر کار داداشم تجریش بود منم باهاش رفتم که منم برسونه

    صبح زود بود گفتم برم که زود برگردم من به خیال خودم میگفتم تا 12 برگردم

    ولی نزدیکای 4 برگشتم خونه

    و داشتم فکر میکردم که ببین من میخواستم زود برگردم

    ولی خدا راه دیگه ای داشت برای من

    حتی من رو برد چند جا و آخرین وقت اداری برگشتم کلانتری و کارمو انجام دادم حتما برای من خیریتی بوده که آخر وقت کارمو انجام بدم

    و واقعا امروز چند تا درس جدید یاد گرفتم و فهمیدم دارم عمل میکنم

    وقتی رفتیم دوجا داداشم کار داشت گفت بعدش میرسونمت کلانتری ،رفتیم و بعد که رسیدم دوتا برگه بود دادم بهش گفت باید بری دفتر خدمات قضایی

    چیزی نیومده من بدون اینکه توجه کنم که بگم برای یکی اومده اونو بنویسه گفتم باشه و رفتم دوباره تا مترو تجریش که تا ساعت 14 اونجا بودم و گفتن باید برگردم کلانتری

    تو دفتر قضایی بودم و تمرین طراحیامو برداشتم و تا نوبتم برسه شروع کردم به تمرین کردن

    و بعد یادم افتاد کارت ملی نبردم

    درخواست کردم گفتن باشه با عکس کارت ملیت که تو گوشیت هست میتونیم کارتو راه بندازیم

    خلاصه من اونجا بودم که پیام از اون گالری دار اومد و گفتن تو این دوروز تابلومو میگن تا ببرم ترمیم کنن

    وقتی پیامو دیدم تعجب کردم گفتم چرا یهویی نظرشون عوض شد ؟؟؟

    پرسیدم که خدا دلیل اینا چیه؟ بعد من نوشتم که من دیگه شکایت کردم و خسارتم رو از طریق پلیس میگیرم

    دوباره یه حرفایی زدن که با شکایت به هیچ جایی نمیرسم و …

    یه لحظه دیدم دارم عصبانی میشم و میخوام پیامی بنویسم زود یادم اومد که استاد میگفت تو این شرایطه که باید دستتو نذاری تو آتیش و سعی کردم حالمو خوب کنم

    باز دوباره ذهنم گفت تو نمیتونی اینا به خودشون نمیگیرن و همه اینا تو چند ثانیه داشت رخ میداد و من هی جواب ذهنمو با دلیل و تمام نشونه هایی که خدا بهم داده بود و تمام درسایی که از این جریان گرفتم و میگفتم و کم نمیاوردم

    و سعی میکردم که حالمو خوب کنم آگاهانه و تکرار میکردم که قدرت دست خداست و دقیقا خدا یادم میاورد تمام نشونه هاش رو که باعث شده بود من دیگه عصبانی نشم و فقط به ذهنم میگفتم

    من دارم از این اتفاق به ظاهر بد درس یاد میگیرم و آخرش به نفع من رخ میده مطمئنم چون خدا بهم این آیه و لسوف یعتیک ربک فترضی رو گفته

    و تا برسم کلانتری فقط داشتم یادآوری میکردم

    وقتی رفتم فرم هارو پر کردم و گفتن میره دادسرا

    و برگشتنی باز ذهنم خواست شروع کنه و زود دست به کار شدم گفتم خدایا میخوام آگاهانه حالمو حسمو خوب کنم چه کاری باید انجام بدم ؟؟؟

    همزمان هم داشتم همین فایل رو گوش میدادم یهویی به دلم افتاد از جاکلیدیایی که تو جیبت هست اموجی لبخند هدیه بده به سه نفری که تو ایستگاه اتوبوس نشستن کنارت

    وقتی هدیه دادم انقدر حالم خوب شد

    بعدش تو مترو میخواستم پیاده بشم یهویی دوتا هم به دوتادختر هدیه دادم

    خیلی حس خوبی داشت با هر هدیه حال من بهتر و بهتر میشد

    بعدش وقتی رسیدم شهرک خودمون باز به سه نفر هدیه دادم واقعا حس فوق العاده ای داشتم

    برگشتنی دیدم خواهر زاده ام داره فوتبال بازی میکنه با دوستاش یهویی باز به دلم افتاد براشون بستنی بخرم رفتم و برای همه شون بستنی گرفتم

    واقعا حالم خیلی خوب شده بود آگاهانه امروز هم به ذهنم درس یاد میدادم البته خدا کمکم میکرد من وگرنه هیچی بلد نیستم

    و هم اینکه آگاهانه حالمو خوب کردم

    و وقتی رسیدم خونه شب مهمون اومد یهویی برای افطاری و با پسر عموم کلی بازی کردیم و کیف کردم انقدر متمرکز بودم که واقعا خیلی خوش گذشت

    بهم گفت یه بازی بگو یهویی گفتم خدا تو بگو چی بازی کنیم

    از دلم یه صدایی شنیدم گل یا پوچ

    وقتی بازی کردیم با مادربزرگم و مادرم خیلی خندیدیم و مادر بزرگم وقتی داشتن میرفتن گفت طیبه خیلی خوش گذشت گفتم آره تو هم خیلی خوب بازی کردی و خندیدیم با هم

    خیلی خوشحالم که خدا یادم داده که چجوری حالمو خوب کنم ازش سپاسگزارم

    و میدونم که خدا کمک میکنه تا کنترل کنم ذهنمو و میگفتم ببین ذهن من ،

    الان که نوشتم رد پامو متوجه شدم که چقدر امروز تمرکز داشتم و آگاهانه داشتم که حالمو خوب میکردم

    در صورتی که قبلا تو این جور مواقع زود عصبانی میشدم یا میگفتم من باید پول خسارت بگیرم

    ولی الان فقط و فقط میگفتم من چه چیزی باید الان یاد بگیرم و حالمو بهتر و بهتر کنم و چشم بگم به خدا و بذارم که خدا کاراشو انجام بده

    برای تک تکون عشق و شادی و سلامتی و آرامش میخوام یه عالمه ثروت بی نهایت و سعادت در دنیا و آخرت

    استاد جان و خانم شایسته عزیزم و گروه خوبتون بی نهایت ازتون سپاسگزارم

    خدایا شکرت بی نهایت سپاسگزارم هر روز درس یادم میدی و من سعی میکنم شاگرد فوق العاده ای باشم برای تو رب من

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  4. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 727 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما عزیزان

    من که دیشب این فایل برام نشونه اومد و فقط از روی متنش خوندم و دیگه فایل رو گوش نکرده چشم گفتم به خدا و تابلومو پاک کردم با رنگ سیاه

    و بعدش که فایل رو گوش دادم خوابم برد و خوابیدم

    صبح که بیدار شدم گذاشتم فایل رو گوش بدم و نقاشی بکشم

    با هر حرف استاد هی من چیزای تازه تر میشنیدم حتی قشنگ درکشون میکردم که ببین این کارو که استاد گفت چشم گفتن به الهام خدا من دارم الان تا جایی که میتونم برای همه کارام انجام میدم و سعی میکنم بیشتر چشم بگم

    در صورتی که 6 ماه پیش که به این فایل گوش دادم نمیدونستم چجوری باید چشم بگی حتی تا تقریبا یه ماه پیش که اسفند ماه بود و تو روز شمار نوشتم ،معنی تسلیم بودنم نمیدونستم ،با جریان سرماخوردگیم و سه هفته ادامه دار بودنش من داشتم از خدا یاد میگرفتم چجوری تسلیم بودن رو چشم گفتن رو ،در مداری که بودم و قرار گرفته بودم تا درکش کنم

    در اصل من تو این 6 ماه داشتم کم کم تکاملم رو طی میکردم و با هر قدمی که برمیداشتم یه سری چیزا برام قابل فهم تر میشد و حتی آرومترم شدم

    و هر موقع چشم نگفتم و گوش ندادم دیدم که به نتیجه نرسیدم

    و به این فکر کردم که من اولین باری که شروع کردم به این فایل گوش بدم و لایو دو ساعتی رو دانلود کردم از یوتیوب همکارتون اونموقع بود که من دیگه شروع کردم به ادامه فایلای استاد عباس منش و ادامه دار شد و هر روز گوش دادم

    یادمه من که گوش میدادم میشنیدم درمورد چشم گفتن ولی اصلا درکش نمیکردم

    حالا میفهمم چرا استاد میگفت که تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی

    گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

    و اینکه میگفتن اگر در مدار مثلا شماره 1 باشی مطالب مدار 7 رو متوجه نمیشی هرچی بهت بگن میشنوی ولی درک نمیکنی

    یا الان جدیدا متوجه شدم که کمتر شده حرف زدنم به خانواده ام و دیگه اصراری ندارم که بهشون بگم فلان چیز اینجوریه چون یه جریانی پیش اومد که فکر کنم اینجا ننوشتمش باعث شد که من دیگه با خانواده ام یا کسی حرفی نزنم و فقط روی خودم سعی کنم کار کنم

    البته نگم اصلا حرف نزدم یه وقتایی شده که بگم ولی مثل قبل که روزی مثلا 20 بار میرفتم درمورد حرف استاد میگفتم و بحث بود درموردش ولی الان شده یک بار نهایت دوبار

    جریانشو میخوام تو دیدگاه قانون سلامتی بنویسم قسمت یک معرفی دوره چون بعد از این فایل بود که من فهمیدم چرا نباید به بقیه بگیم در مورد این آگاهی ها و درکش کردم

    احساس میکنم وقتی در مورد چیزی درک میکنم درسمو میگیرم و برای مدار بالاتر قدم برمیدارم

    اینجا بخوام بنویسم طولانی میشه

    و حتی بعد چند وقت دوباره این فایل رو گوش دادم و باز هم یه سری حرفای جدید شنیدم ولی بحث رو که میگفتن وحی خدا با آرامشه و نجوای شیطان حس رو بدتر و بدتر میکنه درست درکش نمیکردم

    تا اینکه دیشب این موضوع رو قشنگ با تک تک سلول های بدنم درکش کردم با اعماق وجودم

    و اون موقع بود که هدایتم کرد خدا به سمت نشانه تا این فایل رو دوباره بهم یادآوری کنه و بگه که ببین طیبه تو قشنگ داری یاد میگیری و قشنگ داری سعی میکنی که به من چشم بگی

    چون وقتی زود چشم گفتم و نقاشیمو پاک کردم بلافاصله یه حس خوب جای حس بد رو گرفت و من به قدری آروم شدم که واقعا خدارو سپاسگزارم از این همه هدایتگریش

    و همین رو ادامه بده و مطمئن باش که نتایجت پایدار میشه وقتی تو به تغییر خودت مشتاقی و تلاش میکنی و از خدای خودت کمک میخوای

    چقدر من حس خوبی دارم که خدا لحظه به لحظه داره باهام حرف میزنه کمک میکنه الهام میکنه هدایت میکنه تا ظرف وجودم بزرگ و بزرگتر بشه نسبت به دیروزم خیلی مشتاق تر میشم وقتی میبینم نتیجه عمل کردن به گفته هاش و چشم گفتن به حرفای خدا منو به سمت بهشت هدایت میکنه

    به سمت حال خوب

    به سمت زیبایی های بیشتر

    الان که دارم مینویسم یه عالمه گنجشک دارن میخونن رو درختای بهشتی پایین ساختمونمون و واقعا یه موسیقی پر از حس خوبه

    خدایا سپاسگزارت هستم

    استاد گفت که وقتی احساست خوبه شما شروع میکنی خودت رو آروم میکنی و تسلیم خدا میشی

    به محض اینکه به این نقطه میرسی ، زندگیت تغییر میکنه

    من یاد تسلیم شدن خودم تو جریان نقاشی شب قدر 21 ام دومین شب قدر افتادم ازش درخواست کردم و پاشدم که بومم رو بردارم شنیدم الان وقتش نیست و سعی کردم خودمو آروم کنم و اجازه بدم خدا خودش قدم به قدم هدایتم کنه

    اما دیشب اینجوری نبود فقط عجله داشتم فقط به زور میخواستم هدایت بگیرم ،و حس بدی که هر لحظه داشت بدتر و بدتر میشد و اونجا بود که فهمیدم نباید ادامه بدم و از خدا کمک خواستم و این فایل رو بهم نشونه داد تا دوباره گوش بدم و یاد بگیرم

    من الان درک میکنم حرفای استاد رو که میگفت

    کل موضوع تکرار اصله

    من الان 6 ماهه که دارم به فایلای رایگان استاد گوش میدم از صبح که بیدار میشم تا شب و فکر میکنم جدیدا ،جدیدا میگم چون قبلا فقط گوش میدادم و کمتر مینوشتم ولی جدیدا فکر هم میکنم الگو هم پیدا میکنم برای ذهنم و میبینم پیشرفتم داره سرعت پیدا میکنه

    من تو این 6 ماه

    این فایل رو بارها شد به شکلای مختلف گوش دادم

    اونایی که یادمه مینویسم

    فکر کنم همه رو تو روز شمار نوشتم یا اینکه تو دفترخودم و خدا

    یه بار که گوش دادم این موضوع که هرآنچه خیر از تو به من برشه محتاجم رو یاد گرفتم و سعی میکردم عمل کنم

    یه بار که گوش دادم در مورد تسلیم بودن سوالاتم رو میپرسیدم و هدایت میشدم به فایلای تسلیم بودن

    امروزم که هدایت شدم دیدم من قبلش خیلی زود چشم گفتم و انجام دادم و زود در مسیر خدا قرار گرفتم و این فایل رو یه جور دیگه داشتم درک میکردم چون بیشترشو یاد گرفته بودم در حد مداری که الان هستم اجرا کنم و درس یاد بگیرم

    خیلی خوشحالم که حتی یه فایل با اینکه شاید 100 باری گوش دادم ولی الان دوباره برای من کلی درس داشت و یه اراده ای منو هدایت کرد اینجا تا بنویسم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  5. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 727 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    این فایل نشانه من بود الان

    همین که متنشو چشمم خورد بهش و خوندم زود رفتم نقاشیمو پاک کردم

    با رنگ سیاه

    یه صدایی بهم گفت مگه دیوونه شدی صدای ذهنم بود قشنگ میتونستم بفهمم

    چون همراه احساس بدی بود که یهویی اومد سراغم و حس بدی از نقاشیم گرفتم حتی دوست نداشتم نگاه کنم به نقاشیم

    یاد یه نقاش افتادم که امروز هدایتی رفتم تو گوگل اسم یه نقاش که ثروتمند ترین بود رو بنویسم و درمورد تکنیکش ببینم

    یه لحظه دیدم که نوشتن نقاشی که 6 سال برای نقاشی زمان گذاشته بود نقاشیشو آتیش زد همین که خوندم بدون معطلی گفتم حتما بهش الهام شده که بسوزونه و بعد یه سوالی کردم و گفتم مگه میشه آدم نقاشیشو که 6 سال کار کرده بسوزونه ؟ بعد دوباره جواب دادم آره حتما بهش الهام شده که این نقاشیت نباید به فروش برسه با اینکه نقاشیش میلیون ها دلار قیمتش بود

    دقیقا نوشته توی متن رو هم که خوندم که در مورد استاد و حذف کردن دوره تند خوانی از سایت رو گفتن

    گفتم آره منم باید الان تابلومو پاک کنم و دیگه به فکر فروش تابلو که با انگشتای دستم بکشم و ببرم بیرون تو کافه ها بفروشم نباشم

    چون اینو درک کردم که نقاشی هایی که با انگشتام میکشم و از خدا الهام میشه خاصن و زمان دارن برای نقاشی کردن و باید آماده دریافتش باشم تا بهم گفته بشه

    این فایل نشانه قشنگ جواب رو واضح بهم گفت

    الان جریانشو میگم بهتون

    و چقدر خداوند هدایتگر من هست که قشنگ هدایتم میکنه تا درست تو مسیر خودش باشم

    من الان یه نیم ساعت پیش داشتم نقاشی میکشیدم تا آینه دستی هارو تموم کنم و ببرم برای فروش تو باغ کتاب که بهم گفتن بعد عید هماهنگ کنم

    یه لحظه یاد حرفای پسر داییم افتادم که وقتی نقاشیامو پرسید گفت میتونی نقاشی بکشی ببری تو کافه ها بفروشی

    و بعدش من نقاشیایی که بهم الهام شده بود و همه شون به آیات قرآن مرتبط بود بهش نشون دادم

    گفت میتونی از این نقاشیا بکشی بفروشی تو کافه ها الان اینجور چیزا که خط و خطوطه خواهان داره

    من دقیق یادم نیست ولی فکر کنم گفتم نه اینا خاصن و خدا الهام کرده نمیشه یه جور دیگه بخوام برای فروش بذارم که فقط پول بیاد دستم

    بعد که گذشت من امروز تو روز شمار هم نوشتم که داشتم به حرفای پسر داییم و ایده ای که داد فکر میکردم

    یهویی نیم ساعت پیش پاشدم گفتم آره راست میگه از این نقاشی های خطوط که با دستام میکشم رو بکشم و بفروشم و بعدش اومدم که بنویسم برای خدا و ازش خواستم

    وحتی نوشتم که خدا آیا درسته که من با این سبکی که تو بهم دادی و تمام تابلوهایی که تا الان اینجوری کشیدم همه شون به آیاتی از قرآن که دقیقا ترجمه یه آیه باشه انگار نقاشی آیه هست ، بوده و تا الان 5 تا نقاشی رو بوم کشیدم و سه تاشم باید تکمیل کنم

    بعد وقتی داشتم مینوشتم انگار یه حسی بهم میگفت انجامش نده و این کارو نکن ولی رفتم و نشستم و رنگامو گذاشتم و انگار به زور میخواستم یه تابلو بکشم

    یه حس ناخوبی هم احساس میکردم

    با تمام این ها رفتم و چون داشتم قسمت روز شمار تحول زندگی فایل مصاحبه با استاد قسمت 8 رو میدیدم گفتم 8 تا رنگ باشه

    هی از خدا سوال میپرسیدم ولی انگار جوری بود که میخوام به زور الهام بگیرم

    ولی ادامه دادم وقتی نشستم و رنگارو به دستم زدم دیدم حسه داره اذیتم میکنه نشستم چشمامو بستم منتظر بودم که خدا دستامو حرکت بده ولی اصلا دستام حرکت داده نمیشدن

    نمیدونم چجوری شد و رنگارو یکی یکی زدم

    بعد که چشمامو بسته بودم همچنان حس ناخوب انگار داشت اذیتم میکرد و گفتم نکنه کارم درست نبود

    بعد که چشمامو باز کردم به چشمم دو تا چهره دیده شد ولی حس خوبی بهم ندادن

    و قشنگ انگار احساس میکردم نباید عجله میکردم تو کشیدن تابلو

    و یاد اون لحظه افتادم که گفتم بذار از این نقاشیا بکشم بفروشم و یاد حرف پسر خاله ام افتادم که میگفت از این نقاشیای عجیب دختر پسرا خوششون میاد

    دیدم حسم خوب نیست به تابلو نقاشی

    پرسیدم گفتم خدا اگر کارم درست نبود یه نشونه بده تا اصلاحش کنم چیکار باید انجام بدم برای این تابلو که الان رنگش کردم

    بعد اومدم سایت و نشانه ام رو زدم و وقتی دیدم در مورد وحی هست و ادامه شو خوندم متنی که گذاشته بودین جوابمو گرفتم

    حس خوب الهام از طرف خدا

    حس بد صدای شیطان ذهن

    و زود رفتم تابلومو با رنگ سیاه بپوشونم که صدایی گفت چرا این کارو کردی مگه دیوونه ای میتونستی بفروشیش

    ولی به این صدا که میدونم از ذهنم بود چون نشانه اش حس بدی بود که داشتم

    و بدون معطلی زود رنگ سیاه رو زدم پارچه اش رو در میارم

    الان اینو میخواستم بنویسم حس کردم کلا دیگه نباید روی اون بوم نقاشی بکشم

    و وقتی رنگ از روش زدم حسم آروم شد و یه آرامشی بهم اومد

    و وقتی اومدم که ادامه متن رو بخونم آخراش نوشته بود که

    قبول کردن الهامات و عمل کردن بهش حتی نچسبیدن به ایده که نه فقط این جواب میده بلکه اجازه دادن به خداوند تا شیوه رسیدن به خواسته تو رو مشخص کنه و در صورت نتیجه نگرفتن و شکست از ایده الهامی همچنان آرام و رها وتسلیم بگی حتما خیره و تجربه و درسی که اینجا گرفتم تو مراحل بعدی به کارم میاد

    من اینو یاد گرفتم که این مدل سبک نقاشی که خدا یهویی بهم الهام میکنه وقتیه که من آماده دریافتشم و واقعا نقاشیم فوق العاده میشه و هنگام نقاشی کشیدن حالم خوبه

    و قشنگ احساس میکنم که دستام به اراده خودم حرکت نمیکنن

    تو این چند دقیقه قبل یاد گرفتم که به زور نمیشه طرح جدید از خدا بخوام و به زور بگم الهام کنه

    وقت داره و من باید روی نقاشیام کار کنم و هر موقع وقتش برسه الهام میشه

    و برای فروش برای کافه ها باید از جاکلیدی و آینه دستی و چیزای فانتزی که میکشم طرح های چهره کارتونی از اونا کار کنم و ببرم برای فروش

    نقاشی خطوط و الهام هایی که میگیرم زمان دارن و خیلی خیلی با ارزش ترن

    خوشحالم از اینکه خدا باز هم کمکم کرد تا بهم بگه ببین طیبه تو کارای کوچیک رو که کارتونی کار میکنی ببر برای فروش

    هر کدوم سر جای خودش جداست

    برای تابلوهات هم به وقتش هم فروش میره و هم الهامات جدید میاد فقط باید خودت رو آماده دریافت کنی

    این نشانه دقیقا جواب درخواست من بود و عاشقشم که خدا هدایتش از بی نهایت طریق کاملا واضح هست و کمک میکنه

    الان درک کردم که استاد عباس منش میگفتن یه وقتایی شده فایل ضبط کردن ولی بعد پاکش کردن و نذاشتن تو سایت

    من قبلا وقتی این تابلوهایی که خدا بهم الهام کرد رو کشیدم فکر میکردم هر وقت بخوام میتونم بکشم از این تابلو ها ولی امروز دیدم نه اینجوری نیست

    باید روی خودم کار کنم روی شخصیتم و باورهام تا درمدارهای بالاتر که قرار گرفتم تابلوهای جدید تر و عالی تر طبق همون مدار بهم خدا الهام میکنه

    خوشحالم که دوباره حسم رو خوب کرد خدای من ازت سپاسگزارم بی نهایت شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  6. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 727 روز

    به نام ربّ

    سلام ساناز جان

    وای خدای من

    تو این ساعت بعد نماز خوندنم

    اومدم تا از سایت دوباره عکس پروفایلمو ببینم ،خودمم نمیدونم چرا ودی انقدر ذوق دیدن عکسمو تو پروفایل سایت رو دارم که کلی عشق میکنم میبینمش

    و این ذوق و عشق رو یه جواب میتونم براش پیدا کنم

    به صلح رسیدن با خودم

    که عاشقانه با دیدن خودم عشق میورزم و صاحب اختیارم میاد به یادم و سپاسگزارشم که این همه زیبایی بهم عطا کرده

    من وقتی اومدم یه خانم بود که بیشتر دیدگاهایی که مینویسم رو دنبال میکنه

    یه لحظه اومدم قسمتی که دیدگاه گذاشته بودم و از اونجا رفتم تا پروفایل و دستاوردهاشو ببینم

    بعد کنجکاو شدم که ببینم چه دیدگاهای دیگه ای گذاشته

    همین که باز کردم صفحه رو توجهمو جلب کرد

    الهام یا نجوا

    اومدم و دیدگاهشونو برای پاسخ به دیدگاه شمارو خوندم سریع گفتم بذار ببینم چی نوشته ساناز خانم

    تا اینجا که خوندم گفتم یا خدا

    چی میخوای بهم بگی

    چیکار داری بامن میکنی

    آخه من ساعت 2 خوابم گرفت میخووستم بخوابم ولی حس کردم که نباید بخوابم و انگار قشنگ میشنیدم نخواب

    وقتی نشستم رو تختم گفتم خب الان تو بگو چیکار کنم ،اگر قراره نخوابم

    بعد شنیدم شروع کن جوانه ها رو چند تا باید ببافی

    آخه من این هفته جمعه ایده ای گرفتم از خدا که با کاموا جوانه برگ ببافم و جمعه ببرم بازار کنار نقاشیام بفروشم

    بعد من از دو تا 4 که اذان صبح گفته شد بیدار موندم و قسمت روی گیره سر رو که جوانه ها بهش وصل میشدن رو بافتم تعداد 10 تا

    که جمعا با بقیه 25 تا میشن

    بعد که نمازمو خوندم و اومدم هدایت شدم به نوشته های شما

    دقیقا شما نوشته بودین که

    و قشنگ پله به پله میام جلو

    رشد میکنم

    ی برگ‌ سبز جوانه زده

    شایدم دوتا

    انگاری سومی هم داره جوانه میزنه

    و من تو مسیر رشدم

    یهویی بافتنیام رو دیدم که من داشتم جوانه میبافتم ،جوانه برگ به شگل گل سر که تازه مد شده و تو جمعه بازار فروشش بیشتره

    و خدا بهم ایده شو داد تا منم ببافم

    الان که حرف شمارو دیدم گفتم وای خدای من

    چیکار داری میکنی الان گفت جوانه ها هی بیشتر میشه

    و این حرف شما برای من نشونه خیلی بزرگ بود که با عشق ببافم که همه شون به فروش میرسن و من پله به پله مسیر تکاملم رو طی میکنم

    بینهایت ازت سپاسگزارم ربّ من که به نظر ساناز خانم زیبا هدایتم کردی

    ساناز جان برات بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت بی نهایت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  7. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 727 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما ساناز جان

    دیروز صبح که بعد اذان صبح حدود 4 هدایت شدم به دیدگاه شما، و من چون یه پله پیشرفت کردم که عکس پروفایلمو روز 4 شهریورگذاشتم تو سایت وورد پرس و روز 6 ام تو سایت اومد ،خیلی خوشحال بودم تو کل روز هی میومدم سایت و فقط عکسمو میدیدم و میرفتم

    و خوشحالم از اینکه حرفای شما برای من کلی نشونه و درس بود

    الان که پیامتونو دیدم گفتین خدا صبح بیدارتون کرد تا بیاین سایت تا آخر نوشته هاتون فقط گریه کردم از خوشحالی و عظمت خدا

    و سپاسگزارم از خدا که شما رو سر راهم قرار داد

    من امروزم ، تا ساعت نزدیک سه بیدار موندم و جوانه میبافتم

    ،به خدا گفتم اجازه دارم بخوابم ،خیلی خوابم میومد و حس کردم که اشکالی نداره ولی باید بازم ببافی تا جمعه

    امروز چندین بار فایلای مختلف دیدم از اینستاگرام که انقدر هر روز فایلای استادو دیدم که اکسپلورم فقط فایلای استادو میاره که تیکه تیکه هست و حرفای ارزشمند رو گوش میدم

    و یه سری جدیدا فایلای تیکه ای رو اینستاگرام بهم نشون میده

    صحبتای افراد میلیاردر و موفق و افرادی که تلاش کردن و الان کلی ثروت دارن

    و همه اینارو پشت سرهم بهم نشون میده و وقتی میبینمشون هر بار میگم‌منم میتونم

    و تحسینشون میکنم و میگم وقتی اونا از خوابشون زدن منم میتونم و برای پیشرفتم از خوابم میزنم

    وقتی همه شون تونستن منم سعی میکنم

    همه شون دو تا چیز رو اشاره میکردن

    یکی اعتماد کردیم به خدا محمد رضا گلزار خیلی جالب گفت میگفت من مستقیم با adslبه خدا وصلم

    و دومی تلاش کردیم و رو به جلو حرکت کردیم

    دیدن اینا باعث شده بیشتر بشه حس ارزشمندی و تواناییم به اینکه منم میتونم و میشه و اعتمادم به خدا و خودم بیشتر شده البته استاد عباس منش میگفت که به اندازه قدم هایی که برمیدارین خدا بهتون کمک میکنه ،سعی میکنم بیشتر قدم بردارم

    و وقتی خدا به همه به یه اندازه توانایی داده و هر کس بتونه از این توانایی استفاده کنه پس منم میتونم و میشه

    نمیدونم چرا با هر جمله ای که نوشتی فقط گریه کردم حس خیلی قشنگی بهم داد

    اینجا که نوشتین

    دختر زیبای دوست داشتنی من فدای اون انگشتای نازت که زحمت میکشن این همه هنر خلق میکنن حتما جوانه رو بباف و حتما برای فروشش اقدام کن

    قطعا اون روز تو جمعه بازار دنیایی از درس و ایده بهت هدایت میشه

    یهویی حس کردم یه صدایی رو که طیبه فقط ساناز جان نیست که تو رو تحسین میکنه ، حرف منم به تو هست ،ببین ،دارم تحسینت میکنم

    تو امروز هم، داشتی جوانه میبافتی و من کسی رو که براش دیدگاهتو گذاشتی بیدار کردم تا بیاد تحسینت کنه

    الان که این جمله رو نوشتم بلند گریه کردم

    اولش که اومدم نظرتونو بخونم گفتم عجیبه چرا خدا اون وقت صبح بیدارش کردی

    الان که داشتم مینوشتم این جمله به زبونم جاری شد

    تو امروز هم، داشتی جوانه میبافتی و من کسی رو که براش دیدگاهتو گذاشتی بیدار کردم تا بیاد تحسینت کنه و بهت بگه که نگران نباش من به وقتش بهت عطا میکنم تو فقط قدم بردار و عمل کن

    اومد بنویسه تا بیاد پیام منو بهت برسونه که من دارم تلاشتو میبنم

    آخه ساناز خانم، میدونین چیه ، من وقتی بیدار بودم گفتم خدا خودت داری میبینی تلاش میکنم خودتم نتیجه رو بهم بده خیلیم فکر نکردما یه لحظه فقط این حرف رد شد از دلم ،هر روز سعی میکنم که چشم بگم بهت و کنترل کنم درمورد همه چیز ورودیای ذهنمو

    وای خدای من چقدر این خدای ماچ ماچی من جذابه

    چقدر داره دلبری میکنه با این کاراش

    خیلی دوستت دارم ساناز جان

    خیلی خیلی سپاسگزارم ازت که بیدار شدی و به حرف خدا گوش دادی تا بیای و برای من بنویسی تا وقتی خوندم تک تک این هدایتارو متوجه بشم و بفهمم که هر لحظه داره هدایتم میکنه حتی وقتی که من خوابیدم و شمارو بیدار کرد و به حرفش گوش دادین

    بی نهایت ازتون سپاسگزارم و بی نهایت از خدا سپاسگزارم‌بابت این همه خوبی و عشقش

    وقتی داشتین مینوشتین اون روزهارو به راحتی میبینین مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد و خواسته مو واضح دیدم و لبخند زدم

    خدایا شکرت که انقدر ماچ ماچی هستی وقتی به خدا میگم ماچ ماچی بیشتر وقتا سعی میکنم دستمو ببوسم یا از لپام بکشم و بگم دوستت دارم و خودمو بغل کنم

    از راه دور میبوسمت ساناز جان بی نهایت زیبایی و شادی و آرامش و عشق و ثروت باشه برات

    به نام ربّ

    سلام دوباره ساناز جان

    بعد اینکه پاسخی برات نوشتم دوباره برگشتم به حرفای اولت و از اول اول از جوانه خوندم

    و اومدم و نظر خودمو خوندم و بعد که رسیدم به نظر شما

    من دارم فقط اشک میریزم

    تازه پیام این حرفتونو گرفتم

    دوست قشنگم ازت ممنونم که اون موقع صبح برام وقت گذاشتی نوشتی

    انگار خدا بهم گفت که ازت ممنونم که اون شب که خوابت میومد و حالی برای انجام کاری نداشتی و دلت میخواست بخوابی

    وقتی از من پرسیدی و گفتم نخواب

    تو گفتی چشم

    آخه من قبلا چند باری اینجوری خوابم میومد و وقتی حس میکردم نباید بخوابم ،به خدا میگفتم خب تو خدایی خودتم خواب رو از چشمام بگیر و کاملا خواب از سرم میپرید

    دیشب هم همین حرفو بهش گفتم

    گفتم چشم ولی خودت خواب و حس سنگینی بدنمو ازم بگیر

    الان که نوشته تونو دوباره خوندم قشنگ دریافت کردم که

    ممنونم ازت که به حرفم گوش دادی و بیدار موندی و وقت گذاشتی تا اذان صبح بیدار بمونی

    هیچی نمیدونم ولی اینو میدونم که دارم یاد میگیرم بیشتر و بیشتر دقت کنم به همه چی

    چون خدا قشنگ داره با کلمه به کلمه با من حرف میزنه

    با تک تک نشونه ها عشقشو بهم میرسونه

    و با هر آنچه که هست پیامشو بهم نشون میده

    یادمه استاد عباس منش میگفت که خدا از طریق یه حرف ،ایده دوست ،خواهر ،برادر و هرچی فکرشو بکنی بهت حرفشو میگه

    پس باید سعی کنی شاخکاتو هر لحظه تیز نگه داری تا دریافت کنی منظور و حرف خدا رو

    بی نهایت ازش سپاسگزارم

    بازم ممنونم و سپاسگزارم ازت ساناز جان که صبح چشم گفتی و بیدار شدی تا بیای سایت

    بی نهایت برات خوبی و ثروت باشه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  8. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 727 روز

    به نام ربّ

    سلام دوباره ساناز جان

    بعد اینکه پاسخی برات نوشتم دوباره برگشتم به حرفای اولت و از اول اول از جوانه خوندم

    و اومدم و نظر خودمو خوندم و بعد که رسیدم به نظر شما

    من دارم فقط اشک میریزم

    تازه پیام این حرفتونو گرفتم

    دوست قشنگم ازت ممنونم که اون موقع صبح برام وقت گذاشتی نوشتی

    انگار خدا بهم گفت که ازت ممنونم که اون شب که خوابت میومد و حالی برای انجام کاری نداشتی و دلت میخواست بخوابی

    وقتی از من پرسیدی و گفتم نخواب

    تو گفتی چشم

    آخه من قبلا چند باری اینجوری خوابم میومد و وقتی حس میکردم نباید بخوابم ،به خدا میگفتم خب تو خدایی خودتم خواب رو از چشمام بگیر و کاملا خواب از سرم میپرید

    دیشب هم همین حرفو بهش گفتم

    گفتم چشم ولی خودت خواب و حس سنگینی بدنمو ازم بگیر

    الان که نوشته تونو دوباره خوندم قشنگ دریافت کردم که

    ممنونم ازت که به حرفم گوش دادی و بیدار موندی و وقت گذاشتی تا اذان صبح بیدار بمونی

    هیچی نمیدونم ولی اینو میدونم که دارم یاد میگیرم بیشتر و بیشتر دقت کنم به همه چی

    چون خدا قشنگ داره با کلمه به کلمه با من حرف میزنه

    با تک تک نشونه ها عشقشو بهم میرسونه

    و با هر آنچه که هست پیامشو بهم نشون میده

    یادمه استاد عباس منش میگفت که خدا از طریق یه حرف ،ایده دوست ،خواهر ،برادر و هرچی فکرشو بکنی بهت حرفشو میگه

    پس باید سعی کنی شاخکاتو هر لحظه تیز نگه داری تا دریافت کنی منظور و حرف خدا رو

    بی نهایت ازش سپاسگزارم

    بازم ممنونم و سپاسگزارم ازت ساناز جان که صبح چشم کفتی و بیدار شدی تا بیای سایت

    بی نهایت برات خوبی و ثروت باشه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  9. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 727 روز

    به نام ربّ

    سلام ساناز جانم

    باز با دیدن نوشته هات اشک ریختم

    خدا داره با من چیکار میکنه

    تو داشتی با نوشته هات دیروز منو مینوشتی ولی یه تفاوت عمیق داشت نوشته هات

    که در ادامه میگم

    و اگر دوست داشتی اتفاقات روزم رو تو فایل تسلیم بودن در برابر خدا نوشتم که لینکشو برات میذارم

    شما داشتی مینوشتی که من الان ببینمش

    یعنی فرداش 10 شهریور ،الان که دیدم پاسخت برای من اومده 22:57 هست که دارم مینویسم

    قبل اینکه بیام سایت

    من داشتم تک تک اتفاقات رو مینوشتم

    که تو رد پای 9 شهریورم تو سایت قرار بدم

    اول رفتم تو فایل تسلیم بودن در برابر خدا نوشتم و بعد اومدم نوشته هاتو بخونم دیدم چقدر دقیق نوشتی چه اتفاقایی افتاده

    abasmanesh.com

    اینجا که نوشتی

    امروز تو ی عالمه درس گرفتی

    آره من کلی درس یاد گرفتم و انگار لازم بود که من یاد بگیرم تا بعدا عمل کنم به آموخته هام

    اینجا که نوشتی

    ی عالمه دختر ناز دیدی که اومدن سمت هنرهای تو

    آره انقدر با ذوق زیاد میومدن و حتی بالاپایین میپریدن به خاطر جوانه ها

    درسته فقط جوانه فروش رفت و نقاشیام فروش نرفت ولی بازم یه حکمتی داره که خدا فقط دلیلشو میدونه

    من دیروزو فقط داشتم به حرفایی که بهم گفتی فکر میکردم و از خدا کمک میخواستم که تسلیمش باشم

    حتی امروز که 10 شهریوره

    من بارها تو اینستاگرام صحبتای افراد موفق رو دیدم که میگفتن باید خودتونو لایق هدفتون ببینید و مسیر تکاملتون رو طی کنید مطمئن باشین بهش میرسین

    دقیقا این حرفت منو یاد اون فایل انداخت

    هنر تو لایق بهترین نمایشگاهاست این قول رو از من داشته باش

    خدارو بی نهایت سپاسگزارم که شمارو سر راهم قرار داد

    سر راه تکاملم و درس هایی که تو این چند روز از صحبتاتون گرفتم و کلی باعث شد مدارم تغییر کنه و پیشرفت کنم

    و بابت وقتی که گذاشتی و برای من نوشتی بی نهایت سپاسگزارم ساناز عزیزم

    خانواده عزیزم در این خانواده بزرگ عباس منش و پر از عشق و زیبایی

    برای تو که بهترینی پر از زیبایی و عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت بی نهایت از خدا میخوام

    بازم سپاسگزارم ازت بی نهایت

    میبوسمت عاشقتم مرسی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  10. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 727 روز

    به نام ربّ

    سلام ساناز جان دوست خوبم

    الان که دارم مینویسم یهویی یادآوری شد بهم که من دلیل این حرفمو که نوشتم

    تو داشتی با نوشته هات دیروزِ منو مینوشتی ولی یه تفاوت عمیق داشت نوشته هات

    رو ننوشتم که چرا متفاوت بود

    تفاوت عمیقت در این بود که چقدر خدا تو نوشته هات خواست اینو بهم بگه که ببین طیبه حتی من خوبیا و زیباییای روز 9 شهریورتو دیدم نه اینکه بیام شرک ورزیدن هات رو ببینم

    این یعنی تو هم اگر توجهت به زیبایی ها باشه زیبا بین میشی

    حتی تو رد پام نوشتم که با وجود اینکه کلی شرک ورزیدم ولی آخر سر شب وقتی نماز خوندم با اون حالم و مدام صداش میکردم و به من میگفت جانم

    یه جورایی وقتی این همه محبتشو میبینم یه وقتایی شرمنده میشم میگم ببین من چقدر شده که گوش ندادم به حرفاش یا اینکه شرک ورزیدم ولی خدا بازم گفت دوستت دارم

    و چقدر خدا ماچ ماچیه

    مگه میشه ماچش نکرد آخه

    بی نهایت ازش سپاسگزارم

    ساناز جان بی نهایت ازت سپاسگزارم و میبوسمت از راه دور بازم خیلی خیلی سپاسگزارم ازت خیلی ممنونم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای: